پسلرزههای سیاست
جنگ با همه رنجها و پیامدهای دردناکش، پایان یافت. عایشه مدینه را به عنوان محل سکونت خود برگزید. با این وجود، پیوندی که او را با دیگر مؤمنان وابسته مینمود، همچنان محکم و استوار باقی ماند. جنگ جمل با همه تلخیهایش نتوانست رشته ایمان را بگسلد، چون دو سوی جنگ در پی اصلاح کار امت بودند. بنابراین لوث کینه نتوانست دلها را آلوده سازد. زنگاری که پس از همه خصومتهای متعارف بر قلبها مینشیند، این بار با صیقل ایمان سترده شد. کسی نزد عمار بن یاسر، عایشه را پرخاش نمود. عمار گفت: گم شو، خدا کند زشت و رانده شوی! محبوبه رسول خداصرا آزار میرسانی؟[۱۴۳]
میدانیم که عمار در جمل از عناصر مهم سپاه علیسبود. با این وجود از اعتراف به حقیقت خودداری نکرد. عایشه نیز متقابلً به افرادی که در سپاه مقابل قرار داشتند، احترام قایل میشد. حتی سخنانی را که پیامبرصدر مورد برخی از آنان گفته بود برای دیگران نقل میکرد. از جمله عایشه نقل میکرد که: پیامبرصدر مورد عمار گفته است: عمار هیچگاه میان دو قضیه مخیر نمیشود، مگر اینکه درستترین آنها را برمیگزیند[۱۴۴] .
رشته عمیق ایمان، گسستی نبود. اصحاب با چنگ و دندان به این رشته چسبیده بودند. آنان نمیگذاشتند کسی آن را بگسلد. جنگ که تمام شد رشته ایمانی همچنان استوار بود. عایشهبپس از جنگ در مدینه ماندگار شد، اما برخلاف تصور عمومی از سیاست سرخورده نشد. با این که مستقیماً وارد عرصه سیاست نمیشد ـ چنان که در جمل ـ اما هیچگاه از اظهارنظر در اینباره کوتاهی نمینمود. او خود را در قبال امت اسلامی مسئول احساس مینمود. سرنوشت امت برایش از اهمیت ویژهای برخوردار بود. این که زمام امت را چه کسی به دست گرفته و بر سرنوشت آن چه کسی حکومت میکند، برایش بینهایت اهمیت داشت. حوادثی که گاه و بیگاه در پهنه جهان اسلام رخ میداد و رنگ و بوی سیاسی داشت، او را به اظهارنظر وا میداشت. او پس از جمل، به این باور متمایل شده بود که اوضاع جهان اسلام رو به وخامت نهاده است. بدین معنی که هر تلاشی برای اصلاح، پیامدی وخیم و ناخوشایند دارد. پس باید اوضاع را به حالت عادی گذاشت، تا جریانات، سیر طبیعی خود را طی نمایند. هر تغییری، به هرج و مرج و آشفتگی کمک میکند و هر کوششی برای دگرگونی به نابسامانی میانجامد. پس باید احتیاط نمود و جانب حزم را در پیش گرفت[۱۴۵] . مسلماً این دیدگاه محصول تجربیاتی بود که وی از جمل آموخته بود. حوادث آینده نیز نشان داد که نظر وی درست بوده است. شورشها و کشمکشهایی که در طول دوران حکومت امویان در جهان اسلام صورت گرفت و به نتیجهای دست نیافت، بر این نظر صحه گذاشتند. بدین سبب بود که وی از حضور عملی در عرصه سیاست خودداری میکرد. اما از اظهارنظر و تبیین دیدگاه صحیح خود هیچگاه خودداری نمیکرد. انگار میخواست با استفاده از اهرمهای فرهنگی بر جریانات سیاسی تأثیر بگذارد. عایشه درباره اوضاع اجتماعی نیز چنین نظری داشت مثلاً در باب زنان معتقد بود که زنان نسبت به زمان پیامبرص، مبتذل و بیبندوبار شدهاند. به همین جهت تصور میکرد که اگر پیامبر زمان کنونی را مشاهده مینمود، زنان را از حضور در مساجد منع میکرد.
در برخی مواقع این شعر لبید را میخواند: ذهب الذین یعاش فی اکتافهم وبقیت فی خلف کجلد الأجرب آنان که در زیر شانهشان زیسته میشد رفتند و در میان بازماندگانی ماندم که همچون پوست مبتلا به گری هستند.
سپس میگفت: خدا لبید را رحمت کند! اگر مردمی را که در میانشان به سر میبریم میدید، چه میگفت؟[۱۴۶] .
این سخن وی نشان میدهد که او از اوضاع موجود رضایت چندانی نداشته است و نسبت به آن ابراز نگرانی مینموده است. در زندگی عایشه پس از جمل، حوادثی به خشم میخورد که نشانگر موضعگیریهای صریح و آشکار وی نسبت به مسائل سیاسی است. در سال پنجاه و یک هجری حجر بن عدی در عراق دستگیر و به سوی شام فرستاده شد[۱۴۷] . امالمؤمنین عایشه که از موضوع اطلاع یافت، بیدرنگ عبدالرحمن بن حارث را با نامه ای به شام نزد معاویه پسر ابوسفیان فرستاد. در نامه آمده بود: خدا را. خدا را! درباره حجر و دوستانش!.
اما عبدالرحمن زمانی به شام رسید که حجر و برخی از دوستانش کشته شده بودند[۱۴۸] ، ولی موضوع همچنان در حافظه عایشهبباقی ماند، تا این که معاویه پسر ابوسفیان برای حج آمد. از آنجا نزد عایشه رفت. عایشهبتا او را دید بیدرنگ گفت: معاویه! حجر را کشتی؟
گفت: حجر را بکشم، برایم بهتر از آن است که همراه او صدهزار نفر را بکشم.[۱۴۹] .
همچنین گفته میشود: پاسخ معاویه چنین بوده است: یا امالمؤمنین! من چنین دیدم که کشتن آنان سبب صلاح است و باقی گذاشتن ایشان مایه فساد امت میشود[۱۵۰] .
منظور معاویه ـ که خلیفه وقت مسلمانان بود ـ این بود که چنانچه حجر باقی میماند، با توجه به این که کسانی پیرامونش گرد آمده و از شخصیت وی در جهت اهداف سیاسی و تحریک عواطف عمومی سوء استفاده میکردند، جنگ و درگیری و هرج و مرج به وجود میآمد. بنابراین، کشتن وی بهتر از ماندن او بود. اما امالمؤمنین به عنوان یک شخصیت مسئول و مهم در جامعه اسلامی خود را در قبال حوادثی که رخ میداد، مسئول و متعهد میدید و بنابراین بایستی در جهتدهی این حوادث در راستای صلاح و خوبی امت اقدام مینمود.
گفته میشود: زمانی معاویه برای امالمؤمنین نامه نوشت و از وی خواست تا او را هدایت و راهنمایی کند. عایشهبدر پاسخ چنین نوشت:
سلام بر تو. باری، من از پیامبر خداصشنیدم که میفرمود: کسی که خشنودی خداوند را با ناخرسندی مردم بجوید، خداوند او را از رنج مردم کافی خواهد بود و هرکس که خشنودی مردم را از طریق ناخرسندی خداوند بجوید، خداوند او را به مردم وا میگذارد و سلام بر تو![۱۵۱] .
امالمؤمنین همچنان راه خود را ادامه می داد. در طول حیات وی، حوادث گوناگون رخ میدادند و سپری میشدند. در اواخر روزهای زندگی وی، معاویه پسر ابوسفیان از مسلمانان مناطق مختلف خواست تا با فرزندش یزید به عنوان جانشین او بیعت کنند. برخی از مسلمانان با این موضوع موافقت و برخی دیگر مخالفت نمودند. در این میان سند روشن و موثقی در دست نداریم که از موضع عایشهبنسبت به موضوع آگاه شویم. البته روایتی در صحیح بخاری[۱۵۲] وجود دارد که چون معاویه میخواست یزید را جانشین خود سازد، از مروان خواست تا موضع مردم مدینه را در این زمینه برای او روشن کند. مروان بن حکم که فرماندار مدینه بود در مسجد برای مردم به سخنرانی پرداخت.
در اثنای سخنرانی، موضوع جانشینی یزید را به میان کشید و از مردم خواست تا با او بیعت کنند. عبدالرحمن بن ابوبکرسبرخاست و گفت: آیا میخواهید سنت هرقل و قیصر را احیا نمایید؟
مروان گفت: مگر تو همان کسی نیستی که خداوند دربارهاش گفته:
﴿وَٱلَّذِي قَالَ لِوَٰلِدَيۡهِ أُفّٖ لَّكُمَآ﴾[الأحقاف: ۱۷] .
«کسی که به پدر و مادرش گفت: اف بر شما!».
پس از آن دستور داد که عبدالرحمن را دستگیر کنند. عبدالرحمن بیدرنگ وارد خانه عایشه شد. بنابراین نتوانستند او را بگیرند. عایشهبکه سخن مروان را شنید گفت: خداوند درباره ما هیچ آیهای از قرآن به جز آنچه درباره برائت من هست، نازل نکرده است.
طبق روایت نسائی، عایشهبهمچنین گفته است: مروان دروغ گفته، به خدا سوگند درباره عبدالرحمن نازل نشده است. اگر بخواهم میتوانم کسی را که درباره او نازل شده، نام ببرم. اما خداوند پدر مروان را زمانی که مروان به پشت او بود، نفرین کرده است. پس مروان قطعهای از نفرین خداوند است.
مروان که این سخنان را شنید، برگشت[۱۵۳] . این قضیه تا جایی که به عایشهبمربوط بود، تمام شد. باز در صحنهای دیگر که سیاست چنگ و دندان نموده، میبینیم اسم عایشه میدرخشد. غالباً در سال چهل و نهم هجری[۱۵۴] حسن بن علیسهنگامی که در حال نزع بود، از عایشه خواست در خانه او در کنار پیامبرصبه خاک سپرده شود. حسن که موافقت عایشهشرا مشاهده نمود، برادرش حسین را خواست و به او گفت:
از عایشه خواستم که هرگاه مُردم اجازه دهد در خانهاش کنار پیامبر خداصبه خاک سپرده شوم. او هم موافقت کرد. اما نمیدانم شاید موافقت از روی شرم و حیا بوده است. بنابراین هرگاه مُردم دوباره از او این چیز را بخواه. اگر قلباً موافقت کرد مرا در خانهاش دفن کن. اما گمان نمیکنم که قوم (منظور قوم بنیامیه است) به تو اجازه این کار را بدهند. اگر ممانعت کردند، با آنان در نیفت و مرا در بقیع دفن کن.
حسنسکه درگذشت، حسینسنزد عایشهبآمد و از او خواست اجازه دهد تا حسن را در خانهاش دفن کند. عایشه گفت: باعث سربلندی است.
مروان از ماجرا باخبر شد. بیدرنگ در مقابل حسین ایستاد و اجازه نداد حسن را در خانه عایشه دفن کنند[۱۵۵] گفته میشود عایشهبتصمیم گرفت که خود عملاً وارد صحنه شود و در مقابل مروان بایستد، اما خواهرزادهاش، قاسم بن محمد، از او خواست این کار را نکند. بنابراین منصرف شد[۱۵۶] .
سرانجام ناگزیر حسن را در بقیع کنار مادرش، فاطمهب، دفن نمودند.
* * *
گذشته از مسائل سیاسی، عایشهباز قضایای مربوط به حوزه اندیشه نیز غافل نبود. واپسین برگهای زندگی وی مصادف با زمانی بود، که اندیشههای جدید کمکم داشتند رشد میکردند و پروبال میگرفتند. اندیشههایی نظیر جبریگری و خارجیگری در زمان او پدید آمدند. به ویژه نحله خوارج در اوج فعالیت سیاسی او در زمان علی، پس از جنگ صفین (۳۷. ﻫ) ظاهر شدند. عایشه، تفکر خوارج را به خوبی میشناخت و از جزمگرایی و سختگیریهای افراطگرایانه آنان زجر میکشید. روزی زنی نزد عایشه آمد و از او پرسید: آیا زن باید نمازهای زمان قاعدگی را قضا نماید؟
عایشه÷گفت: مگر تو از حروراء هستی؟ ما زمان پیامبرصبه قضا نمودن نمازهای زمان قاعدگی امر نمیشدیم[۱۵۷] .
حروراء شهری بود نزدیک کوفه و مقر خوارج به شمار میرفت. گروهی از خوارج معتقد بودند، باید زن نمازهای زمان قاعدگی را قضا نماید. این عقیده ناشی از جزمگرایی و افراطگرایی آنان میشد. به خاطر همین امالمؤمنین معترضانه از زن میپرسد که: مگر تو از خوارج هستی؟ چنین بر میآید که وی از افکار و اندیشههای زمان خود به خوبی اطلاع و آگاهی داشته است. آگاهی وی به افکار مطرح در مدینه و مکه خلاصه نمی شده، بلکه مشتمل بر کلیه اندیشههایی بوده که در گوشه و کنار جهان اسلام مطرح بودهاند. وجود وی در مدینه که در آغاز مرکز سیاسی و بعدها مرکز فکری مسلمانان بود، به وی امکان میداد تا از همه تحولات فکری جهان اسلام آگاه شود. در مورد موضعگیریهای تند خوارج و برخی دیگر از فرقههای موجود آن زمان با ناراحتی به عروه میگفت:
ای خواهرزاده من! به آنان دستور داده شده که برای اصحاب پیامبرصآمرزش بخواهند، اما به آنان دشنام میدهند[۱۵۸] .
او میدید و میشنید که مصریان به عثمان پرخاش میکنند، شامیان به علی ناسزا میگویند و خوارج به همه بد و بیراه میگویند. بنابراین چنین میگفت و با سخن خود این آیه را در نظر داشت:
﴿وَٱلَّذِينَ جَآءُو مِنۢ بَعۡدِهِمۡ يَقُولُونَ رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِينَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِيمَٰنِ﴾[الحشر: ۱۰] .
«و آنان که پس از آنان آمدند، میگویند: خدایا! ما و برادران ما را که پیش از ما با ایمان درگذشتهاند، بیامرز...».
* * *
عایشه حدود ده سال با پیامبرصزیست. پیامبرصدرگذشت و عایشه نزدیک به پنجاه سال با خاطره وی به سر برد. سرانجام زمان مرگ یا شاید هنگامه پیوستن به دوست فرا رسید. عایشهببیمار شد. نزدیک به هفتاد سال سن داشت. رمضان سال پنجاه و هشت که ـ شصت و شش ساله بود ـ عوارض بیماری ظاهر گردید. با مرگ دست و پنجه نرم میکرد که ابن عباس اجازه ورود خواست. اجازن نداد. گفت: میترسم از من ستایش کند.
با این حال گفته شد: پسرعموی پیامبرصو از بزرگان اسلام است، اجازه داد. ابن عباس گفت: چه طوری؟
گفت: خوبم.
ابن عباس گفت: اگر خدا بخواهد خوب خواهی شد. تو همسر پیامبر خداصهستی، به جز تو با دوشیزهای دیگر ازدواج نکرده است. برائت تو نیز از آسمان نازل گردیده است.
ابن عباس رفت. خواهرزادهاش، ابن زبیر، آمد. عایشه گفت:
- «ابن عباس آمد و از من ستایش نمود، اما دوست دام که من، چیز بیارزش فراموش شدهای بودم»[۱۵۹] .
شب، چادر سیاه خود را بر شهر مدینه گسترانده بود. تاریکی و سکوت مطلق بر همه جا سایه افنده بود. آن شب یکی از شبهای رمضان: یعنی شب هفدهم سال پنجاه و هشت بود که عایشه چشم از جهان فرو بست. لبهایی که با ذکر و نیایش و آموزش دین به مردم میجنبید، بسته شد. چشمانی که از آنها برق ایمان و نبوغ میدرخشید، روی هم گذاشته شدند. جسم از حرکت ایستاده است. دستها و پاهایی که سالها در تقلا و کوشش بودهاند، آرام گرفتند. انگار هستی نیز به احترام او سکوت کرد. گویی زمان از حرکت بازایستاد، تا به حرمت همسر عزیز پیامبرصدر سوگ مدینه شریک شود. عایشه درگذشت. او برای کوچ نمودن به آن جهان، شب را برگزید. شاید میخواست، فریاد مرگ او تنها صدایی باشد که آرامش زمان را آشفته سازد. در میان ماهها ماه رمضان را انتخاب نمود: ماهی که مدینه به پاس حرمت آن ماه خدا، از خوردن، آشامیدن و لب تر کردن به سخنانی که دلها را برنجاند، خودداری میکند. گویی عایشه میخواست زمانی به سوی دوست پرواز کند که قلبش همچون سایر اندامهای بدن وی از هر آلودگی و لوثی پاک و زلال باشد و شیشه قلبش تمام وجود وی را در خود، بی آن که هیچ گردی بر آن نشسته باشد، منعکس نماید. در سکوت مطلق و ابدی شب، عایشه پلکهای خود را برای همیشه تاریخ روی هم گذاشت. سفارش کرده بود شب او را به خاک بسپارند. گویی خاکسپاری در شب، یک سنت عربی بود. خبر مرگ عایشه در مدینه پیچید. شهر به یکباره برخاست و به سوی مسجد پیامبرصهجوم برد. زن، مرد، کودک و بزرگ، همه و همه گرد آمده بودند، تا در سکوت ابدی عایشه اشک بریزند و پیکر او را به خاک بسپارند و برای واپسین بار با او وداع کنند. درست همانگونه که با محمدصو دیگر یاران او وداع کرده بودند. وداع با عزیزان، برای انصار مدینه که روزی با تمام وجود از آنان استقبال نموده بودند، به یک سنت تلخ و ناگزیر مبدل شده بود. هم مردم جمع شده بودند. هیچکس در خانه خود نمانده بود. همه فرزندان میخواستند با مادر خویش وداع کنند. او را به بقیع سپردند، تا در کنار دیگر همرزمان خود، پس از یک زندگی سراسر هیجان و حرکت آرام گیرد. مردم به خانههایشان بازگشتند. شب، شکست و به پایان رسید و خورشید برای نخستینبار چشمان عایشهبرا در برابر خویش بسته دید. چشمانی که همیشه قبل از خورشید بیدار میشدند، این بار با گرمای خورشید هم بیدار نشدند.
[۱۴۳] ترمذی، ابواب المناقب، فضل عایشه. [۱۴۴] ترمذی، کتاب المناقب، مناقب عمار بن یاسر؛ ابن ماجه شماره ۱۴۸؛ حاکم، ج ۳، ص ۳۸۸. [۱۴۵] درباره قتل حجر گفته بود: لولا انا لم نغیر شیئا قط الا الت بنا الامور الی اشد مما کنا فیه لغیرنا قتل حجر... الاغانی، ج ۷، ص ۱۵۴. [۱۴۶] الاغانی، ج ۱۷، ص ۶۵. [۱۴۷] برای تفصیل موضوع ر. ک : اسدالغابه، ج ۱، صص ۲۶-۵۲۵. [۱۴۸] الاغانی، ج ۷، ص ۱۵۴؛ اسدالغابه، ج ۱، صص ۲۶-۵۲۵. [۱۴۹] مختصر تاریخ دمشق، ج ۶، ص ۲۴۱. [۱۵۰] همان. [۱۵۱] ترمذی، کتاب الزهد. [۱۵۲] بخاری، کتاب التفسیر، تفسیر سوره احقاف. [۱۵۳] صحیح بخاری؛ سنن نسائی، سیرت عایشه : ۱۶۴. [۱۵۴] چهل و شش و چهل و هفت هم گفته شده ر. ک : الاستیعاب فی معرفه الاصحاب، ج ۱، ص ۳۷۶. همچنین پنجاه، پنجاه و یک، چهل و چهار و پنجاه و هشت نیز گفته شده. ر. ک : الاصابه، ج ۱، ص ۳۳۱. [۱۵۵] الاستیعاب فی معرفه الاصحاب (همراه با اصابه)، ج ۱، صص ۷۷-۳۷۶. [۱۵۶] ر. ک : تاریخ یعقوبی، ج ۲، ص ۱۵۵. [۱۵۷] ترمذی، ابواب الطهاره. [۱۵۸] صحیح مسلم، کتاب التفسیر (۳۰۲۲) با شرح نووی. [۱۵۹] بخاری، احمد، حاکم، ابن سعد و ابونعیم.