چگونه مسلمان شدم

۱۴ سال داشتم كه پوستم را آش دادند

۱۴ سال داشتم كه پوستم را آش دادند

در آن وقت درست چهارده سال داشتم و اینقدر از پدرم می‌ترسیدم که با وجود همه این کتکی که می‌خوردم جرأت نداشتم که بگویم: پدر تقصیر من چیست؟ شلاق که آمد اول از دست‌هایم شروع کرد و چنان به سرعت می‌کوبید که حتی برای یک ثانیه هم توقف نمی‌کرد دیگر دست‌هایم از کار افتاد که حتی نمی‌توانستم بلند کنم شاید بیش از پنجاه شلاق به دست‌هایم خوردم و شاید به ندرت بتوان جایی را از بدنم یافت که به آن شلاق نرسیده باشد. بازوانم خواب رفته بود سرم دیگر آن قیافه اصلی‌اش را از دست داده بود و در هر یکی دو سانتی‌ای قدوذی قرار گرفته بود هنوز هم داشت مرا به هر طرف می‌خوابانید و با شلاق سراپایم را می‌کوبید و گاهی که شلاق هم دلش را آرام نمی‌گرفت با تمام وزنش روی سینه و کمر و شکم و پاهایم بالا و پائین می‌شد و انگار داشت از من چیز دیگری می‌ساخت. وقتی بر اثر شلاق‌هایش خیلی جاها از پوست بدنم برداشته شده بود.