فصل ششم
مولف در ص ۱۰ میگوید:
«اما هو جفإننا نعتقد أنَّه جبشر یجوز علیه ما یجوز على غیره من البشر من حصول الأعراض والأمراض التی لا توجب النقص والتنفیر. کمال قال صاحب العقیدة:
وجائز فی حقهم من عرض
بغیر نقص کخفیف المرض»
و مترجم در صفحه ۴۶ چنین ترجمه میکند:
اما دربارهی حضرت رسول جما اعتقاد داریم که ایشان بشر هستند و آنچه برای سایر بشر از قبیل بیمار شدن و عوارضی دیگر که موجود است، برای ایشان هم رخ میدهد به شرط اینکه موجب نقص و تنفر مردم نباشد، همچنانکه صاحب عقیده گفته است:
وجائز فی حقهم من عرض
بغیر نقص کخفیف المرض
برای پیغمبران حدوث عوارض درست است به شرط اینکه موجب نقص نگردد مانند بیماریهای سبک که مورد تنفر نیستند.
میگویم: چه کلام بدی که مولف عقیدهتان گفته که: پیامبر ججز گرفتار بیماری سبک نمیشود و [چنین مؤلفی] چه مقتدای بدی است برای اقتدا. شما به گفتههای این شخص اقتداء میکنید و ما پیرو پیامبر محبوبمان هستیم، شما این مولف عقیدهتان را تصدیق میکنید و ما اقوال پیامبر محبوبمان حضرت جرا تصدیق میکنیم، پس وای بر شما با این تبعیت، و خوش به حال ما به خاطر پیروی از محمد جو اصحاب او.
عبدالله بن مسعودسمیگوید: نزد رسول خدا جرفتم که به شدت تب کرده بود، گفتم: ای رسول خدا! تو به شدت تب کردهای، حضرت فرمودند: «آری، تب من به اندازهی تب دو نفر از شماست». این حدیث را بخاری در صحیحش، کتاب المرضی (۱۰/۱۱۱) روایت کرده. و حافظ در «فتح الباری» میگوید: «در صدر ترجمهی [این شخص] حدیثی است که دارمی و نسائی در «الکبری» و ابن ماجه آن را روایت، و ترمذی و ابن حبان و حاکم آن را صحیح شمردهاند و همه آن را از طریق عاصم بن بهدله از مصعب بن سعد از ابی وقاص از پدرش روایت کردهاند که گفت: گفتم: ای رسول خدا! کدام یک از مردم به بلای شدیدتری گرفتار میشوند؟! فرمودند: «پیامبران، سپس به ترتیب برتری: هرکس به اندازهی دین [و ایمانش] مبتلا میشود ....» پایان کلام حافظ ابن حجر.
اعتقاد ما این است که از پیامبر جگرفتهایم، و شما از کسی پیروی میکنید که عقیده برایتان تدوین میکند و با عقیدهاش با رسول اکرم جبه مخالفت میپردازد.
عایشهلدر روایتی که بخاری و مسلم روایت کردهاند میگوید: «هیچکسی را ندیدیم که بیماریاش از حضرت محمد جشدیدتر باشد».
آنچه که باعث مخالفت آشکار مولف با قول پیامبر جشده، غلو و مبالغهی ممنوع میباشد.
قاضی عیاض/در شرح مسلم میگوید: «باید بدانیم که پیامبران بشر بوده و محنتهای دنیایی به آنها نیز میرسد و آنچه بر اجسام سایر انسانها عارض میشود بر بدن آنها نیز عارض میشود تا یقیین حاصل شود که آنان نیز مخلوق و مربوب هستند، و ظهور معجزات توسط آنان باعث فریب بعضیها نشود، و شیطان نتوانند به این وسیله امر را بر مردم مشتبه سازد، همچنانکه بر نصاری و غیره مشتبه ساخته است».
مولف در ص ۳۱ میگوید:
«الأدعیاء والمتطفلون على بساط الحقیقة کثیرون، والحقیقة بریئة منهم، ولا تعترف لهم بصحة نسبتهم إلیها]، ثم قال: [ولقد بلینا معشر المسلمین بکثیر من هؤلاء، یعکرون صفو الأمة ویفرقون بین الجماعات ....]، ثم قال: [ویدخلون إلى تصحیح مفاهیم الإسلام من باب العقوق».
و مترجم در صفحات ۷۰ و ۷۱ چنین ترجمه میکند: مدعیانی هستند بچهوار و مانند اطفال دم از بساط حق و حقیقت میزنند ولی بویی از آن نبردهاند و حقیقت خود را از آنها مبرا دانستهاند و قبول ندارند که آندسته به حقیقت و واقعیت نسبت داده شوند ...
ما ملت مسلمان به بسیاری از این افراد نابخرد تأسفآور دچار شدهایم، که صفوت اسلام را مکدر ساختهاند و بین ملت تفرقه میاندازند....
از راه تصحیح مفاهیم غلط اندازی میکنند.....
میگویم: این سرزمین سعودی از زمانی که حجاز مرکز آن شده تحت لوای حکمی واحد در عقیده روزگار سپری میکرد و مردمان تمامی نواحی آن متحد بودند، بدعتی آنان را نمیرنجانید و عصیان و کفران دامنگیرشان نمیشد، همه بر یک کلمهی واحد بودند [= یکی بودند] و جماعت واحدی را تشکیل داده بودند که در زندگی پاکی به سر میبرد و از چند دستگی و احزاب اقلیمی خبری نبود، همه دوستدار هم بودند، آنکس که راه درست را میرفت خطای خطاکار را تصحیح مینمود، و دوباره او را به سداد و محکم کاری بر میگرداند، و این در حالی بود که فهمها مختلف و اجتهاد و نظر آزاد بود، ولی همه در اصول متفق بوده و اختلافی بر سر اصول نداشتند، و پیرامون آن مجادله نمیکردند، زیرا حدود اصول و وجودشان معلوم بود که مسلمانان این سرزمین بر آن اجماع داشته و مخالفتی وجود نداشت.
تا اینکه کسانی ظهور کردند که به فتنهجویی پرداختند، مسلمانان را متفرق و صفای امت را مکدر و جماعت واحد را به جماعاتی تقسیم نمودند: چه کسانی مدعیان بچهوار هستند؟!
این افراد از ممانعت از راه صحیح عقیدهای که توحید خالص بوده و مردم این سرزمین روزگارانی را با آن سپری کرده بودند، دست بر نداشتند.
این برچسب به ما نمیچسبد و تیر مولف به سوی خودش برگشت میخورد، و بالاخره آنچه را که میترسیدی بگویی، با عجله بر زبان راندی.
پس میپرسیم: چه کسی جماعت [واحد] را متفرق ساخت؟! آیا کسانی که به توحید و توحید عبادی و اتباع از رسول اکرم جو تمسک به کتاب و سنت فرا میخوانند و با این دعوت میخواهند دوباره امت تبدیل به یک جماعت واحد یا معبودی یگانه شود که خداوند است، و میخواهند امت دوباره از یک الگو پیروی کند که محمد جمیباشد. و میخواهند دلیل و حجت یکی باشد و آن قرآن و سنت است. و میخواهند امت دوباره زیر یک پرچم جمع شوند که آن، پرچم توحید باشد؟! آیا این اشخاص باعث تفرقه شدهاند؟ یا کسی که به سوی اولیاء و صالحان و تعلق خاطر به آنان فرا میخواند؟ و به پیروی از طرق مبتدع تصوف و استدلال به احادیث ساختگی و حکایات دروغین و خوابهای شیطانی که کتبشان مملو از آن است – دعوت میکند؟!
﴿ فَأَيُّ ٱلۡفَرِيقَيۡنِ أَحَقُّ بِٱلۡأَمۡنِۖ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ ﴾[الأنعام: ۸۱].
«کدام یک از این دو دسته (بتپرستان و خداپرستان)، شایستهتر به ایمنى (از مجازات) هستند اگر مىدانید؟».
مولف در ص ۳۳ میگوید:
«وهذه ما حققه علماء الأصول من سلف هذه الأمة †: کالإمام العز بن عبدالسلام والنووی، والسیوطی، والمحلی وابن حجر» اه.
و مترجم در صفحه ۷۴ چنین ترجمه میکند:
و این تقسیمبندی چیزی است که از علمای اصولی و گذشتگان این امت مانند امام عز بن عبدالسلام و امام نووی و علامه سیوطی و محلی و ابن حجر به جا مانده است.
میگویم: آنچه در اینجا شایسته ذکر میباشد اینکه لفظ سلف دو اطلاق و استعمال دارد:
۱- اطلاق عام واژه: که مراد از آن صحابه، تابعین و تبع تابعین یعنی سه نسل برتر این امت است، و به هنگام اضافهی واژهی «سلف» به امت این معنی مورد نظر است، و سلفیها به این بزرگواران و مخصوصاً صحابهی گرامی منتسب هستند.
و معنی این انتساب (سلفی) این است که: شخص پیرو منهج صحابه و تابعین باشد، زیرا همه ادعای تبعیت از کتاب و سنت را میکنند، و همه میخواهند به آن منتسب شوند، و اینگونه نیست که هر چیزی که انسان قصد کند به آنهم برسد، زیرا بسیارند طلب کنندگانی که به راههای نادرست میروند، همچنانکه همهی فرق ضاله خود را به کتاب و سنت منتسب میدانند، مثل: معتزله متقدم، قادیانیهای متأخر و روافض متقدم و متأخر و ...
بنابراین انتساب صحیح به کتاب و سنت که فارق اهل سنت و غیر اهل سنت میباشد همان تبعیت از صحابه و پیروی از منهج آنان و رضایت به طریقهشان میباشد، و با این معیار مدعیان نمیتوانند ادعایی داشته باشند، و حق و باطل آشکار میگردد. و این بحث مجمل در جایی دیگر از همین کتاب به تفصیل مطرح شده است.
۲- اطلاق خاص واژهی سلف: در این حالت واژهی سلف بر کسی اطلاق میشود که نسبت به متکلم گذشتهتر باشد و با این استعمال، اطلاق آن هر یک از گذشتگان صحیح میباشد، و مقتضی مرتبه و منزلتی شرعی برای شخص نیست. و مراد مولفان از «علمای سلف» همین اطلاق است که در شأن و منزلت از سلف به معنی اول پایینترند، و همین استعمال بر افراد مورد نظر مولف مفاهیم در اینجا صادق است که در بین آنان عز بن عبدالسلام از همه متقدمتر و متوفی قرن هفتم بوده، و آخرین نفر نیز ابن حجر هیتمی میباشد.
و این علمای فوقالذکر به اصطلاح شوافع – در تقسیم متقدم و متأخر – متأخر محسوب میشوند، زیرا در اصطلاح شوافع تا رأس سدهی چهارم متقدمان میزیستهاند، و از آن به بعد متأخران ظهور کردهاند، و لذا اطلاق (سلف هذه الامه) نه به مقتضای لغوی واژه، و نه به مقتضای عرفی آن صحیح و دقیق نمیباشد.
مولف در ص ۴۱ در ذیل عنوان (حقائق تموت بالبحث) میگوید:
«وذلك مثلاً کاختلاف العلماء فی رویة النبی لله – سبحانه وتعالی – کیف کانت؟ والخلاف الطویل العریض الدائر بینهم فی ذلك الباب، فمن قائل: رآه بقلبه، ومن قائل: رآه بعینه، وکل یورد دلیله ویستنصر له بما لا طائل تحته، والذی أراه أنَّ کل ذلك عبث لا فائدة فیه، بل ضرره أکبر من نفعه».
و مترجم در صفحه ۸۸ چنین ترجمه میکند:
«بحث زیاد، قداست و ابهت بعضی از مسایل را از بین میبرد».
... در شب معراج پیغمبر جچگونه خداوند را رؤیت کرده است، که اختلاف دور و دراز در بین علماء موجود است، بعضی میگویند: او را با قلب دیده و بعضی میگویند: رؤیت عینی بوده و بعضی میگویند: رؤیت واقع نشده است و هر یک برای خود دلیلهایی میتراشند که ارزش ندارند و به نظر من بحث در این باره فائده ندارد بلکه شاید ضررش بیشتر از منفعتش باشد.
میگویم: این گفتهی مولف عجیب و غریب است، و کلامش متضمن جرأت، جسارت و ایراد نقص به سلف صالح این امت است که: صحابه و تابعین را متهم کرده به اینکه در مورد چیزی بحث کردهاند که بیفایده است!! و بلکه به نظر مؤلف آنها در مسایلی بحث کردهاند که ضررش بیشتر از نفعش میباشد!
چه کسی این تکبر و گردن کشی را به تو آموخته است؟! چه کسی تو را بر اقوال و مباحث صحابه قاضی قرار داده که اقوالشان را به بیهوده بودن و مباحشان را به ضرر رساندن متهم میکنی؟!
ابوالعباس قرطبی در «المفهم لما أشکل من تلخیص کتاب مسلم» (۱/۱۴۸) - نسخهی احمدیه در حلب - میگوید: «در گذشته و امروز در مورد جواز رؤیت خداوند متعال اختلاف شده است و اکثر مبتدعان قائل به عدم جواز آن در دنیا و آخرت هستند، و سلف و اهل سنت قائل به جواز آن در دنیا و آخرت و وقوع رؤیت در آخرت میباشند. سپس در مورد اینکه آیا پیامبر جخداوند را دید یا نه؟ در بین سلف و خلف اختلاف است؛ عایشه، ابوهریره و گروهی از سلف مخالف آن هستند و قول مشهور از ابن مسعود نیز همین بوده و جماعتی از متکلمان و محدثان بر همین رأیاند.
و دستهای دیگر از سلف قائل به رؤیت خداوند توسط پیامبر جدر دنیا بوده و میگویند او را به دو چشمش دیده است: ابن عباس بر این رأی بوده و میگوید: خداوند تکلم خود را به موسی و دوستیاش را به ابراهیم و رؤیتش [در دنیا] را به محمد اختصاص داد. علاوه براین ابوذر، حسن، احمد بن حنبل و در روایتی از ابن مسعود و ابو هریره – بنا بر روایت قول دوم از ایشان - همه بر این رأی بودهاند».
پیگیری دلایل این مسأله و علت اختلاف در آن، وقت دیگری میطلبد و مقصود از نقل این کلام تنها رد قول این مؤلف جسور میباشد که گفته: سلف وارد بحثی شدهاند که ضررش از نفعش بیشتر است.
چنانچه مولف، ادب علمی و ورع دینی میداشت هرگز کلامش متضمن این اتهامات به بهترین نسلها که صحابهی رسولند، نمیبود. و همین مولف در ص ۲۹ کتابش گفته: «چگونه خـداونـد برای ما گشایش حاصل میکنـد تا از علوم آنها – سلف صالح – استفاده کنیم، در حالی که معتقد به وجود انحراف در آن باشیم» آری مولف خود به این حقیقت اقرار میکند. [فهذا قوله ذکرناه به، وحتفها وتحمل معز باظلافها ویداك أوکتا وفوك نفخ] [۱۲۰].
زیرا مولف بر علیه خود مقرر نموده که باز کردن در علوم و خرده گرفتن و نقص وارد کردن بر سلف باهم در یک شخص جمع نمیشوند، و در اینجا خودش بعضی از صحابه را به بیهوده کاری و ضرر رسانی متهم کرده است.
بنابراین راست میگوید: زیرا درِ علوم در برابر او مسدود بوده و جز در برابر کسی که سلف صالح را بزرگ میشمارد و در موارد اختلاف آنان تدبر نموده و به فهم آنان تن میدهد، گشوده نمیگردند.
بنابراین به گواهی خود مؤلف کتاب مفاهیم به علوم صحابه متصل نیست و به اسباب [مورد اعتماد] مرتبط نمیباشد، و اگر در جایی مولف ادعای خلاف این را کرده باشد گمانهایی بیش نیستند که برای تقویت عزم و اراده به چنین ادعاهایی چنگ زده است.
مولف در ص ۳۸ عنوان «حقیقة الأشاعرة» را گشوده و در آن میگوید:
«یجهل کثیر من أبناء المسلمین مذهب الأشاعرة، ولا یعرفون من هم الأشاعرة ولا طریقتهم فی أمر العقیدة. ولا یتورع البعض أن ینسبهم إلى الضلال أو یرمیهم بالمروق من الدین والإلحاد فی صفات الله وهذا الجهل بمذهب الأشاعرة سبب تمزق وحدة أهل السنة إلخ».
و مترجم در صفحه ۸۵ چنین ترجمه میکند:
مذهب اشعری چیست و اشاعره کی هستند؟
بسیاری از مسلمانان به مذهب اشعری دانا نیستند و نمیدانند اشاعره چه کسانی هستند و طریقه و عقاید حقیقی آنان چیست، لذا بعضی انصاف به خرج نداده و خود را از دایرهی ورع خارج کرده و اشاعره را به گمراهی و فرار از دین و الحاد در صفات خداوند متعال متهم و منسوب مینمایند.
و همین ندانستن و نشناختن علمای اشاعره موجب گردیده است که وحدت و اتحاد اهل سنت از هم متلاشی و قدرت و ابوهت آنها از بین برود ...
میگویم: مذهب کلامی اشاعره که معروف بوده و موارد اختلافش با اهل سنت معلوم و محرزاند، و در اینجا گوشهای از آن را بازگو میکنیم تا حال اشاعره روشن گردد و التباس پیش نیاید:
اشاعره جمع أشعری بوده و اشعری منسوب به امام ابوالحسن علی بن اسماعیل اشعری است که ابوموسی اشعریساز اجداد اوست، ابوالحسن تقریباً در سال ۲۶۰ متولد و در سال ۳۲۴ ه. وفات یافت.
پدر ابوالحسن فوت کرده و مادرش با یکی از بزرگان معتزلی به اسم جبائی ازدواج نمود، و لذا ابوالحسن در دامان جبائی بزرگ شد تا جاییکه شاگرد خاص او شد، و به تفکر او آشنایی پیدا کرده، و مدرس مذهب وی شد، و گفته میشود تا سن چهل سالگی براساس مذهب معتزله [و در دفاع از آن] مناظره میکرد. گفته میشود: ابوالحسن در یک روز جمعه بر بالای یک صندلی رفته و با صدای بلند گفت: هرکس مرا شناخته که هیچ، ولی هرکس مرا نمیشناسد من خود را به او معرفی میکنم: من فلان بن فلان هستم، قبلاً قائل به خلق قرآن بوده و معتقد بودم خدا قابل رؤیت نمیباشد و افعال شر مخلوق بنده است و بدانید که من از این آراء توبه کردهام.
و البته چیزهایی غیر این هم گفته شده که من مختصرترین آنها را بازگو کردم، و مقصود اینکه ابوالحسن از اعتزال توبه کرد و بعد از آن به مجلس یاران ابن کلاّب رفت و مدت زمانی را شاگردی کرد، و مذهب میانهرو ابوالحسن که پیروانش آن را به او نسبت میدهند در حقیقت همان مذهب کلاّبی بوده که از آلودگیهای اعتزال رهایی نیافته و از جمله: نفی صفات - به جز هفت صفت - و قول به ارجاء و نفسی بودن کلام [الهی] و نفی حکمت در افعال و شریعت خداوند در این مذهب به چشم میخورد.
ابوالحسن بعد از این باز به تأمل و تدبر در نصوص ادامه داد و در نتیجهی آن از این مذهبش نیز توبه کرد و فی الجمله به مذهب اهل حدیث باز گشت و ما در ادامه به نصوصی از کتب ایشان که دال بر این مطلبند، اشاره میکنیم:
۱- در «مقالات المسلمین» که موثقترین کتاب منسوب به اوست بعد از ذکر مذهب اهل حدیث و بر شماری مفصل عقایدشان در (۱/۳۲۰-۳۲۵) میگوید: «این کل مسایلی است که [اهل حدیث] به آن امر میکنند و آن را بکار میگیرند و به آن معتقدند و ما به همهی آنچه از اقوالشان گفتیم، قائل بوده و همان را بر میگزینیم و ما توفیقنا الا بالله ....».
۲- و در عبارت مشهوری در «الإبانه» میگوید: «آراء و اقوال ما و دیانتمان تمسک به کتاب پروردگار و سنت پیامبرمان جو مرویات صحابه و تابعین و ائمهی حدیث است، و ما به اینها چنگ میزنیم و همان چیزهایی که ابوعبدالله احمد بن محمد بن حنبل – نضرالله وجهه - میگوید ما نیز میگوییم و از مخالفان این اقوال دوری میگزینیم ...».
ولی منتسبان به ابوالحسن اشعری در باب صفات خدا، قضا و قدر بر مذهب سابق او که مخالف مذهب سلف صالح است، باقی ماندند. و به مذهب اخیر او که بر آن استقرار یافت، در نیامدند، بلکه بر همان مذهبی باقی ماندند که او خود از آن بازگشت نمود، و مذهبی است سراسر گمراهی و خروج از منهج سلف، پس چگونه گفته میشود: گمراه شمردن اشاعره باعث از بین بردن وحدت اهل سنت است؟! بلکه باید گفت: دفاع از مذهب اشاعره – که مذهب باطلی است – باعث از بین رفتن وحدت اهل سنت میباشد زیرا برای از بین بردن اهل سنت همین کافی است که شخصی با مذهبی دیگر وارد صفوف آنان شده و بخواهد مذهب باطل خود را با مذهب حق آنان در آمیزد.
مولف در ص ۳۸ در مورد اشاعره میگوید:
«[هم الذین قال عنهم شیخ الإسلام ابن تیمیة [والعلماء أنصار علوم الدین، والأشاعرة أنصار أصول الدین] الفتاوى الجزء الرابع]».
و مترجم در صفحه ۸۵ چنین ترجمه میکند:
آنها کسانی هستند که «شیخ الاسلام ابن تیمیه» درباره آنها گفته است: «علما کمک کنندگان علوم دینی هستند و اشاعره معین اصل دین میباشند» فتاوی جلد ۴.
میگویم: شیخ الاسلام این را نگفته و بلکه در طی یک فتوی (۴/۱۶) آن را از عز بن عبدالسلام نقل کرده و میگوید: (در فتاوای ابو محمد فقیه فتوای طویلی دیدم که متضمن مسایل نیک و پسندیدهای بود و آن فتوی جواب سوالاتی است که از ابن عبدالسلام استفتاء شده است و شیخ الاسلام مطالبی را از ابن عبدالسلام نقل کرده و از جمله نقل کرده که میگوید: «ولی در مورد لعنت علمای اشعری مسلک باید گفت: که هرکس آنها را لعنت کند تعزیر شده و لعنت به او برگردانده میشود، زیرا هرکس لعنت را به غیر اهل آن بفرستد، لعنت به خودش بر میگردد. و علماء [سلفیها] یاوران فروع دین و اشاعره یاوران اصول دین هستند».
این کلام متعلق به عز بن عبدالسلام بوده و ابن تیمیه به دنبال نقل آن میگوید: «بنابراین ابو محمد فقیه نیز لعنت را ممنوع شمرده و برای لعنت کنندهی کسانی را که در اصول دین او را یاری میکنند حکم تعزیر صادر کرده، و البته نصرت اشاعره در [محدودهی] موافقت با کتاب و سنت و حدیث و مقابله با مخالفان قرآن و سنت و حدیث میباشد. و به همین دلیل وجود موارد اتفاقی با سلف ابواسحاق میگفت: همانا اشاعره به خاطر انتسابشان به حنابله رونق یافته و گسترش پیدا کردهاند».
این موضعگیری از ایشان و بزرگان همفکرش قبل از وقوع فتنهی قشیریه در بغداد – که در کتب و مصنفاتشان منعکس شده – معلوم و ظاهر است. و به همین دلیل ابوالقاسم ابن عساکر در «المناقب» میگوید: «در گذشته حنابله و اشاعره متفق نبودند تا اینکه فتنه ابن قشیری روی داد ...».
به این ترتیب معلوم میشود که شیخ الاسلام اشاعره را بطور مطلق یاوران دین نمیداند، و حتی این اطلاق عام توسط ابن عبدالسلام را نیز رد میکند، زیرا اشاعره تنها در مواردی ممدوحند که موافق کتاب و سنت باشند، و به هنگام مخالفت با قرآن و حدیث مورد مذمت واقع میشوند.
بنابراین اشاعره در مواردی که آراء معتزله نقض کردند، دین را یاری کردند، و این کار را به نیکی انجام دادند، ولی در مسایل معروف و معلوم اصول دین از قرآن و حدیث تبعیت نکردند، پس یک جنبهی دین را یاری کرده، و در مواردی که از قرآن مجید و حدیث شریف منحرف شدند، به فتنهی بزرگی دچار شدند.
مولف مفاهیم به بررسی نقل قولهایش نمیپردازد، بلکه در نقل عبارات مقلدی بیش نیست و لذا این کلام ابن عبدالسلام را به شیخ الاسلام نسبت داده است تا این مرد مقیم مکه به وسیله آن به ترویج اشعریگری بپردازد، و چه بسیارند امروزه شیوخ و صغار این مسلک که اهل تدبر و تقوی نبوده و منهجشان تلبیس و تزویر است، والله المستعان.
مولف در ص ۲۹ در بر شمردن اسامی علمای اشعری مسلک میگوید: (وأبوحیان التوحیدی صاحب «البحر المحیط»).
میگویم: کسی که نتواند تفاوت بین علماء را تشخیص دهد و آنها را بشناسد، چگونه بر تصحیح مفاهیم و تفسیر قرآن و شرح حدیث امین خواهد بود؟!
طبیعی است کسی که حال و وضعش اینگونه و علومش اینچنین باشد در نسبت دادن اقوال به خطا رفته، و سخنانی را به علماء نسبت میدهد که آن را نگفتهاند و چه بسا قول محمد بن اسحاق ابن خزیمه را به محمد بن اسحاق بن یسار مؤلف سیره، و روایت ابونعیم فضل بن دکین را به ابونعیم احمد بن عبدالله اصفهانی، و منقولات محمد بن ادریس ابوحاتم رازی را به محمد بن ادریس شافعی، و کلام ابوداود طیالسی را به ابوداود سجستانی، و نقل ابوزرعه عراقی را به ابوزرعه رازی نسبت دهد، همچنانکه این کار را کرده است.
و در علوم لغت چه بسا که کلام ابن هشام شارح مقصوره ابن درید و یا کلام ابن هشام نحوی شارح الفیه را به ابن هشام مولف سیره نسبت دهد، و چه بسا کلام ابوعبید را به ابوعبیده و یا کلام اخفش اوسط - سعید بن مسعده - را به اخفشهای دیگر مثل علی بن سلیمان و یا غیره نسبت دهد، و یا از ابومنصور ازهری نقل قول کند، و گمان کند که این همان خالد ازهری است که متأخر بوده و شارح «اوضح المسالک» میباشد و ...
و در علوم قراءات چه بسا که قول و یا قرائت ابن کثیر مکی را به ابن کثیر مفسر نسبت دهد، در حالی که این دو، چند قرن باهم فاصله دارند، و چه بسا نقل نافع مولی ابن عمر را به نافع مدنی نسبت دهد، و یا قرائت عاصم بن ابی النجود را به منزلهی روایت ایشان از محدثان بداند.
و در علوم فقه: چه بسا شیخ الاسلام ابو العباس ابن تیمیه را با جدش ابو البرکات اشتباه بگیرد، و چه بسا کلام ابن حجر مکی را به ابن حجر عسقلانی نسبت دهد، و یا از یوسف ابن عبدالهادی نقل کرده و گمان کند از محمد بن احمد بن عبدالهادی نقل کرده، و چه بسا بین هیثمی و هیتمی اشتباه کند، و یا گمان کند ابن نجیم مولف «البحر الرائق» همان ابن نجیم مولف «النهر الفائق» میباشد، و چه بسا گمان کند زیلعی فقیه همان زیلعی مولف «نصب الرایه» میباشد.
و همین طور میتوان برای سایر رشتههای مختلف علوم [اسلامی] مثال زد، و زدن مثالهای زیاد در مواردی که ذکر شد برای آگاهی از این مسأله بود و ذکر مثال نباید ما را از مقصود اصلی باز دارد.
این کلام مولف بینهایت عجیب است که گفته: (ابو حیان توحیدی مولف تفسیر «البحر المحیط») و عجیبتر از این لیست بلند بالای علمایی است که بر این کتاب تقریظ نوشته و آن را تمجید کردهاند، و گمان میشود که همه کتاب را خوانده باشد [ولی متوجه این اشتباهات نشده باشند]!!
و بعضی از این تقریظ نویسان با القاب قاضی، علامه، مورخ [!] و فقیه آراسته شدهاند و بعضی علامه، محدث و محقق هستند و برخی علامهی فقیه و بعضی علامه، فقیه و اصولی که [همین شخص] کتاب مفاهیم را اینگونه مدح کرده:
بحث دقیق عمیق لا یقوم له
خبط وخلط وتدلیس وإیهام
بحث دقیق و عمیقی است که از خبط و خلط و تدلیس و فریب کاری بدور است.
و تازه به خاطر تواضع از تقریظها بر این کتاب چاپ نشدهاند!
چگونه این تقریظ نویسان از این خلط عجیب بین دو شخص غفلت ورزیدهاند که یکی در قرن چهارم میزیسته و دیگری در قرون هفت و هشت هجری؟! چگونه این عبارت از جلوی چشمان عبور نکرده و آن را تصحیح نکردهاند؟!
یا اینکه آن را دیدهاند ولی به خلط پی نبردهاند؟!
شکی نیست که این تقریظ نویسان کتاب را نخواندهاند. [و یا خوانده و متوجه این اشتباه نشدهاند] و پی نبردن به این اشتباه توسط این گروه کثیر از علماء از دو حال خارج نیست: اولی را ذکر کردیم و دومی را نمیگوییم تا خردمندان خود در مورد آن فکر کنند.
حتی یک طلبه در حد متوسط هم میداند که توحیدی کیست و مولف «البحر المحیط» چه کسی است، پس تو نیز بدان ای مولفی که قبل از اطمینان از شناسایی این دو شخص به میدان آمدهای، شاید این نصیحت افساری باشد برای کنترل تکبر و یا فریب خوردن از تقریظها:
توحیدی همان علی بن محمد بن عباس بغدادی بوده و ذهبی دربارهی او میگوید: گمراه و ملحد است ...... و مولف تصانیف ادبی و فلسفی میباشد و در حوالی سال ۳۳۵ه. متولد و در حدود سال ۴۱۴ ه. به هلاکت رسید.
این شخص دارای تصانیفی است که چاپ شدههایش عبارتند از: «الإمتاع والمؤانسه» که در این کتاب در مورد ارتباطش با اخوان الصفا صحبت کرده و نیز کتابهای «البصائر والذخائر»، «الصداقه والصدیق» و «مثالب الوزیرین» و ... را تألیف کرده است.
و مذهب این شخص نامعلوم بوده و خودش مذهبش را مخفی میکرد، و از آراء معتزله به شگفت میآمد، و گویا خودش را توحیدی نامیده و مرادش منسوب دانستن خودش به توحید مورد ادعای معتزله بوده که عبارت است از نفی صفات، و گفته میشود منسوب به اسم نوعی خرما در عراق است که نامش توحید بوده و راست نیست [خمیده میباشد].
به نظر میرسد ابوحیان توحیدی از باطنیهای اخوان الصفا و یا از اتباع اسماعیلیه بوده زیرا در کتابهایش اقوال و آراء آنان را ذکر میکند که شر محض بوده و فلسفهی خالص است و دینی است غیر دین اسلام، ولی ابوحیان اندلسی مولف تفسیر «البحر المحیط» همان اثیرالدین محمد بن یوسف بن علی بن یوسف بن حیان اندلسی غَرْناطی نفزی بوده و به نفزه منسوب است که اسم قبیلهای از قوم بربر میباشد. ابن عماد در «شذرات الذهب» (۶/۱۴۵) میگوید: ([ابوحیان اندلسی]) نحوی روزگار خود، و لغوی زمانه و مفسر و محدث و مقری و مورخ و ادیب آن روزگار بوده، در مطخشاش – شهری در منطقهی [۱۲۱]غرناطه - در آخر ماه شوال سال ۶۵۴ ه. متولد شد). حافظ ابن حجر در «الدرر الکامنه» (۴/۳۰۴) میگوید: (ظاهری مذهب بوده، [اما] به شافعی منسوب میباشد و «المنهاج» را مختصر نمود و ابوالبقاء میگوید: این شخص همچنان ظاهری باقی ماند. گویم: ابوحیان میگفت: محال است کسی که مذهب ظاهری در ذهنش رسوخ پیدا کرده از آن برگردد). پایان کلام ابن حجر.
در سال ۷۴۵ ه وفات یافت و به هنگام ورود شیخ تقی الدین ابن تیمیه به مصر ابیاتی در شأن و منزلت ایشان سرود.
و مولف در ص ۹ میگوید:
«جاء فی الحدیث: «لا تطرونی كما أطرت النصارى ابن مریم». والمعنى أنَّ إطراءه والتغالی فیه والثناء علیه بما سوى ذلك هو محمود، ثم قال: «نعم یجب علینا أن لا نصفه بشیءٍ من صفات الربوبیة، ورحم الله القائل حیث قال:
دع ما ادعته النصارى فی نبیهم
واحكمبماشئتمدحاًفیهواحتكم
و مترجم در صفحه ۴۵ چنین ترجمه میکند:
در حدیث آمده «لا تطرونی کما أطرت النصاری ابن مریم» (در ستایش من به اندازه ستایش ارامنه نسبت به پسر مریم غلو نکنید). مفهوم آن به این معنی است محبت و ستایش او به غیر از آن اشکالی ندارد بلکه خوب هم هست ......
بله بر ما واجب است او را به صفات ربوبیت نستائیم و از آن جداً پرهیز نماییم، خداوند گوینده این شعر را مورد رحمت قرار دهد که گفته است:
دع ما ادعته النصارى فی نبیهم
واحکم بما شئت فیه مدحاً واحتکم
ترک کن آنچه را ارامنه در مورد پیغمبرشان ادعا میکنند و هر چه دلت میخواهد در مدح و ثنای او حکم کن.
پس در هر گونه تعظیم حضرت رسول در صورتی که او را به صفات خداوندی متصف ننمائید، هیچ گونه کفر و شرک رخ نخواهد داد، بلکه این تعظیم و تمجید نشانهی نهایت اطاعت از اوست و موجب ثواب میگردد... .
میگویم: اهل سنت و حدیث، بحمد الله و توفیقه، رسول اکرم را با آنچه که خداوند فرموده تعظیم میکنند: به او ایمان آورده و به دعوتش لبیک میگوییم و او را یاری و نصرت میدهیم، از نوری که آورده تبعیت کرده و در همهی امور از هدایت و سنت ایشان پیروی مینماییم.
حدیث و سنت او را دوست داریم، و از آن دفاع کرده و اقوالش را نصرت میدهیم و اجازه نمیدهیم کسی سخنی را بیجهت به او نسبت دهد و یا حدیث بودن آن را ترجیح دهد.
منزلتی را که خداوند برای پیامبرش قرار داده، میشناسیم و حاشا که از منزلتش بکاهیم و البته مثل غلات او را از این منزلت بالاتر نمیبریم و در همهی این موارد از صحابهشو ائمهی هدایت و دینداری بعدی پیروی میکنیم.
وقتی طوایف مبتدع مثل صوفیه ظهور کردند غلات فتنهی بزرگی ایجاد کردند که به وسیلهی آن مردم زیادی را فریب دادند و آن فتنه عبارت بود از اظهار تعظیم رسول اکرم با اقوال و ترک اتباع از او در کردار.
و با این کار با امر رسول اکرم جو طریقهی اصحاب گرامی و در رأس آنان خلفای راشدین مخالفت نمودند.
این صوفیان به حدی احادیث دروغین ساختند که نزدیک بود از حد احصاء و شمارش خارج شود، و این کار یا در اثر کمی علم و جاهل بودنشان نسبت به حدیث پدید آمد، و یا اینکه عامدانه این کار را کردند، و این احادیث ساختگی در بین مردم شایع و رایج شد تا جایی که سنتهای صحیح متروک گردید، و احادیث غیر قابل قبول مورد پیروی قرار گرفت. این افراد خود اعتراف میکردند که به حدیث و علوم آن آشنایی ندارند و صحیح آن را از سقیمش تشخیص نمیدهند و هرکس در کتب این طائفه نظری بیفکند این حقیقت برایش آشکار میشود.
مولف با ذکر حجتهایش ضعف استدلال و تقلید خویش را اظهار نموده و نشان داد که ریسمان تقلید به گردن آویخته است.
مولف به حدیثی استدلال کرده که بخاری آن را در صحیحش (۶/۴۷۸) به صورت مرفوع از عمرسروایت کرده است که روایت چنین است: در مورد من غلو نکنید آنچنانکه نصاری در مورد [عیسی] بن مریم غلو کردند، زیرا من تنها یک بنده [و عبد] هستم پس مرا عبدالله و رسول الله بنامید» [۱۲۲].
مولف یک قسمت را از حدیث نقل کرده و بقیهی آن را مخفی ساخته تا فهم صحیح حدیث برای خواننده میسر نشود، و این نقل قول ناقص، مخل مراد است، و از باب تحریف حدیث رسول اکرم جو تحریف در معنی حدیث است، زیرا جز با نقل همهی حدیث معنی آن کامل نمیگردد. و معنی حدیث چنین است: در مدح من – پیامبر جاز حد تجاوز نکنید به گونهای که این تجاوز از حد شما را بسان نصاری سازد که در مدح و تعظیم عیسی÷اغراق کردند: زیرا آنها علاوه بر اینکه عیسی را «کلمه الله» میدانستند. معجزاتی از قبیل احیاء مردگان و شنوا کردن کر و بینا کردن کور را میدیدند که به دست عیسی ظهور میکرد و لذا در مورد او ادعای الوهیت کردند. در انجیل «برنابا»، فصل نود و چهارم به نقل از عیسی÷آمده که فرمودند: من در برابر آسمان و هر چه بر روی زمین است سوگند میخورم که من از آنچه مردم دربارهام میگویند که از بشر بالاترم، خود را تبرئه میکنم: زیرا من بشر بوده و از زنی متولد شدهام و نتیجه حکم خدا هستم و مثل سایر مردم در معرض سختی و مشکلات زندگی میکنم».
سپس در همانجا این قول توسط نصاری رد شده: «والی و هیرودوس گفتند: ای سرور ما! محال است بشر بتواند این کارهایی که تو انجام میدهی، انجام دهد، بنابراین تو خودت نمیدانی که چه میگویی».
و خداوند در سورهی مائده در مورد این قول عیسی÷به قومش چنین فرموده: ﴿ مَا قُلۡتُ لَهُمۡ إِلَّا مَآ أَمَرۡتَنِي بِهِۦٓ أَنِ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمۡۚ وَكُنتُ عَلَيۡهِمۡ شَهِيدٗا مَّا دُمۡتُ فِيهِمۡۖ فَلَمَّا تَوَفَّيۡتَنِي كُنتَ أَنتَ ٱلرَّقِيبَ عَلَيۡهِمۡۚ وَأَنتَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ شَهِيدٌ١١٧ ﴾[المائدة: ۱۱۷].
«من، جز آنچه مرا به آن فرمان دادى، چیزى به آنها نگفتم؛ (به آنها گفتم:) خداوندى را بپرستید که پروردگار من و پروردگار شماست! و تا زمانى که در میان آنها بودم، مراقب و گواهشان بودم؛ ولى هنگامى که مرا از میانشان برگرفتى، تو خود مراقب آنها بودى؛ و تو بر هر چیز، گواهى».
و به قومش گفت: ﴿ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمۡۚ ﴾.
«خداوندى را بپرستید که پروردگار من و پروردگار شماست».
و فرمود: ﴿ إِنِّي رَسُولُ ٱللَّهِ إِلَيۡكُم مُّصَدِّقٗا لِّمَا بَيۡنَ يَدَيَّ مِنَ ٱلتَّوۡرَىٰةِ ﴾[الصف: ۶].
«من فرستادهء خدا به سوی شما هستم، این در حالی است که تصدیق کنندهء کتابی که قبل از من فرستاده شده (تورات) میباشم».
شیخ الاسلام در «الرد علی البکری» (ص ۱۰۵) میگوید:
«اگر نصاری از فرمودهی عیسی پیروی میکردند، از انبیاء اطاعات کرده و توحید خداوند را رعایت نموده بودند و از این طریق به سعادت نازلهی خداوند در دنیا و آخرت نائل میشدند، ولی آنان در مورد عیسی غلو کرده و او و مادرش را (اله) نامیدند، از او و سایر انبیاء و صالحان استغاثه نموده و از آنها طلب کرده و آنها را شریک خدا قرار میدادند و پیامبر بشارت داده شده را تکذیب کردند و توراتی را که تصدیق کرده بود، تحریف نمودند، و گمان کردند با این کار تعظیم او را میکنند و این به خاطر جهالت و ضلالتشان بود.
اگر نصاری در همه موارد از عیسی اطاعت میکردند مثل پاداشی که به آنان میرسید به عیسی نیز میرسید، و اگر از عیسی اطاعت میکردند و به عبودیتش اقرار مینمودند و نبوت بشارت داده شده توسط او را تصدیق میکردند، در این صورت اجر و ثوابی به عیسی و نصاری میرسید که کسی جز خداوند نمیتوانست آن را احصاء نماید، ولی نصاری باعث از دست دادن این اجر و ثواب برای عیسی÷و خویشتن شدند، و این اجر و ثواب برای خویشتن را با ضرر دنیا و آخرت معاوضه کردند.
وقتی که منزلت عیسی برایشان روشن شد به آنان گفته شد: ﴿ مَّا ٱلۡمَسِيحُ ٱبۡنُ مَرۡيَمَ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُ وَأُمُّهُۥ صِدِّيقَةٞۖ كَانَا يَأۡكُلَانِ ٱلطَّعَامَۗ ﴾[المائدة: ۷۵]. «مسیح فرزند مریم، فقط فرستاده (خدا) بود؛ پیش از وى نیز، فرستادگان دیگرى بودند، مادرش، زن بسیار راستگویى بود؛ هر دو، غذا مىخوردند؛ (با این حال، چگونه دعوى الوهیت مسیح و پرستش مریم را دارید؟!)».
گفتند: این گفته از منزلت مسیح میکاهد و سب او بوده و درجهاش را پایین آورده و اسائهی ادب به اوست و حتی گفتند: این سخن کفر و انکار حق مسیح و سلب صفات کمال ثابت او میباشد».
در حدیث روایت شده توسط عمر آمده که «لا تطرونی» یعنی غلو نکنید و خواسته به این طریق راه را بر وسایل غلو ببند (و امر کرده که به او عبدالله و رسول الله بگوییم. پیامبر جخودش به این رضایت میدهد، آیا ما نباید به آن راضی باشیم؟ و در روایات فراوانی از تعظیم خود [توسط مسلمانان] نهی کرده تا به این وسیله غلوی را که باعث بالا بردنش از منزلهی واقعی خودش میباشد، جلوگیری نماید و به توصیف ایشان با صفاتی که جز شایسته خدا نیست، جلوگیری به عمل آورده باشد.
سپس در مورد این گفتهی مولف: «نعم یجب علینا أن لا نصفه بشیء من صفات الربوبیة. و رحم الله القائل حیث قال:
دع ما ادعته النصارى فی نبیهم
واحکم بما شئت فیه مدحاً واحتکم[۱۲۳]
باید گفت: همهی کلامت را از سفرهی این گوینده بر چیدهای که شعر فوق را از او نقل کردی، پس چرا اسم او را ذکر نکردی؟! تو که خودت بهتر از همه او را میشناسی، او بوصیری مولف «برده» میباشد.
و تو [ای مولف!] این گفته را از شارحان «برده» گرفتهای که این گمراهان از قدیم الایام آن را در رد اهل حق ذکر میکنند، و البته عملشان هم در حول و حوش «برده» دور میزند. ازهری (ص ۳۲) در شرح بیت فوق میگوید:
«آنچه را که نصاری در مورد پیامبرشان، عیسی÷، گفتهاند، ترک کن زیرا آنها ادعا میکردند که عیسی÷پسر خداست، و پیامبرش ج، ما را از گفتن این کلام نهی کرده و فـرموده: «لا تطرونی کما أطرت النصاری عیسی»یعنی این غلو – فرزند خدا بودن – را در مورد من نگویید و غیر آن هر چیزی از صفات کمال شایسته جلال و عظمت پیامبرش جرا که خواستی، بگو و در اثبات فضایل او [با منکران] نبرد کن».
یعنی تنها از گفتن (محمد فرزند خداست) پرهیز کنید و غیر آن هر چیزی از غلو و شرک که خواستید، بگویید.
ولی غلو و شرک نیز از فروع ادعای فوق بوده و به آن منجر میشود و این مدعیان اسلام نیز گرفتار آن شدهاند، بنابراین هر غلوی شر و آفت میباشد و در رأس همه و از همه خطرناکتر این قول بوصیری است که میگوید:
لو ناسبت قدره آیاته عظما
أحیا اسمه حین یدعی دارس الرمم
چنانچه آیات تعظیم پیامبر جبا منزلت وی مناسبت میداشت [یکی از آیات این میبود که] با خواندن نام ایشان مردهی پوسیده زنده میگشت.
ابراهیم باجوری در شرح این بیت از بوصیری (ص ۳۳) میگوید:
«اگر آیات قرآن در بیان قدر و منزلت پیامبر جبا واقعیت آن پیامبر جمناسبت میداشت یکی از آیات این میبود با خواندن اسم او [محمد] مردهی پوسیده زنده میگشت، ولی آیات، متناسب با قدر و منزلت ایشان نیستند و همین هم مقصود [و به جا] است زیرا در حقیقت قدر و منزلت آن حضرت بزرگتر از آن چیزی است که در آیات بیان شده و حتی از آیات قرآن خوانده شده بزرگتر است چه برسد به آیات قرآنی خوانده نشده» [۱۲۴].
نگاه کن که غلو بوصیری در توصیف مبالغه آمیزش به کجا کشیده شده، مطالبی گفته که باید از هر پستی و بلندی و هر جای کرهی زمین به آن نفرین فرستاده شود، حتی خداوند را به این متهم میکنند که حق پیامبر جرا ایفاء نکرده، خداوندا! ما از این قول و قائل آن و نیز از کسی که به آن رضایت میدهد، خود را تبرئه میکنیم.
[۱۲۰] ترجمهی دقیق این عبارت میسر نشد. ولی معناى این جمله چنین است: [شما خودتان سبب شدید تا ما این رد را بر شما بنویسیم]. (مترجم). [۱۲۱] معنی واژهی «حضیره» میباشد. [۱۲۲] در حدیث آمده: لاتطرونی کما أطرت النصاری .... و کاف در (کما) برای تشبیه نیست و بلکه کاف تعلیل است به عبارت دیگر بیانگر نتیجه و پیامد غلو در تعظیم پیامبران است. [۱۲۳] در ص ۱۷۷ ترجمه شده است. [۱۲۴] ظاهراً باجوری با فحوای کلامش به وجود آیاتی غیر از این قرآن اشاره میکند امام ابن جریر طبری در کتاب «التبصیر فی معالم الدین» میگوید: «هرکس ادعا کند که قرآنی غیر از این قرآن که با زبان میخوانیم و یا در مصحف مینویسیم، در آسمان و زمین وجود دارد و یا در قلبش به این سخن معتقد باشد و آن را مخفی کند و یا آن را به زبانش بگوید، کافر بوده و خونش حلال و از خدا بریء و خداوند از او مبراست». قاضی ابو یعلی در کتابش «ابطال التأویلات لاخبار الصفات» (ص ۸-۹، نسخهی خطی) این مطلب را نقل کرده است.