چگونه مسلمان شدم

آخرين شب در خانه

آخرين شب در خانه

اما چگونه ممکن بود به همین زودی مرا خواب ببرد خیلی به خود فشار می‌آوردم که خوابم ببرد اما کار مشکلی بود. برادر کوچکم شیام در پهلویم در خواب عمیقی فرو رفته بود. نگاه مشفقانه‌ای به چهره زیبایش انداختم و آهسته گفتم: شیام جان، شاید فردا برای همیشه از تو جدا شوم، آیا شیام دیگر مثل تو خواهم یافت که با او بازی کنم؟ نگاهم به تختخواب دیگری افتاد که خواهر کوچکم بر آن دراز کشیده بود و بی‌خبر از همه چیز در خواب شیرینی فرو رفته است. به هر حال، در روشنایی نور چراغ، چهره تمام خانواده‌ام در جلو چشمم مجسم بود دلم را سخت کردم، یکبار به چهره مادرم نگاهی انداختم اما بی‌اختیار اشک از چشمانم فرو ریخت، و با آنکه داشتم صدایم را کنترل می‌کردم آنقدر گریه کردم که صدایم ایستاد، البته تقصیر هم نداشتم، مادری که مرا از چشمانش بیشتر دوست می‌داشت چگونه ممکن بود برای همیشه او را ترک کنم باز گلویم را عقده می‌گرفت، چند دقیقه می‌گریستم البته زیاد کوشش می‌کردم که خودم را ساکت کنم اما به اراده من نبود ناگهان دیدم که چشم خواهر بزرگم باز شد نگاهی به سویم انداخت، و بی‌درنگ از جایش بلند شد و آمد با مهربانی و دلسوزی کامل دستش را به گردنم انداخت و پرسید: انیل جان، چه شده است؟ من که نمی‌خواستم کسی سرم بداند گفتم: خواهر جان، سرم درد می‌کند بلافاصله با دست‌های مهربانش سرم را شروع به مالیدن کرد و اشک‌هایم را با دستمال داشت پاک می‌کرد چند لحظه‌ای که گذشت گفتم: بسبه جان، الآن دردش کم شده شما می‌توانی بخوابی، او بیچاره چه می‌دانست که درد من چیست؟ بلند شد و گفت: خواهر جان، الآن برای جانم چای درست می‌کنم با خود گفتم: ببین که این خواهر بیچاره چقدر دلش برای من می‌سوزد و محبت خواهر را که نسبت به یک برادرش الآن داشتم می‌فهمیدم چون هر کس حاضر نیست خوابش را بگذارد و نصف شب با کسی دیگر بنشیند بهر حال خواهرم چای درست کرد و آورد و من با کمی عجله چای را خوردم و گفتم: بسبه جان، الآن شما بخواب که خیلی دیر شده است. گفت: تا تو نخوابی من نمی‌خوابم من هم چشمانم را بستم و پس از چند لحظه‌ای خودم را بخواب انداختم او برای اینکه مطمئن شده باشد که من خوابیده‌ام دستش را روی سینه‌ام گذاشت و مثل اینکه اطمینان برایش حاصل شد و گفت: بگوان (خدا) حفاظتت کند و به طرف تختخوابش رفت، باز سوالات داشت در ذهنم تکرار می‌شد چگونه ممکن است بدون خواهرانم و برادرانم زندگی کنم و برای همیشه به داغشان بسوزم در همین گیر و دار بودم که بالآخره خوابم برد، صبح که بیدار شدم دیدم که برادر کوچکم شیام که با من خوابیده بود. دست‌هایش به گردنم حلقه زده و همچنان در خواب است، آهسته دست‌هایش را برداشتم و به یاد تصمیم شبم افتادم دیدم که قلبم کاملاً مطمئن است.