اولين بار است كه از دست پدرم اينطور كتک میخورم
پدرم که قبلاً منتظرم بود دیدم که از خشم دارد میلرزد چهرهاش ورم کرده و سرخ گردیده است بدون اینکه چیزی از من بپرسد دستم را گرفت و مرا به اتاق برد و ناگهان دیدم که دستان زورمندش با سرعت عجیبی شروع به کار کرد چنان برای زدن آماده بود که گویا داشت لذت میبرد، دستهایش که خسته شد چوب برداشت ولی سرعتش همچنان ادامه داشت، و چنان بیاحتیاط میزد که سر و صورت و سینه و شکم و چشم و گوش برایش مهم نبود ذرهای از بدنم نمانده بود که ضربهای به آن نرسیده باشد خوب که خسته شد و چوبها شکست گفت: شلاقم را بیاورید، مادرم و خواهرانم که دم در ایستاده بودند و با گریه و فشانهشان محشری به پا کرده بودند هیچکدامشان چنین جرأتی نداشتند که مرا از دستش خلاص کنند، زیرا پدرم آنقدر زهر چشم در خانه نشان داده بود که هرگاه به خانه داخل میشود همگی مهر سکوت بر لب مینهادند و هیچکس جرأت نفسکشیدن نداشت وقتی که دید شلاق را کسی نیاورد خودش بیرون پرید تا شلاقش را بیاورد. همگی از سر راهش کنار رفتند و مادرم از در دیگر خودش را به خانه انداخت و سراسیمه گفت: نه نه جان راستت را بگو و الا تو را زنده نخواهد گذاشت: گفتم: نه نه جان، تقصیر من چیست؟ پدرم که به من چیزی نگفت و از من چیزی نپرسید من از راه رسیدم دیدم که عصبانی است و مرا به زیر کتک گرفت پدرم فوراً شلاقش را گرفت و داخل شد مادرم بلافاصله صحنه را ترک گفت و پدرم بیدرنگ شلاقش را به چرخش در آورده و سرجانم را از نو به زیر شلاق گرفت.