چه حرف جالبی
کم کم داشت زخمهایم بهبود مییافت روزی پدرم گفت: دوباره هم مسجد برو!! دوباره دیدم که مسجد رفتی دیگر تو را زنده نخواهم گذاشت، مدتی بعد که توانستم سرپا بایستم خیلی با احتیاط مسجد میرفتم و نمازم را میخواندم. دو ماه از این ماجرا گذشت دوباره با همان جماعت تبلیغ و همان امیر قبلی روبرو شدم گرچه به او رسانده بودند که این پسر هندو است بازهم از من پرسید: چطوره اراده داری یا نه؟ گفتم: فکر میکنم. گفت: پسر جان، شما چندین خدا را پرستش میکنید کدامیک از آنها را میخواهید راضی بکنید ما فقط یک خدایی را میپرستیم و حتی اگر کسی ما را تکه تکه کند کسی را به او شریک نخواهیم کرد. شما با دست خودتان چیزی را میسازید و آرایش میدهید و باز آن را پرستش میکنید در آخر گفت: پسرجان، اگر واقعاً از ته دل کلمه بخوانی و مسلمان شوی، تمام گناههای گذشتهات را خداوند متعال میبخشد و کلاً از نظر ظاهر و باطن طوری پاک میشوی که انگار الآن آفریده شدهای. گفتم: امشب بیشتر فکر میکنم و نتیجهاش را فردا شب ساعت هفت در مسجد جامع آگره به شما خواهم گفت، سپس با مهربانی و اخلاص کامل دستی به سرم کشید و گفت: خداوند یاریت کند و سپس براه افتاد و من هم به خانه برگشتم.