ای رسول خدا ! به من اجازه بدهید تا پدر منافقم را بکشم!
خداوندأمیفرماید: ﴿يَقُولُونَ لَئِن رَّجَعۡنَآ إِلَى ٱلۡمَدِينَةِ لَيُخۡرِجَنَّ ٱلۡأَعَزُّ مِنۡهَا ٱلۡأَذَلَّۚ وَلِلَّهِ ٱلۡعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِۦ وَلِلۡمُؤۡمِنِينَ وَلَٰكِنَّ ٱلۡمُنَٰفِقِينَ لَا يَعۡلَمُونَ ٨﴾[المنافقون: ۸]. ترجمه: «منافقین میگویند: اگر «از غزوه بنی مصطلق» به مدینه برگشتیم، باید افراد با عزت و قدرت مند، اشخاص خوار و ناتوان را از آنجا بیرون کنند، عزت و قدرت از آن خدا و فرستاده او ومؤمنان است لیکن منافقان نمیدانند».
مفسران و علمای سیرت فرمودهاند: این آیت در باره رئیس منافقین مدینه در زمان پیامبر جعبدالله بن ابی بن سلول نازل گردیده است، این مرد قبل از هجرت پیامبر جبه مدینه مردی بارزی میان قبایل آنجا محسوب میشد، و مردم مدینه تاج ریاست را که به وی آماده نموده بودند میخواستند بر سرش بگذارند ولی با رسیدن پیامبر جبه مدینه اینکار متوقف گردید، بنابر این بغض و عداوت و کینه وی در مقابل پیامبر جروز بروز اضافه میگردید، زیرا یگانه عاملی که مانع نشستن وی بر اریکه قدرت و زعامت گردید، ورود پیامبر جبه مدینه بود.
در کتابهای سیرت قصه وی چنین ذکر شده: بعد از اینکه غزوه بنی مصطلق به قیادت پیامبر جبه پایان رسید و قوای دشمن منهزم گردید، پیامبر جبالای چشمهها و چاههایشان قرار داشتند که ناگهان میان غلام عمر بن الخطاب س، جهجاه بن مسعود از قبیله بنی غفار، و سنان جهنی از هم پیمانان قبیله خزرج، کشمکشی بالای آب رخ داد، هر دو به جنگ پرداختند، مرد جهنی صدا زد ای مردمان انصار! به داد رسید، و جهجاه صدا زد ای مردمان مهاجر ! به داد رسید، پیامبر جهنگامیکه سخنان ایشان را شنیدند، فرمودند: « این سخنان جاهلیت چیست؟» گفتند ای پیامبر خدا مردی از مهاجرین، مردی از انصار را به عقب زده و میانشان کشمکش رخ داد. پیامبر جفرمودند: «این چنین سخنان بد بو و نفرت انگیز را کنار بگذارید» [۳۵].
به این معنی که کمک و یاری جستن از قوم و قبیله، بخاطر فتنه انگیزی، ظلم و تجاوز بر دیگران، کاری زشتی از عادات زمان جاهلیت است که با سرشت مسلمان در تضاد است. هنگامیکه رئیس منافقین از این حادثه با خبر شد به گروه خود گفت: به خدا سوگند هر گاه به مدینه بر گشتیم، بزرگوار و گرامی قدر، خوار و ذلیل را از آنجا بیرون خواهد راند، این سخنانش را زید بن ارقم که از قبیله خودش بود به عموی خود سعد بن عباده سو یا به عمر فاروق سخبر داد و موضوع به آگاهی پیامبر جرسید، آنحضرت جبلا فاصله شخصی را نزد عبد الله بن ابی فرستادند تا در مورد سخنانش تحقیق نماید. ولی عبد الله بن ابی سوگند خورد که وی چنین سخنانی نگفته است، پیامبر جنیز سخنانش را تصدیق نمودند. لیکن خداوند أآیاتی را نازل نمود که صدق و راستگویی زید سرا تائید، و دروغ عبدالله بن ابی را برملا ساخت.
در اردوگاه مسلمانان اشاعه پخش گردید که شاید پیامبر جعبد الله بن ابی را عنقریب به قتل خواهد رسانید، هنگامیکه پسرش عبد الله بن عبد الله از این مسأله آگاه شد نزد پیامبر جحضور یافت وفرمود: خبری به من رسیده که شما تصمیم دارید پدرم را بخاطر سخنانش بکشید؟ اگر اینکار را کردنی هستید پس مرا امر فرمائید تا سرش را بریده نزد شما بیاورم، و به خدا سوگند همه خزرجیها میدانند که هیچکسی نسبت به پدرش احسان گر و نیکخواه بیشتر از من نبود، ولی از آن روزی بیم دارم که مبادا غیر از من کسی دیگری را به کشتن پدرم امر نمائید و من قاتل پدرم را همیشه پیش چشمانم ببینم، مبادا نفسم بر من غالب آید و تحمل دیدنش را نتوانم، و مسلمانی را در بدل کافری بکشم وسبب داخل شدنم در دورزخ گردد!.
پیامبر جفرمودند: «نه! بلکه تا زمانیکه با ماست با وی نرمی و مدارا نموده، به نیکوئی رفتار مینماییم».
و در روایت دیگری آمده است که عبدالله سپسر عبد الله بن ابی از پیامبر خدا جاجازه خواست تا پدرش را به قتل برساند، لیکن پیامبر جاز این کار وی را منع نموده فرمودند: «نه! لیکن با وی مصاحبت، نیکی واحسان نما» [۳۶].
زمانیکه به مدینه نزدیک شدند، این جوان مؤمن شمشیرش را بیرون آورده در مقابل دروازه مدینه ایستاد، هنگامیکه پدر منافقش به دروازه نزدیک شد به وی گفت: در جایت بایست. پدر برایش گفت: وای برتو! ترا چه شده؟ پسر مؤمن گفت: به خدا سوگند از این جا قدمت را پیش گذاشته نمیتوانی تا آنکه پیامبر جبرایت اجازه دهد، زمانیکه پیامبر جرسیدند، عبد الله منافق از پسر مؤمنش شکایت نمود، پسر گفت: ای رسول الله قسم به خداوند أتا وقتیکه شما برایش اجازه ندهید، هرگز داخل شده نمیتواند، سپس رسول اکرم جبرایش اجازه دادند، تا داخل مدینه گردد، پسر مؤمن، به پدر منافق فرمود: الآن داخل شو، زیرا که پیامبر گرامی جبرایت اجازه دادند [۳٧].
چنین است دوستی و محبت با خدا أورسولش ج، بدون اینکه قوم، نژاد، ملیت، نسب وحسب را مد نظر بگیرند.
[۳۵] بدایه و نهایه: ۴/۱۵۸ – فتح الباری: ۸/۶۴۸. [۳۶] مجمع الزوائد: ۱/۱۱۴. [۳٧] سیرت ابن هشام: ۳/۲٩۱.