فساد در اجتماع
روابط فرد و اجتماع مهمترین موضوعی است که علم جامعهشناسی در بررسی و تحقیق آن قیام کرده است، و همانطور که جاهلیت قرن بیستم در سیاست، و اقتصاد گرفتار نارسائی و نابسامانی و خطا و اشتباه شده، در نظریات خود در روابط فرد و اجتماع و در تطبیق نظریات خود در عالم واقع نیز دچار خبط و نارسائی و نابسامانی شده است، به دلیل اینکه برنامههای سیاست، اقتصاد، و اجتماع پیوند و ارتباط ناگسستنی با یکدیگر دارند، و ما قبل از این عملکرد سیاست و اقتصاد را در یک دیگر بررسی کردیم و دیدیم که چگونه درهم اثر میگذارند!؟.
هم اکنون عملکرد آن دو را در اجتماع بررسی میکنیم، اما نه براساس نظریه جاهلیت مادی که از یک طرف اقتصاد را سازنده و تشکیلدهنده سیمای اجتماع میپندارد و از طرف دیگر سیاست را، بلکه بر این اساس که سیاست، اقتصاد، و اجتماع هرسه همه باهم دورنماهائی از شخصیت و هستی انسان هستند، و همه با یکدیگر پیوند خورده و درهم آمیختهاند، زیرا همه از ابعاد پیوندخورده و درهم آمیخته یک شخصیت سر میزنند، و آن عبارت از انسان است.
ما قبل از این به طور تلویحی به موضوع اختلال و نارسائی جاهلیت قرن بیستم اشاره کردیم، و گفتیم که: در تصویر پیوند روابط فرد و اجتماع گرفتار خبط و اشتباه شده است، و بازهم گفتیم این خبط و اشتباه ناشی از اختلال و نارسائی این جاهلیت است در باره نفس انسانیت، و نتیجه فقدان احساس توازن است در آن، به علت اینکه این تصور نارسا انحراف از آئین خداست، و بیان نمودیم که این جاهلیت یا فرد را اصیل حساب میکند، و یا اجتماع را اصیل میداند، و روی همین حساب میبینیم که نظامهای اجتماعی قائم براصالت فرد پیوسته همه همت خود را در نمایاندن شخصیت فردی بکار میبرند، و در آن آن چنان مبالغه میکنند که سرانجام فرد را بر تخت ستایش و پرستش مینشانند، و تعرض و نزدیکی به آن را حرام میشمارند، و معتقدند که فرد آن چنان آزاد است که هرچه بخواهد میتواند انجام بدهد، و به هراندازه و از هر طریقی که بخواهد میتواند انجام بدهد، و کاملاً آزاد است که افکار و عقاید خود را و اخلاق و آداب و رسوم خود را بهر قالبی که دلخواه اوست بریزد، و بهر شکل و قیافهای که میپسندد درآورد، و اجتماع هرگز حق ندارد کوچکترین مانعی بر سر راه خواستههای فرد پدید آورد، و یا در تصرفات او نظر بدهد و چون و چرا کند، زیرا اجتماع چیست و چه حقی دارد که میخواهد فرد را تحت سرپرستی و نظارت خود قرار بدهد و چرا باید بدهد!؟.
و در قاموس این منطق در واقع خدا و معبود همان فرد است، و خدا هم که حق دارد هرچه که میخواهد و میپسندد انجام بدهد، و آزادی شخصی میدان بزرگی است که در پیش روی همه خدایان گشوده است، و دیگر برای اجتماع این فضولی چرا است!؟.
و اما نظامهای قائم براصالت اجتماع، برخلاف نظامهای فردپرست پیوسته تمام همت خود را در نمایاندن شخصیت اجتماع بکار میبرند، و در اینجا مبالغه میورزند که سرانجام اجتماع را بر اریکه ستایش و پرستش مینشانند، و دیگر برای فرد کوچکترین احترام و آبروئی قائل نمیشوند، و روی این حساب در این نظامها فرد هیچگونه حق مالکیت ندارد، و هرگز مجاز نیست، افکار، و عقاید، و اخلاق، و آداب، و رسوم خود را به شکل دلخواه خود درآورد، و هرگز حق ندارد که بر عمل اجتماع اعتراض کند، و در مقابل اجتماع زبان باز کند و سخن بگوید، زیرا فرد کیست؟ و چه حقی دارد که میخواهد اجتماع را تحت سرپرستی و نظارت خود درآورد!؟.
و در قاموس این نظامها اجتماع همان خدا و معبود است، و چون خدا است هرچه که بخواهد انجام میدهد، و فرد جز یک بنده خاضع و خاشع در برابر این معبود نیست!.
و شاید جالبترین موضوع در این دو نظام جاهلانه این باشد که هریک را آنها مدعی هست که بر پایههای به اصطلاح علمی استوار است! و برای اثبات فساد این ادعای پوک و یا روشنتر بگوئیم برای اثبات فساد این علم بیپایه که این ادعا براساس آن بنا گردیده، دلیلی روشنتر از این نیست که هردو نظام درست در قطب مخالف یکدیگر قرار دارند، به ترتیبی که هیچگونه صلح و سازش در میان آنها نه ممکن است و نه حتی میتوان امکانش را تصور کرد.
و بنابراین، آیا چگونه ممکن است که هردو صحیح باشند!؟ پس با توجه به این حقیقت بدیهی است که یکی از این دو یا هردو به طور یقین غلط و باطل است، و حقیقت امر این است که این بطلان اختصاص به یکی ندارد، بلکه هردو به طور مساوی در آن شریکند و یکسان! و افسانه فرد مقدس از آن تطوری پدید آمده که در عصر نهضت در اروپا فرود آمد.
زیرا اروپا در دوران جاهلیت قرون وسطی در فشاری سخت و شدیدی به سر میبرد که همه ابعاد شخصیت انسان را دربر گرفته بود و فشار میداد، کلیسا و رجال دین کلیسائی از یک طرف تسلط ذلتباری را مرتب بر مردم تحمیل میکردند، و این تا آنجا بود که انسان حق نداشت که مستقیماً و بدون واسطه اغیار با خالق خود به راز و نیاز بپردازد، بلکه اگر میخواست راز و نیاز کند ناچار بود که کشیشی را واسطه قرار بدهد، و آمرزش خدا نیز ممکن نبود که شامل حال کسی باشد مگر به وسیله کشیشی.
بلکه هر توبهکاری و هر نادمی بناچار باید کشیشی را شفیع خود قرار میداد، وإلا توبه معنا نداشت! و همچنین اعتراف بنده گناهکار به گناه خود در پیشگاه خالقش فایده و بلکه امکان نداشت مگر به وسیله اقدام کشیش! و جان سخن: همه روابط بندگان خدا با خدای خود بستگی به خواست و اراده کشیشان داشت!!.
و از طرف دیگر طبقه اشراف و نجیبزادگان بارگرانی بود بر دوش مردم بینوا! چون فقط همین طبقه اشراف بود که در آن اجتماع پوک دارای وزن و ارزشی بودند و سنگینی آن بر دوش انسانهائی بیاراده بود که توده مردم و ساختمان این اجتماع از آنان تشکیل میشد: توده رنجکشیده و بلادیدهای که کوچکترین حق برای آنان منظور نبود، و با این وصف بازهم پیوسته زیربار انواع گوناگون وظیفههای سنگین و طاقتفرسا فرسوده میشد!!.
در این نظام شوم ظالم و طغیانپرست بود که فرد هیچگونه وزن و اعتباری نداشت! نه دارای شخصیتی بود و نه مالک واقعی چیزی!.
زیرا مالک انحصاری هر ناحیهای فئودال همان ناحیه بود و بس! و برای احدی جایز نبود که بطور استقلال بکار اقدام کند! چنانکه هیچ کسی حق نداشت که با دولت وارد گفتگو شود و قراردادی ببندد! زیرا دولت همیشه فرد را فقط به وسیله فئودال محل که سرپرست و صاحب اختیار او بود به رسمیت میشناخت، و جان کلام نقش فئودال محل در روابط فرد با دولت درست همان نقش کشیش بود در روابط فرد با خدای خویش!! آنکه آن میکرد در آنجا، در اینجا این میکرد!.
و اما حقوق سیاسی، تأمین امور زندگانی، امنیت قضائی و هر تعهد و تأمینی دگر در آن شرایط و در آن وضع و حال مفهوم و بلکه وجود نداشت، و بالاتر از همه اینها آن بود که رژیم فئودالیزم به آن صورت جاهلانه که در اروپا بود بر جامعه حاکم بود، جز شخص فئودال محل که صاحب اختیار مطلق العنان بود، هیچگونه اعتنائی به شخصیت فرد نداشت، و بلکه دائم تکیه این نظام شوم پیوسته بر مجموعه افرادی بود که هرگز دارای شخصیت فردی با استقلال و ممتاز نبودند! و در زندانی محدود و تاریک و تنگ مخصوص و در شرایطی تغییرناپذیر زندگی میکردند، درست مانند گوسفندان در آغل! زندگانی کشاورزان دهنشین از قرنها پیش در یک حال راکد و جامد و خاموش باقی مانده بود! کوچکترین حرکتی دیده نمیشد! فقط فردی میرفت و فردی دیگر به جای آن میآمد!.
آن چنان ساکت و آرام و خاموش که گوئی نه روندهای رفته و نه آیندهای آمده! و روی این لحاظ فرد هرگز وجود و شخصیت خود را احساس نمیکرد! و این عدم احساس از روی ایمان و فکری نبود، بلکه از روی تقلیدی پوک و پوسیدهای بود که چنین وضع سیاه و اسفباری را ادامه میداد، و درست مانند چارپای عصاری دائم در پیرامون خرمن یأس و بدبختی خود حیران و سرگردان از صبح تا شام و از شام تا صبح میگشت، و بازهم میگشت!! در میان چنین وضع راکد و خاموش و جامدی و در چنین شرایط یأسآور و مرگباری که بر اجتماع تیولگران و فئودالیزم اروپا سایه گسترده بود که ناگهان طوفان پرخروشی از زندگی و نشاط در گرفت و امواج سهمگینی همه جا را درهم کوبید، و این امواج در اثر دوگونه بر خوردی بود که در میان اروپای راکد و جهان اسلام پرخروش روی داد، برخورد اول در میدان جنگهای گسترده صلیبی بود، و برخورد دوم در دانشگاههای اندلس و مغرب، و در پی این برخوردها بود که رستاخیز بس عظیمی در همه شئون زندگی اروپا در گرفت و آن بارهای سنگین قرنها را از این دوشهای زخمین فرسوده برانداخت، و آن کفنهای پوسیده ایام تاریک را از تن آن کفن پوشان از خود بیخبر درید و به دور انداخت!.
نخستین بارگرانی که این مردم از دوش خود بر زمین انداختند، همان بار سنگین تکالیف ظالمانه و تجاوزکارانه کلیسا بود، و تحمیلهای شوم رجال کلیسائی و در اجرای این برنامه بار اندازی طبیعتپرستی به عنوان پناهگاهی برای فرار از فشار کلیسا و خدای کلیسائی که پیوسته مردم به نام او و بیاد او زیر ستم و استثمار رفته بودند به رسمیت افتاد، و برای اولین بار عابد و معبود بدون واسطه و بدون دخالت اغیار و دور از چشمکشیشان با یکدیگر رابطه برقرار ساختند!!.
ناگفته نماند که منظور ما در این بحث حرکتکردن گام به گام با تاریخ است، نه به رسمیتشناختن و گواهیدادن به جبر تاریخ، زیرا همانطور که از پیش گفتیم شانه خالیکردن از زیربار و آزادشدن از دست کلیسا و خدای کلیسا هرگز دلیل منطقی و علت علمی طبیعتپرستی نبود و تا ابد هم نخواهد بود، و عقل سلیم و منطق صادق حکم میکند که پس از خواندن پیام و شنیدن سرود آزادی، و پس از رهاشدن از دست دیو استعمار و از چنگال گرگ کلیسا جز گرویدن همان مردم رهاشده را به پرستش خدای واحد و معبود حق گریزی نبود.
نه آنکه بار دیگر با داستان اسفبار پرستش خدایان ساختگی و معبودان پوک و خیالی که خود بنده و هم، و مخلوق عصبیتند روبرو گردد، کلیسائی نرفته کلیساتری به جای او جلوس کند! و گرگی نرفته هنوز گرگ دیگری تیزدندانتر جای او را بگیرد!!.
و دومین بارگرانی که این مردم بلادیده از دوش خود برانداخته بار سنگین رژیم فئودالیزم و تجاوزات و تحمیلات خودسرانه طبقه اشراف و نجیبزادگان بود، و انقلاب کبیر فرانسه مرکز قدرت و نقطه انفجار این رستاخیز عظیم بود که نظام سلطنت را برانداخت و بساط گسترده فئودالیزم را درهم پیچید، و تیغهبران و بیامان گیوتین را با گردنجباران و گردنکشان آشنا ساخت.
و پس از وقوع این رستاخیز بزرگ فرد در این محیط به تدریج به شخصیت خود پی برد و به ارزش خود توجه کرد! اما چون مدتها در چنین جاهلیت خداناشناسی قرار گرفته بود، به آسانی نتوانست حقیقت شخصیت خود را در پرتو هدایت خدا به طریق صحیح بشناسد، و بهمین لحاظ دیگر در ایجاد ارتباط مستقیم با خدا و بدون واسطه کشیش به تلاش و کوشش نپرداخت، بلکه کلیسا و کشیش و خدا را یکسره پشت سر انداخت و از هرچه که بود فرار کرد!!.
دیگر به این معنا توجه نکرد که حق و باطل، سره و ناسره را از هم جدا کند، حق را بپذیر و باطل را رها کند، بلکه یکباره اخلاق و آداب و رسوم و عقاید تقالید عصر خود را به عنوان یک رشته مسائل کهنه و بیارزش به دور انداخت، و سرانجام فرد در این میان، در این طوفان تازه رسیده، در این انقلاب ویرانگر هر باری که بدوش داشت گرچه آذوقه راهش و قوت جانش بود از دوش خود بر زمین انداخت و خود را از همه آثار عهد قدیم رها ساخت.
و سپس آرام آرام دوران انقلاب صنعتی سر رسید، و این انقلاب تازه وارد هم بقیه آنان و بازمانده شعارهای عصر گذشته را کوبید و تارمار ساخت و پاکسازی کرد!.
این انقلاب تازه از راه رسیده سازمان اجتماع را یکباره دگرگون ساخت و همه اوضاع موجود و مبانی آن را درهم کوبید، و به صورت یکی از مهمترین عوامل در تأسیس سازمان فردیت انسان نقش خود را در میدان زندگی بشر اروپائی به خوبی بازی کرد.
کشاورزان و مردم دهنشین بیآنکه باهم ارتباط داشته باشند و با یکدیگر آشنا باشند برای کارکردن در کارخانجات به شهرها ریختند، و بدون آنکه کسی کسی را بشناسد در این شهرها مسکن گزیدند، این مردم تازه به دوران رسیده جز در ساعات کار و جز در کارگاهها با یکدیگر دیدار نمیکردند، اما این دیدارها هرگز نمیتوانست از آن نوع دیدارها که در میان کشاورزان و در محیط با صفای کشاورزی وجود داشت باشد، و این آشنائی از نوع آن آشنائی و همیاری نبود که در دهات در میان همسایگان برقرار بود، و در دوستی و آداب و رسوم و غم و شادی شریک یکدیگر بودند، این یک نوع جدیدی بود که نمیتوانست این مردم پراگنده را دور هم جمع سازد و از احساسات و افکار مشترک برخوردار کند!.
این مهاجران آزاد از قید و بند به صورت افرادی پراگنده و بدون خانواده و اهل و عیال از ده به شهر آمدند، چون آنان نسختین طبقه کارگرانی بودند که برای کاریابی و بازکردن جای پائی از ده به شهر سرازیر شدند، و روی این حساب نمیتوانستند خانوادههای خود را کوچ دهند، این جریان به این جهت بود که با استفاده از تنهائی شرایط مساعدی برای انتقال اهل و عیال خود فراهم سازند، و برای تأمین مخارج خود و خانواده خود اطمینان حاصل کنند، و اغلب این مهاجران جوان عزبی بودند که هنوز دستشان به ازدواج نرسیده بود، و این شرایط جدید و اوضاع نوین ایجاب میکرد که هر انسانی در شهر جنبه فردی خود را بیش از جنبههای اجتماعی احساس و مراعات کند.
و در این گیرودار عامل دیگری نیز بر این تحول ناگهانی افزوده گردید، و آن عبارت بود از شرکت زن در برنامههای کارگری و احساس به شخصیت فردی خود.
چون پیش از این جریانات زن در اجتماع غربی موجودی بود بس بیارزش بیشخصیت و فاقد استقلال، و پیوسته به صورت یک طفیلی در تابعیت بدون قید و شرط مرد زندگی میکرد، و در تمامی شئون اقتصادی، اجتماعی، روحی، و فکری درست مانند سایه دنبالهرو مرد بود، و در باره اداره شئون زندگی هرگز با فکر و اندیشه خود به کار نمیپرداخت، بلکه دائم فکر پدر، برادر، و یا شوهر را در جریان زندگی منعکس میساخت، و در مسائل اجتماعی اساساً فکری نمیکرد.
زیرا برای زن آن ایام دخالت در اینگونه مسائل حرام بود، و او حق نداشت که دخالت کند، و در شئون اقتصادی نیز هرگز دارای مالکیت استقلالی کامل نبود، و همیشه از حق تصرف در ملک و مال خود محروم بود، و دوران زندگانیش در تنگنای قیود و آداب و رسوم بسیار سنگین و طاقتفرسائی سائیده میشد، و این آداب و رسوم درست مانند قلاده اجباری بر گردن زن آویخته شده بود که نمیتوانست دم بزند، و از این لحاظ با پیدایش این تحول صنعتی عظیم و شرکت زن در برنامه کارگری یک تحول عظیم روحی در زندگی او پدید آمد.
در این ایام بود که زن دارای مالکیت استقلالی و حقیقی شد، در کارخانه و تجارتخانه و در سایر میدانهای زندگی با استقلال کامل و بدون مداخله و سرپرستی مرد در اجتماع زندگی را آغاز کرد، و برای به دستآوردن آزادی برابر با مرد به تلاش و کوشش و به مبارزه دشوار و دامنهداری پرداخت، و جان سخن این است: شخصیت زن که قبل از این در زیر سلطه مرد قرنها پنهان مانده بود، از پرده بیرون آمد و به خودنمائی و اظهار شخصیت پرداخت، و عقدههای چندین ساله را خالی کرد.
و نیز کودکان کمتوان در این شرایط ناگهانی و در این اوضاع آشفته در کارخانهها مشغول بکار شدند، در اثر تجربههائی که از همان اوان کودکی در محیط کارگری و در جریان کار و کوشش بدست آورده بودند، و با استفاده از آن دستمزد مختصری که از کارفرمایان دریافت میکردند به تدریج پی به فردیت خود بردند، و اندک اندک شخصیت فردی خود را آشکار کردند.
و سرانجام در نتیجه این اوضاع طوفانی بود که همه طبقات: مرد، زن و کودک به صورت افرادی کاملاً مستقل و دارای فردیتهای استقلالی و ممتاز درآمدند و به خود پرداختند!!.
این روح فردپرستی که در زندگی جدید اروپا پیدا شده بود به زودی دستخوش طوفان شد و به گرداب انحراف افتاد، بسیار خطرناک و وحشتانگیز! و بدیهی است که این انحراف و این گرفتاری یک امر حتمی و یک موضوع اجباری اجتنابناپذیری نبود، زیرا فردیت در هیچ زمانی و در هیچ مکانی ملازمهای با انحراف نداشته و تا ابد هم نخواهد داشت، بلکه آن خود جزئی از شخصیت و فطرت انسان است، و فطرت انسان هم خودبخود هرگز از استقامت باز نمیماند و از راه مستقیم خود به انحراف نمیرود، اما علت انحراف فردیت در آن شرایط آشفته و در آن محیط طوفانی این بود که خود در محیط جاهلیت منحرف از آئین خدا پدید آمده بود، و به صورت عکس العمل شدید و نامیزانی از اختناق طولانی قرنهای متمادی رژیم فئودالیزم ظاهر گشته بود!.
مردم این ایام فردیت استقلالی و بیقید و شرط خود را از راهی غیر از راه راست و از وجهی غیر از وجه صحیح به دست آورده بودند، و روی همین لحاظ نمیتوانستند در عین حال که احساس شخصیت استقلالی و فردیت ممتاز میکردند، همآهنگی میان احساس به حقوق و تکالیف و همآهنگی میان آزادی و مسئولیت را در نهاد خود احساس کنند، زیرا مهاجران دهنشین دیروز و شهرنشینان جدید امروز تحت تأثیر محیط پرخفقان دهکده، به فضای آزاد شهر و زیرفشار گسترش تفسیر حیوانی داروینیسم در باره انسان، و سستشدن مبانی دین، و انتشاریافتن تفسیر جنسی فروید در باره سلوک و رفتار و تصرفات انسان، و تأثیر نیروی چموش جوانی و از میانرفتن اساس خانواده از طغیان این نیروی چموش، همان نیرو و اساسی که به خوبی میتوانست این جوانان را اگر کنترل میشد از سقوط در فساد و گرفتاری در زنا و فحشاء باز دارد همه و همه باعث شدند و دستبدست هم دادند، تا این مهاجران را به فساد و تباهی سوق بدهند و محیط را به آشوب و آشفتگی اخلاقی بکشند!.
بلی، تحت تأثیر حرکت دستهجمعی این عوامل ویرانگر، و در پی این فساد انبوه و متراکم به تدریج پیوندهای دین، اخلاق، آداب و رسوم و سنتهای انسانیت یکی پس از دیگری از هم گسیخت، و نیز طبقه زنان که کمکم طعم گوارای فردیت را میچشید و لذت شخصیت خود را در دل و جان احساس میکرد، شهد شیرین فردیت را آمیخته باسم کشنده انحراف با اشتیاق تمام نوش جان میکرد! چون زن تازه دورانی را پشت سر میگذاشت که در آن هیچگونه شخصیت و اعتباری نداشت! و روی این حساب تا شخصیت احساس کرد و توجه به اعتبار خود نمود دست به مبارزه بیامانی زد، و برای درهم شکستن بندهای اسارت و گسستن زنجیرهای قیود و حدود قیام کرد، و لازم و غیرلازم، نافع و مضر در نظرش یکسان بود، و کوبیدن سازمان دین و اخلاق و ویرانکردن ساختمان آداب و رسوم برای او یکسان و یکنواخت بود، دامن همت بالا زد و کوبید و ویران کرد و پیش تاخت!!.
اولاً برای اینکه همه این اصول در معرکه آزادی خواهی زن علیه خود او مورد استفاده قرار گرفته بود، و مرد متجاوز و خودخواه و خودپرست همه آنها را درست مانند یک سلاح برنده در مبارزه با زن در شکستن مقاومت و رقابت زن به کار برده بود، و حال آنکه خود او در حقیقت و در میدان زندگی خود پای بند به دین و اخلاق و آداب و رسوم و سنتهای باارزش انسانیت نبود!! و ثانیاً در پی پیدایش تحول صنعتی و درهمریختن نظام خانواده، مرد خودخواه و خودپرست غربی از اداره خانواده و تأمین زندگی زن سر باز زده بود، و زن در این گیرودار خواه و ناخواه مجبور بود که برای به دستآوردن لقمه نانی برای خود کاری دست و پا کند تا این لقمه را به دست آورد، از هر دری و از دست هرکسی.
و در این راه به خوبی احساس میکرد که در بسیاری از موارد اخلاق برای او قیدی سنگین و مانعی بزرگ است که او را از کسب و کار باز میدارد، چون آن مرد جاهلیتپرست و این حیوان خودخواه غربی که زن زیر دست او کار میکرد، و در اداره و کارخانه او، برای بدست آوردن لقمه نانی خود را باخته بود، دیگر تنها بکار زن اکتفا نمیکرد، بلکه از احتیاج او سؤ استفاده میکرد و تا میتوانست از او کام دل نیز میگرفت!!.
و ثالثاً: بالاتر از همه اینها این درد بود که زن در آن شرایط طوفانی حقوق تساوی با مرد را مطالبه میکرد! مساواتی که از دستمزد شروع شده بود و به تدریج به همه شئون زندگی سرایت کرده و گسترش یافته بود، و از آن جمله است مساوات در بیبند و باری و عنانگسیختگی و بیسر و سامانی!!.
در اینجا لازم است که این نکته باریک را یادآور شویم: در پس پردۀ سیاه این تحولات دست مرموزی هم در کار بود و ناجوانمردانه فعالیت میکرد که هم مرد غربی و هم زن غربی را در این میدانهای پر از طوفان بلا بر وفق مرام و اندیشههای شیطانی خود به رقص وادار میساخت، و آن دست مرموز پشت پرده عبارت بود از دست پر از مکر و حیله و تزویر یهود!!.
این دست مرموز از دیر زمانی در کمین (امیون) یعنی: کسانی که طبعاً زندگی دستهجمعی و اجتماعی را خواهانند نشسته بود و در انتظار فرصت مناسبی بود که انتقام از ملتهای غیر یهودی بکشد!.
و این مکر و حیله از فکر و اندیشه مسموم این سه نفر یهودی بیرون میتراوید: مارکس، فروید، و درکیم، مارکس میگفت: هستی انسان و حقیقت زندگی و شخصیت انسان فقط غریزه جنسی است! و درکیم اعلام میکرد که تنها راه سعادت بشریت آمیزش مرد و زن است از هر دری و در هر جائی که باشد!!.
و به این ترتیب یک رشته فسادی خانمانسوز و گستردهای سراسر زندگی بشر غربی را فرا گرفت، و پیوندهای ناگسستنی زندگی را از پیوندهای اجتماعی تا پیوندهای خانواده ناگهان از هم پاشید! و حتی روابط جنسی را در امان نگذاشت، و دیگر غریزه جنسی که با آن شدت وحدت رسیده بود و همه جا را دربر گرفته بود به آن قدرت پیشین باقی نماند! چون دیگر در شرایط و محیط جدید روابط جنسی حتی با قطع نظر از جنبههای اخلاقی دیگر روابطی نبود که مانند ایام گذشته، مرد و زنی در مدت طولانی از عواطف و احساسات مشترک برخوردار باشند، و دلهای خود را از حرارت یک عشق دامنهداری گرم کنند، بلکه این رابطه نیز به صورت یک کامیابی حیوانی درآمد، کوتاه مدت، زودگذر و بیدوام که پس از سیرگشتن دیوشهوت حیوانی خاموش میگشت! و بار دیگر که آتش کانون این شهوت شعلهور میگردید بازهم برنامه از سر گرفته میشد، و خلاصه سخن عواطف و احساسات حتی با قطع نظر از اخلاق به صورت هوای و هوسی بازیگرانه درآمد که در واقع زندگی کوچکترین اثری نداشت، و دیگر آنچه که واقع زندگی مردم را تشکیل میداد فقط همان جنبه حیوانی و شهوانی قضیه بود!.
و این عقاید شوم اسفبار و این افکار سیاه شرمآور در سایه تلقین جاهلیت داروینیسم، و در اثر ادامه آن توسط فروید یهودی و شاگردان و پیروانش پدید آمده و گسترش یافته بود! دیگر همه نوع فساد و تباهی در اعماق وجود و در نهاد شخصیت مرد و زن از این طریق رسوخ کرد، آن چنان رسوخی که هردو یکباره و ناگهان مسخ و وارونه شدند، و دیگر آن مرد و زنی نبودند که خدا آفریده بود!.
اما مرد که روابط اجتماعی خود را بکلی از دست داده بود، و روابط خانوادگی و حتی روابط جنسی او نیز به طوفان افتاده بود، درست به ماشینی شبیهتر و نزدیکتر بود تا به انسان یک ماشین تولیدکنندهای که قدرت تفکر و نیروی احساس نداشت، بیتوجه به گذشته بود و بیخبر از آینده.
بلکه دیگر در یک غفلت گسترده و بدون هدف انسانی و بدون توجه به انسانیت انسان زندگی میکرد! چون دیو گرسنه به کار تولید مادی میپرداخت و دیگر زندگی انسانیت و فروغ روحانی انسان تحت تأثیر اسلوب ماشینیسم قرار گرفته بود، این بشر بلادیده دیگر عنانگسیخته در دره هولناک حیوانیت سرازیر گشته بود و با اشباع غریزه و تمایلات حیوانی سرگرم میشد، و دیگر زندگی در نظرش در دو هدف مشابه خلاصه میشد، تولید مانند ماشین و شهوترانی مانند حیوان!!.
و اما زن نه تنها در زندگی خارج از خانه و کاشانه به طوفان فساد افتاده بود، بلکه دامنه این فساد تا اعماق فطرت او نیز گسترش یافته بود!.
داکتر بنت الشاطی در یک مقاله مفصلی تحت عنوان جنس سوم در حال تکوین است، در روزنامه (الأهرام) مینویسد:
اتفاق افتاد: من بعد از آنکه یک هفته در میان اوراق پستی در کتابخانه سرگرمی خسته کنندهای را گذراندم، از تعطیلی یکشنبه استفاده کردم، و به دیدار بانوی پزشکی از دوستانم به شهر وین رفتم، و بخیال خودم حساب میکردم که روز یکشنبه برای این دیدار مناسبترین وقت است، اما چیزی که در این دیدار خیلی باعث تعجب من شد این بود که دوستم در را به سرعت به رویم گشود، در حالی که در یک دست سیب زمینی و در دست دیگر کارد آشپزخانه را داشت و داشت پوست آن را میکند، و این برخورد ناگهانی که هرگز انتظارش را نداشتم را به تعجب واداشت! او با خوشروئی خاص و لبخند شیرین مرا به آشپزخانه رهنمائی کرد که در آنجا انجمن کنیم و به درد دل بپردازیم.
او نگاهی به صورتم انداخت و از تعجبم آگاه شد، رو به من آورد و گفت: هان دوست عزیز! گویا تعجب میکنی و انتظار نداشتی با چنین منظرهای روبرو بگردی: بانوی طبیعی در آشپزخانه، آن هم در روز یکشنبه روز استراحت! من با لبخند پاسخش دادم: اما کارکردن در روز یکشنبه شاید خیلی مهم نباشد، و اما آشپزیکردن ترا، میدانم که چه وظیفه سنگینی بر عهده داری هرگز انتظار نداشتم!!.
دوستم روی به من آورد و گفت: اگر به عکس این فکر میکردی شاید به حقیقت نزدیکتر بودی، چون در میان ما کارکردن در روز یکشنبه امری است بس عجیب و غریب، و اما من این روز را برای کارخانه برگزیده ام به خاطر اینکه این روز تنها فرصت مناسبی است برای این کار و در روزهای دیگر این فرصت میسر نیست! و اما سرگرمیم به کار آشپزی شاید از حدود وظیفه ام خارج نباشد! چون این سرگرمی نوعی درمان برای این آشفتگی داخلی و دلهرهایست که من و سایر زنان کارمند و کارگر در خود احساس میکنیم و از آن رنج میبریم!.
در پاسخش گفتم، وضع اجتماعی زن غربی که به ثبات و استقرار رسیده، پس دیگر علت این نگرانی چیست و این دلهره برای چیست!؟ پاسخم داد: این نگرانی و این دلهره هرگز با دشواریهای عصر تحول و انتقال زن از یک حالی به حال دیگر نیست، بلکه عکس العمل آن احساس است که از آغاز یک تحول جدیدی خبر میدهد! همان تحول و تطور جدیدی که دانشمندان اجتماع و روانشناسان و روانکاوان در زندگی زنان کارمند و کارگر پیشبینی میکنند، و آن عبارت است از یکنوع مخصوصی تحول کند، و دگرگونی تدریجی در زندگی این گروه از زنان که در ابتدای کار چندان جلب توجه نمیکرد، اما کاهش روزافزون آمار موالید در میان این طبقه به خوبی نشان داده و توجه دانشمندان متخصص را به آن جلب کرده است!! این متخصصان در آغاز چنین میپنداشتند که این کاهش یک امر اختیاری است و ناشی، از این علت است که زنان کارگر در اثر احتیاج به کار برای اینکه سبکبال و سبکبار باشند، از وظیفه بارداری و وضع حمل و بچهداری با میل و خواست خود از بارداری جلوگیری میکنند، و لکن بررسیهای آمار به خوبی نشان داد که کاهش موالید در این گروه در اکثر حالات اختیاری نبوده! بلکه از یک نوع بیماری نازائی دیر زمانی ناشی شده است! و پس از بررسی نمونههای گوناگون از حالات نازائی ثابت شده است که این نازائی در اکثر موارد مربوط به نقص عضوی نبوده!.
و پیگیری این بررسی این نظریه را در میان متخصصان پدید آورده که این بیماری مربوط به این تحول و دگرگونی است که در نهاد این گروه از بانوان روی داده است! و علت این بیماری هم این است که این بانوان دانسته و یا ندانسته از وظیفه مادری خارج شده و از دنیای حوا بیرون تاختهاند! و برای بدستآوردن مساوات با مرد دوش به دوش او در میدانهای کار و کوشش مردان به تکاپو پرداختهاند!!.
متخصصان بیولوژی در این نظریه به یک قانون طبیعی معروفی استناد جستهاند، و آن این است که وظیفه هر عضو سازنده پیوسته وجود خود را میآفریند، و معنای آن در این مورد هم این است که وظیفه مادری عاملی است که خصایص و ویژگیهای جنس ماده را در ساختمان وجود حوا آفریده است! و طبق همین قانون طبیعی هردم که زن از وظیفۀ مادری شانه خالی کند، و وارد میدان رقابت با مرد بگردد این خصایص و این ویژهگیها مرتب رو به سستی خواهد رفت!.
و سپس دانشمندان به بررسی و تحقیق موضوع پرداختند و ادامه دادند، و سرانجام به این نتیجه رسیدند که تجربه پیش از آنچه انتظار میرفت این نظریه را تائید میکند! و بهمین لحاظ با اطمینانی توام با احتیاط اعلام کردند، در آینده نزدیک جنس سومی از بشر ظهور خواهد کرد که فاقد خصایص و ویژگیها جنس ماده و محروم از میراث حوا و اندوخته شیرین مادری خواهد بود!!.
پس از انتشار این نظریه طوفان اعتراضی در اطراف آن درگرفت، و از جمله آن اعتراضات یکی این بود که با تجربه بدست آمده که اکثر زنان نازا از حالت نازائی بیزار و نالانند، و دائم در آرزوی زائیدن به سر میبردند و کودک را از جان و دل دوست دارند.
و اعتراض دیگر این بود که اجتماع جدید مادران کارگر را مورد عنایت قرار داده و برای آنان حق مخصوصی قائل است، و قانون به آنان فرصت بخشیده که وظایف مادری و کارگری را باهم انجام بدهند، اعتراض سوم آن بود که دوران خروج از آن عالم مخصوص هنوز از چند نسل تجاوز نکرده است، اما عمر خصایص و ویژگیهای جنس ماده قرنها به طول انجامیده، پس چگونه ممکن است این مدت کوتا آثار آن قرنهای طولانی را زدوده باشد!؟.
اما دانشمندان در پاسخ به این اعتراضها گفتند: عشق و علاقه زن کارگر به داشتن فرزند پیوسته با ترس و هراس و دلهره توام بوده، و دائم از ترس تحمل پیآمدهای آن و پذیرفتن تکالیف بچهداری و از دستدادن کار و با ترس تهی دستی و فقر آمیخته است.
و اما به رسمیتشناختن مقام مادر کارگر، و به رسمیتشناختن حقوق او جز در موارد محدودی آن هم با فشار قانون تاکنون تحقق نیافته است، و بسیار دیده شده که هنوزهم کارفرمایان فرصتهائی برای استخدام زنان بیفرزند به دست میآورند!.
و اما پاسخ به اعتراض سوم گفته شد که: کوتاهی مدت ایام اشتغال زن بکار این است که این اشتغال گرچه در مدتی کوتاه انجام گرفته، اما دائم با توجه شدید به مساوات به امر دو اصرار با شباهتجستن به مرد توأم بوده است، همین معنا به علت تأثیر روزافزون شدیدی که روی اعصاب زن دارد، و به علت رسوخ و نفوذی که در ضمیر و وجدان او دارد، در چنان مدت کوتاهی این چنین دگرگونی و تحولی را در نهاد او پدید آورده است!.
این بود خلاصه پاسخ این اعتراضات که در اطراف این نظریه عنوان گردیده است، و متخصصان فن هنوزهم تحولات و دگرگونیهائی را که در شخصیت و زندگی زن روی میدهد به دقت بررسی میکنند، و آمارهای نازائی و ناتوانی از انجام وظیفه شیردادن، و ناراحتی از عارضه کمشیری، و سستی ناتوانی اعضاء مخصوص وظیفه مادری از باردار شدن را در زنان کارگر با دقت و شدت جستجو میکنند!.
و آن کودکانی که در بحبوحه این طوفان بلا و بیبند و باری احساس شخصیت و فردیت کردند، آنان نیز در این احساس به انحراف گرفتار شدند، چون کانون خانواده درهم ریختهای که زن و مردش در کارخانهها کار میکند، بدیهی است که بناچار رابطه عاطفی و وجدانی را از دست میدهد، و همین رابطه عاطفی و پیوند وجدانی است که باید پیوند همدردی و همبستگی را در میان کودکان به وجود آورد و بذر محبت را در نهاد دلهای آنان بکارد، و آنان را در یک سطحی مساوی از احساس و فکر قرار بدهد، آداب جنسی را به آنها بیاموزد، و آنان را به احترام عشق و علاقهای که بقای نسل آدمی به آن بستگی دارد آشنا سازد، تا این عشق و علاقه در نظر آنان نه تنها به صورت شهوت حیوانی درنیاید، بلکه در سطح بس عالی و به صورت انسانی تحقق بپذیرد!.
و بزرگترین عامل بدبختی و بیسر و سامانی خانوادگی در دوران تحول زندگانی بشر غربی این بود که خانواده از پیوند مهر و محبت و علاقه وجدان محروم گردید، یعنی: مادر را از دست داد که گرم نگهدارنده کانون خانوده بود! و خانه به صورت یک مهمانخانهای درآمد که زنی و مردی بیگانه در آن بسر میبرند، و وجه مشترک در میان آن دو این است که هردو کارمندوار وظیفه پدری و مادری را به صورت ظاهر انجام میدهند، همانطور که هر کارمندی در اداره اش وظیفه روزانه خود را بدون عشق و علاقه انجام میدهد، و هیچگونه دلبستگی و عشق به اصل کار و ادامه آن در وجود خود احساس نمیکند.
و علت اصلی انحراف کودکان این وضع آشفته و بیسر و سامان بود، خواه کودکانی که در خانه و خانواده درهم ریخته و بیسر و سامان و زیر دست خدمتکاری بیعلاقه تربیت مییافتند، و یا در پرورشگاهها با کودکانی مانند خودرانده و درمانده دور از آغوش گرم مادر و حمایت پدر پرورش میدیدند!.
آلکسس کارل میگوید: اجتماع عصر حاضر با تبدیلکردن خانه به مدرسه خطای بس بزرگی را مرتکب شده است، و بهمین لحاظ است که مادران کودکان خود را به پانسیونهانهای کودک میسپارند تا برای پرداختن به کارهای خود آزاد باشند: تا در پی مطامع اجتماعی بروند، در استفاده از بیهودهگوئی و بیهودهکاری و اشباع تمایلات ادبی و هنری خود آزادانه گام بردارند، در استفاده از مهمانیها، شبنشینیها، سینماها، تماشاخانهها و تآترها وقت کافی داشته باشند، و خلاصه اوقات گرانبهای خود را بدون مانع به باطل و بیهودهگری تلف کنند، و بدیهی است که اینگونه مادران در برابر از هم پاشیدگی اتحاد خانواده و درهم ریختگی اجتماع خانوادگی که باعث پیوند کودکان با بزرگسالان و عامل فراگرفتن بسیاری از حقایق زندگی است مسئولیت خطیری بر عهده دارند. بلی، تجربه ثابت کرده است: آن توله سگهائی که آزادانه با پدر و مادر به گردش میپردازند رشد نمیکنند، و کودکانی هم که در کودکستانها بسر میبرند در مقایسه با کودکانی که با افراد بالغ و عاقل در میان اجتماع خانواده و در میان اجتماع زندگی میکنند بهمین ترتیب است!.
زیرا کودک فعالیت و نشاط روانی و عقلی و عاطفی خود را در الگوی موجود مانند توله سگهائی که در مزبلهها بزرگ میشوند خود کمتر چیزی فرا میگیرد، و روی همین حساب اگر دوران کودکی را تا آخر در مدرسه بگذارند و با کودکان همسال خود بسر ببرد، تا آخر عمر در ابلهی و سادگی باقی میماند، و برای اینکه فرد به کمال قوت خود نائل آید از یک جهت به عزلت و تنهائی احتیاج دارد، و از جهت دیگر سعی در زندگی دستهجمعی و اجتماعی که آن هم از خانه و خانواده به وجود میآید [۲۵].
ویل دورانت فیلسوف مشهور امریکائی نیز میگوید: چون ازدواج مرد و زن در اجتماع نوین عصر حاضر ازدواج به معنای صحیح نیست، زیرا اینگونه ازدواجها فقط یکنوع پیوند جنسی است، نه رابطۀ پدری و مادری، و بهمین جهت به علت فقدان نقطه اتکا و نبودن مرکزیت زندگی زود فاسد و تباه میگردد، و اینگونه ازدواج به خاطر گسیختگی از حیات و گریز از مرکز، و انفصال از نوع هرچه زودتر میمیرد و نابود میشود، و زن و شوهر در بیغوله خودخواهی خویش تا ابد تنها میمانند، چنانکه گوئی دو چیز بیگانه و جدا از هم هستند! [۲۶].
بلی، در این گیرودار که این دگرگونیها با شدت وحدت یکی پس از دیگری به سرعت انجام میگرفت، بورژوازی نوپا نیز مرتب تلاش میکرد تا هرچه بیشتر آزادی فرد را افزایش بدهد، در دوران گذشته زمام همه امور در دست فئودالها بود، و این طبقه همیشه با گسترش و استفاده از سلطه و نفوذ نامحدود خود طبقات ملت را سرکوب میکرد، و حقوق توده را پایمال هوا و هوس خود میساخت، و کلیسا هم که پای کمی از فئودالها نداشت، و دائم مصلحت خود را در استثمار و گسترش نفوذ خود و تأمین کامرانیهای رجال دین میدید، همه جا با فئودالها همکاری میکرد، از این جهت روزی که انقلاب صنعتی پدید آمد، و شهرها با ازدیاد جمعیت رو به گسترش نهاد، ناگهان طبقه نوپای کارمندان و کارفرمایان و سرمایهداران کوچک خود را بدون حقوق یافتند، چون پارلمان دربست در احتکار و اختیار فئودالها بود، و آزادی زبان و بیان، و اظهار عقیده شخصی و اجتماعات وجود نداشت، و روی این حساب به منظور نجات تدریجی این حقوق از دست طبقه فئودال مبارزه و پیکار سختی درگرفت، و از این تاریخ هرروز مرتب پیروزیهای تازهای نصیب دموکراسی میشد، و همین پیروزی هم مرتب به صورت افزایش و گسترش آزادی فرد منعکس میگردید!.
تفسیر مادی مارکس این مبارزه را به قیافه مبارزه طبقاتی نمایش میدهد، و معتقد است که این طبقه نوپای بورژوازی بود که با طبقه پیرو فرتوت فئودال به پیکار برخاست، و لکن این تفسیر بر فرض اینکه این سخن هم صحیح باشد، منافات با آن ندارد که این بورژواها یعنی ساکنان شهرها احساس میکردند که این مبارزه برای هریک از آنها یک پیکار فردی است.
یعنی: پیکار هریک از آنان برای نشاندادن شخصیت ممتاز و نمایان فردی خویش است، تا از این راه وجود و ارزش وجودی خود را اثبات کند، و احساس کند که او خود یک انسان مستقل و قائم به ذات است، و در هیچ جا و مکانی پیرو و تابع این و آن نیست، و این پیکار و مبارزه آزادی خواهی هرگز محدود به میدان سیاست تنها نبود، بلکه در همه میدانها بود: در میدان دین، اخلاق، آداب و رسوم و در میدان سنتها نیز جریان داشت، و همه دستگاههای قانونگذاری، قضائی، و اجرائی نیز در همه میدانهای مبارزه به عنوان حمایت از آزادی شخصی مرتب طرفداران آزادی و استقلال فردی را یاری میداد، و به این ترتیب بورژوازی در مبارزه خود برای گرفتن قدرت از فئودالیزم تکیه بر پایگاه شخصیت آزاد و عنانگسیخته فردی زد که پیوسته در توسعه آزادی و گسترش سلطه خود در تلاش است، و بهمین ترتیب انسان شخصیت فردی عنانگسیخته خود را بر عرش خدائی رساند و در کرسی خدائی نشاند! و خود را خدای یکتا و معبودی حق در مقام پرستش قرار داد!!.
و در چنین شرایط طوفانی و احوال آشفته بود که سرمایهداری تازهنفس به میدان آمد، و فردیت مخلوق بورژوازی را سنگر مبارزه و پایگاه قدرت خود قرار داد، و با بهرهگیری از این اصل مسلم بر یکایک افراد حق داد که مالکیت خود را با کمال آزادی بهر وسیلهای که میتواند و تا هرکجا که بخواهد گسترش بدهد، و سرمایه خود را بهر نحوی که بخواهد و در هر طریقی که اراده کند بکار اندازد، و نیز بر یکایک افراد حق داد که از نیروهای بشر موافق میل خود بهرهبرداری و مطابق مصلحت خود استثمار کند!.
سرمایهداران در استوار ساختن پایههای آزادی فرد به دفاع بسیار سختی پرداختند، و طبعاً در باره حقوق فردی انسان و آزادیهای بیحد و بیشمار آن سخن زیبائی بر زبان راندند که باید حقوق و آزادی فرد کاملاً تأمین و تضمین شود، آن بزرگداشت و احترام لازم باید مراعات گردد، و همه باید از احترام برخوردار شوند، فرد باید در مقابل تعرض و حدود و قیود تحمیلی اجتماع کاملاً مصونیت داشته باشد، و آن سخن زیبا این بود که به صورت شعار سرمایهداری نمایان شد که Laissez Faire Laissez Passer بگذار کار کند و بگذار بگذرد)، این دو جمله شعار رایج و خلاصه فلسفه سرمایهداری است، چون معنای این دو جمله این است که فرد را آزاد بگذار تا هرچه که میخواهد بدون برخورد با مانع انجام بدهد، و بهر راهی که مایل است برود! این شعار دعوتی بود به آزادی از تمامی حدود و قیود، اما این سخن بسیار زیبا که در باره آزادی و بزرگداشت و حقوق فرد گفته شده، به منظور خوشنودی خدا نیست، بلکه به منظور خوشنودی شیطان است! و برای کسب رضای آن طاغوت است که در نظام سرمایهداری خود را نمایان ساخته است! این سخن فریبنده همانست که از زبان سرمایهداران سروده شده است! بدلیل اینکه سرمایهداری جز در سایه این چنین آزادی بیقید و شرط و بیحد و حسابی هرگز قادر نیست که هرچه بخواهد بکند و از هر راهی که بخواهد بگذرد!.
آری، برای این سرمایهداری ویرانگر هیچ مانعی نبود که در راه تحقق سرکشی و گسترش طغیان خود به این ترتیب در این شیپور آزادی بدمد، تا آندم که همه برنامه و شئون اجتماع را گرفتار طوفان فساد و آشوب بسازد، از دین گرفته تا اخلاق، از آداب سنن گرفته تا آداب و رسوم، از مرد گرفته تا زن، از کوچک گرفته تا بزرگ، و از خانواده گرفته تا قبیله همه را دستخوش فساد و تباهی گرداند!! چون فقط تنها چیزی که برای سرمایهداری ارزش دارد، همان بدستآوردن سهمی از سود سرشار است، با انجامدادن هرکاری، و با گذشتن از هر راهی که بخواهد! و بلکه شاید فساد و تباهی اجتماع برای آن پرسودتر باشد، چون در این شرایط آشفته است که به آسانی میتواند سرمایه را در راه برانگیختن شهوات حیوانی بکار اندازد، و از این راه سود بیشتری بدست آرد!.
و به این ترتیب این سرمایهداری سرکش و ویرانگر یک فلسفه مخصوص کاملاً مجهزی را به مدارس، به مؤلفان، به نویسندگان، به روزنامهنگاران، به هنرمندان و به هنرپیشگان... به ارمغان آورد: ارمغانی که همه این دستگاه در راه گسترش آزادی عنانگسیختگی فردی، در راه درهمشکستن قیدها مانعها، در راه برداشتن سدها از سر راه توسعه و گسترش این عنانگسیختگی جنونآمیز به فعالیت پرداختند، و اجتماع نیز در اثر این فلسفه منحرف به صورت دیوی بس زشت و بدقیافه نمایان شد که تنها هدفش فقط درهمشکستن و درهمکوبیدن فرد بود و بس!!.
و روی این حساب فرد طبق فرمان این فلسفه خود را مکلف میدید که همیشه ابتکار عمل را به دست گیرد، و قبل از آنکه اجتماع هدف خود را بکوبد و ویران کند، او زودتر بجنبد و اجتماع را بکوبد و از پای درآورد!.
و لکن جای تعجب نیست که این فلاسفه، و این رجال اندیشمند، و این مردان ادب، و این روزنامهنگاران، و این هنرمندان و هنرپیشگان... و سرانجام این ایادی و عُمال تبلیغات گسترده سرمایهداری تاکنون هرگز از خود نپرسیدند: این اجتماع چیست که دشمن فرد است و باید در راه تأمین انسان فردی از پای درآید!؟ و چرا باید درآید!؟ و حقیقت این اجتماع ملعون کدام است!؟ آیا این همان نیست که از دل و اندیشه فرد پدید میآید!؟ آیا این همان نیست که از اشتیاق فطری فرد به پیوستن به دیگران، و انسگرفتن با دیگران و از احتیاج به دیگران تشکیل مییابد!؟.
پس بنابراین، روزی که این اجتماع درهم کوبیده گردد فرد چگونه زندگی خواهد کرد!؟ در کجا، با کی، و با همکاری و همیاری کی...!؟.
به علاوه این فلاسفه، و این رجال اندیشمند، و این مردان ادب، و این روزنامهنگاران و نویسندگان، و این هنرمندان و هنرپیشگان... سرانجام و این ایادی و عمال سرمایهداری در ظلمات متراکم جاهلیت، و در دور از نور هدایت و قانون الهی از این روش غافل ماندند که طاغوت ویرانگر، و طاغوت سرکش سرمایهداری: همان طاغوت طغیانگری که آنان در راه تبلیغ این قبیل آراء فاسد و افکار زیانبار استخدام کردهاند، پس از آنکه زنجیر پیوندهای اجتماع را از هم گسست جز یک منظور ندارد که آن را هم در شرایط آشفته به دست خواهد آورد، و آن هم عبارتست از در بندکشیدن و استثمارکردن یک عده افراد پراگندهای که هیچگونه رابطه انسانی، و هیچگونه رشته خویشاوندی آنان را به هم پیوند نمیزند!.
آری، این سرمایهداری بدفرجام از این همه تلاش و کوشش روزافزون خود در قطع روابط اجتماع جز این چیزی نمیخواهد که همیشه افراد متفرق و پراگنده را در پیشگاه طاغوت سرمایه گرد آورد، و در راه تأمین مقاصد و مصالح سرمایه به کار گیرد، و پیوسته عنان اراده آنها را به دست هوا و هوس شوم خود بسپارد، و دائم آنان را از هر سو، و به هر سو، و به هر نحوی که دلخواه اوست در کمال ذلت و خواری سوق بدهد!!.
بلی، اگرچه فردیت با تکیه به سرمایه و با استفاده از قدرت روزافزون سرمایهداران تلاش بیامان خود را دائم در راه گسترش فلسفه و توسعه سلطه و قدرت خود ادامه میداد، و لکن در این میان جبهه اجتماعیون هم که در قطب مخالف فردیت قرار داشتند عکس العمل بس تندی از خود اظهار میکردند، تا آنجا این عکس العمل شدت داشتند که عدهای از فلاسفه و مردان اندیشمند اساساً وجود فرد را انکار میکردند، و مؤمن بودند که فرد به تنهائی کوچکترین معنا و مفهومی ندارد! بلکه معتقد بودند که فرد همیشه حقیقت و شخصیت خود را از اجتماعی میگیرد که در آن به سر میبرد!!.
پس بنابراین، هرگز حق ندارد و بلکه امکان آن را هم ندارد که اجتماع را از راه حتمی باز دارد، و از مسیر جبری منحرف سازد!!.
و در این گیرودار بود که (درکیم) تفسیر اجتماعی خود را در بارۀ زندگی بشریت پیش میکشید و تشریح میکرد، و مارکس هم تفسیر مادی تاریخ خود را عرضه میکرد، و فلسفه خود را به این ترتیب خلاصه مینمود: این اصل اقتصادی است که وضع و کیفیت اجتماع را نقش میزند و نمایش میدهد، و این اجتماع است که فرد را خلق میکند...
درکیم چنین میگوید: [۲۷]و لکن آن حالات نفسانی که بر فکر و شعور اجتماعی میگذرد، از نظر طبیعت با آن حالاتی که بر فکر و شعور فرد راه مییابد فرق فاحش دارد، و اینگونه حالات یک رشته تصوراتی است از نوع دیگر، و به طور کلی طرز تفکر و اسلوب تعقل اجتماع با فرد بسیار متفاوت است، و خود پیرو قوانین مخصوصی است، و نیز او میگوید: [۲۸]بدون تردید انواع سلوک و فکر اجتماعی موضوعاتی هستند حقیقی و بیرون از ضمیر، آن افرادی که در هرلحظه از زندگی خود ناگزیرند، در برابر آنها سر خضوع و تسلیم فرود آورند پیدا میشوند!.
و نیز او میگوید: [۲۹]و لکن چون این عمل مشترکی که (پدیدههای اجتماعی از آن به وجود میآیند) در یک ظرفی بیرون از شعور و فکر هریک از افراد ما به انجام میرسد، و این جریان از آن لحاظ است که این عمل مشترک نتیجه تعداد بسیاری از ضمایر فردی است. بنابراین، سرانجام به تثبیت پارهای از اقسام مخصوصی از سلوک و اندیشه میانجامد، و این اقسام همان اقسامی هستند که جدا و خارج از ما یافت میشوند، و هرگز تحت تأثیر اراده هیچیک از ما قرار نمیگیرند.
و همچنین درکیم میگوید: [۳۰]... چون آن خاصیت گوهری که باعث تمایزیافتن این پدیدههای اجتماعی میگردد، منحصر است به قیام همین پدیدهها به فشار خارجی بر ضمایر افراد، و از این طریق ثابت میشود که این پدیدهها مولود این ضمایر نیستند.
سپس او ادعای خود را به این ترتیب ادامه میدهد: [۳۱]و در این هنگام شخص به آسانی خواهد دید که چگونه پدیدههای اجتماعی خارجی شعور داخلی افراد را زیرفشار قرار میدهند!!.
و اما مارکس و انگلس تفسیر مادی تاریخ در باره تفسیر انسان گامی فراتر میگذارند، و تفسیر خود را با زشتترین و چندشآورترین وجهی به میان میکشند.
مارکس میگوید: پس اسلوب تولید و کیفیت آن در زندگی مادی یگانه عاملی است که سیمای عملیات اجتماعی، سیاسی، و معنوی را در نهاد زندگی نمایان میسازد.
انگلس میگوید: تولیدات صنعتی و مبادله تولیدات صنعتی که لازمه هر تولید است، یگانه پایهای است که بناچار هر نظام اجتماعی روی آن بنا میشود.
پس بنابراین، انسان با آن همه قوا، و مزایا در نظر مارکس و انگلس وجود ذاتی و هستی استقلالی ندارد، و شعور و اندیشه و ویژگیهای فطری او فاقد وجود و حقیقت هستند، و خود انسان با تمامی قوا و مزایای خود فقط سایهایست که از وضع اقتصادی موجود زمانش که در بیرون از حقیقت انسان است انعکاس مییابد!!.
مارکس میگوید: در هر تولید اجتماعی که مردم انجام میدهند آنان را میبینی که یک رشته روابط را باهم برقرار میسازند که از ایجاد آن روابط ناچارند، و همین روابط همیشه جدا و مستقل از اراده انسان است، و این شعور مردم نیست که وجود آنها را تعیین میکند، بلکه همیشه وجود آنها است که شعورشان را تعیین میکند.
باز انگلس میگوید: بیتردید آن اسباب و علل نهائی برای تغییرات و یا تحولات اساسی هرگز شایسته نیست که آنها در نهاد عقل و فکر مردم دنبال شوند، و یا در حرکت آنان به دنبال حق و عدل ازلی در مقام جستجو قرار بگیرند، بلکه بناچار همیشه باید آنها را در تغییراتی جستجو کرد که بر اسلوب و شکل تولید و مبادله کالاهای تولیدی عارض میشود.
و این نمونهها که از گفتههای مارکس و انگلس نقل شد، خلاصه تفسیر مادی تاریخ است در باره انسان، و لکن موضوع مهم در این باره این است که این تفسیر هنگام بحث در باره انسان هرگز به عنوان فرد در باره او بحث نمیکند، چون این تفسیر دائم سرگرم بررسی عملیات اجتماعی است، و به جز از لابلای عملیات اجتماعی وجودی برای فرد قائل نیست و حتی تصور هم نمیکند.
بلی، فرد در نظر مارکس و انگلس وجود ندارد، چون او همیشه ناچار است که در میان طبقهای نمایان گردد! و ناچار است که رنگ و خصوصیت و کیفیت همان طبقه را بپذیرد، و همین ارتباط با طبقه و همین انتساب به طبقه است که پیوسته مشاعر و افکار، اخلاق و آداب و رسوم و موقعیت او را در میدان زندگی نمایان میسازد.
و اما این که فرد به طور استقلال در برنامههای زندگی خود فکر میکند، و به عنوان یک شخصیت ممتاز و مستقلی دارای افکار و اندیشه و منشاء فعالیت و تلاشی باشد، آن یک مسئلهای است که پیدایش آن در عرف و در عقیده تفسیر مادی تاریخ محال است! و آن فرد مستقل و ممتاز که این همه وقایع تاریخی را به او نسبت دادهاند، افسانهای بیش نیست که مردم آن را ساختهاند!. (بلی، هنوز معلوم نیست که مردم چرا و چگونه این افسانه را ساختهاند؟) و چنانکه از بررسیهای به اصطلاح علمی به دست میآید، حقیقت امر این است که چنین فردی هرگز به وجود نیامده است، زیرا فرد در این قاموس همیشه، و در همه ادوار تاریخ در طبقهای نمایان میگردد که در میان همان طبقه بوده است! و تنها مزیت و برتری فرد ممتاز بر سایر افراد این است که او با روشنبینی و دوراندیشی خود جبر طبقاتی و مراحل حتمی آن را دریابد، و از این آینده حتمی بشارت بدهد. بلی، همان جبر طبقاتی که دائم از تطورات اقتصادی و تحولات مادی ترسیم و تعیین میشود.
پس بنابراین، در عرف این تفسیر به طور کلی انسان دنبالهرو کاروان تطورات حتمی اقتصادی و مادی است، و هر فردی از افراد همین انسان پیوسته در گرو پیروی اجتماعی است که خود آن اجتماع هم بنوبه خود تابع این تطورات است!.
و سرانجام نتیجه انتشار و استقرار این فلسفه این شد که انسان از پرستش خود دست کشید و به پرستش خدایان دیگر پرداخت: خدایان جبرها و خدایان ضرورتها!!.
و به این ترتیب اجتماع بشری به انحراف جاهلانه دیگری گرفتار شد که در اسراف و افراط کمتر از انحراف خودپرستی گذشته نیست!.
این هردو انحراف عکس العمل حرکت سابق خود هستند، و هردو آلوده به عیب و نقص تعصب و افراط هستند، و این عیب و نقص در آن از این جهت پیدا شده که دائم پیروان هردو نظریه جاهلانه زیرفشار طوفان تعصب این حقیقت را باور ندارند که فرد هرگز موجودی جدا از اجتماع نیست! و هنوز باور ندارند که فرد و اجتماع هریک بنوبه خودداری اصالتند و نهاد یکدیگرند، زیرا هریک دارای حقیقت ثابتی هستند! پس اگر اجتماع از مجموعۀ افراد تشکیل نیابد پس از چه عناصری تشکیل مییابد!؟. بنابراین، بدیهی است که بزرگترین عامل گمراهی و حساسترین نقطه فساد و تباهی در تفسیر اجتماعی زندگی بشریت این است که این تفسیر فقط یک بعد از ابعاد زندگی را میبیند، یعنی بعد خضوع فرد را در برابر آن احکام و فرامینی که اجتماع برخلاف میلش بر او تحمیل میکند! و پربدیهی است که خضوع فرد در برابر این احکام اجتماعی یک حقیقتی است انکارناپذیر، اما باید دید مدلول این حقیقت چیست!؟.
همانگونه که اندکی پیش از این دیدیم که درکیم اعتراف کرد، اگرچه او در همانجا اعتراف خود را پس گرفت که پدیدههای اجتماعی نتیجۀ تعداد بسیاری از ضمایر فردی است، باید دید معنای این عبارت چیست!؟ آیا مفهوم آن جز این است که فرد به هر نحوی از انحاء در این اجتماع موجود همیشه نقشی مثبت و موقعیت ایجابی دارد، و دارای ارزش و قدرتی است که در گردش چرخهای زندگی و در سیر کاروان زندگی دارای اثر چشمگیر است!؟.
و اما موضوع خضوع فرد در برابر احکام و فرامینی که اجتماع در پارهای از موارد بر او تحمیل میکند، و ما در مقام ادامه بحث و به عنوان مماشات با دشمن فرض میکنیم که در همه موارد خالی از دو حال نیست، یا این است که خاضعساختن این فرد کاری است بس شایسته. و بنابراین، معنای این چنین است که فراهم آمدن تعداد بسیاری از ضمایر صالح و شایسته فردی سلطه و نفوذ خود را بر آن فرد منحرف تحمیل میکند، و در پیچ خم جاده زندگی به او فرمان ایست میدهد، و دور از تجاوز و طغیان از مرزهای تعیینشده زندگی بازمیدارد، و یا این است که این تحمیل از جانب اجتماع یک عمل فاسد و یک اقدام ناشایست است، پس در این صورت معنای این کار چنین است که فراهم آمدن تعداد بسیاری از ضمایر فاسد فردی یعنی همان نیروی طغیانگر انحرافی سلطه و نفوذ خود را بر فرد شایسته و صالحی تحمیل میکند، و به او میگوید: یا باید همراه اجتماع قدم برداری، و یا اجتماع تو را از کاروان خود بیرون خواهد راند، و از رفتن در این راه باز خواهد داشت!!.
پس بنابراین، پربدیهی است که در هردو حالت این ضمائر فردی است که فراهم آمده و دست بدست داده و فرمانی را به مرحله صدور و اجرا درآورده است!.
بلی، در این تردیدی نیست که همین افراد با تجمع و گردهم آمدنشان مرتب نیروی خود را افزایش و گسترش میدهند، اما این حقیقت هم قابل تردید نیست که همین افراد با همین تجمع و گردهم آمدنشان هرگز از فطرت و طبیعت انسانیت خود خارج نمیشوند، زیرا هم فرد و هم اجتماع هردو مصداق انسانند، و هرگز عنوان و صفت انسان در انحصار هیچ کدام، فرد و یا اجتماع تنها نیست!.
و تفسیر اجتماعی و یا تفسیر مادی پیوسته این مسئله را به گونهای مخلوط میسازند که دیگر شخصیت و وجود فرد در آن مشخص و ممتاز نمیشود، زیرا هردو تفسیر همانطور که قبل از این گفتیم: تنها فقط یک بعد از ابعاد گوناگون زندگی انسان را ملاک عمل و مدار قضاوت خود قرار میدهند، و دائم در باره خضوع فرد در همه جا و در همه احوال در برابر اجتماع چنانکه مورد ادعای آنها است بحث میکنند، اما هردو تفسیر در گیرودار ظلمات متراکم جاهلیتها واقع گشته و حقیقت را انکار میکنند! همان واقع و حقیقتی که همیشه خروج افرادی را بر اجتماعات فطری خود ثبت و مبارزه آنها را برعلیه آن اجتماعات ضبط میکنند!.
و شاید طرفداران هردو تفسیر شکست و هزیمت بسیاری از این افراد را دستآویز خود سازند و به آن استناد کنند، اما این استناد هرگز صحیح نیست، زیرا موضوعی که در اینجا قابل توجه و شایان دقت است، اثبات این حقیقت است که هر فردی تا آنجا باید شخصیت مستقل و ممتاز خود را احساس کند که با تکیه به نیروی فردیت خود و از سنگر فردیت خود با اجتماع به مبارزه برخیزد و در مقابل صولت و قدرت اجتماع با آن پیکار کند!.
و به علاوه شکست و هزیمت بعضی از افراد انقلابی در میدان مبارزه هرگز نمیتواند ملاک قضاوت بر همه افراد باشد.
زیرا در بسیاری از موارد قضیه درست به عکس است، اغلب دیده شد که یک فرد انقلابی برعلیه اجتماعش شوریده و سرانجام هم پیروز شده و اجتماع را درهم کوبیده و اوضاع و نظام او را واژگون ساخته است، خواه این انقلاب به نفع اجتماع انجام گرفته باشد و خواه به ضرر و زیان آن، و این یک حقیقت درخشان است که لجبازی و تعصب تفسیر اجتماعی و مادی هرگز و به هیچ وجهی دلیل برکتمان و انکار آن ندارند! و هم اکنون ما در تثبیت این حقیقت با نمایش نمونهای از شر سخن آغاز میکنیم، زیرا که این نمونه به حقیقت این تفسیرهای لجباز و کجباز و متعصب و جاهلانه نزدیکتر است!.
حالا باید از جهان پرسید که پیروان این تفسیر مادی در باره استالین و تاریخ او چه میگویند!؟.
باید از جهان پرسید که خروشچف او را چگونه توصیف کرد!؟ آیا خروشچف در باره او این چنین نگفت!؟ بیتردید استالین زشتترین و خبیثترین نمونه رهبریت فردی است که پرستش بر اجتماع تحمیل گشته بود! و بیتردید استالین بنابر توصیف خروشچف هرگز سیاست خود را براساس حمایت مصالح حقیقی اجتماع استوار نساخته بوده، و در نتیجه هرگز حافظ و پاسدار منافع طبقه پرولیتاریا نبوده است که بنابر فلسفه به اصطلاح نظری کمونیست طبقه حاکم جامعه سوسیالیستی است، و هرگز او هدفی جز اشباع دیوشهوت سرکش و جاهطلبیهای فردی خود نداشته است!.
و هم اکنون ما شما را مخاطب قرار میدهیم و از شما میپرسیم: ای پیروان تفسیر مادی جاهلانه تاریخ! شما به ما بگوئید: در برابر این بیان صریح، آن هم از زبان یکی از بزرگترین رهبران مکتب و فلسفه خودتان چه میگوئید!؟.
و با کدام منطق صحیح به دفاع میپردازید!؟ و در صورت الغاء و انکار کلی تفسیر فردی برای پدیدههای تاریخی، پس شما شخصیت تاریخی استالین را چگونه توجیه میکنید!؟.
و اما در جانب خیر بهترین نمونه آن وجود طبقه انبیاء و پاکنیتان و خیرخواهان و اصلاحجویان بشریت هستند، همان مردم خیرخواه و همان پاکبازانی که دائم به صورت افراد در برابر طاغوتان اجتماع قیام میکنند، و با تکیه به نیروی حق و از پایگاه حق به دفاع از حق و عدل ازلی میپردازند، و در این پیکار یا در زمان حیات خویش پیروز میشوند و آثار پیروزی خود را تماشا میکنند، و یا پس از فداکاری و شهادت همین پیروزی را در آبیاری افکار و گسترش مبادی خود احساس میکنند.
هم اکنون ای پیروان تفسیر مادی تاریخ! به ما بگوئید: در صورت الغاء و انکار کلی تفسیر فردی برای پدیدههای تاریخی تفسیر شما در باره این چنین حوادث بزرگی که افراد سرشناسی آنها را مرتب پدید آوردهاند چیست!؟.
و منظور ما از این بیان آن نیست که تاریخ بشریت را فقط به وسیله فرد و تحت تأثیر شخصیت فرد تقسیم کنیم، چون ما معتقدیم که استناد حوادث و تحولات تاریخ خواه فرد به تنهائی، و خواه اجتماع به تنهائی یک نظریه جاهلانه و یک تفسیر خطا است، و وجه صحیح تفسیر تاریخ فقط تفسیر به انسان است و بس: انسان به معنای جامع، و انسان به معنای کلی کلمه که هم شامل فرد است و هم شامل اجتماع، و هردو نیرو پیوسته در واقع حیات و تحولات زندگی در یکدیگر تأثیر دارند، و از همدیگر فعل و انفعال میپذیرند.
بلی، بدیهی است که در بحبوحه این تحولات و در میان این فعل و انفعالات گاهی پیروزی با فرد است و گاهی هم با اجتماع، اما در این میان یک مسئله روشن وجود دارد که همه مذاهب جاهلانه آن را نادیده میگیرند، و آن حقیقت تأثیرات و تأثرات مشترک است میان دو جنبه انسان یعنی: فرد و اجتماع که در هرلحظهای از لحظات تاریخ مرتب و منظم ادامه دارد.
و دائم فرد به وسیله اجتماع و اجتماع به وسیله فرد فعالیت خود را ادامه میدهند، و هیچیک بدون دیگری شخصیت ممتاز و وجود مستقل ندارند.
پس بنابراین، هم تفسیر جاهلانه فردی و هم تفسیر جاهلانه اجتماعی هردو خطا است و هردو بیهوده است!!.
آری، حقیقت بشریت امروز زیرفشار جاهلیت قرن بیستم به یکی از دو رنگ افراط و تفریط آمیخته است! چون یا با طغیان فرد رنگآمیزی میشود، و در شمار دولتهای فردپرست سرمایهداری درمیآید.
و یا با رنگ طغیان اجتماع رنگین میگردد که در شمار دولتهای اجتماعپرست سوسیالیستی درمیآید، (البته این در صورتی است که بشر حق انتخاب و اختیار رنگی را داشته باشد)، اما حقیقت امر این است که این بشریت بلادیده زیرفشار این جاهلیت ویرانگر مالک هیچ ارادهای، و دارای هیچگونه حق اختیار و انتخابی نیست.
زیرا آن طاغوتی که شرایط و عوامل همیشه در مسیر میل و منفعت او جریان دارد زمام حکومت را به دست میگیرد، و فقط اوست که بر اریکه فرمانروائی تکیه میزند.
و بدیهی است که این وضع اسفبار نتیجه حتمی انحراف دائمی از آئین خدا و بیرونتاختن از شریعت خدا است!.
و فقط همین انحراف است که پیوسته شخصیت و حقیقت انسان را تباه میسازد، چون هر فردی که از اجتماع خود جدا میشود، یعنی: از همان طبیعت فردی خود یک جزء اصیل از طبیعت خود را از دست میدهد، و برعلیه وجود خود به مبارزه و پیکار میپردازد، و سرانجام هم کارش به فشار خون میکشد، و به اضطراب و جنون میانجامد.
و همچنین اجتماعی که طبیعت و وجود افرادش را تباه میکند، در حقیقت خود را تباه میسازد، چون حاصل جمع صفرهای بشری تا ابد ممکن نیست که یک عدد واقعی و یک کمیت ایجابی باشد، و این چنین افراد فاقد آزادی و شخصیت و حقوق سواریدهنده آن حاکمی خواهند بود که در دوران قدرت و ایام سلطه و نفوذش (رهبر بینظیر و پیشوای نابغه) و پس از مرگ و یا سقوط مجرم و وحشی و جنایتکار واقعی خوانده میشود! و جالبتر از همه این است که جاهلیت قرن بیستم با این همه فساد و ناتوانی بازهم ادعا دارد که به اوج تطور و ترقی بشریت رسیده است! و از سرپرستی و حاکمیت خدا بینیاز گشته است!!.
[۲۵] ببین کتاب «الإنسان ذلك المجهول» ص۳۱۸ – ۳۱۹. [۲۶] کتاب «مباهج الفلسفة» ص۲۲۵. [۲۷] قواعد المنهج ترجمه عربی دکتر محمد قاسم، مقدمه چاپ دوم، صفحۀ ۱۵. [۲۸] همان کتاب، صفحۀ ۲۲. [۲۹] همان کتاب، صفحۀ ۲۵. [۳۰] همان کتاب، صفحۀ ۱۶۶. [۳۱] همان کتاب، صفحۀ ۶۶.