یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

فهرست کتاب

سلمه بن قیس اشجعیس

سلمه بن قیس اشجعیس

حضرت عمر فاروقس آن شب به عنوان پاسبان بیدار ماند و در محله‌های مدینه گشت می‌داد تا مردم، راحت و آسوده و مطمئن، خوب بخوابند.

و در خلال مدتی که در بین خانه‌ها و بازار می‌گشت، در ذهن خود، مردانگی و مجد و گذشتۀ نیکوی صحابه را مرور و بررسی می‌کرد، که یک نفر شایسته را به عنوان فرماندۀ سپاه برای فتح اهواز بیابد.

اما دیری نپایید که با صدایی بلند گفت: یافتم. بله اگر خدا بخواهد یافته‌‌ام، موفق شدم.

صبح همان شب سلمه بن قیس اشجعیس را خواست و به او گفت:

من شما را فرماندۀ سپاهی که به اهواز می‌رود، تعیین کرده‌ام. نام خدا را ببرید و حرکت کنید، و در راه خدا با کفار بجنگید. هروقت با دشمن مشرک رو به رو شدید، اول آن‌ها را به دین اسلام بخوانید. در صورتی که پذیرفتند و مسلمان شدند، اگر خواستند در دیار خود بمانند و در جنگ با شما همراهی نکنند و نخواهند با دیگران جنگ کنند، جز ادای زکات چیزی بر آنان واجب نیست، و در فیء و غنیمت سهمی ندارند.

ولی اگر به اختیار خود حاضر شدند در کنار شما بجنگند، مثل شما سهم و نصیب دارند و هر چه بر شما واجب است بر آن‌ها هم واجب است.

و اگر از پذیرفتن اسلام امتناع نمودند، از آن‌ها بخواهید که جزیه بپردازند.

اگر جزیه را پرداخت کردند، آن‌ها را به حال خود بگذارید، و در مقابل دشمن آن‌ها را حمایت کنید و بیش از توانایی از آن‌ها تکلیف نکنید.

و اگر از پرداخت جزیه سر باز زدند، با آن‌ها بجنگید، یقیناً خدا شما را بر آنان پیروز می‌کند.

و اگر به جایی پناه بردند و تحصن نمودند و آنگاه از شما درخواست کردند تا مطابق حکم خدا و پیامبرصعمل کنید از آن‌ها نپذیرید، چون شما نمی‌دانید حکم خدا و پیامبرصچیست.

و اگر از شما خواستند بر ذمۀ خدا و پیامبرصعمل کنید، ذمۀ خدا را به آن‌ها ندهید، بلکه ذمۀ خود را به آن‌ها بدهید.

و اگر در جنگ پیروز شدید، افراط نکنید، از حد تجاوز نکنید، کشته را مثله نکنید و اطفال را نکشید.

سلمهس گفته: چشم اطاعت می‌شود یا امیرالمؤمنین!

حضرت عمرسبه گرمی او را بدرقه کرد و دستش را به گرمی فشرد و برایش دعای پیروزی کرد.

سلمهسبار سنگین مسئولیت خود و سربازانش را به خوبی می‌سنجید و درک می‌کرد.

چون اهواز منطقه‌ای است کوهستانی و صعب‌العبور، و دژهای محکم آن را محصور کرده و در بین بصره و حدود فارس واقع شده است. و قومی کرد، خشن و سختگیر در آنجا سکونت دارند [۳۰].

مسلمانان ناچار بودند آن را فتح کنند و بر آن تسلط داشته باشند تا پشت جبهۀ خود را حفظ کرده، و از حمله و هجومات فارس در امان باشند و بصره در امان بماند، و اجازه ندهند که اهواز را برای سربازان خود به صورت پایگاه در آورند، و عراق و امنیتش به خطر افتد.

سلمه بن قیسس با سربازان تحت فرمانش، به عنوان جهانگردان در راه خدا حرکت کردند. اما هنوز در عمق خاک اهواز وارد نشده بودند که با طبیعت خشن و تلخ و طاقت فرسایش دست به گریبان شدند، و ناچار شدند با مشکلات مبارزه کنند و آن را تحمل نمایند.

سپاه در حال صعود با طبیعت سخت کوه‌ها مواجه بودند، و هنگام حرکت در دشت و دمن با گنداب و باتلاق‌هایش روبه رو بودند.

و می‌بایست مواظب مارهای کشنده و عقرب‌های سمی باشند، و با آن‌ها بجنگند و هوشیار باشند.

اما روح با ایمان و ملکوتی سلمه بن قیسسمانند فرشته‌ای لطیف با بال‌های زرین خود بر بالای سر سربازانش در پرواز بود و شکنجه و عذاب را به نوش تبدیل می‌کرد، و سختی و سنگلاخ را به دشت آرام مبدل می‌ساخت.

بعضی اوقات برای آنان موعظه و اندرزهایی می‌داد: که روح و ضمیر آن‌ها را تکان می‌داد و شب‌های بلند و پر هراس آن‌ها را با عطر تلاوت قرآن، معطر و مطبوع می‌ساخت. آن‌ها در نور بی‌پایان ملکوتی آن پر می‌زدند.

و در دریای آرام آن مروارید در و مرجان می‌چیدند.

سلمه بن قیسس فرمان خلیفۀ مسلمین را امتثال کرد، و به محض این‌که به دیار اهواز وارد شد به مردمش پیشنهاد کرد: به دین خدا در آیند، اما آن‌ها ابا کردند و بسیج شدند.

از آن‌ها خواست جزیه پرداخت کنند، اما امتناع و تمرد و گردن فرازی کردند.

بنابراین، مسلمانان چاره‌ای جز نبرد و جنگ نداشتند. پس به نام مجاهدان در راه خدا بر پشت اسب خطر سوار شده و وارد معرکه شدند، به حسن فرجام و ثواب مقرر نزد خدا رغبت و تمایل داشتند.

کوران جنگ گرم شد، حرارت آن آسمان و زمین را داغ کرده و شراره و جرقه‌های آن در اطراف پراکنده شده و بر بدن انسان می‌پرید. طرفین انواع و اشکال قهرمانی را از خود بروز دادند: که در کمتر جنگی نظیرش دیده شده است.

اما سرانجام پیروزی محقق و کامل از آن مسلمانان شد. چون به خاطر اعلای کلمةالله و شکست سخت مشرکان و دشمنان خدا، تلاش و جهاد می‌کردند.

همینکه آتش جنگ خاموش گشت و جنگ خاتمه یافت، سلمه بن قیسس با عجله غنایم را بین سربازانش تقسیم کرد.

در میان غنایم زیورآلاتی بسیار گرانبها بود، سلمهس خواست قلب امیرمؤمنان را به وسیلۀ آن شاد و چشمش را روشن کند. به این انگیزه به سربازانش گفت:

اگر این زیورآلات را در بین شما تقسیم کنم، به هر یک چیزی قابل توجه چشمگیر نمی‌رسد.

آیا شما با طیب نفس راضی هستید، آن را نزد امیرالمؤمنین بفرستیم؟!

همه گفتند: البته که راضی هستیم.

زیورآلات را در صندوقچه‌ای گذاشت و یک نفر از قوم خود ـ بنی اشجع ـ را خواست و به او گفت:

همراه غلامت فوراً به سوی مدینه حرکت کنید و مژدۀ پیروزی را به امیرالمؤمنین دهید و این زیورآلات را هم به عنوان چشم روشنی برایش ببرید.

مرد اشجعی در ملاقات با حضرت عمربن الخطابس داستانی دارد: که اگر از زبان او بشنویم، دلپذیرتر است.

مرد اشجعی گفته است:

من و غلامم به بصره رفتیم و با پولی که سلمه در اختیار ما قرار داده دو اسب خریدیم، آذوقه و توشه را بار کردیم و به قصد مدینه به راه افتادیم.

وقتی وارد مدینه شدیم، سراغ امیرالمؤمنین را گرفتم، دیدم برعصایش تکیه داده و ایستاده است مانند چوپان، غذا دادن مسلمانان را زیر نظر دارد.

و به ظرفها سر می‌کشید و به غلامش می‌گفت: یرفأ، به این‌ها گوشت بده.

یرفأ: به این‌ها نان بده.

یرفأ: به این‌ها آش بده.

وقتی نزدش رفتم گفت: بنشین، در آخرین صف مردم نشستم و برایم غذا آوردند، غذا خوردم.

وقتی کار غذای مردم خاتمه یافت، گفت: یرفأ، ظرفها را جمع کن. خود او رفت و من هم پشت سرش راه افتادم.

وقتی او وارد منزل شد من هم اجازۀ ورود خواستم. اجازۀ ورود یافتم. دیدم خلیفه روی پارچه‌ای گلیمی مویین نشسته و دو بالش چرمین را که در داخل الیاف داشتند زیر شانه‌اش قرار داد و یکی از بالشها را برای من پهن کرد روی آن نشستم.

در پشت سرش پرده‌ای آویزان بود به طرف پرده رو کرد و گفت: ام‌کلثوم غذای ما را بیاورید.

در دل گفتم: امیرالمؤمنین برای خود چه غذای مخصوصی گذاشته باشد؟!

قرص نانی که روی آن روغن و نمک نکوبیده قرار داشت به او داد.

مرا نگاه کرد و گفت: بخور، تعارفش را پذیرفتم و کمی خوردم.

حضرت عمر هم خورد. در عمرم کسی را ندیده بودم با چنان لذت و اشتیاقی غذا بخورد.

سپس گفت: برایمان نوشیدنی بیاورید. کاسۀ عصارۀ سویق جو برایش آوردند. گفت: اول به این مرد بدهید. اول به من دادند.

کاسه را گرفتم و کمی از آن نوشیدم، اما مزۀ سویق خودم از آن بهتر و خوشمزه‌تر بود.

بعد از من کاسه را برداشت و حسابی نوشید تا سیراب شد. آنگاه گفت: سپاس مرخدایی که ما را غذا داد و سیر شدیم، و ما را آب نوشیدنی داد سیراب شدیم.

بعد از آن من به او گفتم: یا امیرالمؤمنین برایتان نامه‌ای آورده‌ام.

پرسید: از کجا؟

گفتم: از سلمه بن قیس.

گفت: درود بر سلمه بن قیس و درود بر پیکش.

خوب دربارۀ سپاهیان اسلام بگو. چطورند؟

گفتم: همان‌طور که شما بخواهید یا امیرالمؤمنین ... همه سلامت و پیروز و موفقند. و بر دشمنان خود و دشمنان خدا غلبه کرده‌اند.

مژدۀ نصرت و پیروزی را به او دادم، و اخبار سپاه را به تفصیل برایش گفتم.

گفت: خدا را شکر. عطا فرمود، و افزود و نعمت ارزانی داد و بیشتر کرد.

سپس پرسید: از بصره عبور کردید؟

گفتم: بله یا امیرالمؤمنین!

گفت: مسلمانان در چه حالند!

گفتم: الحمدالله همگی خوبند.

پرسید: قیمت‌ها چطور است؟

گفتم: نازلترین و ارزانترین قیمت‌ها در بصره است.

پرسید وضع گوشت در آنجا چطور است؟ زیرا گوشت، شجره و ریشۀ عرب است و عرب بدون شجره و ریشه‌اش درست نمی‌شود.

گفتم: در آنجا گوشت زیاد و فراوان است.

آنگاه صندوقچه را نگاه کرد و گفت: در این صندوقچه که در دست داری چه هست؟

گفتم: قربان وقتی پیروز شدیم، و خداوند فتح را به ما عطا فرمود، غنایم را جمع‌آوری کردیم، در آن میان سلمه زیورآلاتی یافت و به سربازان گفت: اگر این را تقسیم کنم به هر یک از شما چیزی چشمگیری نمی‌رسد، آیا حاضرید با طیب نفس آن را برای امیرالمؤمنین بفرستیم.

گفتند: البته و با کمال میل.

آنگاه صندوقچه را به دستش دادم.

وقتی آن را گشود و سنگ‌ها و مهره‌های قرمز و زرد و سبز را دید، از جایش پرید دستش را در کمر قف کرد و صندوقچه را بر زمین پرت کرد، سنگ‌ها و مهره‌ها در اطراف پخش و پراکنده شدند.

زنان گمان کردند: من قصد ترورش را دارم. از این رو به طرف پرده هجوم آوردند آنگاه مرا نگاه کرد و گفت: زود باش آن‌ها را جمع کن.

در همان موقع که من مشغول جمع کردن آن‌ها بودم، به غلامش گفت: یرفأ او را حسابی بزن! من داشتم محتویات ریختۀ صندوقچه را جمع می‌کردم و یرفأ هم مرا می‌زد.

آنگاه گفت: برخیز کار تو و رفیقت هر دو ناشایسته است و ناستوده!

گفتم: اجازه ده دو اسب به ما دهند که ما را به اهواز برساند وقتی آمدیم غلامت اسب‌های ما را برد.

گفت: یرفأ، دو شتر سواری از شتران صدقه را به این‌ها بده.

آنگاه به من گفت: وقتی کارت تمام شد و به آن‌ها کاری نداشتی و نیازمندی را یافتی که از شما محتاجتر است، شترها را به او بدهید.

گفتم: چشم یا امیرالمؤمنین چنین خواهم کرد، ان‌شاءالله چنان خواهم کرد. آنگاه به من رو کرد و گفت:

به خدا قسم اگر قبل از تقسیم این زیور سربازان پراکنده شوند، کمر شما دو نفر، تو و سلمه، را خرد می‌کنم.

فوراً راه افتادیم. و وقتی نزد سلمه آمدم گفتم:

خدا خیرت را دهد، برای کاری که به من اختصاص دادی.

یا الله زود باش قبل از اینکه بلا و مصیبت گریبان ما را بگیرد، این زیور را تقسیم کن.

و ماجرا را برایش تعریف کردم.

تا زیور را در بین سربازان تقسیم نکرد، سلمهس از آن مجلس برنخاست.

[۳۰] ولی امروزه ساکنین محلی اهواز و منطقه بیشتر عربند، نه کرد.