محل زندگی
ما در شهر آگره و در محلهای به نام روشن زندگی میکردیم عده زیادی از همسایههای ما مسلمان بودند و من اکثراً بازی و رفت و آمدم با بچههای مسلمان بود از اخلاقشان خوشم میآمد. بیاندازه خندهرو و پاکدل بودند برعکس بچههای هندو که بداخلاق بخیل و متعصب بودند با آنکه علاقه زیادی نسبت به بچههای مسلمان داشتم از آن میان دوست خیلی مهربان و نیکسیرتی را برگزیده بودم (اعزاز علی) که در هر کاری مرا یاری میکرد و راز دلم را جز با او با کسی دیگری در میان نمیگذاشتم یادم هست یک عکس هم با او در عکاسی بمبئی شهر آگره گرفته بودیم.
در اینجا حرف مجاهد را قطع کردم و پرسیدم که حالا هم آن عکس را داری؟ گفت: بله، دارم. گفتم: اگر من آن را اگر بخواهم اشکالی نخواهد داشت؟ گفت: نه، حتماً آن را برایت میآورم (بالآخره عکس را برایم داد و الآن هم پیشم هست و درست تشخیص داده میشود که سن چهارده سالگی بوده است، چون یک عکس جدیدی هم برایم داده بود) بعد پرسیدم: بنابرین باید سبب اسلامآوردن تو هم اعزاز علی شده باشد؟ گفت، نه، ولی به هر حال جالب است و هرگز آن را فراموش نخواهم کرد.