ناسیونالیزم اسلامی

قربانى علايق مادى بخاطر دين

قربانى علايق مادى بخاطر دين

مهاجرین مکه در نبرد‌های بدر و احد بخاطر دین، با اقارب و نزدیکان خویش به مقابله برخاستند. ابوبکرس با شمشیر به پسرش عبدالرحمن حمله کرد. حذیفه س پدرش حمله نمود [۱۸]. عمرس یکی از دایی‌هایش را بخاطر اسلام کشت. در غزوه اُحد عباس عم رسول اکرم ج، عقیلس پسر عموی رسول الله و ابوالعاص س داماد آن‌حضرت ج اسیر شدند، آنان همانند سایر اسیران نگهداری می‌شدند. رأی حضرت عمرس این بود که تا تمام اسیران باید اعدام شوند، هر یک از مسلمانان فامیل خود را بکشد.

در هنگام فتح مکه، رسول اکرم ج از اشخاصی که نه از قبیله‌ی او بودند و نه هم‌وطن ایشان، کمک گرفته و به قبیله و وطن خود حمله نمود. آنان گردن‌هاى نزدیکان‌شان را با شمشیر‌های بیگانگان قطع کردند. در بین عرب‌ها، این امر تازگى داشت که شخصى با حمایت و همکارى بیگانگان به قبیله و وطنش یورش برد، آن‌هم نه بخاطر پول و زمین، بلکه تنها بخاطر کلمه حق.

زمانی که اوباشان قریش به قتل می‌رسیدند، ابو سفیان نزد پیامبر ج آمده عرض کرد: «اى رسول خدا! نو نهالان قریش از بیخ و بن کشیده می‌شوند، روزى نام و نشان قریش باقى نخواهد ماند. رحمة للعالمین بعد از شنیدن این گفته ابوسفیان، دستور داد دیگر اهل مکه را نکشند. انصار پنداشتند که قلب رسول الله ج به سوى قبیله‌اش مایل شده است؛ لذا باهم گفتند: پیامبر ج هم آدم است و به اهل خویش صله رحمى می‌کند. این مرد شیفته شهر خود گشته و به قبیله خود رغبت پیدا کرده است. (و مدینه را ترک خواهد گفت) [۱۹].

این گفته‌ها و برداشت انصار را رسول الله ج شنیدند. پس انصار را گرد آورد و خطاب به آن‌ها فرمود: «خیر؛ بلکه من بنده و رسول خدا هستم و به سوی خدا و شما هجرت نموده‌ام؛ پس با شما زندگی خواهم کرد و در میان شما خواهم مرد».

پیامبر اسلام ج آنچه را براى انصار مدینه گفته بودند، همه را به منصه اجرا گذاشتند. چنانکه بعد از فتح مکه در آنجا نماندند و زندگى با انصار در مدینه را ترجیح دادند.

ازین بر مى‌آید که رسول خدا ج بخاطر وطن دوستی و یا حس انتقام جویى از مردم مکه، آنان را مورد حمله قرار ندادند، بلکه هدف اصلى آن حضرت اعلاى کلمة الله بوده است.

در هنگامی که اموال فتح هوازن و ثقیف تقسیم می‌شد، باز هم انصار دچار اشتباه شدند و برداشتی صحیح از عمل رسول خدا ج نداشتند. آن حضرت ج قسمت اعظم مال غنیمت را میان نو مسلمانان قریش توزیع کرد. برخى از نو جوانان انصار پنداشتند که گویا انگیزه این کار پاسدارى قبیله وى است. برای همین گفتند: «خدا رسولش را مورد عفو قرار بدهد، به خدا، رسول خدا -ج- چشمش به قوم و قبیله‌اش افتاده است!؟ همه غنایم را به آنان داد و چیزی برای ما باقی نگذاشت؛ در حالی که هنوز از شمشیرهای ما خون می‌چکد (یعنی با دشمن ما جنگ نمودیم و آنان را شکست دادیم)».

بنا برآن رسول الله ج بار دیگر انصار را فراخوانده و فرمودند: «شما- ای جماعت انصار- در دل‌های‌تان نسبت به من خشمگین شدید، به خاطر پر گیاهی از مال دنیا که بواسطه آن خواستم دل مردمانی را به دست بیاورم تا مسلمان شوند؛ و شما را به اسلام‌تان واگذار کردم؟! - ای جماعت انصار- آیا دوست ندارید که مردم گوسفند و شتر ببرند، و شما رسول خدا را همراه خودتان ببرید؟! سوگند به آنکه جان محمد در دست اوست؛ حتی اگر هجرتی در کار نبود، من خود مردی از انصار بودم؛ و اگر مردم همه یک ملت شوند، و انصار یک ملت، من به ملت انصار خواهم پیوست! بار خدایا، انصار و فرزندان انصار را و فرزندان فرزندان انصار، را رحمت فرمای!» [۲۰].

در جنگ بنی مصطلق، عمربن خطاب خدمتکاری داشت که او را جهجاه غفاری می‌نامیدند. بر سر آب، خدمتکار عمربن خطاب با سنان بن وَبَرجُهَنی درگیر شد و با یکدیگر به زدوخورد پرداختند. آن مرد جُهَنی فریاد زد: ای جماعت انصار! جهجاه نیز فریاد زد: ای جماعت مهاجرین! شمشیر‌ها از نیام کشیده شد و نزدیک بود که جنگ در گیرد. رسول الله ج با شنیدن این خبر، آن دو گروه را فراخوانده و فرمودند: (أبدعوى الجاهلية وأنا بين أظهرکم؟ دعوها فإنها منتنة). [۲۱]

«شعار جاهلیت می‌دهید در حالیکه من هنوز در میان شما هستم؟! این رفتارها را که بسیار چندش‌آور است! رها کنید»

خبر این درگیری به عبدالله بن‌اُبّی بن‌سلّول رسید. عبدالله بن اُبّی خشمناک شد و گفت: واقعاً چنین کردند؟! اینان در شهر و دیار خودمان با ما سر ستیز دارند و به ما بزرگی می‌فروشند! به خدا مَثَل ما و اینان همان ضرب‌المثل قدیمی است که گفته‌اند: سَمّن كلبك يَأْكُلْكَ! سگت را فربه ساز تا خودت را بخورد!

(أما والله؛ لئن رجعنا إلى المدينة ليخرجن الأعز منها الأذل!)

«هان به خدا، همینکه به مدینه بازگردیم، اشراف مدینه اوباش را از آن بیرون خواهند راند!؟»

آنگاه روی به اطرافیانش کرد و گفت: این کاری است که خودتان بر سر خودتان آوردید! اینان را وارد سرزمین‌تان کردید و اموال‌تان را با اینان تقسیم کردید! هان به خدا، اگر امساک کرده بودید و دست مساعدت به آنان نداده بودید، به شهر و دیار دیگری می‌رفتند!؟

این سخنان به رسول الله ج رسید. آن حضرت، حضرت عبدالله پسر عبدالله ابن ابى را فراخوانده به او گفت: پدر شما این چنین گفته است. عبدالله با پدرش محبت آتشینى داشت و او به این افتخار داشت که در خزرج پسرى یافت نمی‌شود که تا به این حد به پدرش عشق بورزد. اما همینکه این داستان و ماجرا را شنید، عرض نمود: «ای رسول‌خدا! اگر خواستید او را بکشید، فرمان قتلش را به من بدهید؛ به خدا سوگند من سرش را برای شما می‌آورم!».

عبدالله بن ابی از پدرش بیزاری جست و در هنگام ورود به مدینه، بر دروازه مدینه ایستاد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. وقتی ابن‌اُبّی سر رسید، به او گفت: به خدا، از اینجا گذر نمی‌کنی تا آنکه رسول‌خدا به تو اجازه ورود بدهد! زیرا که عزیز اوست و ذلیل توئی؟! ابن ابى با شنیدن این سخنان از زبان پسرش خطاب به قوم خود گفت: «بشنوید اى اهل خزرج، اکنون فرزندم به من اجازه نمی‌دهد به شهر و خانه‌ام داخل شوم

مردم آمدند و به عبداللهس گفتند: اجازه بده پدرت داخل شود. وى گفت: بدون اجازه رسول الله، او در سایه مدینه هم نمی‌تواند پناه بگیرد و پناه ببرد. مردم به خدمت رسول اکرم ج رفته و این واقعه را به عرض آن حضرت رساندند. آن حضرت فرمود: بروید به عبدالله بگوئید که پدرش را اجازه بدهد. وقتی که عبداللهس این فرمان را شنید، شمشیر را در نیام گذاشت و به پدرش گفت: حکم آن حضرت مقدم است، حالا اجازه دارى داخل شوی».

هنگامی که بنو قینقاع مورد حمله قرار گرفت، حضرت عباده بن صامت درین قضیه به عنوان حاکم مقرر شد، او فیصله نمود که باید تمام این قبیله از مدینه اخراج شوند. حال آنکه بنی قینقاع حلیف قبیله بنى خزرج؛ یعنی قبیله حضرت عبادهس بودند، اما وى به اندازه ذره‌اى به این ارتباط التفات نکرد.

در مسأله بنو قریظه، سعد بن معاذ س سردار اوس به حیث داور مقرر شد، او در باره هم‌پیمانان و دوستانش چنین فیصله نمود: تمام مردان بنو قریظه باید به اعدام محکوم شوند. زنان و اطفال آنان اسیر و اموال‌شان به غنیمت گرفته شود. [۲۲]

درین مسأله حضرت سعدس به ارتباطات هم‌پیمانی و دوستانه توجهی نکرد. حال آنکه اهمیت حلف و هم‌پیمانی در عرب برای همگان معلوم است، علاوه بر آن، بنی قریظه از قرن‌ها به این طرف هموطن انصار بودند.

[۱۸] پدر حذیفه مسلمان بود و از انصار. در روایات آمده که در جنگ احد به خطا به شمشیر مسلمانان شهید شد و حذیفه مسلمانانی را که به خطا پدرش را کشته بودند، بخشید. بخاری (۳۷۵۸). متن روایت: لما كان يوم أحد هزم المشركون فصرخ إبليس لعنة الله عليه أي عباد الله أخراكم فرجعت أولاهم فاجتلدت هي وأخراهم فبصر حذيفة فإذا هو بأبيه اليمان فقال: أي عباد الله أبي أبي قال قالت فوالله ما احتجزوا حتى قتلوه فقال حذيفة: يغفر الله لكم. قال عروة: فوالله ما زالت في حذيفة بقية خير حتى لحق بالله عز وجل. اما صحابی‌ای که پدرش را در احد کشت، ابوعبیده س بود امین هذه الامة. به خاطر همین عمل ایشان الله متعال آیه فرستاد: ﴿لَّا تَجِدُ قَوۡمٗا يُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ يُوَآدُّونَ مَنۡ حَآدَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَلَوۡ كَانُوٓاْ ءَابَآءَهُمۡ أَوۡ أَبۡنَآءَهُمۡ أَوۡ إِخۡوَٰنَهُمۡ أَوۡ عَشِيرَتَهُمۡۚ أُوْلَٰٓئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ ٱلۡإِيمَٰنَ وَأَيَّدَهُم بِرُوحٖ مِّنۡهُۖ وَيُدۡخِلُهُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَاۚ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُۚ أُوْلَٰٓئِكَ حِزۡبُ ٱللَّهِۚ أَلَآ إِنَّ حِزۡبَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ٢٢[المجادلة: ۲۲]: «گروهی را که به خداوند و روز قیامت ایمان می‌آورند نخواهی یافت با کسی که با خدا و پیغمبرش مخالفت ورزیده است دوستی کنند هرچند پدران‌شان یا فرزندان‌شان یا برادران‌شان یا خویشاوندان‌شان باشند. اینانند که (خداوند) در دل‌هایشان ایمان را نگاشته است و آنان را به فیضی از سوی خود توان داده است. و آنان را به باغ‌هایی درمی‌آورد که از زیر (کاخ‌ها و درختان) آن‌ها رودبارها روان است و جاودانه در آنجا می‌مانند. خداوند از آنان خشنود است و آنان (نیز) از او خشنودند. اینان حزب خدا هستند. هان بدانید که حزب خدا رستگار است». رک: المعجم الکبیر (۳۶۴)؛ مستدرک حاکم (۵۱۵۲). البته این ماجرا مربوط به جنگ بدر است. (مصحح) [۱۹] چنین روایتی را نیافتم؛ در فتح مکه رسول الله بدون خون‌ریزی آن را فتح نموده و تنها عده کمی مقاومت کردند که جلوی آنها گرفته شده و عده‌ای فرار کردند و دستور قتل عده‌ای نیز مستقیما از سوی رسول خدا ج صادر شد. (مصحح) [۲۰] مسند احمد (۱۱۳۰۵)؛ علامه آلبانی نیز آن را تصحیح کرده است، فقه السیرة غزالی به تحقیق آلبانی (۱/۳۹۷). (مصحح) [۲۱] رک: بخاری (۴۵۲۵)؛ مسلم (۴۶۸۲) که در آن لفظ «أبدعوى الجاهلیة وأنا بین أظهرکم» نیست. (مصحح) [۲۲] صحیح بخاری (۳۵۲۰). (مصحح)