مجاهد و عبادت
تقریباً ساعت نه شب بود که از دنبال کارم برگشتم ولی مجاهد را در اتاق ندیدم از خادم مدرسه پرسیدم گفت: در فلان اتاق است، وقتی که در اتاق رسیدم به اذکار مشغول است، و من هم نه خواستم در کارش دخالت کنم ساکت برگشتم و روی تختخواب دراز کشیدم، تقریباً یک ساعت بعد دوباره رفتم خبر گیرم دیدم که در سجده است، و با گلوی گرفته دارد گریه میکند، با خود گفتم، ای کاش، هر مسلمان مثل تو میبود و خداوند رحمتهایش را چون باران بر آنها سرازیر میکرد. ناگهان به یاد گفتههای مجاهد افتادم که عصر داشت به من میگفت خداوند متعال نعمتهای به من بخشیده است که حتی در بارهاش فکر نمیتوانم بکنم. خداوند متعال هر خواهش مرا پذیرفته است و من هم هر کار خود را به او سپردهام که هرگز نافرمانی پروردگارم را نخواهم کرد و آنچه تاکنون از من سرزده است گرچه متیقن هستم که خداوند همه را بخشیده است. ولی بازهم هر وقت یادم میآید موهای بدنم سیخ میشود و خیلی تأسف میخورم که چرا قبل از این مسلمان نشدم، ساعت هم داشت یک و نصف شب میشد مجاهد از اتاق بیرون آمد و روی تختخوابش که پهلوی تختخواب من بود دراز کشید و به خواندن دعا مشغول شد، ولی نمیدانم با پروردگارش چه راز و نیازی داشت. چون دیگر مرا خواب برده بود. صبح که بیدار شدم مجاهد را روی تختخوابش نیافتم از خادم جویا شدم گفت: خیلی وقت است که به مسجد رفته است، من هم برای نماز صبح به مسجد رفتم دیدم که مشغول نماز است باز غرق در تفکر شدم این جوان کمعمر ببین چه لذتی از عبادت میبرد، هرگز بدون آن آرامش نمیگیرد و میخواهد همیشه با پروردگارش به راز و نیاز مشغول باشد، بعد از نماز صبح جناب مولانا طلحه حلقه درس داشتند من هم با مجاهد در آن شرکت کردیم بعد از درس صبحانه خوردیم و بعد از صبحانه مجاهد گفت: بیا به اتاق برویم و اگر خواستیم صحبتی بکنیم همان جا میکنیم، چند لحظهای از گوشه و کنار صحبت شد و بعد مجاهد به داستانش آغاز کرد.