اولين نماز من
پس از آنکه پدرم طبق معمول مرا در دکان تنها گذاشت ساعت هم داشت هشت میشد کم کم دکان را بستم و پتویی مهیا کرده بودم بر خود پیچیدم و به طرف مسجد حرکت کردم. چون خوف آن بود که کسی مرا بشناسد وقتی که در مسجد داخل شدم دیدم که چند نفر مشغول نمازخواندن هستند و یک نفر مشغول وضوگرفتن بود البته تازه شروع کرده بود.
من هم نزدیکش نشستم و تقلید حرکاتی که انجام میداد انجام دادم از وضوگرفتن تمام شد و به نمازخواندن آغاز کرد من نیز همچنان به تقلیدم ادامه دادم و تمام حرکتش را با دقت تمام انجام دادم و در آخر که سلام داد دستهایش را بلند کرد منهم دستهایم را بلند کردم او این الفاظ را زمزمه میکرد: خدایا، گنایم را مغفرت فرما.
چندین مرتبه همین الفاظ را تکرار کرد من هم از آنکه زیاد تکرار کرده بودم از گفتن آن لذت میبردم و دلم میخواست که همچنان تکرارش کنم. دیگر در همین حال غرق بودم و نمیدانم که چه وقت آن شخص دعایش را تمام کرده و رفته است، تقریباً باید شصت هفتاد مرتبه این الفاظ را گفته باشم. ناگهان از خانه یادم آمد که من همیشه زودتر به خانه میرفتم و اکنون شاید همه در فکر من باشند فوراً خود را به خانه رساندم دیدم همه خوابیدهاند و مادرم در انتظار من نشسته است، چشمش به من افتاد با محبت فوق العاده پرسید:
ابیل جان، کجا بودی امشب چقدر دیر آمدی؟ گفتم: مادرجان، امروز کارم بیشتر بود، بلافاصله غذا خوردم و خوابیدم، ولی این الفاظ همچنان در ذهنم میچرخید: «خدایا، گناهایم را مغفرت فرما» دیگر نمیدانم که چه وقت مرا خواب برده است تا چند روزی همین برنامه را اجراء میکردم یعنی فقط نماز عشاء را میخواندم ...