جامعه اسلاميه
چند روزی که گذشت، عبدالاحد مرا به جامعه اسلامیه برد تا برایم اسمنویسی کند. چون طلبای مدرسه و بقیه از من اطلاع یافتند که تازه مسلمان شدهام همه برای دیدن من جمع شدند. و علاوه بر آن شدیداً اصرار داشتند که سرگذشتم را برایشان تعریف کنم بنابر تقاضای آنان داستان مسلمانشدنم را مختصراً و با الفاظی شکسته (چون زبان مادریام اردو نبود) برایشان عرض کردم. و در آخر گفتم که اکنون به خاطر اطاعت از فرمان خدا و پیامبرش برای تحصیل علم آمادگی کامل دارم و ان شاء الله امیدوارم که بتوانم تکمیلش کنم، از آن تاریخ به بعد تحصیلم را در جامعه اسلامیه مرتب آغاز کردم و مورد محبت و علاقه خاص اساتذه و دانشآموزان قرار گرفتم. و از یاد نخواهم برد.
که همه این نعمتها جز فضل و احسان خداوند بر من چیزی نیست ورنه من خودم را خوب میشناسم که چه بنده گنهکاری هستم و لیاقت آن را نداشتم که هر کسی به من احترام بگذارد. و از من پذیرائی کند و هرگز اینقدر تصور نمیکردم که خداوند این همه با من لطف و احسان کند بیشک که ناصر و مددگار بندگانش خود اوست، و او هرگز کسی را که بخاطر او مشکلات و مصائب را تحمل کند خوار و ذلیل نخواهد کرد.