بالآخره همسايه ها با خبر شدند
از سر و صدایی که از من صادر میشده همسایهها اطلاع یافتند و مسلمان و هندو و همه جمع شدند ولی مادر بیچارهام خیلی مینالید بیشتر او همسایهها را اطلاع داده بود وقتی آنها را به بتهایشان قسم داده بود که پسرم دارد زیر دست و پای پدرش میمیرد هرچه زودتر به دادش برسید، بالآخره سه نفر که دوتای آن هندو و یکی مسلمان بود جلو آمدند. پدرم با عصبانیت تمام به آنان تشر زد و گفت: کسی حق ندارد جلو بیاید اما یکی با اصرار جلو آمد و گفت: عموجان بس است میخواهی او را بکشی؟ پدرم گفت: اگر این پلید در همین حال بمیرد برایم افتخار است، و انگار حرف مردک برایش کافی نبود که دست از من بردارد. مادرم فوراً برادر کوچکم شیام را بغل کرد و آورد زیر پای پدرم ول کرد و کوچلو که هنوز چنین ماجراهایی جز بازی خودش برایش نداشت پای پدرم را گرفت و گویا میخواست با او بازی کند و چون پدرم شیام را خیلی دوست میداشت شلاق را انداخت و او را در بغل گرفت. و در همین فرصت، همسایهها پدرم را از حیاط بیرون بردند. بلا فاصله مادرم و خواهرانم اطرافم حلقه زدند و در حالی که میگریستند نمیدانستند چگونه محبتشان نسبت به من اظهار کنند، مادرم با دستمالی داشت خونهایم را پاک میکرد و خواهرم را دستور داد تا برایم شیر گرم کند و برادر بزرگم اشوک بدنبال دارو رفته بود.
پس از چند لحظه دیدم که مادرم قاشق به دست دارد و شیر گرم به دهانم میریزد. و برادرم اشوک هم از آن طرف دارد زخمها را میشوید و مرهم میگذارد، وقتی کمی بحال آمدم مادرم با تمنا گفت: نه نه جان، دوباره به مسجد نروی. گفتم: پس همه کتکی که تا الآن خوردم بخاطر مسجد بوده است؟
مادرم گفت: آری! نه نه جان در حالی که من هنوز عقلاً اسلام را نپذیرفته بودم و فقط با علاقه خودم به مسجد میرفتم.