افك؛ دروغي بيبنياد و دردي جانكاه [۱۳]
ام المؤمنین عایشه صدیقه لداشت پلههای صعود و ترقی به عالم ملكوت و علوی را یكی پس از دیگری پشت سر میگذاشت و هر لحظه به درجات قُرب حق نائل میگشت.
این بار مولایش میخواست، او را فنا در خویش كند و از همهی مخلوقات او را بریده، به عظمت و جلال خویش وصل نماید و از فنا فیالرسول به فنا فیالله سوق دهد.
او را امتحان میكند؛ جامی تلخ، اما فرحبخش و ایمان افزا به او مینوشاند.
هر كه در این بزم مقربتر استجام بلا بیشترش میدهند
آری! میخواهد نام عایشه لدر تمام قرون با بقای زمان باقی بماند. میخواهد پرده از عظمت و شوكت این صدیقهی عُظمی بردارد.
مادر عزیزم! امتحانی سخت در پیش داری. مشكل و مصیبتی جانفرسا و جگرسوز در انتظار توست. خداوند پشت و پناهت باد!.
اما او همچنان استوار و محكم، متوكل و مطمئن میگوید:
گر هزاران دام باشد در رقمچون تو با مایی نباشد هیچ غم
بشنویم از خودش، از این ادیب بزرگ كه چقدر با بلاغت و فصاحت و زیبایی، داستان افک را برای جهانیان به تصویر میكشد:
«عادت رسولالله جاین بود كه در هر سفری، یكی از همسرانش را با خود میبرد.
برای همراهی در غزوه «بنی مصطلق»، محبوب من قرعه انداخت، تا از میان همسرانش كسی را همراه ببرد، «قرعهی فال به نام من دیوانه زدند» و در این سفر من همراه رسولالله جبودم.
در آن زمان آیهی حجاب نازل شده بود و مردان غریبه حق نداشتند به سوی زنان نگاه كنند و زن نیز با حجاب كامل از خانه خارج میشد.
من در كجاوهای كه روی شتر حمل میشد، قرار داشتم، و كجاوه نیز پرده یی داشت كه كسی داخل را نمیدید.
از جنگ «بنیمصطلق» با پیروزی و موفقیت برگشتیم، در صحرایی اطراق كرده و شب را آنجا گذراندیم.
پس از ادای نماز صبح، بانگ رحیل نواخته شد. من در این لحظه برای قضای حاجت كمی دورتر رفته بودم. وقتی برگشتم، دیدم گردن بندم نیست. انگار جایی افتاده، رفتم تا گردنبندم را بیابم، اندكی درنگ شد، وقتی به محل كاروان برگشتم، دیدم اثری از آنها نیست.
همسفرانم به گمان اینكه من در كجاوه هستم، شتران را به حركت درآورده و رفته بودند. ناراحت و پریشان در همانجا نشستم و چادر را بر سرم كشیدم. به امید اینكه آنها متوجه شوند و برگردند.
دیری نگذشت تا اینكه مردی كه مأمور پاییدن قافله بود و میبایست با فاصله چندانی از قافله حركت میكرد تا چیزی از آنها جا نماند، رسید. «صفوان بن معطل»سیكی از یاران پیامبر جبود.
چون قبل از نزول آیهی حجاب مرا دیده بود، به محض دیدن، مرا شناخت و شنیدم كه گفت: «إنّا لله وإنا إلیه راجعون». همسر رسول خدا ج، اینجا چكار میكند؟
من با او هیچ صحبتی نكردم. شتر را نزدیكم آورد و گفت: سوار شو! خودش عقب رفت. سوار بر شتر شدم و «صفوان» افسار شتر را گرفته بود و پیش از من حركت میكرد.
وقت ظهر به شهر رسیدیم، «عبدالله بن ابی» در این لحظه دید كه من بر شتر و «صفوان» نیز پیاده، افسار شتر را گرفته وارد شهر میشویم. این لحظه بود كه شیطان در دلها رخنه كرد و اهل افک آنچه نباید میگفتند، گفتند.
من از همه چیز بیخبر، اما از اینكه از قافله جا مانده بودم، بسیار ناراحت شدم. این ناراحتی را نزد رسول اكرم جاظهار نمودم، متوجه شدم كه اعتنایی نمیكند، انگار محبّتش كم شده است. پدر و مادرم نیز همین طور بودند. تعجب كردم، چه رخ داده است؟
آری! در این وقت تبلیغات سوء منافقین تمام شهر را فرا گرفته بود و من از همه چیز بیخبر بودم، اما میدیدم كه محبوبم به من كملطفی میكند، با خود گفتم: درگذشته اگر شكایتی نزد رسول اكرم جمیبردم، با مرحمت و لطف و محبت گوش میكرد و همواره دلداریام میداد، اما الان چه شده است؟
بسیار نگران بودم، غم و اندوه بر من چیره شده بود. نكند نازنینم از من رنجیده باشد؟
اما خبر نداشتم كه بیرون خانه، چه چیزها كه در مورد من گفته نمیشود!
بر اثر این بیمحبتیها مریض شدم، روزی رسول اكرم جبه خانه آمد. اتفاقاً مادرم نیز در كنارم نشسته بود، وقتی مرا در حال غم و اندوه و پژمردگی دید، فرمود: كَیفَ تیكُم؟ دخترتان چطور است؟
كلمهای سرد و خالی از محبّت و بیگانه با احساسات و رفتار گذشته. با شنیدن این نوع احوالپرسی و با دیدن این برخورد رسولالله جحزن و اندوه و كسالت تمام وجودم را در برگرفت و (جهان پیش چشم اندرم تیره گشت).
گفتم: یا رسولالله! مریض و افسرده هستم، اجازه بدهید مدتی را نزد مادرم بروم.
فوراً فرمود: برو اشكالی ندارد.
رفتم در حالی كه از همه چیز بیخبر بودم. این بیمهری و بیمحبّتی نزدیک به بیست و اندی شب به درازا كشید، تا اینكه شبی با اممسطح (دختر خالهی پدرم) برای قضای حاجت بیرون رفتیم.
در حال رفتن بودیم كه پای «اممسطح» لغزید و زمین خورد. بیاختیار فرزندش، «مسطح» را نفرین كرد. تعجب كردم گفتم:
صحابی رسول الله را نفرین میكنی؟! كسی كه در جنگ «بدر» شركت كرده و از جملهی مهاجرین به شمار میآید؟
«ام مسطح» گفت: ای سادهلوح! مگر خبر نداری در مورد تو چه میگویند؟!
گفتم: از چه چیز؟...
آن وقت بود كه تمام ماجرا را برایم تعریف كرد.
باورم نشد، گفتم راست میگویی؟ گفت: به خدا سوگند كه همین طور شایع است.
نمیدانستم چكار كنم؟ چه بگویم؟ و با كه بگویم؟ غم اول را فراموش كردم.
دیوانه و حیران شدم، حالتی بسیار سخت بر من طاری شد. (حالتی رفت كه محراب به فریاد آمد).
خود را با عجله به خانه رساندم، زار زار گریستم. قلبم میخواست منفجر شود. جگرم داشت پاره میشد. یقهی مادرم را گرفتم و گفتم: چند روز است كه در مورد من این سخنان گفته میشود و شما چیزی به من نگفتهاید؟ چرا نگفتی؟»
آری! این حادثه همچون تیری قلب امالمؤمنین عایشه صدیقه لرا زخمی كرد و خانوادهی نبوّت و بیت ابوبكر سرا در غم و اندوهی وصف نشدنی فرو برد.
یک ماه طول كشید، یک ماه بسیار طولانی، به اندازهی قرنهای ظلم و جور و استبداد، به طول روز سخت قیامت و به درازای روزهای سخت زندان جائران فرعونصفت. زمانی تاریک به تاریكی دل كوردلان تاریخ و منافقان بیوجدان و سنگدل.
باز مادر مهربان و دلسوز، اینگونه داستان را ادامه میدهد:
«تب و لرز عجیبی مرا گرفت. مادرم چندین لحاف و پتو رویم انداخت، باز هم میلرزیدم. صدای گریهام تمام خانه را در برگرفته بود. پدر مهربانم در اتاق دیگری مشغول تلاوت بود. با شنیدن صدای گریهام، از مادرم پرسید: چه خبر است؟
مادرم جواب داد كه عایشه ل است. چون پدرم از باخبر شدن من از ماجرا آگاه شد، او نیز شروع به گریه كرد. خانهی ابوبكر را حزن و ماتم فرا گرفته بود.
شبها را در دعا و گریه میگذراندم، چندین شب سرمهی خواب را به چشمانم نمالیدم. روزها را در كُنجی مینشستم و منتظر امری از جانب خداوند سبحان بودم. در همین ایام روزی رسولالله جبه خانهی ما آمد. پدر و مادرم و زنی از انصار نزد من بودند. رسول اكرم جمرا در حالت گریه و غم و اندوه دید. پس از حمد و ستایش خداوند سبحان و خواندن شهادتین فرمود:
«یا عائشة! فإنّه بلغنی عنك كذا وكذا فإن كنت بریئةً فسیبرئك الله عزوجل وإن كنت هممت بذنب فاستغفری الله وتوبی إلیه، فإنَّ العبد إذا اعترف بذنبه ثم تاب إلی الله تاب الله علیه» [۱۴]. «ای عایشه! دربارهی تو خبرهایی به من رسیده، اگر از آن پاک هستی پس خداوند تو را تبرئه خواهد كرد و اگر گناهی مرتكب شدهای از خداوند طلب مغفرت كن و توبه نما، زیرا هرگاه بنده به گناهش اعتراف كند و توبه نماید، خداوند توبهاش را میپذیرد».
سبحان الله! دیگر توان شنیدن نداشتم، اشكهایم به شدّت جاری بود و قلبم در حال تركیدن. میخواستم فریاد بزنم، اما بغض گلویم را گرفته بود، رو به پدرم كردم و گفتم: پدر! چیزی بگو به رسولالله. بگو كه من بیگناهم؛ چرا جواب نمیدهی؟
پدرم سرش را پایین انداخت و لب نگشود. رو به مادرم كردم.
مادر عزیزم! تو بگو! تو كه مرا تربیت كردهای، چیزی بگو، جواب رسولالله را بده. او نیز هچون پدرم، سرش را پایین انداخت.
آری! این قدر شایعات زیاد بود، انگار آنها هم به شک افتاده بودند، به همین جهت در حضور رسول اكرم جو از شدّت حیا هیچ سخنی بر زبان نراندند.
از همه كس ناامید شده بودم؛ از همسر گرانقدری چون رسولالله جاز پدر مهربان و رؤوفی چون ابوبكر و از مادر دلسوزی چون أمرومان. دادم را به كجا باید میبردم. مگر كسی غیر از او را میتوانستم بیابم. كسی كه بر تمام ماجرا اطلاع كامل داشت، دیگر هیچ پناهگاهی نداشتم؛ به جز او. آری!
هیچ كنجی بیدد و بیدام نیست جز به خلوتگاه حق آرام نیست
سر به آسمان بلند كردم و گفتم:
ای جملهی بیكسان عالم را كس یک جو كرمت، تمام عالم را بس
من بیكسم و تو بیكسان را یارییارب تو به فریاد من بیكس رس
گفتم: «والله لا أتوب مما ذكروا أبداً».
به خدا سوگند از گناهی كه نكردهام و مردم به من نسبت میدهند، هرگز توبه نمیكنم؛ چرا كه من پاک هستم و هیچ گناهی را مرتكب نشدهام.
امروز، من نیز چون حضرت یعقوب ÷میگویم: ﴿فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ﴾.
[۱۳] البدایة والنهایة، ج ۴، رجال ونساء أنزل الله فیهم القرآن، ج ۹. تفاسیر در ذیل آیات ۱۱ـ ۱۶ سوره نور. [۱۴] سنن ترمذی.