جاهلیت قرن بیستم

فساد در تصور

فساد در تصور

جاهلیت قرن بیستم هیچیک از ابعاد تصور بشر را خالی از فساد نگذاشته است، چون همه تصورات و پیوندهای انسان را از خالق تا جهان هستی و زندگی، تا پیوند انسان با انسان همه را فاسد و تباه ساخته، و به جای آن‌ها یک رشته انحرافات را نشانده است.

انحراف در تصور خدا و پیوند انسان با خدا، انحراف در تصور جهان هستی و ارتباط آن با خدا، و پیوند انسان با جهان و ارتباط جهان با انسان، انحراف در تصور زندگی و پیوندهای آن با انسان و جهان، انحراف در تصور نفس بشری و پیوند انسان با انسان، و پیوند فرد با اجتماع و اجتماع با فرد، با همسر و با فرزند... و خلاصه انحراف در همه ابعاد و برنامه‌های زندگی از اول تا آخر.

این جاهلیت نوین همانطور که قبل از این گفتیم خلاصه و فشرده‌ایست از جاهلیت‌های گذشته و چیزی هم افزون‌تر از آن‌ها است، زیرا در این جاهلیت همه اندوخته‌های جاهلیت‌های یونان، روم، و قرون وسطی درهم آمیخته است، و اندوخته‌هائی هم از عصر جدید با دست و اندیشه‌ی (اندیشمندان و دانشمندان) یهود و شاگردان آن‌ها بر آن‌ها چاشنی شده است!.

بلی، اروپا در تصور خدا خواه در فلسفه، خواه در علم، و خواه در واقع زندگی گرفتار انحرافات و خطاهای فراوان شده است، و لکن ما در اینجا فقط انحرافات عقیده اروپا را در تصور خدا و تصور وحدانیت خدا مورد بحث و بررسی قرار می‌دهیم، چون چنانکه در گذشته نیز گفتیم، شهادت آن مرد دانشمند امریکائی (دریبر) در نوشته خود (نزاع بین علم و دین) ما را از بحث در این باره بی‌نیاز می‌سازد، بلکه منظور ما از بحث در اینجا آن انحراف بزرگ و آن خطای نابخشودنی است که هم اروپای مسیحی قرون وسطی و هم اروپای قرن بیستم کافر و ملحد یکسان و یکنواخت در آن گرفتار گشته‌اند، و آن خطای بزرگ ویرانگر این است که تصور کرده‌اند که دین عبارتست از نوعی علاقه وجدانی خشک میان بشر و خدا، و هیچگونه پیوندی با واقع و حقیقت زندگی ندارد!.

و چنان تصور کرده‌اند که عقیده فقط مربوط به داخل قلب و اعماق وجدانست و زندگی انسان در جهان هیچگونه پیوندی با عقیده ندارد، بلکه زندگی انسان بیرون از مرز وجدان براه خود ادامه می‌دهد.

و بدون تردید این تصور یکی از بزرگترین خطاها و بلکه از بزرگترین اوهام جاهلیت است، به خصوص جاهلیت قرن بیستم:

بلی، این یک حقیقت روشن و انکارناپذیر است که عقیده خواه صحیح و خواه فاسد نیروی برنامه‌ریز و طراح سیمای زندگی انسان است، چون این عقیده است که سراسر زندگی بشریت را زیر سایه خود می‌گیرد، و هرگز باریک‌ترین خاطره‌ها و دقیق‌ترین اعمال انسان خارج از مرز سلطه و دور از شعاع تأثیر آن به حقیقت نمی‌پیوندد.

بنابراین، فکر تفکیک دین از واقع زندگی انسان و اندیشه تفکیک احساس و عمل از عقیده و شریعت یکی از بزرگترین حماقت‌های دوران تاریک قرون وسطی بود، اما باید دید آیا تاکنون چنین اندیشه‌ای جامه عمل پوشیده؟ و آیا دین حتی در آن روزگار تاریک از واقع زندگی یک لحظه جدا شده!؟ هرگز و هرگز!!.

چرا تنها نتیجه حتمی این اندیشه فاسد این بود که یک عقیده فاسد و ویرانگر زندگی اروپائی را زیر بال خود گرفت تا دامنه فساد آرام آرام و به تدریج همه ابعاد زندگی را در آن محیط فرا گرفت، و این خود عقیده است.

پس بدیهی است که زندگی هرگز نمی‌تواند از عقیده جدا باشد اگرچه عقیده فاسد هم باشد، و روی این حساب لازم است که برای اثبات این حقیقت قبل از هرچیزی از ماهیت و حقیقت عقیده آشنائی و آگاهی بدست آریم:

عقیده مجرد احساس در داخل وجدان و اعماق قلب نیست، بلکه عقیده زیربنای محکم و پایه استواری است که دائم تصور کامل زندگی و روابط و پیوندهای زندگانی روی آن بنا و پیوسته ارزش و مقام انسان در جهان هستی با آن مشخص و ممتاز می‌گردد. بلی، بسیاری از مردم ساده‌لوح در اثر فساد عقیده چنان تصور می‌کنند که دین عبارتست از مجرد احساس وجدانی در درون ضمیر و در اندرون دل انسان و بس! اما هرگز این تصور صحیح نیست، چون می‌بینیم که همین مردم ساده‌لوح نیز بسیاری از مسائل و حوادث زندگی خود را با همان میزان احساس و وجدان دینی خود می‌سنجند و به فرمان همان سنجش بعضی را می‌پذیرند و بعضی را رد می‌کنند، و همیشه روابط موجودات را در شعاع همان الهام وجدانی تفسیر و بیان می‌کنند، و روی این حساب است که می‌بینیم که دین حتی در میان اینگونه مردم ساده‌لوح هم خود پایگاه معینی از زندگی است، و خود تصور روشنی از معنای زندگانیست!.

اغلب کسانی که دین را در دوران جاهلیت در زندگی واقعی ناتوان می‌بینند، آنان گرفتار کابوس این توهم می‌شوند که سلطه دین در واقع زندگانی و پیوند آن با حیات روزانه مردم ضعیف و ناتوان است، و چنان می‌پندارند که برنامه‌های خارجی زندگی از عقیده جداست، و تحت تأثیر اسباب و علل دیگر و وابسته به روابط دیگر است که با دین هیچگونه پیوندی ندارد، اما نباید از نظر دور داشت که خود همین توهم نیز یکی از آثار جاهلیت است، و یکی از آثار همان فسادی است که این جاهلیت در محیط تصور بشریت پدید آورده است.

بلی، این نکته بسیار روشن است که هر زمانی که تأثیر دین در زندگی مردم رو به سستی برود، آن به این معنا است که عقیده در داخل نفوس فاسد گشته است، و عاقبت به این معنا است که زندگی در خط سیر طبیعی خود جریان ندارد، و گرفتار نوعی از انحراف است که آثارش به طور خودکار پس از گذشتن چند صباحی ناگزیر آشکار خواهد شد!.

و هر زمانی که تأثیر دین در زندگی مردم به سستی گراید، آن به این معنا است که آن مردم خدا را نمی‌پرستند و حق پرستش را در پیشگاه خدا انجام نمی‌دهند، بلکه معبودان دیگری و خدایان دیگری را با او شریک می‌دانند، و به جای آنکه خدا را در زندگی حاکم بدانند خدایان مخلوق خود را در زندگی حاکم می‌پندارند!.

و این نخستین قدمی است در مرحله فساد عقیده! و نیز نخستین قدمی است در مرحله شرک و تعدد معبود که خود نشان همه جاهلیت‌ها است در مدار تاریخ.

و این نشانه مشترک میان جاهلیت‌ها: تعدد معبود و شرک بناچار تأثیر عقیده را نیز در عالم واقع و در زندگی روزانه مردم به دنبال خواهد کشید، برای اینکه در اثر تعدد آن همه انوار عقیده به جای آنکه فشرده گردد و با فشردگی و قدرت به یک جهت بتابد، گرفتار شکست و انسکار می‌گردد و از کار باز می‌ماند بگونه‌ای که عاقبت آثار حتمی این تعدد معبود نمایان می‌شود، هرچند که پدیدآمدن این آثار طولانی گردد و به تدریج انجام بگیرد و مردم آن را دیرتر احساس کنند!.

و اولین اثر این تعدد معبود این است که قدم‌های بشر در راه زندگی گرفتار طوفان بی‌نظمی می‌گردد، چون قدمی به سوی خداست و قدمی دیگر به سوی واقع منحرف است: منحرف از راه هدایت خدا است!.

و دومین اثر این تعدد معبود این است که فکر انسان در تشخیص ارزش هدف‌های زندگی گرفتار طوفان بی‌نظمی می‌گردد و دائم در میان تضاد و اختلاف سرگردان می‌ماند، چون یک هدف از دید آئین خدائی باارزش و از دید همان واقع منحرف بی‌ارزش جلوه می‌کند و یک موضوع در دید آئین خدائی حرام، و در منطق همان واقع منحرف زندگی دلخواه و یا ضروری و لازم دیده می‌شود!.

و شکی نیست که این اختلاف و این تضادبینی در وجدان و افکار مردم یک بار سنگین است که دائم فشار می‌دهد، اگرچه مردم تدریجی‌بودن این فشار این سنگینی را دین رسمی امپراطوری روم قرار داد، آن روز این دین در نظر مردم عبارت از یک عقیده وجدانی بود که قوانین آسمانیش بر زندگی حکومت نداشت، و بلکه حتی در همان عالم عقیده نیز بت‌پرستی رومی با این دین آمیخته شده بود تا چه رسد به مرحله قانون‌گذاری و تشریع!.

اما با این وصف بازهم مردم در اثر آن شور و اشتیاقی که نسبت به عقیده جدید داشتند این عقیده اندک تسلطی بر واقع زندگی به دست آورده بود، و این وضع بهمین ترتیب ادامه داشت تا دوران نهضت (رونسانس) اروپا فرا رسید، و در این ایام که این نهضت در اروپا آغاز گردید ناگزیر میزان کارها یکباره بهم خورد، و برنامه ناگهان تغییر یافت و عقیده جای خود را به این نهضت واگذار کرد، و دوباره مرکز گردونه زندگی همان اصول و مقرراتی شد که از یونانی مآبی (هلینیسم) قدیم و مفاهیم فکری و تصورات فلسفی یونان سرچشمه می‌گرفت، و این مقررات یونانی مآبی آرام آرام و به تدریج بر زندگی مردم اروپا چیره شد، و عاقبت به آرامی مرکزیت و پایگاه زندگی از خدای واحد حق جدا شد و به خدایان باطل انتقال یافت!!.

و علت این تحول و انگیزه این انتقال دو موضوع مهم بود: یکی ظاهر و عیان و دیگری عمیق و نهان.

و اما آن علت ظاهر همان جنگ و ستیزی بود که کلیسا علیه علم و علما و علیه هرگونه جنبش ترقی‌خواهانه برانگیخته بود، چون دائم ترس از این داشت که علم گسترش یابد و سلطه کلیسا را درهم شکند، و این سلطه را از آن بگیرد و به مقام دیگری بسپارد، روی این حساب جنبش علمی از آغاز کار خودبخود یا دشمن کلیسا بود، و یا حداقل تحت نفوذ کلیسا نبود، چنانکه نهضت فکری و مدنی هم بهمین ترتیب بود، زیرا این نهضت یک نهضت و دگرگونی مخصوص بود که دائم با اراده کلیسا در تثبیت و راکدنگهداشتن وضع موجود مخالف و ناسازگار بود، کلیسا همه چیز را ثابت می‌دید و این نهضت همه چیز را در حال تحول و تطور.

و این نکته هم بسیار روشن بود که این نهضت جوان فکری و مدنی آرام آرام زندگی واقعی را زیر نفوذ و سلطه خود قرار می‌داد، چون این نهضت به حکم طبیعت را زود احساس نمی‌کنند، بلکه مدت‌ها طول می‌کشد که آن را احساس کنند!!.

و به این ترتیب و از این طریق زندگی مردم آرام آرام از نفوذ عقیده دور و دورتر می‌گردد، و یا بگو: این معبودان مخلوق اندیشه‌های فاسد از آئین خدا به تدریج دورتر می‌گردند که سرانجام جهان رو به فساد و تباهی پیش می‌تازد.

و در چنین شرایط است که زندگانی واقعی مردم تحت نفوذ هواها و هوس‌ها قرار می‌گیرد، و دائم در مقابل طاغوت زمانش سر فرود میآورد و گرفتار دیوشهوات می‌شود، و دامنه فساد هر لحظه گسترده و گسترده‌تر می‌گردد، و سرانجام خدا بی‌ارزش‌ترین معبود در زندگی مردم به حساب میآید و معبودان دروغین بر همه برنامه‌های زندگی فرمان‌روا می‌شوند، و این همان مرز هلاک و نابودی است، همان بلای ویرانگر است!! و این داستان دنیای غرب است و داستان جهان اروپا است!.

داستانی است بس دامنه‌دار، و قصه‌ای است بس دراز که قرن‌ها را فرا گرفته است، داستانی است که از اول با تفکیک دین از زندگی آغاز شده است، و به دنبال آن دوران نهضت اروپا پدید آمده و آن را گسترش داده، و هرلحظه فاصله دین و زندگی را عمیق‌تر ساخته است!!.

این سخن حق است که اروپا در جاهلیت قرون وسطی کلام حضرت مسیح را درست نفهمیده که گفت: آنچه را که حق قیصر است به قیصر واگذار کنید، و آنچه که حق خداست به خدا واگذارید [۱۲]، و این سخن ایشان را نشنیدند: ﴿وَمُصَدِّقٗا لِّمَا بَيۡنَ يَدَيَّ مِنَ ٱلتَّوۡرَىٰةِ وَلِأُحِلَّ لَكُم بَعۡضَ ٱلَّذِي حُرِّمَ عَلَيۡكُمۡۚ[آل عمران: ۵۰] «و آنچه را پیش از من از تورات بوده، تصدیق مى‏کنم و (آمده‏ام) تا پاره‏اى از چیزهایى را که (بر اثر ظلم و گناه،) بر شما حرام شده، حلال کنم‏». و در نتیجه همین سوء فهم و انحراف در درک مقصود حضرت مسیح اروپا چنان پنداشت که مقصود او از این سخن این است که دین از سیاست جداست، و دین عبارتست از یک رشته عبادات مانند نماز و روزه و امثال آن‌ها، و شاید علت این سوء فهم یک رشته علل تاریخی بوده که اروپا در آن‌ها گرفتار بود، چنانکه (لیوپولدوایس) خاورشناس نامداری که سرانجام مسلمان شد و به نام (محمد اسد) معروف شد، در کتاب خود (الإسلام علی مفترق الطریق) می‌گوید: مسیحیت نمی‌توانست سلطه خود را بر امپراطوری عظیمی که با قوانین و نظام رومی اداره می‌شد، و دین در آن محیط یک رشته تشریفات پوک و بی‌پایه شده بود گسترش دهد، و برای همین هم در قرن سوم میلادی که قسطنطنین مسیحیت خود با واقعیات مادی و زندگی عادی مردم پیوند و اتصال داشت، از آنجا که کلیسا هرگز با این نهضت سازگار نبود، ناگزیر به تدریج فاصله میان زندگی مردم و دین کلیسا هرلحظه عمیق‌تر و زیادتر می‌شد.

و این فاصله که در میان این نهضت پرخروش و آن کلیسای مغرور پدید آمده بود، خود یک فرصت بسیار مناسبی را در اختیار اروپا می‌گذاشت که همه اوضاع نابسامان زندگی را سر و سامان بدهد، و با استفاده از این فرصت مناسب خود را از تاریکی‌های متراکم جاهلیت نجات بدهد و در شعاع نور آئین الهی قرار بگیرد.

اما اروپا هرگز از این فرصت رایگان استفاده نکرد، چنانکه قبل از این هم گفته شد، بلکه تحت تأثیر آن عصبیت صلیبی قرار گرفت و این چنین فرصت را تباه ساخت، با اینکه علوم و روش تجربی و برنامه‌های تمدن اسلامی را از مسلمانان فرا گرفته بود، از پذیرفتن آئین الهی و برنامه‌های آسمانی که بهترین پایگاه بود سرپیچی کرد، و روی این حساب این نهضت از همان روز تولد از آئین خدا منحرف گردید.

و این بود علت ظاهر انتقال مرکزیت در زندگی نوین اروپائی از خدای حق به خدایان باطل!.

و اما آن علت عمیق و نهان این انتقال همان اندوخته‌های منحوس جاهلیت قدیم یونان بود که بار دیگر از نهاد ضمیر و وجدان بشر اروپائی جوانه زد و سر بیرون آورد و افسانه (پرومیثیوس) آن سارق آتش مقدس را که مدت‌ها در داخل ضمیر مردم اروپا نهفته بود بیدار کرد، و اینجا بود که نوبت انسان اروپا در رسید که خود را در مقام (پرومیثیوس) قرار بدهد و به جای او خود سازش آتش مقدس جاهلیت نوین گردد!.

آری، این افسانه و امثال آن در وجدان و ضمیر بشر اروپائی کار خود را به شایستگی انجام داد، و این بشر را در راه کسب معرفت به عداوت با خدا برانگیخت و او را طوری پرورش داد که دائم در دل احساس کرد که خدا با بشر دشمنی دیرینه دارد! و این اندیشه را در نهاد ضمیر و فکر اروپائی باور ساخت که خدا یا خدایان هیچ‌وقت خیر و سعادت را برای انسان نمی‌خواهند، به خصوص معرفت را. و چنان وانمود کرد بشر باید به جای آن آتش مقدس معرفت را به زور و تزویر (از خدایان) برباید، و همیشه خیر و سعادت خود را برخلاف خواسته (خدایان) از طریق غصب و دشمنی و کینه‌توزی تأمین کند.

و همانگونه که ژولیان هکسلی ملحد در کتاب (انسان در دنیای جدید) فاش می‌گوید: این افسانه و امثال آن این عقیده را در نهاد دل بشر اروپائی کاشت که تنها جهل و ناتوانی است که انسان را در برابر خدا پیوسته به تسلیم وادار می‌سازد، و دائم به کرنش وامیدارد! و روی این حساب هروقت که معرفت و توانائی انسان افزایش یابد دیگر دلیل نیست که انسان باید به عبادت و پرستش خدا برخیزد، و همین جا است که در پندار اروپائی انسان جای خدا را می‌گیرد و خود خدا می‌شود!!.

و این نکته هم بسیار بدیهی است که جریان این برنامه‌ها در محیط اروپا یکباره و به طور ناگهانی این خط سیر را طی نکرد، چون طبایع نفوس پیوسته در پذیرفتن هر تحولی به خصوص تحول مربوط به عقیده بکندی و آرامی حرکت می‌کند و آرام آرام قدم برمی‌دارد، و بهمین مناسبت دائم برای پذیرش هر تحولی به روز کار درازی نیاز هست که قرن‌ها را دربر می‌گیرد!.

و این بود آن علت عمیق و نهان در این انتقال که اروپا را زیر نفوذ و سلطه خود گرفت، و اما در مرحله متوسط طبیعت‌پرستی آرام آرام جای خداپرستی را گرفت، چون طبیعت‌پرستی یگانه پناه‌گاهی بود که بشر اروپائی می‌توانست برای فرار از خدای ظالم کلیسا به آن پناه ببرد، زیرا خدای کلیسا قرن‌ها بود که مردم را به بندگی کشیده بود، و مرتب به اجها و خراج‌های گزافی و به مردم تحمیل می‌کرد، و در مزارع کلیسا آنان را به کارهای اجباری وادار می‌ساخت و در آرتش کلیسا خدمت سربازی را به اجبار از بندگان خود می‌گرفت، و اما طبیعت در پندار بشر اروپائی یگانه معبودی بود که نه کلیسا داشت، نه ارتش داشت، نه مزارع کشاورزی داشت، نه مالیات داشت، نه مأمور مالیاتی داشت و نه اردوگاه‌های کار اجباری. و معبودی بود که بندای خواسته‌های فطرت در توجه به خالق و پرستش خالق جواب مثبت می‌داد، و در عین حال با حفظ سمت به خواسته‌های بشر اروپائی برای فرار از سلطه نفوذ کلیسا، و فرار از ستم‌های چندین قرن کلیسا پاسخ روشن می‌داد!.

و درست در این میان که دیگر طبیعت معبود بی‌چون و چرای اروپا شده بود.

هنوز خدا در نهاد وجدان و نهان‌خانه ضمیر مردم اروپا وجود داشت، و هنوز به فرمان فطرت خود به او توجه داشتند و در داخل کلیسا او را هنوز می‌پرستیدند، و هنوز پاره‌ای از اخلاق و آداب و رسوم زندگی را به فرمان عادت، و گاهی هم به فرمان ایمان با آئین خدا هموار می‌کردند.

در این محیط به این ترتیب به تدریج خدایان و معبودان متعددی پدید آمدند و آرام آرام روابط و پیوندها در میان آن‌ها پیچیده و پیچیده‌تر گردید! و نخستین معبود بشر اروپائی خدا بود که در هنگام نماز ساعات حضور در کلیسا و در بعضی از لحظه‌های زودگذر زندگی با دل‌های بشر اروپائی پیوند داشت و دل‌شکستگان با او راز دل می‌گفتند!!.

و دومین معبود این مردم طبیعت بود که از یک‌ طرف با مشاعر فنی و هنری آن مردم پیوند داشت، و نهضت نوین هنری و رومانتیک آن را بیش از حد و اندازه مورد عنایت قرار می‌داد، و دائم شعر و نقاشی و سایر تجلیات هنری را در قالب تقدیس و بزرگداشت آن می‌ریخت، و از طرف دیگر با پیش‌رفت علمی روز پیوند ناگسستنی داشت، چون دانشمندان مرتب قوانین طبیعی را کشف می‌کردند، و قوانین اداره جهان‌هستی را بدون اینکه با محک عقل آزمایش کنند، و با میزان منطق بسنجند مستقیم به طبیعت نسبت می‌دادند!!.

و سومین معبود این مردم دولت و قوانین و تنظیم‌های دولت بود که مردم اروپا خواه ناخواه آن را می‌پرستیدند، و بهمین ترتیب که در برابر خدا خاضع و خاضع‌تر بودند، در برابر دولت هم خاضع و خاضع‌‌تر می‌شدند، و به این ترتیب که دین در جاهلیت‌های قرون وسطائی دارای دو شعبه بود: عقیده و شریعت که هریک در مقام خدائی جداگانه‌ای قرار داشت، در این جاهلیت دارای سه شعبه کاملاً ضد هم گردید، و هریک از آن‌ها تحت لوای حکومت معبودی جداگانه قرار گرفت!.

سپس تدریجاً یک تحول دیگری در زندگی بشر اروپائی پیدا شد که در اثر آن خدای حق یکتا از قلوب مردم اروپا یکباره فراموش گردید، و آن تسلط و نفوذی که در اندیشه رفتار مردم داشت رو به خاموشی نهاد، و انسان مخلوق بشر بر کرسی خدائی نشست.

و در اینجا دیگر دوران فئودالیسم پایان گرفت، و در نتیجه پیدایش ماشین انقلاب صنعتی اروپا تولد یافت، و انقلاب تازه‌ای در وجدان و افکار بشر اروپائی پدید آمد و طوفانی را برانگیخت.

این انقلاب صنعتی در میان چنین جاهلیتی متولد شد که خدا را پرستش نمی‌کردند جز به ظاهر و به طور تشریفاتی، و درست در همان امتیازات جاهلیتی که بر زندگی مردم حکومت داشت پرورش یافت و سرانجام در همان لباس جلوه‌گر گردید، اما این انقلاب نوپا بر قدرت و سرعت انتشار آن جاهلیت سرعت سرسام‌آوری بخشید، در زندگی کشاورزی با اینکه کشاورزان خدایان دیگری را هم در عبادت با خدای حق شریک قرار می‌دادند، و در باطن هنوز وجدان‌شان با خدای یگانه در ارتباط بود او را از وجدان بیرون ساخت، چون این کشاورزان در رویش بذر و رسیدن میوه‌ها و برکت‌گرفتن محصول و محفوظ‌ماندن کشت و زرع از آفت‌ها هنوز چشم امیدی به درگاه خدای یکتا داشتند، و لکن با پیدایش زندگی ماشینی عواطف و وجدان مردم از چنین پیوندی خالی شد!.

آری، جاهلیت در دوران انقلاب صنعتی چنین خیال می‌کرد که تولید فقط با دست و نیروی انسان بی‌پیوند با خدا اداره می‌شود، و خدای حق در این جریان کوچکترین نقشی ندارد!!.

این جاهلیت عقیده داشت که این انسان به یاری علم و دانش خود رموز و اسرار ماده را کشف کرده است، و با نیروی همین علم ماشین را آفریده است و آن را در راه تولیدات مادی به کار انداخته است، و این فقط انسان است که این ماشین‌های غول‌پیکر و این کارخانه‌های سرسام‌آور را به گردش می‌آورد و هرلحظه که اراده کند آن‌ها را از کار بازمی‌دارد، و این فقط انسان است که مواد خام را از یک سر بخورد ماشین می‌دهد، و کالای ساخته و پرداخته را از سر دیگر این اژدهای دمان تحویل می‌گیرد!.

پس بنابراین، دیگر سزاوار است که این انسان صانع به جای آن خدای مورد ستایش و پرستش بنشیند و خود خدا گردد!!.

و در این میان (طبیعت) از اوج عظمت خود سقوط کرد و جاذبه الوهیت خود را در دل‌های مردم از دست داد، زیرا از یک طرف هنر و ادب چنانکه در عصر رومانتیک تحت تأثیر طبیعت قرار داشت، در این عصر توجهی به طبیعت نداشت، و از طرف دیگر علم بی‌مها با پرده بسیاری از اسرار ناشگفته طبیعت را درید و آن‌ها را در برابر سلطه انسان رام ساخت و دیگر برای طبیعت نفوذ و قدرتی باقی نماند، و از این طریق مقام خدائی از خدا و طبیعت به انسان منتقل گردید!.

و در این دوران کاذب بود که این انسان مغرور اعلام داشت: دیگر برای بشر ننگ است که خدا را بپرستد! ننگ است که نیروی نادیده را بپرستد! ننگ است که دیگر اخلاق و رفتار و افکار و مشاعر و آداب و رسوم خود را از خدائی که نه او را دیده و نه تا ابد خواهد دید دریافت کند! ننگ است که دیگر خدای افسانه‌ای برای او قانون تصویب کند و او کورکورانه از چنین قانونی پیروی نماید، بدون اینکه حق اظهار نظر و انتقاد داشته باشد، و بدون اینکه رأی خود را در باره چنین قانون افسانه‌ای که از جهان افسانه‌ها آمده اظهار نماید!!!.

چون بشر هم اکنون از قید جهل و خرافات آزاد گشته است! و دیگر هرگز برای این بشر آزاد شده سزاوار نیست که رفتار و کردارش را به آئین عصر جاهلیت و روزگار ناتوانی بشر: روزگاری که هنوز اسرار جهان خود را نشناخته بود، روزگاری که هنوز بر این طبیعت سرکش پیروز نگشته بود تطبیق بدهد! دیگر امروز شایسته نیست که این بشر آزادشده از زندان جاهلیت خدا را عبادت کند و یا به فرمان او گوش بدهد و او امر او را اطاعت کند!!.

دیگر شایسته است که این بشر در هرچیزی اظهار نظر کند و به انتقاد و تحقیق بپردازد و میزان آن را عقل خود قرار بدهد که بهترین میزان است، و هرچه که مورد قبول عقل قرار بگیرد باید به عنوان حقیقت به رسمیت شناخته شود، و هرچه که عقل از پذیرش آن سر باز نهد، به عنوان باطل و خرافات شناخته گردد!.

شایسته است که این بشر دیگر به کرسی قانون‌گذاری بنشیند و برنامه زندگی خود را خود تصویب و تنظیم کند، برای اینکه او دیگر احتیاجات و شرایط زندگی خود را از خدای قرون وسطی بهتر می‌شناسد، و بهتر از هرچیزی با اسرار زندگی آشنا است! و خلاصه شایسته است که بشر امروز زمام زندگی خود را به دست خود بگیرد و خود زندگی‌ساز باشد و بس، و در این جهان شریکی برای خود برنگزیند!!.

اما ما قبل از آنکه در این مرحله که خود بلندترین فراز جاهلیت قرن بیستم است به بحث و بررسی بپردازیم، بهتر است که آثار سایر جاهلیت‌ها را که روی این تصورات منحرف در باره مقام خدائی اثر نامطلوب گذاشته است قاطعانه بررسی کنیم.

پیش از این آثار جاهلیت یونان را در ایجاد کینه و ستیز در میان انسان و خدا شناختیم، و در اینجا نیز آثار شوم جاهلیت روم را در ایمان به آنچه که حواس آن را درک می‌کند و موهوم‌شمردن هرآنچه حواس از درک آن عاجز است درمی‌یابیم، و به آسانی پی می‌بریم که بی‌ایمانی جاهلیت قرن بیستم به خدا از جمله آثار شوم همان جاهلیت روم است، چون خدا هرگز توسط حواس درک نمی‌شود!.

و نیز به خوبی می‌بینیم که بار دیگر تأثیر جاهلیت یونان در جاهلیت قرن بیستم خود را عیان می‌سازد و عقل انسان را مقدس‌ترین می‌شمارد، و کار این بزرگ‌داشت تا آنجا رسیده که عقل را بر عرش خدائی می‌نشاند، و به آن حق می‌دهد که در باره وحی خدا به قضاوت بنشیند، و بلکه بالاتر از آن در باره وجود خدا داوری کند!!.

و سپس بار دیگر جاهلیت قرن بیستم را به درقه می‌کنیم و به خوبی می‌بینیم که آثار افسانه مبارزه میان انسان و خدا بگونه‌ای آشکار در این جاهلیت پیداست، زیرا در اوائل عصر نهضت که هنوز خدا معبود بشر اروپائی بود، این مبارزه مستقیماً میان انسان و خدا برپا بود، و مردم آن عصر اعتقاد داشتند که رام‌شدن انسان در برابر خدا از جهل و ناتوانی او سرچشمه می‌گیرد، و روی این حساب هروقت که انسان به دانش برسد و نیرومند شود همان اندازه که مقاومتش در نظر خود افزایش می‌یابد، و بهمین اندازه هم خدا در نظرش تنزل می‌کند، و هراندازه که علم انسان افزایش یابد تنزل خدا نیز به مقیاس آن افزایش خواهد یافت، تا روزی فرا خواهد رسید که خود انسان حیات آفرین گردد و براریکه خدائی تکیه کند!! و بعد از آن عصر که طبیعت هم گام با خدا به سیمای معبودی درآمد، این مبارزه نیز میان انسان و طبیعت پا برجا بود، و انسان هنوز در تسخیر و پیروزی بر طبیعت در تلاش بود! و مانند (پرومیثیوس) افسانه‌ای اسرار طبیعت را فتح می‌کرد!.

و آندم که انسان در مقام معبود نشست همان مبارزه نیز میان انسان و انسان درگرفت! آری، میان انسان عابد و انسان معبود! یک مبارزه پرطوفان و گسترده‌ای که گاهی در میان فرد و اجتماع، و گاهی دگر میان فرد و دولت، زمانی میان فرد و اصول و مبانی حکم بر اجتماع، و زمانی هم میان فرد با نیروهای فردی خویش، در چهاردیواری ابعاد گوناگون شخصیت انسان علی الدوام جاری بود!!!.

و این مبارزات بی‌امان اخیر میان انسان و انسان عاقبت عبادت انسان را ویران و نابود ساخت، زیرا انسان در این طوفان به گمان استمرار در لجبازی و سرکشی در برابر خالق خود، و اصرار به نافرمانی پروردگار خویش زود دریافت که او معبود حقیقی این جهان پراسرار نیست، بلکه خدایان دیگری در این جهان هستند که بحث و بررسی علمی در تاریخ انسان پرده از رخسار آن‌ها برداشته است، همان بحثی که از مبارزه انسان با انسان سرچشمه می‌گیرد!!.

و آن خدایان این‌ها هستند که می‌بینیم: جبر اقتصادی، جبر اجتماعی، و جبر تاریخی که همه و همه در سرنوشت انسان تأثیر و حکومت دارند، و به صورت یک نیروی حتمی شکست‌ناپذیر و قاطع بدون دخالت اراده انسان زندگی او را تحت نفوذ و سلطه خود قرار می‌دهند!.

مارکس می‌گوید: (مردم در کار تولید مادی و تولید اجتماعی از خود اراده‌ای ندارند، و ناگزیرند که روابط و پیوندهای محدودی در میان خود برقرار سازند، و این روابط دائم و به طور خودکار و بیرون از اراده انسان‌ها برقرار می‌گردد. بنابراین، فقط سیما و اسلوب تولید در زندگی مادی است که سیمای عملیات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و معنوی را در زندگی انسان نقش می‌زند، و آن شعور و درک مردم نیست که وجود آنان را مشخص می‌سازد، بلکه وجود آنان است که مشاعر و احساس‌شان را تعیین می‌کند.

انگلس می‌گوید: پایه اساسی نظریه مادی این است که اسلوب تولید و مبادله کالاهای تولیدی زیربنائی است که هر نظامی روی آن پایه‌گذاری و استوار می‌گردد، و براساس این نظریه می‌فهمیم که اسباب و علل همه تغییرات و یا تحولات اساسی را نمی‌توان در عقول مردم جستجو کرد، و یا در پیروی آنان از حق و عدل ازلی انتظار داشت، بلکه باید در تغییرات و تحولاتی که در اسلوب تولید روی می‌دهد جستجو نمود).

جبر اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و تاریخی به این ترتیب در سیمای خدایانی زندگی مردم را به وجود می‌آورند و اراده می‌کنند، و مشاعر و افکار و پیروی و عدم پیروی آنان از حق و عدل ازلی را (خدا را) در این کار کوچکترین مأموریتی نمی‌دهند! چون این جبرها و این ضرورت‌ها خدایانی هستند که برخلاف خدای یگانه، و بلکه برخلاف خدایان جاهلیت که با آن همه مبارزه و ستیز سختی که با انسان داشتند به مشاعر مردم احترامی قائل نیستند، و با نفس و روان و با دل‌های مردم ارتباطی ندارند، بلکه پیوسته قاطعانه و با سرسختی در راه ضرورت‌های خویش پیش می‌تازند و مرتب شرافت و شخصیت انسان را پایمال می‌سازند!.

و این خلاصه‌ایست از تاریخ سقوط انسان در طوفان سهمگین و گردابی پرپیچ عبادت جاهلیت که از عبادت خدا با شریک‌ساختن خدایان دیگر آغاز می‌شود و تا عبادت طبیعت و عبادت انسان، و مبارزات انسان‌سوز ناشی از آن، تا عبادت این خدایان بی‌رحم و سنگ‌دل که جز ذلت و خواری و قساوت و شرافت‌سوزی برای بشر ارمغانی ندارند و تا اینجا عنان گسیخته پیش تاخته‌اند، و سرانجام جاهلیت سوزان قرن بیستم را آفریده‌اند که ویرانگرترین جاهلیت‌ها است!!.

چنانکه بررسی این تاریخ به خوبی نشان می‌دهد، سراسر آن جز انحراف و سقوط و اطاعت کورکورانه و بی‌دلیل نیست، از همان آغاز شریک‌ساختن خدایان دیگری با خدای یگانه دلیل و منطقی در دست نداشت، زیرا اگر انسانی خدای حق را آنطور که شایسته است بشناسد، دیگر ممکن نیست که شرک را در هیچ سیمائی بپذیرد، اما اروپا که عقیده مسیحیت را در حال آمیزش با بت‌پرستی روم از قسطنطنین دریافت کرد، هرگز خدا را در حقیقت خدائی نشناخت، و براساس همین ناآشنائی در ظلمات متراکم جاهلیت فرو غلطید و در گرداب پرپیچ گمراهی گرفتار گردید!!.

بعضی از تاریخ‌نگاران در تفسیر و بیان علل انحراف مسیحت از دین خدا و شریعت نازل شده بر موسی و عیسی إچنین اظهار نظر می‌کنند که چون مسیحت در یک ایالت کوچکی از ایالات امپراطوری روم پدید آمده بود، آن چنان قدرت نداشت که سلطه واقعی و نفوذ حقیقی خود را در همه آن امپراطوری پهناور بگستراند.

اما باید این نکته را در نظر داشت که این تفسیر و تحلیل فقط حقیقت یک بعد از ابعاد گوناگون کار را در نظر گرفته و حقیقت دیگری را از نظر انداخته است، و آن این است که مسیحیان آن عصر عقیده مسیحیت را به طور صحیح درک نکرده بودند، و تصور شناخت آنان در باره مسیحیت یک تصور اشتباه و بلکه تصوری توام با خطا بود، و اگر این تصور اشتباه‌کارانه درکار نبود هرگز امپراطوری روم توان مقاومت در مقابل انتشار آن را نداشت، چنانکه همه نیروهای جاهلیت خواه در درون جزیرة العرب و خواه در بیرون آن، و حتی نیروهای بزرگ دو امپراطوری ایران و روم تاب و توان مقاومت در برابر اسلام نداشتند و نتوانستند پایدار بمانند، و بهر صورت این علل و اسباب که در باره انحراف مسیحیت بیان گردید آن یک توجیه و تفسیر است، و لکن دلیل این انحراف و تقصیر نمی‌تواند باشد، چون هیچگونه سببی نمی‌تواند در عالم انحراف از آئین خدا را تجویز نماید.

و این انحراف ابتدائی و اساسی که در آغاز کار پیدا شد راه را برای انحرافات پشت سر هموار ساخت، چون آندم که پذیرش شرک در قلوب و نهاد مردم راه یافت، بدیهی است که پذیرش هر عقیده باطلی آسان و هموار خواهد شد، و هردم که این انحراف آغاز شد انحرافات دیگر نیز ناخودآگاهانه به دنبال آن خواهد تاخت.

از نخستین لحظه و اولین گام اروپا به این ترتیب این کوره را بی‌توفیقی را پیش گرفت و پیش تاخت، و پس از آن در طول زمان پیوسته به تدریج از طریق هدایت دور شد، و از آن روز که کلیسا فعالیت‌های گوناگون احمقانه خود را که پاره از آن در گذشته بیان شد آغاز کرد، و بر شدت انحراف در عقیده مردم اروپا را سرعت بخشید، و به تدریج در بستر زمان و گذشتن قرن‌ها زمینه را برای آمدن جاهلیت سوزان قرن بیستم آماده ساخت، و چنانکه قبل از این گفتیم: بیان این علت‌ها در انحرافات اروپای نوعی توجیه و تفسیر است، اما دلیل مجوز این انحراف و این تقصیر نیست، چون مردم اروپا با مشاهده اعمال و کردار و مطالعه عقاید و افکار کلیسا به آسانی درک کردند که آنچه کلیسای اروپائی در دست‌رس آنان می‌گذارد دین نیست، بلکه یک رشته خرافاتی است بافت کاهنان، و ساخته و پرداخته دستگاه روحانیان دست پرورده کلیسا، و شامل یک رشته چیزهای اوهامی است که قابل درک نیست، و شامل یک رشته اموری است که عقل روشن در پرتو علم و دانش هرگز آن را نمی‌پذیرد، و لکن مردم اروپا به جای اینکه این دین مسخ‌شده کلیسا را بدور بیاندازند، و به عقیده پاک و منزه و با صفائی که خدا به آئین حق بر انبیا و رسولان خود فرستاده است ایمان بیاورند یکباره دست از دین برداشتند، و آن را به طور کلی جزء خرافات و اوهام شمردند! و جای تردید نیست که در برابر این جنایت بزرگ هیچگونه عذر و بهانه‌ای از اروپا پذیرفته نیست!!.

و به علاوه وقتی تاریخ اروپا را ورق می‌زنیم می‌بینیم آن بشر اروپائی که پرستش طبیعت را بر شرک معمول در قرون وسطی می‌افزایند، برای این شرک جدید کلیسائی چه عذری می‌توان پذیرفت، و بلکه این رنگ تازه شرک و انحراف را که گریبان روشنفکران اروپا را گرفته است با چه منطقی می‌توان توجیه و تفسیر نمود!! قبل از این اشاره شد که روی‌آوردن به طبیعت یک نوع محل گریز وجدانی بود، برای فرار از آن خدای جباری که کلیسا بر مردم تحمیل می‌کرد و به نام او آنان را در بند بندگی می‌کشید و کمر آنان را زیربار تجاوزات خود خم می‌ساخت...

اما باید دید این طبیعت چیست!؟.

در آن ایام که عصر احیاء عقل در پرتو هلنیسم (یونانی مآبی) و بازگشت به فلسفه یونان تجدید بنا یافت، کدام عاقلی سزاوار می‌دید که گفته داروین را در باره طبیعت به رسمیت بشناسد، و دربست بپذیرد که طبیعت آفریدگار همه چیز است و قدرت بی‌پایانی دارد!؟ و کدام عاقلی اجازه می‌داد که از این طبیعت موجودی بسازد، متفکر و یا غیرمتفکر و حکومت هستی را به دست او بسپارد، و طرح و اداره برنامه‌های عالم را در اختیارش قرار بدهد!! ؟ و آخر چگونه و چرا این مردم خردمند از خود نپرسیدند که حقیقت این طبیعت که آن را می‌پرستند چیست!؟ آیا این طبیعت مخلوق است یا خالق؟ عاقل است یا غیرقابل؟ چگونه وجود خود را آفریده است؟ چگونه قوانین خود را که بر جهان‌هستی حکومت دارد تصویب کرده است!؟ و این قوانین در اداره جهان از چه نیروئی استفاده می‌کند؟ این نیروی جبر و ضرورت را که بر سرپرستی جهان برگزیده است کی و از کجا به دست آورده است!؟ و غیر از این میان این معبود جدید که قدرت و سلطه و آفرینش و اداره این جهان پهناور را به آن نسبت می‌دهند و میان آن خدائی که اروپا او را کنار گذاشته چه فرقی هست!؟ به دلیل اینکه غیرمعقول و یا نامفهوم است و از عبادت و اطاعت او خود را آزاد و رها ساخته است، و واقعاً چه اتفاقی افتاده که این عقلای اروپائی که از رام‌شدن در برابر یک قوه غیبی و نهانی سر باز زدند؟ و چرا و چگونه از خود نپرسیدند که این طبیعت چیست و از چه مقوله‌ایست!؟ آیا از مقوله غیب است؟ یا از مقوله ماده است!؟ و حال آنکه مظاهر و جلوه‌گاه‌های آن در آسمان و زمین و در همه آفاق ماده از دورنمایان است؟ پس روی این حساب ماهیت آن چیست؟ و حقیقت ذات آن کدام است؟ آیا این چنین نیروئی که آسمان را آسمان، زمین را زمین، ماده را ماده و انرژی را انرژی ساخته خود غیبی نهان و از تیررس حواس مادی بیرون نیست!؟.

آیا مؤمنان به وجود خدا جز این عقیده را دارند که خدا غیبی است که حواس مادی از درک آن ناتوانست!؟ آیا این آسمان و زمین و ماده و انرژی همه و همه از مظاهر و جلوه‌گاه‌های قدرت او نیستند؟!.

به حق که این جهل و لجبازی که روشنفکران اروپائی به آن گرفتار شده‌اند یک حماقت بی‌نظیر است از حماقت‌های فراوان جاهلیت!!.

سپس در آن عصر که انسان عبادت طبیعت را غیرقانونی اعلام داشت و خود را به جای طبیعت به کرسی پرستش نشاند، برای این عبادت چه دلیلی داشت!؟ و شاید دلیل انسان اروپائی: این انسان به خود مغرور در این نخوت و عناد این بود که دیگر انسان اسرار علم را به دست آورده و از این کشف خود را نیرومند ساخته است، و بهمین جهت هم شایسته عبادت شده است پس باید خودپرست گردد!!.

و ما در اینجا در حق ناشناسی و ناسپاسی انسان اروپائی در برابر آن خالقی که این قدرت گسترده را برایگان به او بخشیده، و این چنین موهبت بزرگی را بدون اینکه او استحقاق آن را داشته باشد در اختیار او گذاشته گفتگو نمی‌کنیم، و در باره این کفران نعمت که به جای شکر در مقابل نعمت بخش خود مرتکب شده بحثی نمی‌کنیم، زیرا خوب می‌دانیم که انسان اروپائی در این جریان تحت تأثیر فشار مسمومیت جاهلیت باستانی یونان قرار گرفته، و آن جاهلیت براساس مبارزه میان بشر و خدایان استوار بوده و عقیده داشته است که بشر به همان اندازه که اسرار معرفت را از دست خدایان بیرون آورد بر قدرت و سلطه خود خواهد افزود!! بلکه منظور ما در اینجا بررسی و جستجوی این حقیقت است که انسان به کدام رازی از رازهای علم دست یافته که آن باعث انگار خالق و کفران نعمت منعم گشته است!؟.

دانشمند معاصر آمریکائی (ماریت ستانلی کونگدن) در نوشته خود به عنوان درسی از درخت گل می‌گوید: (دانش‌های بشری یک رشته حقایق آزمایش شده‌ای هستند، اما همین حقایق با وجود این آزمایش پیوسته زیرفشار تأثیر خیال و اوهام همین بشر و تحت نظر دقیق از ملاحظات و بررسی‌ها و شناخت خود واقع می‌گردد، و از این طریق نتایج علوم نه بطور مطلق و دربست، بلکه در داخل همین محدوده آزمایش مورد قبول است.

چون این دانش‌ها دائم از احتمالات آغاز می‌شوند و به احتمالات پایان می‌پذیرند و هرگز قطعی و یقینی نیستند.

و بهمین لحاظ نتیجه این دانش‌ها تقریبی و دائم در معرض خطاهای احتمالی و پیوسته در بوته آزمایش است، و یا بهتر بگوئیم: این نتیجه‌ها دائم اجتهادی و قابل تعدیل و همیشه در افزایش و کاهش است و هیچگاه نتیجه قطعی و نهائی نیستند)! [۱۳].

و آنچه که در اینجا نقل کردیم سخن یک مرد دانشمند است، نه سخن یکی از رجال دین! به نظر او دانش بشری سراسر احتمالات است، به هراندازه هم دقت تجربه و یا ابزار و وسائل دقیق در آن بکار برود بازهم یقین‌آور نیست چون هرآن در حال افزایش و کاهش است!.

هم اکنون به دقت بنگریم تا ببینیم میدان جست و خیز و جولانگه فعالیت علم تا چه حدی گسترده است و چه اندازه گنجایش دارد.

علم مدت‌ها قبل از این مجبور گشته است که تحقیق و بررسی در حقیقت اشیأ را رها سازد، زیرا به خوبی از این حقیقت آگاه شده که راهی برای شناخت حقیقت اشیأ وجود ندارد، چون بهترین وسیله علم همین حواس است و آن هم در این وادی نابینا است، و از این جهت علم فقط به برسی ظواهر اشیأ اجباراً قناعت کرده است، و این بررسی در ظواهر همان نکته باریکی است که این دانشمند امریکائی در باره آن می‌گوید: یقینی نیست، از احتمالات آغاز می‌شود و به احتمالات پایان می‌پذیرد.

پس بنابراین، چنین علم ناتوانی در مقایسه با مجموع علم حقیقی می‌تواند چه ارزشی داشته باشد؟ و چگونه و چرا این غرور کاذب را که انسان اروپائی به آن گرفتار گشته است پدید آورده!؟ و به اضافه این علم ناتوان در مقایسه با آنچه که انسان آرزوی دیرینه دانستن آن را در دل می‌پروراند چه ارزشی دارد!؟ آیا واقعاً می‌توان حساب کرد!؟ بدون چون و چرا پاسخ منفی است!.

این علم ناتوان و نارسا کجا و آن غیب بی‌پایان کجا که این بشریت کنجکاو از آغاز پیدایش پیوسته در جستجو و در گفتگوی کشف آن بوده، و هنوزهم بعد از گذشت هزاران قرن در این آرزو به سر می‌برد که شاید روزی!!.

آخر این انسان ناتوان چه اندازه از این غیب را می‌داند!؟ نه آن غیب دور و بی‌پایان و خارج از زمان و مکان، بلکه همین غیب نزدیک و همین لحظه آینده پیوند بخود، همین لحظه‌ای که هم اکنون او را از همه جانب احاطه کرده است و دارد می‌گذرد،! و با وجود این هزاران پرده اسرار در میان او و آن غیب لحظه‌ای آویخته است!!.

آری، این است اندازه علم و میزان دانش و بینش این بشر خود فریب و بخود مغرور!!.

و اما سخنی در باره نیرو: نیروی انسان.

شکی نیست که نیروی انسان پیوسته رو به افزایش بوده و هست، تا آنجا پیش تاخته که بر جهان و بر نیروهای طبیعت سلطه یافته، اتم را شکافته و از راز دل اتم آگاه شده و خود را به سلاح ویرانگر موشک‌های قاره‌پیما مجهز ساخته و برای تسخیر کرات آسمانی فضا را زیرپا نهاده است... و فردا...

اما باید دید از این همه پیش‌رفت و ترقی چه بهره‌ای برده!؟ و چه حاصلی اندوخته است!؟ و آیا چند قدمی به سوی آن آرزوی بزرگ دیرین خود برداشته است!؟ و یا هنوز... آرزوی بزرگ دیرین انسان فرار از چنگال مرگ و رسیدن به زندگی جاویدان است که از همان روز اول آفرینش در دل او به سرعت در حرکت بوده است، و شیطان به خاطر آراستن همین آرزو آدم و حوا را از بهشت بیرون کرد و به زحمت طوفان آشفته دنیا گرفتار ساخت و گفت: ﴿مَا نَهَىٰكُمَا رَبُّكُمَا عَنۡ هَٰذِهِ ٱلشَّجَرَةِ إِلَّآ أَن تَكُونَا مَلَكَيۡنِ أَوۡ تَكُونَا مِنَ ٱلۡخَٰلِدِينَ ٢٠[الأعراف: ۲۰] «نهی نکرده پروردگار شما از این درخت مگر اینکه شما دو ملک باشید (یک بعدی)، و یا دو (بشر) مخلد» (و با زندگی یک‌نواخت باشید که تنوع ندارد)، ﴿فَدَلَّىٰهُمَا بِغُرُورٖۚ«پس نتیجتاً آنان را به یک غرور بزرگی رهنمائی کرد که مغرور شدند!».

پس آیا این همه تلاش و کوشش فرزندان آدم را به این آرزوی دور و دراز رهنمائی کرده است!؟ آیا این همه ترقی و پیش‌رفت علمی و صنعتی فرزندان آدم و حوا را از خطر هجوم بیماری‌ها و از شر میکروب‌ها و جانورهای میکروسکوپی که از هر طرف در کمین او نشسته‌اند محفوظ داشته است!؟.

دانشمند خدانشناس (ژولیان هکسلی) و همراهانش تحت تأثیر غرور علمی و زیرفشار جاهلیت قرن بیستم، می‌گویند: از ایام قدیم دو عامل موجود: نادانی و ناتوانی، بشر را به پرستش خدا وادار ساخته و به اجبار او را تحت فشار سلطه دین قرار داده است، و ما فرض می‌کنیم که این بیان صحیح است، اما از ژولیان هکسلی و پیروانش می‌پرسیم: از آن ایام تا به امروز در محیط دانائی و توانائی و یا نادانی و ناتوانی بشر چه فرقی و چه تحولی شده که او را از عبادت خدا بی‌نیاز ساخته است!؟ و پس از آن نظری هم به جاهلیت قرن بیستم و زندگی وارونه آن می‌اندازیم و می‌پرسیم: آیا وظیفه بشر در مقابل موهبت این علم و این قدرتی که از خدا دریافت کرده و به یاری آن قسمت اعظمی از نیروهای طبیعت را رام ساخته، سرپیچی و غرور و بیرون‌تاختن از اطاعت خداست!؟.

جای شکی نیست که این اندیشه غلط محصول همان افسانه خرافاتی (پرومثیوس) همان درد آتش مقدس است که در نهاد ذهن و در ضمیر بشر اروپائی ریشه دوانده است.

و بار دیگر هم اکنون بسراغ این انسان سرکش و پرتکبر و پرغرور قرن بیستم می‌رویم، تا ببینیم که در اثر این غرور و این تکبر ویرانگر که در مقابل خدا آغاز کرده چه فجایع طوفان‌زا و چه گناهان جهان خرابی مرتکب شده است!؟.

بلی، انسان قرن بیستم می‌گوید: من هم اکنون از قید بندگی و بند عبودیت آزاد گشته ام، و برنامه زندگی خود را با میل و اراده خود طرح و تنظیم و اجرا می‌کنم!.

انسان این قرن پرغرور می‌گوید: من دیگر عقاید و رفتار خود را طبق درخواست عقل و نظر خود نقش می‌زنم و پایه‌گذاری می‌کنم!!.

این انسان پرغرور این قرن پرتکبر می‌گوید: من آرامش و زندگی کنونی و آینده ‌ام را با استقلال ذاتی و بیرون از حوزه سرپرستی می‌سازم، و دیگر نیازی به سرپرست ندارم!!.

و این است فشرده ادعای انسان قرن بیستم که در سایه همین ادعا خود را از حوزه حمایت و هدایت خدا بیرون انداخته و به دام مکر و حیله شیطان گرفتار کرده است!.

و در نتیجه همین ادعای غرورانه است که اهریمن شر و فساد فرصت یافته تا سلطه و نفوذش را در پهنای زمین بگستراند و آن را به تاریکی جاهلیت‌ها بکشاند!! و در اثر همین ادعای پر از تکبر است که این همه ظلم و بیداد همه جهان را فرا گرفته و با انواع بردگی و عبودیت ملت‌ها را زیر بار ذلت و خواری کشیده، گروهی را ببردگی و عبودیت سرمایه‌داری، و گروهی را هم به بردگی دولت‌های کمونیستی سپرده است، و همچنین گروهی را زیر بار دیکتاتوری و گروه دیگری را زیر بار بردگی شهوات خانمان‌سوز برده است، چنانکه در کشورهای استعمارزده کار بهمین منوال است!.

و در سایه حمایت همین ادعای پر از غرور است که فسق و فجور در پهنای جهان این همه گسترش یافته و پسران و دختران را در گرداب فساد انداخته است که نجات‌یافتن از آن بسیار دشوار است!.

و در اثر همین ادعای منحرف است که از یک طرف جنون و اخلال مشاعر تیمارستان‌های کشورهای متمدن را بر دیوانگان تنگ کرده، و از طرف دیگر بیماری مدپرستی و فیلم‌ها و ستارگان تئاتر و تلویزیون و سایر شهوات ویرانگر مردم را از توجه به حقیقت خود باز داشته و در مدت عمر آنان را در طوفان غفلت و تباهی سرگردان گذاشته است، تا کی این طوفان فرو نشیند و یا طوفان دیگر درگیرد و بکوبد و ویران سازد!!.

الحق که انسان این قرن پرغرور موجودی بس بدبخت، بی‌نوا، بی‌چاره و سرگردان و در طوفان‌ این تصور خطا و این پندار غلط خود آن چنان گرفتار است که خود را به کرسی خدائی نشانده و از طوق بردگی و عبودیت رها پنداشته، و از حوزه سرپرستی خدا بیرون انداخته و راه خبط و خطا را پیش گرفته و عنان‌گسیخته می‌تازد و از پایان کار بی‌خبر است!!.

انسان قرن بیستم با گسیختن رشته بندگی معبود حق خود را در بند بردگی هزاران معبود باطل اسیر کرده است، و از آن جمله است معبود موهومی که فکر یهودی در پایان قرن نوزدهم آن را آفریده است، و مردم جهان را از آن ایام به عبادت آن وادار ساخته، و این معبود همان جبر و ضرورت است، یعنی جبر اقتصادی، اجتماعی، و تاریخی که در رهگذر تفسیر مادی تاریخ قرار گرفته است.

بنابراین، اکنون باید دید حقیقت این جبرها چیست؟.

تفسیر مادی تاریخ ادعا دارد که اولاً تاریخ زندگی انسان عبارتست از جستجوی غذا، و این اولین مرحله جبر اقتصادی در تاریخ است، و در این میان که انسان در جستجوی غذا تلاش میکرده احتیاجی هم به اختراع ابزار پیدا کرده است، و این ابزار هم تنها و یگانه عاملی است که در طول تاریخ زندگی او را از سیمائی به سیمائی انتقال داده است، به این معنا که در آغاز زندگی انسان به سیمای کمونیسم نخستین یعنی اشتراکی بوده است، و بدون مالکیت فردی بوده است، و پس از آن زندگانی کشاورزی پیدا شده و مالکیت فردی را با خود بارمغان آورده است.

مالکیت زمین و مالکیت ابزار تولید را گسترش داده است، و در این میان در پی حمله و یورش قومی بر قومی دیگر عده‌ای باسارت گرفتار شدند و به تدریج موضوع بردگی پدید آمد، و این بردگی پدید آمد، و این برده‌ها در زمین‌های کشاورزی فاتحان بردگی بکار گماشته شدند، و از اینجا رژیم تیول و فئودالیسم به صورت یک جبر اجتماعی آغاز گردیده، و سپس به تدریج ماشین پیدا شده و رژیم سرمایه‌داری به صورت یک جبر اقتصادی آغاز شده است، و رژیم قبلی را از میان برداشته و خود به جای آن نشسته است، و سپس مبارزه سرمایه و کارگر آغاز شده و به صورت جبر و ضرورت مبارزات انقلابی بر سر مالکیت ماشین و تولیدات اقتصادی در گرفته و رژیم سرمایه‌داری فرو ریخته و کمونیستی پیدا شده و مالکیت فردی را الغاء کرده، و بطور دائم با سرمایه‌داری در جنگ است تا آنجا که همه آثار آن را از بین خواهد برد، و سرانجام آخرین مرحله کمونیستی به جای آن خواهد نشست و دنیا از نو بهشت‌برین خواهد شد!!.

و این است خلاصه اجتماع بشر براساس جبر تاریخ، جبر اقتصاد، و جبر اجتماع، و بدیهی است که اینگونه تصور در باره زندگی مخصوص کسانی است که به زندگانی از دیدگاه نظر جاهلیت‌ها نگاه می‌کنند، و این تفسیر که همیشه وجود خدا و تدبیر او را در این جهان و در زندگی انسان نادیده گرفته است، برای هیچ آدم عاقلی و هیچ انسان روشنفکری که در پرتو علم زندگی می‌کند و به حقیقت زندگی از این دید می‌نگرد حتی در پرتو آن علمی که پیروان جاهلیت آن را می‌پرستند قابل قبول نیست، چون که اگر مفهوم این تفسیر در تقسیم ترسیم ادوار و اطوار زندگی بشریت هم صحیح باشد، و حال آنکه در آینده نه چندان دور باطل‌بودن آن را ثابت خواهیم کرد، چگونه ممکن است که از اراده انسان جدا باشد؟ و آنگونه که مارکس می‌پندارد شخصیت انسان در این جریانات کوچکترین تأثیری نداشته باشد!؟.

آیا این انسان همان عاملی نیست که زمین و ابزار تولید را یکباره مالک شده است و حال آنکه قبل از این مالک نبود!؟ آیا این مالکیت را زمین به زور به انسان تحمیل کرده است!؟ آیا زمین به انسان فشار آورده و سند مالکیت خود را بگردن او آویزان کرده است!؟ و یا این انسان است که زمین را با اراده خود آباد کرده و مالک شده است!؟.

آیا مگر ابزار کشاورزی را جز انسان چیز دیگری اختراع کرده است!؟ آیا عامل این اختراع جز اراده انسان بوده است!؟ و یا آیا این ابزار با فشار گریبان انسان را گرفته و او را وادار به اختراع خود ساخته است!؟.

آیا جز این است که میل و خواسته‌های فطری انسان بر تولید و به بالابردن سطح تولید و بهسازی وضع زندگانی خود او را به فراگرفتن علم و به بحث و بررسی تشویق کرده و عاقبت او را به اختراعات رهنمون ساخته است!؟.

پس بنابراین، اگر به فرض اینکه بپذیریم که ابزار تاریخ بشریت را نقش می‌زند چگونه ممکن است که ادوار و اطوار اجتماع بشر خارج از اراده انسان ترسیم گردد!؟ و همچنین در باره سرمایه‌داری، آیا جز این است که علت اصلی پدیدآمدن آن عشق و رغبت انسان به مالکیت و گسترش آن، و استعداد فطری بشر برای طغیان و سرپیچی هنگام انحراف از طریق حق و صراط مستقیم است؟ و سپس در باره کمونیسم، آیا پدیدآمدن و گسترش آن جز برای آنست که انسان آن را حق و عدل می‌پندارد؟ همان حق و عدلی که انگلس آن را استهزاء می‌کرد و در برنامه‌های سازندگی بی‌اثر اعلام می‌داشت!؟.

این طرف بحث در باره تفسیر مادی و جبر تاریخ است، و اما طرف دیگر بحث در باره این تفسیر این است که به فرض اینکه این تفسیر صحیح باشد باز باید بررسی شود که این جبر از کجا است، و آن چه عاملی است که این جبر را بر تاریخ و بر زندگی و بر اجتماع بشر حتمی و ضروری کرده است!؟ آیا این جبر تاریخ، این جبر سیر کاروان زندگی، این جبر تجمع اجتماع بشریت در این مسیر راهی است منحصر به فرد و تخلف‌ناپذیر؟ آیا ممکن نبوده که بشریت در همان شکل اول کمونیسم باقی بماند؟.

آیا ممکن نبوده که به شکل فئدالیزم و یا سرمایه‌داری پایدار بماند و ادامه یابد؟.

بلی، شکی نیست که اختراع ماشین شکل زندگی بشر را تغییر داد، اما آیا بشر در این اختراع مجبور بوده؟ و اگر بوده آن کدام نیروئی است که بشر را مجبور کرده است؟.

و خلاصه کلام علت این غفلت و یا خود به غفلت‌زدن از یاد خدا و نام خدا چیست!؟ آیا خدا در این تحول و در این تغییر شکل هیچگونه سهمی نداشته است! حتی به اندازه یک بشر جاهلیت‌زده هم!؟.

آیا این خدا نیست که انسان را آفریده و این قدرت و نیروی اختراع را برایگان به او بخشیده است!؟ آیا در اعطای این موهبت و این قدرت به انسان اجباری در کار و یا این موهبت چه اندازه گسترش داشته که این همه فشار برگرده انسان وارد آورده است، و اگر بوده از چه نیروئی سر زده است!!؟ آیا آفرینش انسان در بسیط این زمین آفرینش جبری بوده!؟ و آیا اصولاً آفرینش این کره خاکی از روی جبر بوده است!؟ و خلاصه سخن آیا وجود خود آفرینش از روی اجبار بوده!؟ و اگر چنین بوده این جبر از کجا است و از چه نیروئی صادر شده است!؟ آیا عقل این وظیفه را ندارد که در این باره بیندیشد!؟ آیا حق ندارد که دیده بصیرت خود را برای دیدن این حقیقت باز کند!؟ آیا این خدا نیست که با اراده و اختیار و بدون اجبار و فشار این سیاره خاکی و این نوع بشر و خلاصه این مجموعه آفرینش را آفریده است!؟.

پس بنابراین، در صورتیکه آفرینش این جهان و این انسان به فرمان قضا و قدر الهی انجام یافته، پس چگونه رواست که حاکمیت این آفرینش را و مأموریت این قضا و قدر را در یک محدوده کوچکی فشرده بسازیم و بگوئیم که سیر تاریخ، تحول زندگی بشر، و تطور و جهش‌های اجتماع انسان ربطی با این قضا و قدر ندارد، بلکه مربوط به جبر تاریخ، جبر اقتصاد، و جبر اجتماع، و یا مربوط به این خدایان موهوم است!!؟.

و برتر از همه این‌ها این است که این خدایان موهوم و این خدایان مخلوق خرافات که فکر و اندیشه بشر اروپائی را در فراز جاهلیت خود خلق کرده‌اند، خدایانی هستند بسیار خشن و سنگ‌دل که کوچکترین مجال و کم‌ترین فرصتی برای فعالیت اراده انسان باقی نمی‌گذارند، و هیچگونه خواهش و تمنائی را از او نمی‌پذیرند!!.

این خدایان مخلوق اندیشه‌های پوک در مسیر این جبر و ضرورت هرگز اعتنائی به انسان و وجدان و عواطف و اندیشه و اعمال انسان ندارند، و هرگز صلاح و فساد، جنبش و سستی، ایمان و یا عدم ایمان، و ترقی و تنزل انسان را در کیفیت زندگیش مؤثر نمی‌دانند!!.

و جان سخن: این خدایان موهوم وجود انسان را وجودی مهمل، بیهوده و بی‌اثر می‌پندارند! و پیوسته او را به سیمای برده‌ای زبون، ناتوان بدبخت، سرگردان و گرفتار در دام جبر و ضرورت ویرانگر خود حساب می‌کنند، و به سیمای یک حیوان بی‌اراده سرگردان و بی‌سر و سامان می‌پذیرند!!.

و بطور حتم و یقین اینگونه تصور و اینگونه پندار ناروا اهانت بس زشت، و تحقیری بس ناروائی نسبت به شرافت و شخصیت انسان است، زیرا کدام اهانت و کدام تحقیر زشت‌تر و نارواتر و پست‌تر از بی‌ارزش‌شمردن حقیقت و ذات انسان می‌تواند باشد!!؟.

بلی، این همان عزت و همان شرافت است که انسان به خود مغرور غربی در سایه فرار و دوری‌جستن از حاکمیت و سرپرستی خدا برای خود به خواست خود کسب کرده است، و از این رهگذر خود را در قید بندگی و اسارت نیروهائی کشیده است که هیچگونه رحم و شفقتی در باره او بکار نمی‌برند، و به تضرع و زاری و زبونی و خواری او کوچکترین اهمیتی نمی‌دهند!!.

بنابراین الحق، انسان قرن بیستم موجودی است بدبخت، تیره‌روز، و زبون و خوار و خودناشناس و سقوط کرده....

انسان در مسیر جاهلیت خود هرگز در این حد نیز متوقف نماند و ممکن هم نبود که بماند، زیرا اینگونه انحراف در تصور حقیقت خدا بناچار او را در همه مراحل تصور و سلوک به سقوط و گمراهی سوق می‌دهد، و بدیهی است حرکت سقوط هرلحظه سریع‌تر خواهد شد، و هر قدمی که به دنبال قدم منحرف نخستین برداشته شود بر گسترش انحراف افزوده خواهد ساخت، و بهمین جهت مردم اروپا در جاهلیت قرن بیستم، چه در مرحله تصور دستگاه خلقت، و چه در تصور پیوند و علاقه این دستگاه با آفریدگارش، و ربط و علاقه این دستگاه با انسان به طوفان انحراف گرفتار شده‌اند و به گمراهی‌های گوتاگونی دچار گشته‌اند...

این مردم گاهی به جبر قوانین طبیعت ایمان می‌آورند، تا قدرت خدا را بر معجزات انکار کنند! و گاهی ادعا می‌کنند که عالم وجود و حتی زندگی خودبخود و به طور تصادفی پدید آمده است، تا وجود خدا را که آفریدگار جهان‌هستی و خالق زندگی است انکار کنند، و گاهی هم می‌گویند: با اینکه اوضاع و شرایط طبیعت در جهت نامساعدی برای پیدایش حیات در کره زمین حرکت می‌کرده، حیات بطور تصادف در این کره پیدا شده، و سپس این تصادف در آخرین مرحله به پیدایش انسان انجامیده است، و گاهی هم می‌گویند: جهان و انسان بدون هدف به وجود آمده است!!.

بلی، همه این‌ها یک رشته گمراهی‌ها و جهالت‌های گوناگونی هست که بر فکر و اندیشه و روش و رفتار انسان قرن بیستم سایه گسترده، و همه آن‌ها سرانجام از انحراف در تصور حقیقت خدا الهام گرفته است!!.

و ما قبل از این در بیان انواع جبرها و ضرورت‌ها سخن گفته ایم، و این جبر و ضرورت علمی هم که قوانین طبیعت نامیده شده با آن جبرها و ضرورت‌ها تفاوتی ندارد، چون همه آن‌ها بطور یکسان فکر و ذهن انسان را از آن ضرورت حقیقی و محصر بفردی که حاکمیت این جهان‌هستی در اختیار اوست منحرف می‌سازند، و آن عبارتست از مشیت لایزال الهی که آزاد از هر قید و بندی و فراتر از زمان و مکان و قید و بند است، زیرا آن کیست که بتواند اراده خود را بر خدای خالق ابداع‌گر و با اراده به اجبار تحمیل کند!؟.

آنچه که در این میان این افکار پریشان و این دل‌های سست ایمان به عالم غیب را گرفتار ساخته، موضوع ثبات و پایداری و کشش قوانینی است که خدا در اداره این جهان‌هستی مقرر کرده است، اما بدیهی است که این ثبات و پایداری و استمرار که مشیت الهی از روی اختیار و به عنوان رحمت عام در باره جهان و رحمت خاص در باره انسان مقرر داشته هرگز اراده خدا را مقید نمی‌سازد، و خدا را از تصرف در کار آفرینش باز نمی‌دارد، زیرا چگونه ممکن است که خدای خالق، خدای مبدع، خدای بااراده و با سلطه از تصرف در عالم وجود، و از نظارت در کارگاه هستی که مخصوص خود اوست باز ماند!؟.

آری، قدرت و خواست مطلق الهی بر این تعلق گرفته است که علی الدوام آفرینش در مجرای سنتی ثابت جاری گردد، و این همان سنت ثابت است که جاهلیت قرن بیستم در اثر تنفر از ذکر نام واقعی آن که سنه الله است آن را قانون طبیعت می‌نامد، اما هرگاه خدا اراده کند که جریان این دو را از این مسیر ثابت که خود مقرر کرده و ثبات بخشیده است تغییر بدهد، چه نیروئی می‌تواند در مقابل اراده لایزالش از خود پایداری نشان بدهد!؟.

و همین تغییر و تبدیل جریان و مسیر است که در اصطلاح دین نامش معجزه است و اگرچه معجزه برخلاف جهت سنت ثابت آفرینش است، اما در حقیقت خود پاره‌ای از سنت لایزال الهی و جلوه‌گاهی از جبر و ضرورت منحصر به فرد و حاکم بر جهان‌هستی است.

این نکته هم لازم به یادآوری است که ایمان به معجزه چنانکه این اسیران جاهلیت پنداشته‌اند، مانع از قیام علم براساس قوانین ثابت خود، و مانع از هم‌زیستی علم و عقیده براساس هم‌زیستی ثابت خود، و مانع از پیش‌رفت علم در همه مراحل بحث و تحقیق نیست، چون این امور کوچکترین تعارضی با ایمان به معجزه ندارند، و بهمین لحاظ دیده می‌شود علوم اسلامی که خود ثروت و اندوخته بس عظیم است، گواهی انکارناپذیری بر قدرت و برتری فرهنگی مسلمانان است، پایگاه اصلی نهضت علمی نوبنیاد اروپا، و اساس ثابت همه علوم تجربی در عصر حاضر است که در فروغ عقیده پدید آمده و در آغوش و دامن دین و ایمان پرورش یافته و بحد رشد و کمال رسیده است.

و دانشمندان و فلاسفه بزرگ اسلام هرگز میان ایمان به حدوث، و ایمان به ثبات سنت الهی در کارگاه آفرینش برخوردی و تعارضی احساس نکرده‌اند، و هرگز از بحث و تحقیق علمی و گسترش دامنه‌های تجربی و بهره‌برداری از نتیجه مشاهدات خود باز نمانده‌اند، چون خود موضوع معجزه حقیقتی، و موضوع ثبات سنت الهی حقیقت دگر است، و این دو حقیقت هرگز باهم برخورد و تعارض ندارند، جز در تنگنای عقول نارسا، و دره تاریک بن بست اذهان.

آری، بزرگترین مشکل در ذهن تنگ و بن بست عقل نارسای اروپائی این است که هرگاه در شرایط و علل و فترت‌های گوناگون معجزه‌ای که واقع می‌گردد به طور حتم نظام عالم وجود بهم می‌خورد، و جهان یکسره گرفتار طوفان بی‌نظمی می‌گردد و آشفتگی عالم را فرا می‌گیرد، زیرا در این اذهان ننگ و عقول تاریخ سراسر عالم‌هستی به قانون ثابتی استوار است که در اثر آن این پیوستگی هروقت که امری حادث گردد نتیجه حتمی و اجباری آن امر بر این عالم مترتب خواهد بود و آن را از این نظام بیرون خواهد ساخت!.

اما برای ما هنوز جای این پرسش باقی است: تنظیم‌کننده این برنامه کیست؟ و چه نیروئی این نظم را به وجود آورده است، و هر معلولی را به علتی، و هر مسببی را بر سببی مترتیب ساخته است!؟ آیا این نیرو جز خالق و آفریدگار این دستگاه منظم است! و اگر این نیروه همان خالق حق است پس چگونه ممکن است که او هروقت که اراده کند در پاره‌ای از موارد به منظور مراعات الأهم فالأهم نتیجه دیگری را بر آن مقدمات منظم مترتب سازد!؟ و پس از انجام آن منظور همان نسبت باستانی را بکار بندد و از اجراء اراده خود ناتوان بماند!؟ به خصوص اینکه هنوز علم به طور کلی و حتی همان مباحث قوانین حتمی و ضروری طبیعت جز یک مجموعه‌ای از فرضیات و احتمالات نیست.

آن دانشمند فلک‌شناس طبیعی و ریاضی‌دان (جیمس جینز) که زندگی خود را با شک و تردید و الحاد آغاز کرد، و عاقبت به این رهگذر رسید که مشکلات این جهان را حمل نمی‌کند مگر وجود یک خدای بزرگ و قادر و توانا، او در این باره چنین می‌گوید: (علم در ایام گذشته با اطمینان و اعتماد کامل ادعا می‌کرد که هرگز طبیعت نمی‌تواند جز راه معین و مشخصی را بپیماید، و آن همان است که از ازل کشیده شده، تا طبیعت از آغاز تا پایان زمان زنجیرگونه در میان علت و معلول آن را بپیماید، و بهمین لحاظ پیوسته و بناچار به دنبال حالت (ا) حالت (ب) می‌آید، اما علم جدید آخرین ادعایش به این ترتیب است:

۱- به دنبال حالت (ا) ممکن است که حالت (ب) یا (ح) یا (ی) و یا حالت دیگری غیر از این‌ها پدید آید.

۲- احتمال پدیدآمدن حالت (ب) به دنبال حالت (أ) بیش از پدیدآمدن حالت (ح) و همچنین احتمال پدیدآمدن حالت (ح) بیش از حالت (ی) است، و بهمین ترتیب است سایر احتمالات...

۳- علم می‌تواند درجه احتمال هریک از حالات (ب) و (ح) و (ی) را نسبت به یکدیگر تعیین کند، اما هرگز نمی‌تواند به طور یقین پیش‌بینی کند که کدام یک از این حالات به دنبال حالت دیگری پدید میآید، چون علم پیوسته از احتمالات بحث می‌کند، اما تعیین آن حالتی که بطور حتم باید پدید آید در اختیار آن نیست، بلکه در اختیار قضا و قدر و به عهده عوامل غیبی است که حقیقت آن از اختیار علم بیرون است:).

و اما داستان نموذاتی آن یک نوع عجیبی از انواع گمراهی جاهلیت در پایان قرن نوزدهم و طلوع قرن بیستم است!.

آندم که (داروین) مراحل گوناگون خلقت را پشت‌ سر هم تا پیدایش اولین موجود زنده از موجودات فاقد حیات در زمین به طور قهقرائی جستجو می‌کرد در بن بست قرار گرفت، و هرگز نخواست که در مقابل منطق بدیهی منحصر به فرد تسلیم شود، زیرا داروین آن روز که در مبارزه سخت با کلیسا بود، به هیچ ترتیبی نمی‌خواست به خدای کلیسا اعتراف کند، برای اینکه کلیسا به نام همان خدا با او به مبارزه برخواسته بود.

بلی، داروین بهمین لحاظ نخواست به حقیقتی اعتراف کند که جز آن حقیقتی وجود ندارد، و آن این است که آفریدگار همه موجودات خدای اکبر است! و از اینجا است که این افسانه جاهلی: افسانه‌ نموذاتی که هرگز توان مقاومت مناقشه و انتقاد علمی را ندارد پدید آمد، و این افسانه موهوم را درست در همان فرصت مناسب که در پی تنفر و انزجار مردم از کلیسا به دست آورده بود فعالیت خرابکارانه خود را ادامه داد، و تا امروز که دانشمندان طبیعی قرن بیستم خود به زشتی این افسانه خرافی پی برده‌اند و از پذیرفتن آن هنوز سرباز می‌زنند ادامه دارد.

اینک (راسل چارلزارنست) استاد زیست‌شناسی و گیاه‌شناسی دانشگاه فرانکفورت آلمان می‌گوید: (برای تعبیر و بیان پیدایش حیات در عالم جماد نظریه‌های فراوانی پی‌ریزی شده است، چنانکه بعضی از اهل بحث و تحقیق عقیده داشته‌اند که حیات از (ویروس) شروع شده، و یا از جمع‌شدن اجزاء و مولوکول‌های پروتوئین پدید آمده، و بعضی از مردم چنین خیال کرده‌اند که این نظریه‌ها خلاء میان عالم زنده‌ها و عالم جماد را پر کرده است، اما آن حقیقتی که از اعترافش ناگزیرم، این است که همه آن کوشش‌هائی که در راه پدیدآوردن ماده زنده از ماده جامد بکار رفته با شکست مفتضحانه و ناامیدی گسترده‌ای روبرو شده است، علاوه بر اینکه منکرین خدا هرگز قادر نخواهند بود که با دلیل قانع‌کننده و دانش‌پسندی ثابت کنند که تنها گردآمدن ذرات و مولوکول‌ها از راه تصادف بتواند پیدایش و گسترش و پاسداری حیات را به این ترتیب که در سلول‌های زنده تماشا می‌کنیم به عهده بگیرند.

بلی، هرکس آزاد است که این تفسیر را بپذیرد، زیرا که پذیرش یک موضوع شخصی است، اما آن کسی که به این ترتیب همه امور را به تصادف نسبت می‌دهد، او به امری تن می‌دهد که پذیرفتن آن برای عقل از اعتقاد پیداکردن به وجود خدای آفریدگار جهان، و تدبیربخش موجودات عالم دشوارتر است.

(من خود عقیده دارم که هر سلولی از سلول‌های زنده در یک حدی پیچیدگی قرار دارد که فهم آن برای ما بسیار مشکل است، و میلیاردها سلول زنده در جهان خود بر قدرت بی‌پایان خالق خود گواهی می‌دهند، و این گواهی هم بر فکر و منطق بدیهی استوار است، و از این جهت است که من به وجود خدای بزرگ و آفریدگار ایمانی استوار دارم) [۱۴].

و اما داستان تصادف آن در حقیقت یک تفسیر و تعبیری است غیرعلمی، زیرا این دقتی که در گردش این منظومه آفرینش هست، و در طول میلیون‌ها سال حتی به اندازه یک ثانیه و به اندازه سر سوزنی تخلف و شکستی در آن راه نیافته است، به قضاوت عقل و فرمان بداهت هرگز از روی تصادف نمی‌تواند پدید آید.

و بدیهی است که گمراهی تصادف گمراهی دیگری هم بر مؤمنان خود تحمیل کرده است، و آن این است: می‌گویند که آفرینش جهان و انسان با این عظمت بگزاف انجام گرفته و هیچگونه هدفی در این آفرینش منظور نبوده است.

و هردو گمراهی از یک گمراهی بزرگتر و رسواگرانه‌تر سرچشمه می‌گیرند، و آن عبارتست از دورشدن و بلکه بریدن از خدا.

زیرا هرآن دلی که به قدرت آفریدگار توانای با اراده خود اتصال داشته باشد هرگز در چنین گمراهی ویرانگری تاریک سقوط نمی‌کند.

بلی، با کمی دقت درمی‌یابیم که جای تردیدی باقی نمی‌ماند که خود این دقت حیرت‌انگیز در سازمان آفرینش هرگز نمی‌تواند از روی گزاف و بیهودگی باشد، و همین دقت بدیهی به تنهائی وجود هدفی در کار این آفرینش پر از نظم و ترتیب و تدبیر است!.

بلی، ممکن است که انسان خودبخود این هدف را درک نکند، زیرا از این جهت که خود انسان جزئی از اجزاء ساختمان این جهان است، از احاطه بر همه ابعاد این ساختمان ناتوان است، و هرگز همه اشارت‌ها و دلالت‌های آن را نمی‌تواند درک کند، اما برای او، حتی در چنین عجز و ناتوانی هم همین اندازه بس که چشم بصیرت بگشاید تا احساس کند که بناچار در پی این دقت‌ حیرتگر که درک همه جزئیاتش از مرز عقل بشر بیرون است، هدفی نهفته است و بیهوده نیست، به یقین این گمراهی ویرانگر که این ساختمان هستی را ساختمانی بی‌هدف می‌پندارد، همان عاملی است که انحراف در تصور زندگی و انحراف در اهداف و انحراف در پیوندهای زندگی را ببار آورده است، زیرا آن زندگی که از راه تصادف و بدون نظم وتدبیر خالق مدبری پدید آید و از روی تصادف منجر به پیدایش انسان بشود، هرگز ممکن نیست که دارای روابط و اهداف باشد.

داروین می‌گوید: حیات همه مراحل تطور را و از آن جمله است مرحله پیدایش انسان کورکورانه و آرام آرام طی می‌کند!.

از اینجا است که نیروی تفکر و تصور انسان در همه جا حتی در باره غایت وجود و هدف زندگی خود تحت تأثیر همین گمراهی ویرانگر قرار می‌گیرد، و انسان چنین خیال می‌کند که هدف از وجود و زندگیش سقوط در دره نابودی و فنا، و فرورفتن در ظلمات متراکم عدم مطلق و فروماندن در عذاب الیم بی‌پایان است، زجرکشیدن و حسرت‌خوردن، و چنگ و دندان‌کشیدن دائم بر سر و سینه یک دیگر مانند درندگان برای بدست‌آوردن لذت‌های زودگذر مادی، و مبارزۀ پی‌گیر و بی‌امان یأس‌آمیز است که هرگز انتظار کوچکترین تأییدی از قدرت لایزال الهی و تکیه‌گاهی از پروردگار مهربان خود در آن به چشم نمی‌خورد!! و بهمین لحاظ است که پیوسته محیط زندگی انسان به میدان جنگ و ستیز وحشیانه و جنون‌انگیز تبدیل می‌گردد و خوی درندگی بر زندگی حاکم می‌شود!!.

و به زودی در بخش آینده از آثار زیانبار این گمراهی ویرانگر در مراحل گوناگون زندگی انسان سخن خواهیم گفت، اما در این بخش سخن ما فقط در بیان این گمراهی از جهت فساد در تصور انسان خواهد بود.

بلی، انسان از آندم که از خدای خود گریخت و با خالق مهربان خود قطع رابطه کرده و بدون راهنما و سرپرستی در این جهان خود را سرگردان رها ساخته، و در پی این سرگردانی دیگر نتوانسته هدف وجود، و ارزش مقام عالی انسانیت خود را در پیشگاه خالق خود، و نقش مؤثر خدا را در ساختمان وجود درک کند، و حتی در همان لحظه که در برابر پروردگار خود آغاز سرکشی و نافرمانی می‌کند، و خود را زمامدار و صاحب اختیار جهان می‌خواند از این ادعای پوک هم بهره و نصیبی ندارد!، زیرا به مجرد آنکه به زعم خود پا از دایره نفوذ و حوزه حمایت و سرپرستی خدا بیرون می‌گذارد، فوراً در چنگال شیاطین و در دست خدایان موهوم گرفتار می‌گردد، و انواع جبرها و ضرورت‌ها و فشارها دماغش را به خاک مذلت می‌ساید، و پیوسته غرورش را پشت سر هم درهم می‌شکند!!.

و تردیدی نیست که این ذلت و خواری برای آنست که او نتوانسته است حقیقت ذات و ارزش گوهر وجودش را دریابد، چون انسان در مکتب داروین حیوانی است مانند سایر حیوانات، و روی همین حسابست که در این مکتب، آراء او، عقاید و نظریات او در معنی زندگی انسانیت و مواهب و مزایای بشریت کوچکترین ارزشی ندارد، و هرگز ارزش و اعتبارش از یک کرم ابریشم و بلکه از یک میکروب از میکروب‌های موجود تجاوز نمی‌کند.

و از آنجا که میزان و مقیاس ارزش هر موجودی در نظام تطور و قانون نشو و ارتقاء پایداری و بقاء است. پس بنابراین، همه موجوداتی که در آزمایش انتخاب طبیعی باقی مانده‌اند، و در مبارزه زندگی استقامت ورزیده‌اند در ارزش همه باهم برابرند، و موضوع پیش‌رفت و برتری انسان بر سایر موجودات نظریه‌ای است که فکر انسان آن را آفریده است و هیچگونه واقعیتی ندارد، گرچه در حال حاضر و در این مرحله از تطور انسان سالار موجودات زنده است، اما ممکن است که در مراحل بعدی مورچه و یا موش به این مقام برسند!! [۱۵].

تا اینجا بود سخن داروین که شنیدیم.

بلی، این انسان مغرور و مادی در تشخیص ارزش و موقعیت خود به این ترتیب به طوفان خبط و اشتباه گرفتار شده، و در شناخت هدف از وجود خود به خطا افتاده است، تا آنجا که خود را هم‌سطح با مورچه و موش قرار داده است!!.

و به علاوه هنوز این انسان مادی مغرور این حقیقت را درک نکرده است که رشته حیات با این همه مبارزات و درگیری‌ها و سرکوبی‌های فراوانش اگر در چنین افق تنگ و تاریکش به پایان برسد، و پس از پایان مدت زندگی موجود در این زمین زندگی دیگری وجود نداشته باشد، بدون تردید این چنین زندگی یک موضوع لغو و پوک خواهد بود که هرگز حق و باطلش از هم جدا نخواهد شد و هیچ آدم عاقلی به چنین یاوه و بیهودگی رضایت نخواهد داد، تا چه رسد که تنظیم کننده و مدییر آن خدای دانا و توانا و قادر و حکیم باشد!!.

پس نتیجه اینگونه تصور منحرف همان نتیجه قطع ارتباط با خدا است، نتیجه محدود‌پنداشتن زندگی در این افق تنگ و تاریک است، و نتیجه این پندار هم این شد که این مردم مادی سیمای زندگی را پیوسته زشت، و چندش‌آور، و ناقص یافتند، و از این جهت دائم بانگ و فریاد زدند که این زندگی سراسر باطل است، بیهوده است، بی‌سر و سامان است، و بی‌قاعده و قانون است!.

و روی همین حساب است که دائم همه همت و فکر خود را در مبارزه و جنگ و ستیز وحشیانه بر سر لذت‌های زودگذر دنیا بکار بردند، چون زندگی در نظر این مردم جز همین فرصت زودگذر و آنی چیز دیگری نبود!!.

جای شبهه نیست که ثمره اینگونه تفکر و تصور جز این نخواهد بود که انسان از سطح عالی انسانیت: انسانیت روحی معنوی خود تنزل کند، و در صف درندگان و دیوان و ددان جای گزیند، و زندگی او از هرگونه هدف و مقصودی و از هرگونه رهبر و راهنمائی خالی بماند، و برای ابد آرامش و آسایش و سعادت و خوشبختی از عرصه زندگی او بیرون برود!!.

و بدیهی است این گمراهی گسترده در دنیای مادی قرن بیستم که از گمراهی قطع رابطه با خدا تولد یافته، تصور این جاهلیت نوین است در باره نفس و روان بشریت و رابطه انسان با انسان در مرحله فردی و اجتماعی و جنسی و نژادی، زیرا انسان در ایام گذشته با آن همه گمراهی و نادانیش پیوسته خود را به عقیده خود انسان می‌دانست، و این عقیده همچنان محکم و استوار بود، تا روزی که داروین از راه رسید و با صراحت و تأکید به اصطلاح علمی به انسان نهیب زد که تو نیز مانند سایر موجودات این جهان و نوعی از حیوان هستی!! و حال آنکه خدای توانا و حکیم از آغاز آفرینش انسان تا زمان رسالت خاتم پیامبران محمد ابن عبدالله صمرتب پیامبرانی را از خود بشر مبعوث کرده که همه آنان انسانیت انسان را به رسمیت شناختند، و دائم تا آخرین حد تلاش و کوشش خود را بکار بردند که انسان را به عالی‌ترین فراز فضیلت انسانی برسانند، و نیروها و استعدادهای نهفته او را بیدار کنند و به فعالیت وادار سازند، اما این پیام‌آور به اصطلاح علم در قرن نوزدهم رسالت خود را براساس حیوانیت انسان بنا کرد و انسان را حیوان نشان داد!.

جای تردید نیست که این پیام‌آور حیوانیت مبعوث از طرف شیطان است، و این رسالت هم عامل سقوط و ورشکستگی انسان بود، و این علم باطل و سراسر جهل مرکب که به زودی ما فساد آن را ثابت خواهیم کرد، در جاهلیت قرن بیستم بلائی بر سر بشریت نازل کرد که همه شیاطین جن و انس در طول هزاران سال نازل نکرده بودند!.

بلی، او این انسان را حیوان ساخت! و بدیهی است که از حیوان چه انتظاری می‌توان داشت!؟.

بلی، این رسالت شیطانی، و این وسوسه مسموم داروینی در همه شئون زندگی و فکر بشر غربی از سیاست گرفته تا اقتصاد و اجتماع و اخلاق و هنر و روانشناسی نفوذ کرد، و چنان پیروز گشت که هیچ گوشه‌ای از زندگی از تاراج و تخریب آن در امان نماند!! و این پیروزی و این نفوذ در این میدان کاملاً یک امر طبیعی بود وانتظارش می‌رفت، زیرا وقتی که برگشت و در عقیده خود، خود را حیوان ساخت، بناچار باید نتیجه حتمی این افکار و مفاهیم، اخلاق و مشاعر، و عواطف و روابط انسان آن چنان تنزل کند که در سطح حیوان قرار بگیرد، در همان سطحی قرار گیرد که فکر و عقیده‌‌اش در پرتو این تفسیر حیوانی ترسیم کرده است!!.

و سرچشمه این ضلالت داروین همان شباهتی است که در ترکیب تشریحی حیوان و انسان هست، این شباهت او را بر آن واداشت که بدون تدبر و اندیشه حیوانیت انسان را به رسمیت بشناسد و آن را با زبان به اصطلاح علمی تأکید کند، و حال آنکه با توجه به این موضوع به آسانی ثابت می‌شود که سخن داروین در این باره هیچگونه خاصیت علمی نداشته است.

و این حقیقتی است که قسمتی از آن پس از گذشت داروین توسط داروینیسم نوین (New Darwinism) که خود نیز مانند خود داروین معتقد به تطور است کشف شده، و آن دانشمند ملحد و صریح در الحاد خود (ژولیان هکسلی) که یکی از حامیان و از بزرگان مکتب داروینسم نوین است به آن اعتراف کرده، و انسان را برخلاف نظریه داروین نه به عنوان حیوان، بلکه به عنوان یک موجود جدا و دارای استقلال معرفی کرده است.

او در این باره می‌گوید: (پس از انتشار نظریه داروین در باره انسان هرگز ممکن نبود که او از حیوان پنداشتن انسان اجتناب کند، اما امروز خود انسان در اثر پیش‌رفت بررسی‌ها و تجزیه و تحلیل بیولوژی خود را حیوانی ممتاز عجیب و در بسیاری از اوقات بی‌نظیر می‌بیند، و حال آنکه کار این تحلیل و تجزیه در تفرد و استقلال انسان در جنبه بیولوژی هنوز به حد کمال و پایان نرسیده است) [۱۶].

پس بنابراین، معلوم می‌شود که انسان حتی در ساختمان بیولوژی خود که داروین آن را از هر جهت شبیه با حیوان حساب می‌کرد و تفسیر حیوانی خود را در باره انسان بر آن پایه استوار می‌ساخت، از سایر حیوانات جدا و مستقل است!.

چنانکه (ژولیان هکسلی) جنبه‌های متعددی را از استقلال بیولوژی انسان شرح می‌دهد، و از آن جمله است که می‌گوید: در سازمان بیولوژی همه حیوانات عضلات به وسیله دو نوع از اعصاب با مغز اتصال دارند، یکی از این دو متصل به عضلات قبض و دیگری متصل به عضلات بسط است، و مغز حیوان در یک لحظه جز یک اشاره صادر نمی‌کند، و این اشاره یا متوجه به عضلات قبض است، و یا متوجه به عضلات بسط! [۱۷].

و بهمین مناسبت ملاحظه می‌کنیم که سگ در یک لحظه یا میدود و یا پارس می‌کند، و نمی‌تواند در یک لحظه هم بدود و هم پارس کند، اما انسان تنها موجودی است از میان همه موجودات که می‌تاند چند عمل را در آن واحد به آسانی انجام بدهد، چون مغز او می‌تواند چند عمل رو در روی‌هم را در یک لحظه همآهنگ بسازد!.

و نیز این دانشمند خداناشناس سخن خود را در باره ویژگی‌های بیولوژی انسان این طور ادامه می‌دهد: نخستین و روشن‌ترین ویژگی‌های بیولوژی انسان قدرت او بر تفکر و تصور است، یعنی: سخن‌گفتن و ادای کلام است، و این ویژگی‌های اساسی در زندگی انسان نتیجه‌های فراوانی به بار آورده است، و مهمترین آن‌ها نمو روزافزون تقلیدها و پیروی از آداب و رسوم یکدیگر است، و این‌ها همان عواملی هستند که انسان را در میان موجودات زنده به کرسی سیادت و ریاست رسانده است، و خود این سیادت در این عصر حاضر خود ویژگی دیگری از ویژگی‌های فراوان انسانیت است، و انسان هم نه تنها در شعاع آن بر سایر موجودات پیروز شده، بلکه مراحل تطور را هم طی کرده است و دائم دامنه سلطه خود را گسترش داده، و جبهه‌‌های گوناگونی برای خود در میدان زندگی یکی پس از دیگری گشوده است!!.

و به این ترتیب علم زیست‌شناسی انسان را در مقام و موقعیت مشابه به آنچه که ادیان به وی بخشیده بود قرار می‌دهد.

و این نیروهای سه‌گانه: قدرت انسان بر تفکر، افزایش تقالید، و سیادت بیولوژی، بسیاری از ویژگی‌های دیگر هم برای انسان به ارمغان آورده است که در میان سایر موجودات یافت نمی‌شود، و قسمت عظیمی از آن‌ها روشن و معروف است، و از این جهت معتقدم که در باره آن‌ها بحث نکنم، تا بیان خود را در باره آن قسمت که چندان معروف نیست به پایان برسانم.

زیرا جنس بشر از جهت نوع در صفات خاص بیولوژی خود بی‌نظیر و ممتاز است، و این صفات خواه از نظر علم زیست‌شناسی و خواه از نظر علم اجتماع آنگونه که شایسته است تاکنون مورد دقت و توجه قرار نگرفته است، و خلاصه سخن انسان در راه و روش تطور خود در میان انواع حیوانات مثل و مانندی ندارد [۱۸].

بلی، داروینیسم نوین تفرد و استقلال انسان را براساس مشاهدات به اصطلاح علمی، تجربی، آزمایشگاهی این طور اعلام می‌دارد، و شکی نیست که این اعلام و این اعتراف هیچگونه مبدء ایمانی و الهی ندارد، چون (هکسلی) همه می‌دانند که شخص ملحد و خدانشناسی است که خود به ملحدبودنش افتخار می‌کند! اما داروین بدون اینکه سند علمی داشته باشد از خود شتاب زدگی نشان داد و حیوانیت انسان را اعلام کرد، زیرا آن علم نارسائی که در اختیارش بود این فکر حیوانیت را به ذهن او انداخت، و حال آنکه بهتر بود که او از خود شکیبائی نشان می‌داد تا حقیقت امر آن طور که بر داروینیسم نوین آشکار شد بر او نیز آشکار گردد، و به جای اینکه حیوانیت انسان را اعلام کند انسانیت انسان را اعلام می‌کرد، و بشریت را از زیان ورشستگی و سرشکستگی جبران‌ناپذیر نظریه بی‌پایه و خرافاتی خود در امان می‌داشت، زیرا شتاب‌زدگی داروین باعث شد که تفسیر حیوانی در بارۀ شخصیت انسان مانند یک شیطان سرکش در نهاد افکار و تصورات نفوذ کرد، و آن را در مکتب طوفان فسادی گرفتار ساخت که در هیچ یک از جاهلیت‌های پیشین نظیرش را نتوان یافت.

نظریه بی‌پایه و ویرانگر داروین بود که زندگی انسان را مسخ کرد، و این بشر بلادیده را از هر حیوانی پست‌تر، بی‌ارزش‌تر، و گمراه‌تر ساخت! و تفسیرهای گوناگونی را که هریک زیان بارتر، و رسواگرانه‌تر از دیگری بود، یکی پس از دیگری به این ترتیب پدید آورد:

۱- تفسیر مادی تاریخ. ۲- تفسیر جنسی سلوک انسان. ۳- تفسیر جسمی برای عواطف و مشاعر انسان، و بسیاری از تفسیرهای دیگر، به جز تفسیر انسانی برای انسان!. تفسیر مادی تاریخ که قسمتی از آن قبل از این بیان گردید ارمغانی است که مارکس برای بشریت گواه آورده است، این تفسیر رسوا همه شئون و ابعاد زندگی بشر را براساس حیوانیت انسان بررسی می‌کند، و چنین ادعا دارد که تاریخ بشریت فقط تاریخ جستجو از غذا است، و طراح خط سیر اجتماع فقط جبر تاریخ و ضرورت‌های اقتصادی است و بس!!.

بنابر ادعای این تفسیر وجود و مشاعر انسان را تولیدات مادی تعیین و مشخص می‌سازد، و ارزش‌های معنوی زندگی انسان یک رشته اموری است بی‌پایه و عارضی که هرلحظه عوض می‌شوند، و تنها عامل مؤثر و اساسی همان جنبه مادی زندگی انسان است.

و این تفسیر علاوه بر آنچه گفته شد نظریه تطور را نیز از داروینیسم ربود، و آن را به صورت یک حماقت رسواگرانه عرضه داشت که همه ارزش‌های انسانیت را با آن آلوده ساخت!.

در مکتب این تفسیر همه ارزش‌های معنوی به خاطر اینکه یک رشته اموری عرضی هستند در حاشیه ارزش‌های مادی قرار گرفته‌اند، مانند گرد و غبار می‌نشینند و پاک می‌شوند، و دائم در حال تطور و دگرگونی هستند و هیچ‌وقت ثابت نیستند، و روی این حساب دیگر حق و عدل ازلی معنا و حقیقتی ندارد و ارزش‌های زندگی یک رشته اموری هستند اعتباری و دائم گرفتار طوفان دگرگونی و تحولات.

یعنی: آنچه که امروز از لحاظ اینکه انعکاس دگرگونی یک نوع اقتصادی و مادی و تولیدی معینی است همان فضیلت حساب می‌شود، ممکن است همان فضیلت فردا به علت دگرگونی و تغییرات اقتصادی و مادی و تولیدی برگردد و رذالت حساب شود، و این فقط فرض و خیال نیست، بلکه عین حقیقت است!.

مثلاً: موضوع دین‌داری در دگرگونی و تحولات فئودالیزم فضیلت است، اما در دگرگونی و تحولات صنعتی عقب‌ماندگی و جمود فکری و ارتجاع است، همانطور که بی‌دینی در این مرحله فضیلت است!.

و نیز موضوع عفت جنسی در مرحلۀ فئودالیزم فضیلت است، اما در مرحلۀ تطور و تحول اجتماع صنعتی پیش‌رفته همین عفت جنسی ننگ و عار و موجب استهزاء است، زیرا زن در این مرحله از زندگی دیگر به استقلال اقتصادی رسیده است، و دیگر مرد به او نفقه نمی‌دهد تا با تحمیل پاکدامنی او را به ذلت و خواری بکشد! چنانکه مرد هم به نوبت خود از قیود و حدود آزاد است، و دیگر مجبور نیست که عفیف و پاکدامن باشد، زیرا خدای جدیدش سرمایه در کشورهای غربی سرمایه‌داری، و دولت در کشورهای شرقی کمونیستی از کسی چشم داشت پاکدامنی ندارد، و هرگز توجه ندارد که مردم پاکدامن باشند و یا آلوده‌دامن، بلکه آلوده‌دامنی پیش او مطلوب است!!.

بلی، این است آن تفسیری که انسان را دائم از جنبه مادی و حیوانی تفسیر می‌کند و از بردن نام روح انسان عار دارد، و بلکه در اینجا جنبه روحی انسان همیشه مورد مسخره و استهزاء است، زیرا جاهلیت قرن بیستم به آن ایمان ندارد، پس به طریق اولی این دم الهی را که دمی از روح خداست و در نهاد انسان دمیده است باور ندارد.

و اما تفسیر جنسی که قهرمانیکه تازش فروید است به حق می‌توان گفت که آن یک گمراهی رسواتر و مفتضحانه‌تری است، چون این تفسیر هرگز به این قناعت نکرده که انسان را به صورت حیوان نمایش بدهد، بلکه پیوسته او را در یک سیمای مسخ‌شده و چندش‌آوری تصویر می‌کند که سراسر شخصیتش از سرچشمه غریزه جنسی بیرون می‌ریزد و بس و سایر غرایز او را بی‌اعتبار می‌داند!.

عجبا! هر حیوانی به فرمان لذت غذا می‌خورد، به فرمان لذت آشامیدن می‌آشامد، به فرمان لذت دویدن می‌رود، و به فرمان لذت غریزه جنسی به فعالیت جنسی می‌پردازد! اما انسان فروید یا بگو: حیوان مسخ‌شده او چه قدر پست‌تر از حیوان است که همه این اعمال را به فرمان غریزه جنسی انجام می‌دهد، از کودکی، شیرخوردنش، انگشت‌مکیدنش، و فضولات غذا را دفع کردنش، دست و پازدنش، و در دامان مادر آرمیدنش، پستان‌مکیدنش، و بلکه بالاتر از این همه طبیعت و شخصیت معنویش از دین تا اخلاق و به فرمان غریزه جنسی است، و بلکه دائم و پیوسته از غریزه جنسی می‌چکد.

و اما تفسیر جسمی برای عواطف و مشاعر انسان که قهرمانانش همه روان‌شناسان علوم تجربی هستند، همه شئون زندگی را از جانب جسمانی انسان تجزیه و تحلیل می‌کنند، و انسان را درست مانند یک حیوان حساب و بررسی می‌کنند! این مکتب تجربی افکار و مشاعر انسان را یک رشته فعل و انفعال الکتریکی و شیمیائی مربوط به فعالیت غده‌ها می‌دادند، و ایمان دارد که غدد جنسی عواطف و مشاعر جنس را پدید می‌آورند، غده امومت یعنی: مایه مادری مشاعر و عواطف مادری را در نهاد مادر می‌سازد، غده (کظر) یا غده‌ای که به فعالیت کلیه‌ها فرمان می‌دهد شجاعت و ترس را می‌آفریند، و غده (درقیه) خلاق عصبانیت و یا بردباری و آرامی در مزاج است، مکتب روانشناسی تجربی ایمان دارد که این جسم آدمی است که از آغاز پیوسته حرکت می‌کند، و از این حرکت مشاعر و افکار را پدید میآورد!!.

و اینک (ویلیام جیمس) در کتاب خود: نظریه عاطفه در صفحۀ ۶۰ La theorie de L’emotion (معمولاً نظر ما در باره عواطف این است که ادراکات عقلی پاره‌ای از فعل و انفعالات وجدانی را در نهاد انسان به حرکت درمی‌آورد که ما آن‌ها را عاطفه می‌نمایم، و این حالت عاطفی همان عاملی است که عکس العمل جسمانی از آن پدید می‌آید، اما خود من بعکس ایمان دارم که تغییرات جسمی بلافاصله پس از ادراک مؤثر پدید می‌آید، و آن احساس که در پی این تغییرات دست می‌دهد آن همان عاطفه است)!.

از این بیان به خوبی پیداست که پیروان تفسیر جسمی انسان، نفس انسانی را ناشی از جسم او می‌دانند، و هرگز آن را به عنوان یک اصل اصیل در هستی و شخصیت انسان به رسمیت نمی‌شناسند!!.

شکی نیست که همه این تفسیرها در یک گمراهی مشترک ویرانگر سقوط کرده‌اند، زیرا همه آن‌ها انسان را از یک جنبه که بی‌ارزش‌ترین جنبه شخصیت او است تفسیر می‌کنند، و تحت فرمان تفسیر حیوانی برای انسان تمام همت خود را به عنصر جسمانی و ضرورت‌های جسمی او متوجه می‌سازند، و بدیهی است که اینگونه تفسیر، تفسیری است بسیار ناقص و غلط به چند دلیل به این ترتیب:

۱- معلوم است که توجه جزئی و نظر یک‌ جانبه به شخصیت انسان سایر جوانب این شخصیت را نادیده می‌گیرد و برای ابد آن‌ها را به فراموشخانه می‌سپارد، و سرانجام یک سیمای ناقص و نارسا از آن می‌سازد و نشان می‌دهد.

۲- آن جانب از شخصیت انسان که در این تفسیرها فراموش شده و از نظر افتاده است، همان جانب باارزش و مؤثری است که انسانیت انسان روی آن پایه‌گذاری شده است، و این همان است که پیوسته انسان را از حیوان ممتاز می‌گرداند!!.

بلی، همه این تفسیرها جنبه روحی انسان را به فراموشی می‌سپارند و یا عمداً از قلم می‌اندازند، چنانکه تفسیر مادی تاریخ تلاش و کوششی در بدست‌آوردن قدرت را فکر و اندیشه انسان قرار نمی‌دهد.

و تفسیر جنسی برای سلوک بشر فقط غریزه جنسی را مدار زندگی بشریت می‌داند، و تفسیر جسمانی برای مشاعر و عواطف انسان فقط جسم را منبع نفس انسانی می‌شناسد.

همه این تفسیرها برای روح انسان در این زمین گسترده در نظام شخصیت و در واقع زندگی انسان کوچکترین پایگاهی را به رسمیت نمی‌شناسد! و پیوسته انسان را به سیمای حیوان نقش می‌زنند، و سپس هرگز توضیح نمی‌دهند که چرا واقع زندگی انسان در این زمین با واقع زندگی حیوان‌ها اختلاف دارد!؟.

بدیهی است که حیوان دائم در تلاش و کوشش برای بدست‌آوردن قدرت است، و هم چنین حیوان پیوسته محکوم به فعالیت و انجام غریزه جنسی است، و همیشه تصرفات و رفتار حیوان همه از جانب جسمانی سرچشمه می‌گیرد.

پس در این صورت چرا انسان از حیوان جداست!؟ و چرا راه و رسم زندگی انسان از زندگی حیوان جداست!؟.

بلی، پربدیهی است که همه این تفسیرها از درک و شناخت حقیقت مشهود بشری دور مانده‌اند، و یا عمداً به فرمان خواسته‌های پلید شیطانی انسان را به سیمای حیوان نمایش داده‌اند!!.

به هرحال، مسلم این است که این تفسیرها با این تصورات پوک و باطل از تفسیر حقیقت انسان عاجزند و ناتوان، زیرا هنوز این تفسیرها نمی‌توانند بگویند که چرا انسان فعالیت خود را از جانبی که آغاز می‌کند، خواه در تلاش از برای بدست‌آوردن قدرت، و خواه در اشباع غریزه جنسی، و خواه برای تهیه مسکن و یا لباس- عاقبت کارش به تنظیمات اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی می‌کشد؟ و سرانجام سر از عقاید و افکار و ارزش‌های معنوی درمی‌آورد؟؟ و چرا هرگز نمی‌تواند اعمال خود را جدا از ارزش‌ها مربوط به خود آن اعمال انجام بدهد!؟؟.

و چرا در رفع گرسنگی فقط به پرکردن انبار شکم قناعت نمی‌کند؟ و دائم خوراک خود را با تنظیمات اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی می‌خواهد، و می‌خواهد که این تنظیمات غذای او را با نظم مخصوصی در اختیارش بگذارد؟ و به دنبال آن می‌خواهد که روش دست‌یافتن بغذا را حتی باید نظام حکومت و نظام اجتماع و روابط طبقات اجتماع در اختیار او بگذارد!؟.

و چرا فعالیت جنسی را فقط برای بکاربردن جنبه جنسی انجام نمی‌دهد!؟ بلکه دائم از راه تنظیمات اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی خاصی انجام می‌دهد، و می‌خواهد که این تنظیمات کامیابی جنسی را در اختیار او قرار بدهد و نتایج حتمی آن را پدید آورد!؟.

و خلاصه چرا همه نشاط‌ها و فعالیت‌های انسان سرانجام با تنظیمات و ارزش‌ها و افکار و عقاید و آداب و رسوم استوار می‌گردد!؟ بدون تردید این جریان نتیجه حتمی انگیزش و آمیزش روح با جسم است در تکوین و پرورش شخصیت انسان! آمیزشی که هرگز تفکیک نمی‌پذیرد، و به آن ترتیبی که این تفسیرها پنداشته‌اند از حقیقت بدور است [۱۹].

بلی، همه این‌ها یک رشته تفسیرهای ناتوان، نارسا، التقاطی، و پوک و بیهوده است...

یک رشته جاهلیت‌هائی است که از یک جاهلیت بزرگ یعنی: از قطع رابطه با خدا متولد می‌گردند، و پیوسته می‌کوشند که زندگی را دور از خدا تفسیر کنند، و از این جهت دائم در این سفاهت‌ها و جهالت‌ها فرو می‌مانند.

و با این وصف این تفسیرهای کج یگانه انحرافی نیست که جاهلیت قرن بیستم در فهم و تشخیص انسان به آن گرفتار شده است!!.

تاکنون بحث ما در بیان این انحراف دایر بر این بود که جاهلیت قرن بیستم انسان را که از جسم و روح ترکیب یافته تفکیک و تجزیه می‌کند، و روح او را از آن جهت که مربوط با خدائی است که این جاهلیت دائم از او می‌گریزد و از تماشای آیاتش خودداری می‌کند، پایمال می‌سازد و فقط جنبه جسمانی انسان را به رسمیت می‌شناسد و بس، و همه تفسیرهای خود را در باره زندگی انسانیت براساس همین جنبه از شخصیت تجزیه‌ شده او که در حقیقت هنوز وجود ندارد عنوان می‌کند!!.

اما هرگز انحراف جاهلیت قرن بیستم در این حد متوقف نمی‌شود، زیرا که او هنگام قطع رابطه با خدا نیروی احساس توازن را در همه تصورات خود از دست داده است، همان توازنی که نیروی ادارک انسان را در ارتباط با خدا بدست می‌آورد، و جهان و زندگی انسان را در شعاع آن تفسیر می‌کند!!.

سپس میزان سنجش این جاهلیت به خاطر از دست‌دادن این توازن در سنجش ظواهر فردی و اجتماعی... شخصیت انسان به طوفان اختلال و ورشکستگی افتاده است!.

و روی این حساب می‌بینیم که بعضی از مبتلایان و گرفتاران این جاهلیت همه همت و توجه خود را روی حقیقت اجتماع متمرکز ساخته، و بعضی دیگر بر حقیقت فرد تکیه داده است.

و هریک از این گروه مبتلا و گرفتار جنبه دیگر شخصیت انسان را از قلم انداخته، و یا از ارزش آن تا آنجا که توانسته کاسته است!.

و بدیهی است که در صورت اول اجتماع به یک نیروی ستمکار و تجاوزگر تبدیل خواهد گشت، و تمام قدرت خود را در راه واردساختن فشار و درهم‌کوبیدن فرد به کار خواهد برد.

و در صورت دوم فرد در قیافه یک ظالمی مغرور و سرکش و طغیانگر بیرون خواهد تاخت، و محصول تلاش‌های اجتماع را با طغیان و خودخواهی و حرص و آزخواهی پایمال خواهد ساخت، زیرا در نظام این جاهلیت هرگز دو کفه ترازوی فردی و اجتماعی انسان توازن نخواهد یافت.

و بهمین لحاظ همه نظام‌های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و اخلاقی قرن بیستم بر پایه افراط و تفریط در باره فرد و اجتماع بنا شده است! اما هنوز معلوم نیست که چرا این جاهلیت از دیدن حقیقت این همه چشم خود را بسته است!؟ و چرا هنوز نمی‌خواهد بپذیرد که این انسان از دو جنبه فردی و اجتماعی ترکیب یافته و هردو در تکوین و ظهور شخصیت انسان متوازن است!؟.

و روی این حساب هریک از فراد انسان هم فردی است مستقل و دارای حق نظر، و با حفظ سمت هم عضوی از اعضاء اجتماع انسان است! هم فردی است که باید موجودیت فردی خود را احساس کند و به رسمیت بشناسد و آن را در واقع زندگی به کار ببندد، و هم عضوی است از اجتماع خود که پیوسته هم‌زیستی و همآهنگی با دیگران را دوست دارد، و از همیاری و هم‌زیستی با آنان سرمست و خرم است!!.

بلی، در بسیاری از اوقات در میان این دو جنبه اختلاف دیده می‌شود، اما این اختلاف هرگز با این حقیقت منافات ندارد که اولاً هردو جنبه هم در واقع خارج و هم در درون نفس و روان انسان وجود دارند.

و ثانیاً: در صورتی که زندگی براه و رسم صحیح پایدار گردد ممکن است که به تدریج از شدت و گسترش این اختلاف کاسته شود و عاقبت برداشته گردد.

اما این جاهلیت‌ها دائم از پذیرفتن حق و آئین الهی خود را بازمی‌دارند، و همین سر باززدن مفاسد بی‌شماری را در تصور و اندیشه و سلوک انسان پدید آورده است، و منظور ما نیز در این بخش فقط تحقیق و بررسی انواع مفاسدی است که این جاهلیت‌ها در تصور انسان پدید آورده‌اند، و ما از این رهگذر به این نتیجه میرسیم که انحراف جاهلیت در مرحله تصور انسانیت که پایه آن انحراف از عبادت خداست همه تصورات انسان را در مورد علاقه‌های فردی، اجتماعی، جنسی، قومی و نژادی به طوفان فساد سپرده است.

اما در خصوص فرد از جنبه‌های مختلف و عناصر گوناگونی که در نهادش هست، به آسانی می‌توان دید که جاهلیت قرن بیستم وجود او را به عنوان مجموع فشرده‌ای از مبارزات آشتی‌ناپذیر اجباری تصویر می‌کند، و بلکه در اکثر موارد این مبارزات را بسیار پاک و محترم می‌شمارد، و آن را بهترین وسیله برای پیش‌رفت و ترقی و تلاش و کوشش در عمران و آبادی جهان می‌داند، و آرامش وجدان و آسایش دل را نوعی بیماری و تنبلی و نقض مقام شخصیت انسان می‌پندارد، چنانکه این نگرانی (مقدس) را در بیانات پیروان جاهلیت قرن بیستم می‌خوانیم، و آن همان عامل مؤثر است که چرخ زندگی را در راه ترقی به حرکت درمی‌آورد!!.

بلی، بدیهی است که این نگرانی (مقدس) چرخ زندگی را به گردش درآورده است، اما نه در راه ترقی و پیش‌رفت، بلکه در راه سرگردانی و آشوب و بلوا، و جنون و فشار خون و نابسامانی‌های عصبی و روانی... تا آنجا که دیگر بیمارستان‌های روانی، و درمانگاهای روانی برای پذیرفتن بیماران تنگ است، و جنون و بیماری‌های روانی در این جاهلیت در ردیف بیماری‌های اجتماعی قرار گرفته است! و نابسامانی‌های عصبی و روانی تمدن و ترقی به شمار می‌آید!!.

اما حاشا و کلا که این نگرانی مقدس شایسته احترام و تحسین باشد! برای اینکه فعالیت و جوش و خروش صحیح فکری و روحی موضوعی، و پریشانی و نابسامانی موضوع دیگر است!!.

و جای انکار نیست که مسلمانان صدر اسلام فعال‌ترین و پرنشاط‌ترین ملتی بودند که چشم تاریخ تاکنون دیده است!.

آن پیروزی‌های چشم‌گیری که از کرانه‌های آتلانتیک تا کرانه‌های پاسفیک را در مدتی کمتر از نیم قرن بهم پیوسته است، آن رستاخیز عظیم علمی و فرهنگی که رشته علوم قدیم و جدید را باهم پیوند زده و اساس علوم تجربی را بنا نهاده است، آن نظام‌های سیاسی، اجتماعی، و اقتصادی نیرومندی که زندگی بشر را رونق داده است.

و آن مذاهب فکری در تفسیر قرآن و تطبیق آن در زندگی و در اجتماع که مدارس گوناگون فقه را به وجود آورده است، و همه این معجزات و نیز معجزات دیگر در مدتی بسیار کوتاه انجام گرفته است، و همه آن مردمی که چنین نهضت بزرگ و گسترده را به وجود آورده است، هرگز در پیش‌برد این مقاصد خود از این پریشانی و نابسامانی مقدس یاری نجسته‌اند، بلکه مرتب در این جریان فعالیت و پیش‌رفت کنونی دنیای امروز را در کمال وقار و آرامش انجام داده‌اند، چون هدف آنان در همه این کارها خوشنودی و رضایت خدا بوده، و همیشه با یاد و نام خدا دلهای خود را آرام می‌ساخته‌اند، و شعارشان این بوده که ﴿أَلَا بِذِكۡرِ ٱللَّهِ تَطۡمَئِنُّ ٱلۡقُلُوبُ ٢٨[الرعد: ۲۸].

و اما در خصوص فرد از لحاظ روابط او با اجتماع می‌بینیم که جاهلیت قرن بیستم رابطه فرد را با اجتماع به مبارزه دائمی و عداوت آشتی ناپذیر تبدیل کرده است! و با این تصور غلط یک رشته تفسیرهائی هم برای زندگی انسان و هم برای خود انسان انشاء کرده که رسواترین و بی‌آبروترین آن‌ها همین تفسیر مادی تاریخ است، همان تفسیری که مبارزه در میان فرد و اجتماع را یک ضرورت اجباری و اجتناب‌ناپذیر می‌داند!!.

بلی، اگر منظور مفسران تفسیر مادی از این مبارزه، مبارزه حق و باطل بود این تفسیر صحیح و مطابق با واقع بود، زیرا وضع این جهان و شأن این انسان: این مخلوق برگزیده خدا چنین مبارزه‌ای را ایجاب می‌کند! اما منطق جاهلیت که حق و باطل نمی‌شناسد و نه تنها نمی‌شناسد، بلکه دائم حق و عدل ازلی را بباد استهزاء می‌گیرد! و هدف تفسیر مادی تاریخ از این بیان مبارزه دائم در میان مصلحت یک طبقه با مصلحت طبقه دیگر است که با میزان اخلاق سنجیده نمی‌شود و هرگز با حق و باطل کاری ندارد، و هیچ وقت در این باره بحث نمی‌کند که این طبقه و یا این طایفه و یا این فرد از این لحاظ متجاوز شناخته می‌شود که از حق تجاوز کرده، و یا حدود خدا را که برای آسایش مردم بیان کرده است، زیرا پا نهاده است، بلکه به گمان این جاهلیت هر طبقه نسبت به خودش حق است، و همیشه مبارزه حتمی طبقاتی از تضاد و برخورد مصالح طبقات که خود نیز امری اجتناب‌ناپذیر است به وجود میآید، و این مبارزه دائم رژیمی را و نظامی را که به صلاحش نیست نسبت به زندگی طبقه نوخاسته و مخلوق تحول اقتصادی موجود منهدم می‌سازد، نه نسبت به حق و عدل ازلی!!.

و اما در خصوص غریزه جنسی بی‌پروا باید گفت که روابط جنسی در جاهلیت قرن بیستم به طوفان بدترین و شدیدترین فساد افتاده و به زشت‌ترین و رسواترین سیما درآمده است، زیرا پیروان این جاهلیت ایمان دارند که رابطه جنسی یک نوع عمل‌کرد بیولوژی است، و هیچگونه ارتباطی با اخلاق ندارد!!.

در قاموس این جاهلیت رابطه جنسی بارزترین جلوه تحقق وجود و زیباترین مظهر شخصیت انسان است! و نیز رابطه جنسی بزرگترین و باارزش‌ترین تجلی هنر است!.

و بالآخره رابطه جنسی گسترده‌ترین جولانگاه آزادی است!!.

رابطۀ جنسی به عقیده این جاهلیت یک خاصیت شخصی است، و شایسته نیست که به دو قسمت تقسیم گردد، سالم و بیمار حساب شود، زیرا عده‌ای از مردم دوست دارند که از آن به طور طبیعی و صحیح بهره‌برداری کنند، و عده‌ای دیگر بهره‌برداری نامشروع و غیرطبیعی را دوست دارند، و هردو در روش و کار خود آزادند. بلی، این و ده‌ها خرافات دیگر مولود نظریه جاهلیت قرن بیستم در باره روابط جنسی است، و حال آنکه در مسیری مخالف با حقیقت غریزه جنسی و منافی با نقش طبیعی و متوازن آن در زندگی انسان جریان دارد، و ثمره آن هم پیدایش بدترین و شدیدترین فساد و گسترده‌ترین هرج و مرجی است که در صفحه تاریخ انسان ثبت شده است!!.

و اما آن شعوب و قبائلی که از راه راست خدا منحرف شده و به پیروی از شهوات و هوا و هوس افتاده‌اند، روابط خود را گاهی به صورت روابط درندگان براساس غلبه و سلطه و مبارزه و ستیز، و گاهی دیگر به صورت روابط سایر حیوانات در محدوده غریزه جنسی، یا نژادی و یا مصلحت و منفعت مشترک نقش می‌زنند، و هرگز این رابطه را به پیروی از آئین الهی براساس انسانیت و اصول شایسته انسان پی‌ریزی نمی‌کنند!!.

در خاتمه آنچه که تاکنون در این بخش بیان شد نمونه‌هائی بود از تصور جاهلیت قرن بیستم در باره روابط انسان، و اکنون برای حسن ختام این بحث را در باره آئین این جاهلیت نسبت به حقیقت و روابط روانی انسان با نقل چند جمله از گفتار (آلکسیس کاریل) به پایان می‌بریم، و این نکته را هم تذکر می‌دهیم که کاریل از دانشمندان قرن بیستم است و همیشه گفتار خود را با استفاده از علم امروز بیان می‌کند، و هرگز تحت تأثیر دین قرار نگرفته است، او در کتابش انسان موجود ناشناخته چنین بیان می‌کند:

این یک حقیقت انکارناپذیر است که تاکنون بشر تلاش و کوششی بس گسترده‌ای را در شناخت روان خود بکار برده است، اما علی‌رغم اینکه ما در روانشناسی سرمایه انبوه و اندوخته‌های فراوانی از بررسی‌های دانشمندان، فلاسفه، و شاعران، و روحانیان عصرها و قرن‌ها در اختیار داریم، هنوز شعاع فهم و درک ما از قسمت‌های محدود و معینی از عالم روان ما تجاوز نکرده است، و بدیهی است که ما هنوز انسان را به صورت یک مجموعه کامل از تمام جهات نشناخته ایم، بلکه شناخت ما نسبت به انسان هنوز در پاره‌ای از اجزاء مختلف و گوشه‌های کوچک و پراگنده این شخصیت دور میزند، و حتی این قسمت محدود و جزئی را نیز نیروی فکری و تخیلی ما نقش کرده است، و هنوز جهل ما نسبت به خودمان دست نخورده است، و هنوز نمی‌دانیم که ما چه هستیم و که هستیم!.

چون با هر فردی از افرادِ ما بشر، موکبی از اشباح دائم در حرکت است که حقیقتی مجهول و هنوز ناپیدا در میان آن آرمیده است!!.

پرواضح است که جهل ما نسبت به خودمان هنوز سر به مهر است و هنوز این بیابان تاریک است، زیرا اغلب پرسش‌های که روان کاوان و انسان شناسان در باره انسان مطرح کرده و هنوزهم می‌کنند بی‌پاسخ مانده است و می‌ماند، و علتش این است که در جهان روان آدمی هنوز مناطق نامحدودی هست که ناشناخته مانده است! بدیهی است و همه می‌بینیم و می‌دانیم که همه پیش‌رفت‌هائی که تاکنون دانشمندان در پژوهش‌های روانی و شناخت شخصیت انسان بکار برده‌اند ناقص است، هنوز شناخت ما نسبت به خودمان در بسیاری از موارد سطحی و ابتدائی است!!.

سپس کاریل بار دیگر بحث خود را به این ترتیب ادامه می‌دهد: و یکی از آثار این جهل ویرانگر این است که حقیقت انسان را در زندگانی اقتصادی، اجتماعی، مدنی، فکری و سایر مراحل زندگی اینگونه تفسیر و بیان می‌کند: واقعاً که تمدن عصر حاضر خود را در موقعیتی بس دشوار و ناهموار می‌یابد، زیرا هرگز با طبیعت و روح و روان ما سازگار نیست، و بیگانه و دور از حقیقت ما پدید آمده است، و به عبارت روشن‌تر این تمدن مخلوق خیالات علمی و زائیده شهوات و اوهام و نظریات و خواسته‌های خودسرانه مردم این قرن است، و علی‌رغم اینکه در اثر تلاش و کوشش خود ما برانگیخته شده با حجم ما و با قیافه ما سازگار نیست!!.

این مردمی که دنباله‌رو خیال و پیرو نظریات خودسرانه هستند، این تمدن‌ها را با فکر و اندیشه نارسای خود می‌سازند، و ظاهراً منظور آنان از ساختن این تمدن‌ها تأمین خیر و سعادت انسان است، اما در حقیقت این مخلوق ناقص است، چون با قیافه ناقص انسان سازگار نیست، نه با قیافۀ کامل و حقیقی انسان!!.

نه با قیافه ناقص انسان سازگار است، نه با قیافۀ کامل و حقیقی انسان!!.

برای اینکه در تأمین خیر و سعادت انسان واجب و لازم است که خود انسان مقیاس همه چیز باشد، اما واقع امر در این تمدن‌ها درست به عکس است.

بلی، انسان در این جهانی که خود ساخته است هنوز غریب و بیگانه است، چون هنوز خود را نشناخته است، هنوز معرفتش در شناخت طبیعت خود ناقص است! و بهمین لحاظ این پیش‌رفت عنان‌گسیخته و وحشتناکی که علوم جماد بر علوم حیات یافته است، خود یکی از مصیبت‌های بزرگ و گریبان‌گیر بشریت گردیده است!!.

الحق که ما مردم بدبختی هستیم، مردم سرافگنده‌ای هستیم، زیرا دائم در حال سقوطیم، دائم در حال انحطاط اخلاقیم، و دائم در بیابان تاریک سقوط عقلی پیش می‌تازیم و خود خبر نداریم!! ملت‌هائی که امروز در پیش‌رفت و تمدن صنعتی به اوج قله تمدن رسیده‌اند، اگر نیک بنگری همان ملت‌هائی هستند که در سرازیری ضعف و ناتوانی قرار گرفته‌اند و در راه سقوط پیش می‌تازند، و این تمدن آن را با سرعت به سوی وحشیگری و هلاکت سوق می‌دهد، و سرانجام سریع‌تر و زودتر از سایر ملت‌ها نابود خواهند شد!!.

و این خلاصه و فشرده داستان فسادی است که جاهلیت قرن بیستم در تصورات انسان پدید آورده است، و همانطور که می‌بینیم هیچ یک از مظاهر تصور آدمی را خالی از فساد نگذاشته است، و این فساد ویرانگر ناشی از بزرگترین انحراف است، یعنی: انحراف انسان از خداپرستی است...

جاهلیت قرن بیستم پیش از همه جاهلیت‌های گذشته گرفتار این پندار شده است که دین یک موضوع شخصی و سلیقه خصوصی است و هیچگونه پیوندی با زندگی انسان ندارد، زیرا در اصطلاح این جاهلیت دین عبارتست از رابطه وجدانی میان بنده و پروردگار، گرچه این تصور نیم بند در اصل خود یک انحراف بزرگی است در جاهلیت قرن بیستم، اما آن حقیقتی که آثارش در اروپا و در مناطق نفوذ تمدن اروپائی نمایان شد این است که فساد عقیده و انحراف از خداپرستی به آن ترتیب که این جاهلیت پنداشته بود هرگز در درون ضمیر و وجدان فردی محصور نماند، بلکه همه ابعاد و زاویه‌های زندگی بشر را فرا گرفت، و هیچیک از شئون زندگی از مفاسد آن در امان نماند.

و بدیهی است که انحراف عقیده به اجبار حیات بشر را گرفتار طوفان فساد می‌سازد، چون برخلاف تصور پیروان جاهلیت قرن بیستم هرگز تنها رابطه میان خالق و مخلوق نبوده و بی‌ارتباط با واقع زندگی نیست، بلکه هم‌رابطه میان خالق و مخلوق و هم‌سازنده و حاکم و ناظر زندگی بشریت است، و بهمین مناسبت هر زمانی که عقیده به فساد گرفتار گردد بناچار زندگی نیز گرفتار فساد می‌گردد، و گمراهی در همه شئون زندگی بشر جریان می‌یابد.

پس بررسی مطالب این بخش به خوبی نشان داد که چگونه انحراف عقیده تصورات بشر را فاسد ساخته است!؟.

اما این فساد هرگز در دایره تصور تنها محدود نمانده است، بلکه در آفاق سلوک بشر نیز قاطعانه گسترش یافته و همه جا را فرا گرفته است!.

[۱۲] إنجیل متى، إصحاح ۲۲، آیت ۲۱. [۱۳] بر گرفته از کتاب «الله يتجلى فى عصر العلم» ترجمۀ دکتور دمرداش عبد المجید سرحان. [۱۴] مقاله‌ی «خلایای زنده رسالت خویش را انجام می‌دهند» در کتاب «الله یتجلی فی عصر العلم». [۱۵] ژولیان هکسلى در کتاب «الإنسان فى العالم الحديث» ص ۲، ترجمۀ عربی. [۱۶] «الإنسان فى العالم الحديث»ص ۳ از ژولیان هکسلى. ترجمۀ عربی. [۱۷] همان سابق ص ۲۷-۲۹. [۱۸] همان سابق ص۳ - ۶. [۱۹] کتاب «دراسات فى النفس الإنسانية» فصل «طبيعة مزدوجة».