چگونه مسلمان شدم

بزرگترين افتخارم

بزرگترين افتخارم

اما از این نکته ابائی ندارم اگر عرض کنم که من برای همیشه به اسلام افتخار خواهم کرد. آنهم خداوند بزرگ و منان زمانی به من توفیق هدایت عطا فرموده که چهارده سال داشتم و هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم امیدوارم که خداوند مرا ثابت‌قدم بدارد. هنوز ساعت شش و نیم بود که مسجد رسیدم امیر هم آمده بود. تا چشمش به من افتاد پرسید: چه تصمیم گرفتی؟ گفتم: تصمیم گرفتم اسلام را بپذیرم، تا این سخن را شنید با محبت فوق العاده‌ای مرا نوازش کرد و گفت: الآن برو حمام کن و این لباس را هم بپوش، من هم بلافاصله دوشی گرفتم و لباسی که به من داده بود پوشیدم و آمدم، بعد از نماز مغرب امیر مرا به خانه‌ای برد، قبل از هرچیز کلمه «لا إله إلا الله محمد رسول الله» را به من تلقین کرد و من تکرارش کردم، و بعد چند آیه از قرآن کریم را برایم یاد داد، و سپس برای نماز آماده شد و گفت: با من دو رکعت نماز نفل بخوان و بعد از نماز کاملاً قلبم آرام گرفت، و هرگونه غم و اندوهی که داشتم از من دور شد.

اما بنابر مصلحتی، اسلام‌آوردن من در میان مردم اعلان نشد، و درباره نام من که مشوره شد نام‌های زیادی پیشنهاد گردید، یکی گفت: نورالله، یکی گفت: ابوبکر، یکی گفت: نور الاسلام، یکی گفت: امداد الله، چراغ الدین، بدر الدین، محمد اشفاق، زولی، میان کفیل که معلم دبیرستان آگره بود گفت: نام این جوان مجاهد اسلام باید باشد که نهایتاً بر همین نام اتفاق گردید، و همه مبارکبادی دادند و به دنبال آن مرا به بادر ممتاز که در شهر آگره دکان داشت سپردند تا چند روز از من پذیرایی و محافظت کند، چون آگره شهر خودم بود و خانواده‌ام در جستجویم بودند ولی پذیرائی‌ای که بادر ممتاز از من کرد هرگز فراموش نخواهم کرد، و ای کاش من ‌می‌توانستم جبران کنم، علاوه از این که مرا تشویق می‌کرد اخلاق نیکویش مرا گرویده خود کرده بود و به طوری که من حس کردم حتی مرا از فرزندانش بیشتر دوست داشت و در این مدتی که در خانه او بودم هرگز تصور نمی‌کردم که من در خانه دیگری هستم فکر می‌کردم خانه خودمانست ولی پس از مدتی راهی پاکستان شد و اکنون نمی‌دانم که در کجا زندگی می‌کند. مدتی که در آگره بودم مفتی عبدالقدوس مفتی شهر آگره مشوره داد که به جای دیگری منتقل کرده شود تا بتوانم در آنجا به تحصیل ادامه دهم و خیالم از همه چیز راحت باشد و خودش شهر سورت حومه گجرات را پیشنهاد کرد و پس از توافق مولانا عارف ۵۰۰ روپیه با یک دست لباس برایم داد و مرا با سید صابر فرستاد، از عیدگاه به طرف ایستگاه قطار حرکت کردیم، و چند تایی دیگر نیز همراهی می‌کردند. به ایستگاه رسیدیم، و جایمان را در قطار مشخص کردیم خداحافظی شروع شد، هر کدام از مسلمانان نسبت به من محبت خاصی به نوعی دعا می‌کرد، قطار داشت آماده حرکت می‌شد اما هیچکدام از آنان نمی‌خواستند از من جدا شوند بهر حال قطار براه افتاد بعضی خودشان را کنترول کردند اما بعضی دیگر اشک از چشمانشان سرازیر شد. رفیق سفرم سید صابر گاهی مرا تسلی می‌داد و چند کلمه‌ای از اسلام برایم می‌گفت و گاهی هم مرا به حال خودم رها می‌کرد تا راحت باشم. بالآخره به سوت رسیدیم و سید صابر مستقیم مرا به دکان عطرفروشی عبدالاحد برد و به او سپرد، و چون مسئولیتش همینقدر بود، فوراً خداحافظی کرد و به آگره برگشت، چند روزی در خانه عبدالاحد ماندم و از من پذیرائی گرمی به عمل آورد و نمی‌توانم مهمان‌نوازی او را تشکر کنم.