یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

فهرست کتاب

عبدالله بن حذافه سهمیس

عبدالله بن حذافه سهمیس

قهرمان این داستان مردی است از یاران صادق پیامبرصبه نام عبدالله بن حذافه سهمیس. تاریخ می‌توانست، مانند میلیونها عرب قبل از او، از کنارش بگذرد و او را نادیده بگیرد و به گوشۀ فراموشی بسپارد!

اما اسلام با عظمت برای عبدالله بن حذافه سهمیسفرصت و مجالی فراهم آورد: که با دو نفر از بزرگ زمامداران و شاهان مقتدر دنیای آن ایام، ملاقات کند، و نامش جاودانه بماند. یکی کسری، پادشاه فارس، و دیگری تزار (قیصر)، فرمانروای روم بود.

عبدالله در ملاقات با هر یک از آن‌ها داستانی شنیدنی و جالب دارد که هنوز حافظۀ زمان آن را به خاطر دارد. و زبان تاریخ آن را بازگو می‌کند.

داستان ملاقات عبدالله بن حذافهس با پادشاه فارس را به قرار زیر می‌خوانیم:

در سال ششم هجرت، موقعی که پیامبرصتصمیم گرفت، توسط یاران خود نامه‌هایی به پادشاهان عجم بفرستد، و آنان را به دین اسلام دعوت کند.

از آن جایی که پیامبرصبه خطرات و اهمیت این مأموریت، کاملاً واقف بود و می‌دانست این پیک‌ها به کشورهای دور دست و نا آشنا خواهند رفت و هیچ معلومات قبلی دربارۀ محل مأموریت خود ندارند، نه با زبان و فرهنگ مردم آن مرز و بوم آشنائی دارند و نه از طبیعت و مزاج شاهانش چیزی می‌دانند، می‌دانست این قاصدان وظایفی بس خطیر به عهده خواهند داشت، از پادشاهان می‌خواهند که از دین و قدرت و سلطنت خود صرفنظر کنند، و دین ملتی را بپذیرند که تا دیروز رعیت و فرمانبر و تابع آن‌ها بوده‌اند!

می‌دانست سفری است فوق‌العاده پر مخاطره و هرکس برود ممکن است برنگردد، و هرکس برگردد، انگار تولدی دیگر یافته است.

به همین علت پیامبرصیاران خود را در مجلسی گردهم آورد و سخنانی ایراد کرد، بعد از سپاس و ستایش خدای پاک و یگانه و گفتن تشهد، چنین اظهار داشت:

من قصد دارم چند نفر از شما را نزد شاهان عجم بفرستم، و شما نباید مانند قوم بنی‌اسرائیل که با عیسی بن مریم از در مخالفت در آمدند، با من مخالفت کنید. یاران پیامبرصیک صدا گفتند: یا رسول‌الله! ما در اطاعت و اجرای اوامرتا جان در بدن داریم، آماده هستیم و فرمان برداریم، می‌توانی به هر جا که میل داری و می‌خواهی ما را بفرستی.

پس از آن پیامبرصاز میان آن‌ها شش نفر را برگزید، که نامه‌ها را به شاهان عرب و عجم برسانند. یکی از آن شش نفر عبدالله بن حذافه سهمیسبود که مأموریت یافت، نامۀ پیامبرصرا به پادشاه فارس برساند.

عبداللهس وسیلۀ سفرش را آماده کرد و از زن و فرزندش خداحافظی نمود و با توشۀ نه چندان مهم به سوی مقصد، زاد سفر را آماده کرد، عبداللهس یکه و تنها کوه و دشت و صحرا را در نوردید، و جز خدا کسی را همراه نداشت، تا به سرزمین فارس رسید.

به خدمتکاران و محافظان کسری اطلاع داد: که نامه‌ای مهم برای پادشاه دارد، و اجازۀ حضور خواست. در همان زمان، شاه دستور آذین بندی تالار را داده و بزرگان و درباریان فارس را دعوت داده بود. موقعی که همه حاضر شدند به عبدالله بن حذافهس اجازه ورود دادند. عبدالله در حالی که شمله‌ای به دور خود پیچانده و عبای ضخیمش را به دوش داشت. بسادگی یک عرب معمولی اما با گردنی برافراشته و قامتی راست که عزت اسلام از تمام اعضایش فوران می‌کرد، و قلبش از نور عظمت ایمان، مالامال و فروزان بود. به حضور فرمانروای فارس بار یافت.

همین که کسری او را دید، به یکی از خادمانش اشاره کرد که نامه را از او بگیرد، ولی عبداللهس گفت: نه! پیامبرصدستور داده است، نامه را به دست شخص خودت دهم و من نمی‌توانم از فرمان او تخلف ورزم.

کسری گفت: بگذارید نزد من بیاید، عبداللهسنزدیک کسری رفت و نامه را به دستش داد. آنگاه کسری منشی عرب اهل حیره را خواست و گفت: نامه را در حضورش باز کند و آن را برایش بخواند. در نامه چنین نوشته بود:

به نام خداوند بخشندۀ مهربان. از محمد، پیامبر خدا، به کسری پادشاه فارس، درود بر کسی باد که راه هدایت را پیش گرفته است.

کسری به محض این‌که تا این جا از مفهوم نامه مطلع شد، آتش قهر و غیظ در سینه‌‌اش زبانه‌ کشید. صورتش برافروخته و قرمز و رگ‌های گردنش متورم شدند؛ چون، کسر شأن خود دانست که پیامبرص، اول نام خود را آورده بود؛ لذا نامه را از دست منشی گرفت و بدون این‌که بقیۀ مضمون آن را بفهمد. آن را پاره کرد و فریاد برکشید: آیا شایسته است برده و رعیتم به من چنین بنویسد؟ دستور داد عبدالله را از مجلس بیرون کنند. عبداللهس هم از مجلس خارج شد.

عبدالله بن حذافهس وقتی از مجلس کسری بیرون آمد، نمی‌دانست چه سرنوشتی انتظارش را می‌کشد. آیا کشته می‌شود؟ یا او را آزاد می‌گذارند؟

اما او معطل نکرد و گفت:

من که نامۀ پیامبرصرا رسانده و مأموریت خود را انجام داده‌ام، دیگر برایم مهم نیست چه بلایی بر سرم می‌آید. لذا بر اسبش سوار شد و به سرعت تاخت و هرچه سریع‌تر از آن‌جا دور شد.

وقتی قهر و غضب کسری فرو نشست، دستور احضار عبدالله را داد؛ اما دیگر دیر شده بود، او را نیافتند؛ به جستجویش پرداختند، ولی اثری از وی را به دست نیاوردند.

در مسیر جزیره‌العرب او را تعقیب کردند. اما دیر شده بود، او پیش افتاده و دور شده بود.

وقتی به خدمت پیامبرصباز آمد، داستان را تعریف کرد و گفت: کسری نامه را پاره کرد. پیامبرصاو را نفرین کرده و فرمود: خداوند ملکش را ویران کند.

ولی در آخرالامر کسری به حاکم دست نشاندۀ خود در یمن «بازان» نوشت: که فوراً دو مرد قوی و نیرومند بفرستد، و این مرد را که در حجاز ظهور کرده و چنان جسارتی نموده است، بیاورند! بازان در اجرای امر کسری دو نفر از مقتدرترین و بهترین مردان خود را با نامۀ جلب پیامبرصاعزام داشت و دستور داد بدون فوت وقت، او را پیش کسری ببرند. بازان در ضمن از مأموران خود خواسته بود که دربارۀ وضع و خبر پیامبرصتحقیق کنند و بعد از کسب معلومات لازم، پیامبرصرا جلب کرده و ببرند.

مأموران بازان با عجله و شتاب راه حجاز را پیش گرفتند؛ در طائف با کاروانی از بازرگانان قریش برخورد کردند، و دربارۀ حضرت محمدصبه پرس و جو و تحقیق پرداختند. کاروانیان به آن‌ها گفتند: محمد در یثرب است. کاروانیان سخت خوشحال شدند و مسرور به مکه برگشتند و به مردم قریش بشارت داده و تبریک می‌گفتند.

آنها اظهار می‌داشتند: چشمتان روشن، بالاخره کسری به سراغ محمد آمد و شر او را از سر شما کم می‌کند.

مأموران به مدینه رسیدند و نزد پیامبرصرفتند و نامۀ بازان را به او دادند، و گفتند: شاهنشاه! کسری به پادشاه ما «بازان» دستور داده است: که مأمور بفرستد و شما را نزدش ببرند. حال ما آمده‌ایم، هرچه زودتر خود را آماده و با ما حرکت کن، ضمناً در صورتی که مطیع باشی و همراه ما بیایی، ما شفاعت تو را در پیشگاهش (کسری) می‌کنیم و نمی‌گذاریم صدمه‌ای به شما برسد، و در غیر این صورت، شما از قهر و غضب و قدرتش با خبر هستی که می‌تواند به آسانی هم تو و هم قومت را هلاک و نابود کند.

پیامبرصلبخندی زد و فرمود: فعلاً به منزل بروید و استراحت کنید و فردا بیایید. فردای آن روز وقتی مأموران نزد پیامبرصآمدند و گفتند: آیا آماده هستی با ما به ملاقات کسری بیایی؟

پیامبرصدر جواب فرمودند:

از این به بعد، دیگر کسری را نخواهید دید. خداوند او را هلاک و نابود کرد، زیرا پسرش، شیرویه بر او شوریده و در فلان شب فلان ماه به او دست یافت و او را به قتل رساند. مأموران، سراسیمه و دستپاچه و مضطرب گشته، به سیمای پیامبرصخیره شدند و ترس و هراس سراپای آن‌ها را گرفته گفتند:

می‌دانی چه می‌گویی؟ آیا حاضری این را برای «بازان» بنویسی؟ پیامبرصفرمودند: بله، شما به او بگویید: دین من در آینده، قلمرو ملک کسری را خواهد گرفت. در صورتی که او دین اسلام را بپذیرد، ما سرزمین تحت فرمانش را به او واگذار می‌کنیم و او را پادشاه قوم و ملت خودش قرار می‌دهیم.

مأموران از خدمت پیامبرصمرخص شدند و نزد «بازان» باز آمدند و ماجرا را به او گزارش کردند. بازان گفت: اگر آنچه حضرت محمد گفته است حقیقت داشته باشد، معلوم می‌شود که او واقعاً پیامبرخدا می‌باشد. و اگر واقعیت نداشته باشد، دربارۀ او تصمیم می‌گیریم. اما طولی نکشید که از جانب شیرویه، نامه‌ای به دست بازان رسید. در نامه نوشته بود:

اما بعد: من کسری را کشتم، و بدانید فقط به انتقام ملت خود او را کشتم، چون کسری ریختن خون اشراف و بزرگان را مباح و زنان را به اسارت می‌برد و اموال مردم را به تاراج غصب می‌کرد، از این رو به محض این‌که این نامه را دریافت کردی، اطاعت خود و من تبعه ات را از من اعلام کنید.

ولی همین که بازان نامۀ شیرویه را خواند و صدق گفتار پیامبرصبر او ثابت شد، نامه را بگوشه‌ای انداخت و اسلام خود را اعلام کرد. فارسیانی که در همان مجلس حضور داشتند همگی با او مسلمان شدند.

داستان ملاقات عبدالله بن حذافهس با کسری، پادشاه فارس چنین بود. اما داستان ملاقاتش با تزار بزرگ روم، در زمان خلافت حضرت عمر بن الخطابس اتفاق افتاد که داستانی است بسیار جالب و هیجان‌انگیز و شگفت‌آور.

در سال هیجده هجری، حضرت عمر بن الخطابسخلیفۀ وقت مسلمانان به منظور مقابله و جنگ با رومیان، سپاهی گسیل داشت که یکی از افراد آن عبدالله بن حذافه سهمیسبود. داستان و قصه و خبر صدق ایمان و رسوخ عقیده و جانبازی سربازان اسلام، در راه دین خدا و پیامبرصبه گوش تزار رسیده بود.

از این جهت، تزار به افراد سپاهیان خود دستور داده بود: که اگر از سربازان اسلام، کسی اسیر شد، او را زنده نگه دارند و نزد تزارش ببرند. تقدیر خدا چنین بود که عبدالله بن حذافهس، به دست رومیان اسیر شد. او را نزد فرمانروای خود بردند و گفتند: این یک نفر از یاران قدیمی محمد است و جزو اولین افرادی است که به اسلام گرویدند. هم اکنون به دست ما اسیر شده است و ما هم به منظور اجرای امر، او را به نزد پادشاه آورده‌ایم. پادشاه مدتی به عبدالله خیره شد و سپس گفت: من چیزی به شما پیشنهاد می‌کنم.

عبداللهسپرسید: چه چیزی؟

تزار گفت: پیشنهاد می‌کنم که به آیین نصرانی درآیی، و اگر آن را قبول کنی، با احترام و اعزاز آزاد می‌شوی.

اسیر رومیان با کمال خونسردی و عزت و وقار مصمم گفت: هیهات! مرگ هزار بار برایم شیرین‌تر است از آنچه که از من می‌خواهی. سپس تزار گفت: تو را مردی با شهامت و هوشیار می‌بینم. اگر پیشنهادم را قبول کنی، ترا مشاور و شریک خود می‌کنم و سلطنتم را با تو تقسیم می‌کنم.

اسیر که در غل و زنجیر بود لبخندی زد و گفت:

به خدا قسم اگر تمام ملک خود و آنچه را که اعراب دارند، به من بدهی که فقط یک لحظه از دین حضرت محمدصرویگردان شوم، و آن را ترک نمایم، قبول نخواهم کرد.

تزار گفت: تو را می‌کشم.

اسیر گفت: هر طور دلت می‌خواهد!

تزار دستور داد او را به چوبۀ دار بستند، و به زبان رومی به جوخۀ اعدام دستور داد به نزدیک دست‌هایش تیراندازی کنند، در همان هنگام خود تزار نصرانیت را به او پیشنهاد می‌کرد، و بعد از مدتی دستور داد به اطراف پاهایش تیراندازی کنند و باز برگشتن از دین اسلام را به او پیشنهاد می‌کرد، اما عبداللهسبه شدت امتناع می‌ورزید.

بعد از آن دستور داد: دست از او بردارند و او را از چوبۀ دار پایین بیاورند و دستور داد دیگی بزرگ آوردند و در آن روغن ریختند و روی آتش نهادند تا خوب به جوش آمد، سپس فرمان داد دو نفر از اسرای مسلمانان را بیاورند، و آن دو را در دیگ روغن داغ بیندازند، گوشت بدن آن دو در روغن داغ، ذوب شده و استخوانشان لخت بیرون زده، نمایان گشت؛ پس از آن به عبداللهسرو کرد و او را به دین نصاری خواند، اما عبداللهس، این بار شدیدتر از قبل پیشنهادش را رد کرد.

موقعی که از او مأیوس و نومید شد، دستور داد او را در دیگ روغن بیندازند، همین که او را به طرف دیگ بردند، اشک از چشمانش سرازیر شد، مردان تزار موضوع را به استحضار پادشاه رساندند و گفتند: اسیر دارد گریه می‌کند.

تزار به گمان این‌که بی‌تاب شده است، گفت: او را پیش من باز آورید: وقتی عبداللهس در مقابل تزار قرار گرفت، تزار باز نصرانیت را به او پیشنهاد کرد، اما عبدالله به شدت امتناع نمود.

تزار برآشفته گفت: خاک بر سرت پس چرا گریه می‌کردی؟

عبداللهسبه آرامی گفت: در دل به خود گفتم اکنون مرا، در این دیگ می‌اندازند و خواهم مرد، ای کاش به تعداد موهای بدنم جان می‌داشتم و همه را در راه خدا در این دیگ می‌انداختند!

طاغوت روم حیرت زده گفت:

می‌توانی سر مرا ببوسی و آزادت کنم؟

عبداللهسگفت: من و دیگر اسیران اسلام همه؟

گفت: تو و سایر اسیران اسلام همه.

عبدالله گفت: پیش خودم فکر کردم و گفتم: سر یکی از دشمنان خدا را می‌بوسم و در عوض آن، خود و تمام اسیران مسلمان را، آزاد می‌کنم، بد معامله‌ای نیست. آنگاه پیش او رفته و سرش را بوسیدم، امپراطور روم هم به وعدۀ خود وفا کرد و دستور داد: تا تمام اسیران اسلام را حاضر کنند و نزد او بیاورند، موقعی همه را حاضر کردند همه را به عبداللهس تسلیم کرد و آزاد شدند.

عبدالله بن حذافه سهمی وقتی نزد حضرت عمربن الخطابس آمد و داستان را تعریف کرد، حضرت عمر فاروقس بیش از حد تصور، شاد و مسرور شد، و وقتی اسیران آزاد شده و از بند رسته را نگاه کرد، گفت: شایسته است هر فردی مسلمان سر عبدالله را ببوسد و من خودم اول این کار را می‌کنم، آنگاه برخاست و سر عبدالله را بوسید.