عایشه رضی الله عنها همسر، همراه و همراز پیامبر

عایشه در چشم و دل پیامبر

عایشه در چشم و دل پیامبر

در میان همسران پیامبر، عایشه از جایگاه ویژه‌ای برخوردار بود. استعدادها و توانایی‌های فکری عایشه سبب شده بود تا وی هرچه بیشتر در قلب پیامبر جای بگیرد.. او تنها دوشیزه‌ای بود که پیامبرصبا او ازدواج کرده بود. بقیه زنان بیوه بودند و برخی حتی چندین فرزند از شوهر یا شوهران پیشین خود داشتند. عایشه مدام این قضیه را به رخ پیامبرصمی کشید، تا به این وسیله جایگاه‌ و منزلت خود را نزد وی بالاتر ببرد، یا حداقل حفظ نماید. گهگاه با تشبیهات و تمثیل‌های مختلف و استدلال‌های گوناگون سعی می‌کرد که، این حقیقت را بیشتر تثبیت کند. روزی به پیامبرصگفت: ای رسول خداص! اگر زمانی وارد دره‌ای بشوی که در آن درختی وجود داشته باشد که قبلاً جانوری از آن خورده است، درخت دیگری هم وجود داشته باشد که جانوری از آن نخورده است، شترت را کنار کدام یک برای چرا می‌گذاری؟ پیامبرصپاسخ داد: «کنار درختی که قبلاً هیچ جانوری از آن نخورده است»[۶۹] .

منظور عایشهساین بود که وی مانند درختی است که قبلاً هیچ دستی آن را لمس نکرده و بقیه زنان هم‌چون درختی‌اند که لمس شده‌اند و مورد استفاده قرار گرفته‌اند. او تنها دوشیزه‌ای است که قبل از پیامبرصدست هیچ مرد بیگانه‌ای به وی نخورده، اما دیگران این‌طور نیستند. چون قبل از پیامبرصیک یا چند شوهر داشته‌اند.

برای پیامبرصنیز این موضوع محرز بود. اما با این وصف، نمی‌خواست دل بقیه را برنجاند، یا این‌که حق و سهم‌شان را زیرپا بگذارد. در برخی مواقع، عایشه با پیامبرصمحفل می‌کرد و از داستان‌های قدیم تعریف می‌کرد. قصه ام زرع مشهور است که عایشه برای پیامبرصتعریف نموده است. داستان از این قرار است که: روزی یازده زن جمع می‌شوند و قرار می‌گذارند هر رازی که از شوهران خود می‌دانند برای همدیگر تعریف کنند، بی‌آن‌که چیزی را پنهان کنند. هر کدام خصوصیات اخلاقی و رفتاری شوهر خود را بازگو می‌کنند، تا این که نوبت به نفر یازدهم می‌رسد. زنی به نام ام زرع. ام زرع می‌گوید: «شوهرم ابوزرع، گوش‌هایم را با زیورآلات آراسته است. بازوانم را از چربی سرشار نموده است. او شادم کرده و من شاد هستم (یا این‌که او به من ارج نهاده و من دارای ارج و منزلت هستم). او مرا در «شق» نزد خانواده‌ام یافت که صاحب گوسفند بودند. بنابراین مرا نزد خود برد که صاحب اسب شیهه‌کش، شتر صدادار، حیواناتی که مزرعه را می‌کوبند و غذاهای پاک و الک شده بود. موقعی که نزد وی حرف بزنم، مورد سرزنش واقع نمی‌شوم و حرفم پذیرفته می‌شود. شب‌ها تا چاشت می‌خوابم (چون خدمتکارها، کارهایم را انجام می‌دهند) و آن قدر شراب می‌نوشم که اضافه می‌ماند. اما ام زرع (منظور خود وی است) تُنگ‌های مخصوص غذا و ظروف کالاهایش بزرگند و خانه فراخی دارد. بستر فرزند ابوزرع، هم‌چون شاخه خرما است و با بازوی بزغاله، سیر می‌شود. دختر ابوزرع، مطیع پدر و مادرش است. او چاق و فربه است و سبب خشم و کینه همسایه‌اش می‌شود. کنیز ابوزرع، راز ما را برملا نمی‌کند و غذاها و آذوقه ما را فاسد و تباه نمی‌نماید و خانه ما را از زباله و کثافت پُر نمی‌کند».

ام زرع در ادامه گفت: «روزی در حالی که خیک‌ها پر از شیر می‌شدند، ابوزرع از خانه خارج شد. او زنی دید که دو فرزند هم‌چون ببر داشت که زیر تهیگاه او با دو انار بازی می‌کردند ابوزرع مرا طلاق داد و با او ازدواج کرد. پس از او با مرد بزرگواری ازدواج کردم که بر اسب سوار شد. نیزه‌اش را به دست گرفت و شب هنگام حیوانات زیادی نزد من آورد. از هر نوع آنها جفتی به من داد و گفت: بخور ام زرع و به خانواده‌ات هم بده. اما اگر همه آن‌چه را که او به من داده بود، جمع می‌کردم، به کوچک‌ترین ظرف ابوزرع نمی‌‌رسیدند».

هنگامی که داستان تمام شد، پیامبرصرو به عایشه گفت: «من در حق تو، هم‌چون ابوزرع برای ام زرع بوده‌ام»[۷۰] .

* * *

پیوندی که عایشه و پیامبرصرا با هم یکی می‌کرد، بی‌نهایت حساس و لطیف بود. به خاطر همین حساسیت بود که عایشه کوچک‌ترین تغییری را که در رفتار و برخورد پیامبرصبا وی رخ می‌داد، بر روح خود سخت سنگین می‌دید. گویی بر روحش سنگ بزرگی نهاده شده بود که به او اجازه تنفس نمی‌داد. روح عایشه، آیینه پاک و روشنی بود که رفتارها و برخوردهای پیامبرصدر آن انعکاس می‌یافت.

به گفته دکتر علی شریعتی: به نظر من، حساس‌ترین شیشه‌ای که کوچک‌ترین موج عشق و حتی ضعیف‌ترین رنگ مهری را که در عمق پنهانی قلب محمدصپدید می‌آید در خود منعکس می‌کند و آن را صدها برابر بزرگ‌تر و تندتر نشان می‌‌دهد، قلب عایشه است.... [۷۱] .

در ماجرای «فک» می‌بینیم که عایشه ابتدا از موضوع آگاه نمی‌شود، اما تنها چیزی که وی را دچار تردید می‌کند، برخورد سرد پیامبرصاست. پیامبرصبرخلاف عادت همیشگی که هرگاه عایشه بیمار می‌شد، وی را مورد لطف و نوازش قرار می‌داد و از او دلجویی می‌کرد، این‌بار صرفاً می‌آمد و می‌فرمود: ایشان چطور است؟

این برخورد سرد، در روح عایشه تردیدهایی به وجود آورده بود. اما نباید فراموش کرد که این پیوند عمیق و مستحکم تا اواخر عمر پیامبرصادامه داشت. به گفته خود عایشه؛ پیامبرصعموماً که از جلوی خانه وی رد می‌شده چیزی می‌گفته که سبب خوشحالی عایشه می‌شده است. اما روزی از جلوی خانه رد می‌شود و چیزی نمی‌گوید. بار دوم و سوم نیز همین حالت تکرار می‌شود. عایشه ناراحت می‌شود. به کنیز خود می‌گوید دم در برایش متکایی بگذارد و خودش باندی به سر خود می‌پیچد. پیامبرصکه عایشه را در این وضعیت می‌بیند می‌فرماید: عایشه! چی شده است؟

عایشه می‌گوید: سرم درد می‌کند.

پیامبرصمی‌گوید: من هم، ای وای سرم![۷۲] .

این سردرد پیامبر، آغاز بیماریی بود که سرانجام وی را از پا درآورد. پیامبرصاز شدت درد نتوانسته بود هنگام رد شدن از کنار در، چیزی بگوید. اما این موضوع برای عایشهسقابل تحمل نبود. بدین جهت کوشید توجه پیامبرصرا به خود جلب کند تا از حقیقت ماجرا اطلاع یابد.

البته این پییوند عمیق میان عایشه و پیامبرصبه صورت متقابل و دوجانبه بود. هم‌چنان که عایشه کوچک‌ترین تغییر را در رفتار پیامبرصحس می‌کرد و نسبت به آن واکنش نشان می‌داد، پیامبرصنیز حتی از لحن گفتار و نحوه حرکات عایشه پی می‌برد که در قلب وی چه می‌گذرد و چه آتشی در اعمال نهان وجود او برپاست. آهنگ سرد یا تندی که از تار سخنان عایشه برمی‌خاست، قلب پیامبرصرا آشفته می‌کرد یا به وجد می‌آورد. در زندگی مشترک پیامبرصو عایشه حوادث مختلفی وجود دارد که این حقیقت را هم‌چون آینه در خود بازتابانده است. روزی پیامبر به عایشه می‌فرماید: من می‌دانم چه زمانی از من راضی هستی و چه زمانی نسبت به من خشمناکی.

عایشه با تعجب می‌گوید: از کجا این چیز را می‌دانی؟

پیامبرصمی‌گوید: «هرگاه راضی باشی می‌گویی: نه به خدای محمدصو هرگاه خشمناک باشی می‌گویی : نه به خدای ابراهیم».

عایشه می‌گوید: «درست است. اما به خدا، به جز نامت چیز دیگری را ترک نمی‌کنم»[۷۳] .

عشق محمدصبر سراپای وجود عایشه خیمه زده بود. قلبش مالامال عشق محمدصبود. جایی برای دیگر حب و بغض‌ها وجود نداشت. در اوج خشم و اندوه، تنها به جای نام محمدص، نام ابراهیم را می‌برد. اما عشق محمدصهم‌چنان فرمانروای مطلق و بی‌چون و چرای قلب عایشه بود. تنها از این فرمان روا دستور می‌گرفت و صرفاً به خواسته‌های این حاکم گردن می‌نهاد. فرمانبرداری بی‌چون و چرا، در پس خود همیشه ذخیره نیرومندی از عشق دارد:

﴿قُلۡ إِن كُنتُمۡ تُحِبُّونَ ٱللَّهَ فَٱتَّبِعُونِي يُحۡبِبۡكُمُ ٱللَّهُ[آل‌عمران: ۳۱] .

«بگو: اگر واقعاً خدا را دوست دارید (و به وی عشق می‌ورزید) فرمانبردار من باشید تا خدا نیز شما را دوست بدارد».

به هر میزان که از این ذخیره کاسته شود، به همان میزان راه استدلال‌های فراوان، توجیه‌های فراوان و چون و چراهای فراوان گشوده می‌شود. منتها الیه قلمرو عقل و فضولی‌های عقل جایی است که از آن‌جا سرزمین عشق آغاز می‌شود. از آخرین نقطه‌ای که سرزمین عقل پایان می‌یابد، قدرت بی‌چون و چرا و پهنه وسیع و بی‌مرز عشق تازه آغاز می‌شود. در ماوراء این قسمت، هیچ مرز دیگری وجود ندارد. مرزها شکسته می‌شوند. کران‌مندی مفهوم خود را از دست می‌دهد. اقیانوس بی‌کران عشق، در امواج متلاطم خود، زورق‌های کوچک عقل را می‌شکند و نابود میکند. تنها زورقی که می‌تواند در این اقیانوس شناور شود، زورق عشق است و بس و این چنین است که محمدصو عایشهببا زورق عشق در اقیانوس بی‌کران ایمان، شناور شده‌اند.

* * *

محمدصیک پیامبر بود. پیام خداوند را به مردم می‌رساند. اما در زندگی خود، زیر سقف خانه‌‌اش در کنار خانواده هم‌چون یک انسان به سر می‌برد. دغدغه‌های یک انسان را داشت. غم‌های بشری و شادی‌های بشری، گاه و بیگاه به او دست می‌دادند. اما تمام کوشش او این بودکه تا این غم‌ها و شادی‌ها در مسیر آرمان‌ها و اهداف بلند وی قرار داشته باشند. با همسران خود، در خانه‌اش هم‌چون یک انسان می‌زیست. به کارهای شخصی و خانگی خود را مشغول می‌کرد. بند کفشش را درست می‌کرد. به خانه می‌رسید و به فکر خانواده‌اش بود. شوخی و خوش طبعی در زندگی‌اش وجود داشت. روزی به ییک از همسرانش لباس گشاد پوشاند و به او گفت: بپوش و خدا را ستایش کن و دامنت را هم‌چون دامان یک عروس، روی زمین بکشان[۷۴] .

در سفری چند تن از همسران پیامبرصبا وی همراه بودند. آنان روی چند شتر جلوی پیامبرصحرکت می‌کردند. ساربانی به نام انجشه برایشان شعر می‌خواند، تا هم مسافران خسته نشوند و هم شتران نشاط داشته باشند. پیامبرصرو به انجشه کرد و گفت: انجشه! وای بر تو، مواظب شیشه‌ها باش[۷۵] .

در اوایل ازدواج، پیامبرصبه سفر رفت. عایشه نیز با او همراه بود. در این زمان او هم کم‌سن و سال بود و هم کم‌جان و لاغر. در اثنای راه پیامبرصاز بقیه افراد خواست پیشایش حرکت کنند. پس از آن به عایشهبفرمود: بیا تا با تو مسابقه بدهم.

مسابقه دادند، اما عایشه از پیامبرصجلو زد و او را برد. مسابقه تمام شد. سال‌ها گذشت. اما ماجرای بردن عایشه هم‌چنان در خاطر پیامبرصبود. ولی عایشه ماجرا را از یاد برده بود. در این فاصله، عایشه از نظر جسمی گوشت گرفته و چاق شده بود. در سفری دیگر این دو نفر ـ پیامبر و عایشه ـ با هم همراه شدند. پیامبرصاز مردم خواست جلوتر بروند. پس از آن به عایشه فرمود: بیا تا مسابقه بدهیم.

مسابقه دادند. اما برخلاف انتظار، پیامبرصکه پا به سن گذاشته بود، برد و عایشه که در اوج نشاط و جوانی بود، باخت. پیامبرصخندید و فرمود: این در عوض آن[۷۶] .

این دوستی، همیشه وجود داشت. گذر شب و روز، هیچ‌گاه بر آن گرد کهنگی نمی‌نشاند. گهگاه ممکن بود مقداری کدورت میانشان به وجود بیاید، اما بی‌درنگ حل می‌شد. حل شدن قضیه نیز عموماً به وسیله خود طرفین یا میانجی‌گری یک شخص سوم صورت می‌گرفت. گفته شده است: روزی ابوبکر صدیق به خانه پیامبرصآمد. صدای بلند عایشه را شنید که با پیامبرصحرف می‌زد. وارد شد، می‌خواست عایشه را بزند. اما گفت: از این پس نبینم و نشنوم که صدایت را بر پیامبر خداصبلند کنی!.

پیامبرصنگذاشت ابوبکر ادامه دهد. ابوبکرسخشمناک از خانه خارج شد. ابوبکر که بیرون شد، پیامبر رو به عایشه کرد و فرمود: دیدی چگونه تو را از دست او نجات دادم!.

چند روز گذشت. پس از چندی باز ابوبکر به خانه پیامبرصآمد. دید که عایشه و پیامبر با هم آشتی کرده‌اند. خوشحال شد و گفت: همان‌طور که مرا شریک جنگ خود کردید، حالا در آشتی خود هم مرا شریک کنید.

پیامبرصفرمود: «نمودیم، تو را شریک نمودیم»[۷۷] .

[۶۹] صحیح بخاری، کتاب النکاح. [۷۰] مسلم؛ فضائل الصحابه، بخاری، کتاب النکاح. [۷۱] مجموعه آثار، ج ۳۰، ص ۵۳۳ (اسلام‌شناسی، مشهد). [۷۲] البدایه و النهایه. [۷۳] بخاری، کتاب النکاح. [۷۴] ابن عساکر، کنز العمال؛ حیاه الصحابه، ج ۳؛ ۱۱۴. [۷۵] بخاری؛ مسلم؛ مسند احمد؛ بخاری در ادب المفرد با الفاظ متفاوت. [۷۶] مسند احمد. [۷۷] ابوداود.