دعوت مسیحیان به توحید در پرتو تعالیم قرآن و انجیل

فداء و آمرزش

فداء و آمرزش

ثالثاً این افسانۀ خرافی که: «خدای جهان اقنومی از وجود خود را بصورت انسانی از شکم مریم برآورد تا بدار آویخته گردد و هر کس بدو ایمان آورد آمرزیده شود»! حقّاً که اندیشه‌ای کودکانه بشمار می‌آید، و مایۀ شرمندگی عقل آدمی است که گروه بسیاری از انسان‌های متمدّن – صرفاً بدلیل تقلید از اسلاف خود – این افسانۀ زشت را باور کرده‌اند و از آن دفاع می‌نمایند!

آیا مبدأ بی‌کران هستی که همه چیز را در اختیار دارد و بر هر کاری توانا است نمی‌توانست جز از راه بدار آویخته شدن، گناه بندگانش را بیامرزد؟ آیا خدای جهانیان با همۀ لطف و رحمتش، پیش از میلاد مسیح هیچ گاه بندگان گنه‌کارش را نمی‌آمرزید؟! آیا دگرگون شدن ذات پایدار و ازلی، بصورت یک انسان نیازمند و مردنی! اساساً ممکن است؟ آیا ایمان به چنین افسانه‌ای، بجای تعظیم خدای متعال، اهانت به مقام اعلای او شمرده نمی‌شود؟ آیا قبول این رأی موهوم، بجای رستگاری و سعادت، مایۀ دوری از معرفت و عنایت حق نیست؟ تردید نداریم که علمای مسیحی اگر تا صبح قیامت هم اندیشه کنند، پاسخی روشن و منطقی که وجدان و خرد را راضی کند به این پرسش‌ها نتوانند داد مگر آنکه لوح خاطر و دفتر دل را از پندار تثلیث بشویند و روی به توحید خدا آورند!

بی‌مناسبت نیست که یکی از تازه‌ترین! پاسخ‌های مسیحیان را که نویسندۀ «خدای متجلّی» آورده در اینجا گزارش کنیم تا معلوم شود که قوّت این برهان‌های قاطع! و جواب‌های منطقی تا چه حدّ است؟! نویسندۀ مزبور در رسالۀ خود می‌نویسد: «می‌باید خدا خود را در انسانی تجسّم نماید تا با انسان تماس نزدیک گیرد و در حقیقت نمونۀ زندگی مقدّس و پاکی گردد که او از بنی نوع بشر می‌خواهد. شاید این مطالب برای بسیاری از مردم ثقیل و غیرقابل هضم باشد ولی اگر مادری از طبقۀ فوقانی آپارتمان خود ملاحظه می‌کند که فرزندش در حوض افتاده احتیاج مبرمی به او دارد، چه عکس‌العملی نشان می‌دهد؟ آیا کلفت یا نوکر خانه و یا دوستان و نزدیکان را برای نجات دلبندش می‌طلبد؟ مگر نه اینست که خود به بهای جان، برای نجات فرزندش می‌کوشد؟ ... اگر مادری خویشتن را برای فرزند خود می‌دهد و خود را به قعر آب می‌اندازد و یا شاه عباس کبیر با همۀ عظمت و جلال و جبروت خود بجهت همدردی و کمک به مردمی، کاخ سلطنتی را ترک گوید و با البسۀ فقرا با رعایا و مردم عادی تماس نزدیک حاصل نماید – که مسلّماً این عمل او نه تنها بزرگواری و اهمّیّت و عظمت او را نمی‌کاهد بلکه صد چندان می‌افزاید – چرا خدائی که محبّتش عمیق و عالی و والا است و منبع و منشأ جمیع محبّت‌های بی‌غل و غش است، خود را ندهد و خود را به جهان نیندازد»؟[۱۹۵]

در این سخنان، اغلاط روشنی وجود دارد که در نیافتن آن‌ها از سوی یک متفکّر آزاد بعید بنظر می‌رسد جز آنکه تقلید از رؤسای متعصّب و عادت به عقائد نزدیکان، ذهن‌ها را چنان تسخیر می‌کند که گاهی از درک روشنترین مغالطه‌ها باز می‌مانند!

نویسندۀ مزبور در آغاز سخن می‌گوید: «می‌باید خدا خود را در انسان تجسّم نماید تا با انسان، تماس نزدیک گیرد و در حقیقت نمونۀ زندگی مقدّس و پاکی گردد که او از بنی نوع بشر می‌خواهد»! شگفتا که این کشیش پروتستان هیچ اندیشه نکرده که سرمشق و نمونۀ زندگی آدمی، لازمست که از نوع خود او (یعنی انسان باشد) نه ذات نامحدودی که بلحاظ علم و قدرت و حلم و رحمت و غنا و دیگر صفات، با آدمی قابل مقایسه نیست که اگر بفرض محال، چنین ذات بیکرانی بصورت انسانی مجسّم شود و اعمال شگفت‌آوری از خود نشان دهد و از مردم کوی و برزن بخواهد که همانند وی عمل کنند، این فرمان بدان می‌ماند که خلبان هواپیمایی دستور دهد تا مردم پیاده، در پی او بشتابند! و با همان سرعتی که وی در پیش گرفته، راهی را که او می‌سپرد، بپیمایند! و البتّه چنین حکمی، تکلیف فوق طاقت و تحمیل بیش از قدرت شمرده می‌شود و هرگز سزاوار خدای دادگر نیست که وظیفه‌اش بدین‌سان برای بندگانش مقرّر دارد و از همین‌رو است که خدای تعالی به اذعان میسحیان، پیش از ظهور عیسی÷پیامبرانی از نوع بشر بسوی آن‌ها فرستاد تا راهنمای زندگی و نمونۀ اخلاقی برای آنان باشند و اگر لازم بود که خدای سبحان خود بمیان آدمیان آمده و هدایت آنان را بعهده گیرد، از روزگار آدم تا عصر مسیح تأخیر روا نمی‌داشت!

قرآن مجید در چهارده قرن پیش، بشریّت را بدین حقیقت رهنمایی کرده که پیام‌آور و سرمشق زندگی انسان، لازمست انسانی برگزیده و برتر باشد نه فرشته‌ای آسمانی (و نه خدای زمین و آسمان)! و در این باره می‌فرماید:

﴿وَمَا مَنَعَ ٱلنَّاسَ أَن يُؤۡمِنُوٓاْ إِذۡ جَآءَهُمُ ٱلۡهُدَىٰٓ إِلَّآ أَن قَالُوٓاْ أَبَعَثَ ٱللَّهُ بَشَرٗا رَّسُولٗا ٩٤ قُل لَّوۡ كَانَ فِي ٱلۡأَرۡضِ مَلَٰٓئِكَةٞ يَمۡشُونَ مُطۡمَئِنِّينَ لَنَزَّلۡنَا عَلَيۡهِم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ مَلَكٗا رَّسُولٗا ٩٥[الإسراء: ۹۴- ۹۵] .

«هیچ چیز این مردم را از ایمان آوردن باز نداشت – آنگاه که هدایت بسویشان آمد – مگر اینکه گفتند: آیا خدا، بشری را به رسالت فرستاده است؟! بگو: اگر در روی زمین فرشتگانی بقصد سکونت، راه می‌رفتند در آن صورت فرشته‌ای از آسمان، به رسالت بر آنان فرو می‌فرستادیم (ولی اینک که افراد بشر در زمین بشر می‌برند چه لزوم و مناسبتی در این کار است)»؟.

امّا آن تشبیه کودکانه! که اگر مادری فرزند خویش را در آب غوطه‌ور بیند، خود را برای نجات فرزند بمیان آب خواهد افکند، پس: «چرا خدایی که محبّتش عمیق و عالی و والا است و منبع و منشأ جمیع محبّت‌های بی‌غل و غش است، خود را ندهد و خود را به جهان نیندازد»؟ بیش از پیش مایۀ شگفتی می‌شود؟ گویی جناب کشیش، قدرت نامحدود و ارادۀ بیکران خدای متعال را بکلّی فراموش کرده که وی را با مادری مضطرّ و بیچاره قیاس می‌نماید! و اگر بجای این مادر ناتوان، مادر قدرتمندی را به تمثیل آورده بود که چون فرزندش را در حال غرق شدن ببیند، همچون خداوند عالم بتواند با یک اراده، وی را از آب برآورد دیگر چه لزومی داشت که این مادر توانمند، خویشتن را در قعر آب سرنگون کند؟! آری، لطف و رحمت الهی، در خلال نجات بندگان از گمراهی‌ها و گرفتاری‌ها ظاهر می‌شود، ولی نه در ضمن دگرگون شدن و آسیب دیدن خدا، که امری محال و ناشدنی است! و خدای تعالی نیز به کم‌ترین عنایتی از عهدۀ این مهم – یعنی نجات کسانی که درخور آنند – بر می‌آید و هیچ لزومی ندارد که بدان تمثیل موهوم دست آویزیم! همچنین، اگر شاه عبّاس صفوی برای آگاهی از احوال مردم با لباس مبدّل بمیان آن‌ها می‌آمد، چه بسا به مأموران و گزارشگران خود، اعتماد کافی نداشت اما خدایی که از احوال درون و برون خلق کاملاً آگاه است، و رحمتش همه چیز را فرا گرفته و لیاقت هر کس را برای لطف و هدایت بخوبی می‌داند، دیگر چه لزومی دارد که در صورت آدمیان ظاهر شود تا بندگانش او را بدار آویزند؟! آوردن چنین تمثیلاتی نمایانگر آنست که این قبیل علمای مسیحی بلحاظ معرفت إلهی، هنوز در عصر کودکی بسر می‌برند و به «بلوغ معرفت» نائل نشده‌اند و گرنه، خدای سبحان را با «بی‌بی زبیده» و «شاه عباس» تشبیه نمی‌کردند!

عجب آنکه نویسنده، نام رسالۀ خویش را «خدای متجلّی» نهاده و ادّعا می‌کند که مبدء هستی در همۀ مظاهر عالم تجلّی نموده جز آنکه در مسیح، بکمال تجلّی ظاهر شده است« امّا کمال تجلّی را در «تجسّم خدا» فرض می‌کند که مفهومی کاملاً مادّی و شرک‌آمیز دارد! پیش از او، کشیش فندر آلمانی نیز از یکسو در کتاب «سنجش حقیقت» می‌نویسد: «خداوند در عیسی مسیح کاملاً خود را متجلّی ساخته است»[۱۹۶] . و از سوی دیگر در همان کتاب می‌گوید: «آن کسی که در جنبۀ بشری خود بر روی صلیب مرد، نه فقط انسان بلکه خدا هم بود»[۱۹۷] .! و در کتاب «میزان الحق» نیز می‌نویسد: «الذی مات علی الصلیب بناسوته کان إلهاً تاماً کما کان إنساناً تاماً»[۱۹۸] !. که همان مفهوم را تکرار کرده است. این مبلّغان مسیحی، تفاوت میان «تجلّی» و «تجسّم» را در نیافته‌اند، و از این‌رو متأسّفانه به شرک و انسان‌پرستی گرفتار شده‌اند.

از این‌رو در انجیل یوحنّا آمده که عیسی÷گفت: پدر از من بزرگتر است[۱۹۹] و در انجیل مرقس و لوقا می‌خوانیم که مسیح÷با حالتی اعتراض آمیز به کسی که او را «استاد نیکو» می‌خواند فرمود: «چرا مرا نیکو می‌خوانی؟ هیچ کس جز خدا نیکو نیست»[۲۰۰] ! بنابراین، هیچ مسیحی مؤمنی نباید عیسی را «آینۀ سراپا نمای خدا» گمان کند و او را «تجلّی گاه کامل الهی» پندارد تا چه رسد بآنکه بر «تجسّم خدا در صورت مسیح»! قائل شود.

نویسندۀ «خدای متجلّی» بدین بهانه دست آویخته که: چون لازمست آدمی، خدا را بخوبی بشناسد پس از آن‌رو خداوند بصورت عیسی مسیح درآمد که: «غیر از تجسّم در انسان، راه دیگری برای شناسائی کامل و کافی خدا برای انسان وجود نداشت»![۲۰۱]

این بهانه هم مانند سخنان گذشته، حقّاً مایۀ تعجّب می‌شود زیرا معرفت ما نسبت به ذات نامحدود و تغییرناپذیری که محیط بر کائنات است باید مطابق با واقع باشد یعنی او را همانگونه که هست بشناسیم و اگر آن ذات اقدس را چنان تصوّر کنیم که موجودات محدود و تغییرپذیر (همچون عیسی) را بنظر می‌آوریم. در حقیقت خدا را نشناخته‌ایم بلکه اوهام خود را بجای معرفت پروردگار نهاده‌ایم! شناسایی صحیح خدا در آنجا تجلّی می‌کند که اعتراف کنیم: «ای خالق بی‌آغاز و بی‌انجام کائنات که مانند هیچ یک از مخلوقات نیستی، کنه ذات اقدس تو بالاتر از آنست که ما موجودات نیازمند و متغیّر و محدود، مجسّم ببینیم»! و این معرفت، برخلاف وصفی است که مسیحیان از خدای سبحان می‌کنند و:

﴿سُبۡحَٰنَ ٱللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ ١٥٩[الصافات: ۱۵۹] [۲۰۲] .

پیامبر بزرگوار اسلام جکمال ستایش خدا را در آن دیده که از ستایش کامل او اظهار عجز کند و در این باره گفته است: «اللهم ... لا أحصی ثناء علیک، أنت کما أثنیت علی نفسک»![۲۰۳]

یعنی: «خدایا .... ثنای تو را نتوانم به شمار آورد، تو چنان سزاواری که خود بر خویشتن ثنا گفتی»!

اینست معرفت صحیح و متواضعانۀ خداوند! امّا کسانی که کودکانه، خدای آسمان‌ها و زمین را بصورت انسانی محدود و محتاج و مردنی! می‌انگارند و او را بدست بندگانش بالای دار می‌برند! جز پندار خود، چیزی را نمی‌پرستند و از شناسایی حق، دور و مهجورند.

رابعاً اگر بفرض محال بپذیریم که خدای جهان آفرین، بصورت انسانی ستمدیده درآمده و به صلیب کشیده شده است! باز هم نمی‌توان قبول کرد که ایمان به این ماجرا، گناهان زشت و صفات ناپسند را در آدمی نابود می‌سازد و مایۀ فلاح و رستگاری انسان می‌شود مگر آنکه دیانت را از نوع امور وهمی و خیالات بی‌اثر بپنداریم! زیرا پاک شدن انسان از صفات رذیله و آفات اخلاقی، مرهون تربیت صحیح و مجاهدت‌های پیگیر است و کم‌ترین تناسبی با این دکترین افسانه‌آمیز ندارد. مسیح÷هم – بنا بگزارش متّی – فرموده است: «بدانید که تا نیکی شما از نیکی ملاّیان یهود و فریسیان[۲۰۴] بیشتر نباشد به پادشاهی آسمانی وارد نخواهید شد»[۲۰۵] .

بنابراین، فلسفۀ فداء وجه صحیح و معقولی ندارد و بقول قرآن کریم: «هیچ گناهکاری بار گناه دیگری را بر نمی‌دارد و نصیب آدمی از رستگاری، جز در سایۀ کوشش وی بدست نمی‌آید.

﴿أَلَّا تَزِرُ وَازِرَةٞ وِزۡرَ أُخۡرَىٰ ٣٨ وَأَن لَّيۡسَ لِلۡإِنسَٰنِ إِلَّا مَا سَعَىٰ ٣٩[النجم: ۳۸- ۳۹] .

پس آنچه پولس گفته است که: «همه گناه کرده‌اند و از جلال خدا محرومند امّا با فیض خدا همه بوساطت عیسی مسیح که آنان را آزاد می‌سازد، بطور رایگان نیک محسوب می‌شوند زیرا خدا مسیح را بعنوان وسیله‌ای برای آمرزش گناهان – که با ایمان به خون او بدست می‌آید – در مقابل چشم همه قرار داده»[۲۰۶] آرزویی خام و فریبنده بیش نیست، زیرا همانگونه که گفتیم دین خدا با حقایق آفرینش پیوند دارد و با احکام وهمی و فرضی نمی‌سازد پس تا هنگامی که انسان خود را از راه اعمال صحیح (بر طبق احکام شریعت) تربیت نکند و خوی‌های ناپسند را از خود نراند، ایمان به اینکه: پسر خدا بدست دژخیمان کشته شد! وی را نجات نمی‌دهد و به تعبیر مسیح÷: او را به ملکوت آسمانی وارد نمی‌کند. و همچنین آنچه پولس گفته است که: «مسیح ما را از لعنت شریعت فداء کرد چونکه در راه ما لعنت شد چنانکه مکتوب است: ملعون است هر که بردار آویخته شود»!! (نامۀ پولس به غلاطیان، باب ۳، شماره ۱۳) این سخن مغالطه‌ای بیش نیست، زیرا نزد خردمندان واضحست که هر بیگناهی چون بدار آویخته شود، البته ملعون نخواهد شد تا چه رسد بآنکه با ملعون شدنش فدای دیگران گشته و ملعون بودن ایشان را باز خرید کند! و پولس، سخن تورات را در این زمینه تحریف نموده است، زیرا در تورات (سفر تثنیه، باب ۲۱، شماره ۲۲-۲۳) می‌نویسد: «و اگر کسی گناهی را که مستلزم موت است کرده باشد و کشته شود و او را بردار کشیده باشی، بدنش در شب بدار نماند، او را البتّه در همان روز دفن کن زیرا آنکه بدار آویخته شود ملعون خدا است». همانگونه که ملاحظه می‌شود حکم کلی تورات، مربوط به گناهکارانی است که در خور مرگ‌اند نه مسیح پاک و بی‌گناه! و پولس به طمع آمرزش!! مسیح÷را سزاوار لعن الهی شمرده و به زشت‌ترین سفسطه‌ها توسّل جسته است. حقیقت آنست که پولس خواسته از راهی بسیار ساده و دری بس گشاده، همه را گذر دهد و (بگمان خود) به ملکوت هدایت کند! امّا مسیح÷که حقیقت انسان و ناهنجاری‌های روح او و راه سعادت وی را بهتر از امثال پولس می‌شناخته، به نقل متّی و لوقا فرموده است: «از در تنگ وارد شوید زیرا دری که بزرگ و راهی که وسیع است به هلاکت منتهی می‌شود، تنگ و راهش دشوار است و یابندگان آن هم کم هستند».![۲۰۷]

آری، بقول قرآن کریم آدمی نمی‌خواهد از گردنه (العقبه) عبور کند[۲۰۸] و به رستگاری نائل آید. او می‌خواهد از هامون (زمین هموار) بگذرد وبه سعادت پیوندد و از این‌رو نیکبختی را، نه در پرتو ایمان و مجاهدات اخلاقی، بلکه در سایۀ ارادت به بزرگان، می‌جوید! ولی فلاح انسان – چه بخواهد و چه نخواهد – در خلال تلاش روحی و مبارزات عملی، تقدیر شده است.

[۱۹۵] رساله «خدای متجلّی» صفحه ۲۳-۲۴. [۱۹۶] سنجش حقیقت، صفحه ۹۶. [۱۹۷] سنجش حقیقت، صفحه ۱۳۳. [۱۹۸] میزان الحق، صفحه ۲۳۲. [۱۹۹] یوحنّا، باب ۱۴، شماره ۲۸. [۲۰۰] مرقس، باب ۱۰، شماره ۱۸ و لوقا، باب ۱۸، شماره ۱۹. [۲۰۱] خدای متجلی، صفحه ۲۴. [۲۰۲] خدا از آنچه وصف می‌کند، منزّه است. [۲۰۳] صحیح مسلم، ج ۱، ص ۳۵۲، چاپ بیروت (دار إحیاء التراث العربی). [۲۰۴] فریسیان، یکی از فرقه‌های یهودند که با مسیح÷معاصر بودند. [۲۰۵] متّی، باب ۵، شماره ۲۰. [۲۰۶] نامه پولس به رومیان، باب ۳، شماره ۲۳-۲۴-۲۵. [۲۰۷] متّی، باب ۷، شماره ۱۳-۱۴ و لوقا، باب ۱۳، شماره ۲۴. [۲۰۸] به قرآن کریم، سورة البلد، از آیه ۱۱-۱۸ نگاه کنید.