مهاجر کوچک
خواستگاری تمام شد و عایشه به عقد پیامبرصدرآمد. او از این پس همسر عقد کرده پیامبرصبود، اما با این وجود در خانه پدر باقی ماند. در همین زمان، پیامبرصبا سوده دختر زمعه که چندی پیش شوهرش، سکران بن عمرو، درگذشته بود، ازدواج نمود.
روزها به سرعت سپری میشدند. عایشه در برابر چشم و دل محمدص، بزرگ و بزرگتر میشد و قلب کوچکش در کنار آیات ملکوتی غیب، گسترده و گستردهتر میگردید. این چشمانداز که پیامبر را در کنار کعبه، زیر چکمههای آلوده مشرکان در حال شکنجه شدن نشان میداد، روح حساس عایشه را سخت آشفته و پریشان، اما نیرومند و مقتدر میساخت. در این صحنهها بود که شهپر عقل و احساس او به فراسوهای دوردست ایمانی و کرانههای دست نیافتنی غیب پر میگشود و به پرواز در میآمد.
عایشهببزرگ و بزرگتر میشد. از زمان خواستگاری سه سال پیاپی گذشت. در این مدت، آزارها و شکنجههای مشرکین به پیامبرصو مسلمانان به اوج سختی و خشونت رسیده بود. سرانجام مسلمانان چارهای جز ترک خاک، خانه و سرزمین خود ندیدند. به همین سبب شهر مدینه که از چندی پیش گروه بیشماری از مردم آن مسلمان شده بودند و یار جوان پیامبرصمصعب بن عمیر به عنوان معلم و راهنما نزد آنان رفته بود، به مثابه مقصد هجرت تعیین گردید. مسلمانان به صورت گروهی و تکتک، راه هجرت را در پیش گرفتند. پس از مدتی تنها مقدار اندکی از مسلمانان در مکه باقی مانده بود. در نهایت خداوند به پیامبرصنیز اجازه هجرت داد. او در برابر دسیسههای کینهتوزانه مردم مکه، مجبور به ترک خانه و کاشانه شد. ابوبکرس، پدر عایشه، دوست و برادر محمدصدر این سفر خطرناک و در این گریز وحشتآور، در کنار محمدصاست. تدارکات سفر را با سرعت سرسامآوری تهیه میکند. لحظه میعاد فرا میرسد. در نیمه شب پیامبرصبه اتفاق دوست خود، ابوبکر، مکه را ترک میگوید و پس از چند روز خود را به مدینه میرساند و از آسیب دشمنان ایمن میگردد.
همه این اتفاقات و رویدادها در برابر چشمان کنجکاو و بیدار عایشهبصورت میگرفت. او میدید که محمدصبیموقع در ساعات سوزان گرما، درست در لحظهای که خورشید از سینه آسمان، دل و دماغ آدمی را میسوزاند، در خانه ابوبکر را میکوبد و فرا رسیدن زمان هجرت را به او خبر میدهد. او پدر خود را میدید که چون از ماجرا اطلاع یافت، از خوشحالی گریست؛ چون پی برد که در راه مدینه، تنها رفیق و همسفر پیامبرصخواهد بود. بعدها میگفت:
«نمیدانستم کسی از خوشحالی نیز میگرید، تا اینکه در آن روز ابوبکر را دیدم که میگریست».
او این صحنهها را با زیرکی استثنایی خود تماشا میکرد و از آنها برای آیندهاش درسها برمیگرفت. او با مشاهده این صحنهها و صحنههایی همانند آن، آب دیده میشد و شخصیت خلاق و بدیعش رشد میکرد و بارور میگردید و استعدادهای نهفتهاش شکوفا میشدند. بدینسان یک شخصیت مستقل با یک هویت مستقل به بار میآمد.
بامداد دوشنبه عایشه که از خواب بیدار گردید، این خبر را دریافت نمود که پدرش به اتفاق پیامبرصدوست خود و نامزد عزیز و ارزشمند وی (عایشه) راه مدینه را در پیش گرفتهاند. او شب را در حالی سپری نمود که ترس، قلب با احساس و کوچکش را میفشرد و پاره میکرد. تا اینکه سرانجام اطمینان یافت، آنان از میان گرگان هار قریش، سالم به مدینه رسیدهاند و در آنجا مستقر شدهاند. در همین زمان که ابوبکر رفته بود، پدرش ابوقحافه در خانه در حالی که افسرده بود، رو به اسماء و عایشه کرد و گفت: خیال میکنم ابوبکر همچنان که شما را با غم جدایی خود روبهرو کرده، مالی هم برایتان نگذاشته است. اسماء پیشدستی کرد و در طاقچهای که معمولاً پدرش پولها را آنجا میگذاشت، در کیسهای مقداری سنگریزه ریخت و روی آن پارچهای کشید. پس از آن به پدربزرگ خود گفت: اینطور نیست. پدرم برایمان پول زیاد گذاشت. دستش را گرفت و به سوی طاقچه برد و گفت: پدر! دستت را روی پولها بگذارد. ابوقحافه که دست خود را روی پولها گذاشت خوشحال شد و گفت: اگر واقعاً این مقدار پول گذاشته، پس اشکال ندارد. او کار خوبی کرده است».
چند روز گذشت: چند روزی که برای عایشه برابر با چند سال بود. روزها به کندی سپری میشدند. انگار وزنهای سنگین بر چرخ زمان آویزان شده بود و اجازه نمیداد با سرعت بیشتری حرکت کند. خورشید در دل آسمان میتابید. اما به کندی جابهجا میشد. سرانجام پیامبرصزید بن حارثه را به اتفاق برده آزادشدهاش، ابورافع، به مکه فرستاد تا خانوادهاش را به مدینه بیاورد. ابوبکر نیز عبدالله بن اریقط دیلی[۲۶] را با آنان به مکه فرستاد. او نامهای به فرزندش عبدالله نوشت و از او خواست که ام رومان، عایشه و خواهرش اسماء را به مدینه بفرستد.
همه از مکه خارج شدند. جز آذوقه سفر، چیز دیگری با خود نداشتند. چشمان بهتزده آنان به کعبه دوخته شده بود که دستان ستمگر و عصیانگری، آن را بازیچه خود قرار داده بودند و برای به دست آوردن سرمایه و حفظ نام، نان و شرف خویش، خدایان سنگی را در گرداگرد کعبه جمع نموده بودند. با تیرکهای دروغین برای مردم سهم میگرفتند و بدینسان، تسلط و جبروت خود را بر خانه ساخته شده با دستان توحیدی ابراهیم و اسماعیل، تضمین مینمودند.
راه سفر برای این شش زن (فاطمه و ام کلثوم دو دختر پیامبر، سوده همسر پیامبر، عایشه نامزدش، ام رومان مادر عایشه و اسماء دختر ابوبکر، که از شوهرش زبیر بن عوام نُه ماهه حامله عبدالله بود) سخت طاقتفرسا و طولانی بود. در میان راه، شتر عایشه و مادرش رم کرد. مادر برای دخترش ترسید. برای همین فریاد زد:
ای وای دخترم! ای وای عروسم! اما سرانجام صدایی شنید که میگفت: «مهارش را رها کن». مهار شتر را رها کرد، ایستاد[۲۷] .
گویی توجه خاص خداوند، متوجه عایشه شده بود، تا در راه سخت و طاقتفرسای هجرت از هرگونه آسیبی در امان باشد. پس از این سفر دشوار و طاقتفرسا، این کاروان کوچک در امنیت و آرامش کامل به مدینه رسید. عایشهببا مادر و خواهرش در کنار پدر خود ابوبکر صدیق در محله سنح در خانه یکی از پسران حارث بن خزرج منزل نمود. و به این ترتیب، عایشه صدیقه که هنوز نُه ساله نشده بود، راه پرفراز و نشیب هجرت را طی نمود. خانه و کاشانه خود را ترک نمود، تا در دیار غربت از ایمان خود دفاع کند. او هجرت کرد و عنوان مهاجر را به دست آورد: یک مهاجر کوچک در راه یک هدف بزرگ. او در آینده یک مجاهد کوچک نیز خواهد بود، تا در راه ایمان بزرگ خود به جهاد بپردازد. در میان همسران پیامبرصنیز از همه کوچکتر بود: یک همسر کوچک برای یک مرد بزرگ. اما او در آیندهای نه چندان دور، یک مهاجر بزرگ، یک مجاهد بزرگ و یک همسر بزرگ خواهد شد.
[۲۶] او از بنی دیل بن بکر بوده است. ندوی، السیره النبویه، ص ۱۳۹. [۲۷] طبرانی با سند حسن روایت نموده است. همچنین مجمع الزوائد، ج ۹، ص ۲۲۸؛ الاستیعاب، ج ۴، ص ۴۳۳؛ البدایه و النهایه، ج ۳، ص ۲۲۱؛ السیره الحلبیه، ج ۲، ۲۷۴.