چگونه مسلمان شدم

برای هميشه خانه را ترک كردم

برای هميشه خانه را ترک كردم

بنابراین، تصمیم قطعی گرفتم که اسلام را با کمال دلگرمی بپذیرم و برای همیشه به آن افتخار کنم. اما چون برای آخرین بار خواستم همه چیز و همه کس را ترک کنم، دلم می‌خواست که با همه چند ساعتی بنشینم و صحبت کنم البته بدون اینکه آنان از جریان مطلع شوند، امروز دیگر با همه کس برخوردم چنان مشفقانه بود که هیچکدام نمی‌خواست از پای صحبتم برخیزد، با خواهران و برادران بزرگم که دلم را خالی کردم، شیام کوچلو را همچنانکه در بغلم بود برداشتم و به طرف بازار بردم تا برایش چیزی بخرم، برادر دیگرم کمار نیز دستم را گرفت و گفت: دادش جان، من هم با تو بازار می‌آیم، او را هم با خود بردم و اسباب بازی و خوردنی زیادی برایشان خریدم و برگشتم. آن‌ها به بازی خودشان مشغول شدند و من رفتم پیش مادرم نشستم. مادرم گفت: انیل جان، چرا امروز به دکان نمی‌روی؟ گفتم: پدرم همیشه با من بداخلاقی می‌کند و روی خوش با من ندارد چگونه به دکان بروم؟ مادرم گفت: امروز دایی‌ات اینجا می‌آید برایش می‌گویم که با پدرت صحبت کند. مادرم چند دقیقه‌ای داشت صحبت می‌کرد و من همچنان به چهره‌اش نگاه می‌کردم کم کم وقت جدائی هم داشت نزدیک می‌شد و یک بار دیگر خواهران و برادران و بازهم مادرم را نگاه کردم، اکنون همان لحظه‌ای فرا رسیده بود که عزیزانم را برای همیشه پشت سر گذارم نزدیک بود که چیغی از سرم کنده شود و اشک‌هایم سرازیر گردد، اما خودم را کنترل کردم و از منزل بیرون آمدم ولی آن‌ها نمی‌دانستند که در قلب من چه انقلاب برپاست، همگی با خونسردی تمام به کار و بازیشان مشغول بودند. از کنار کوچه یکبار دیگر نگاه حسرت باری بر منزل انداختم و به طرف مسجد جامع آگره براه افتادم.