اسلام آوردن عمرس
اسلام آوردن عمرسباعث شادی وسرور مسلمین شد داستان اسلام آوردن او از این قرار است:
عمرسقبل از اینکه اسلام بیاورد گفت: میخواهم محمد را به قتل برسانم، اما وقتی مردم به او گفتند که خواهر وشوهر خواهرش مسلمان شدهاند، به شدت خشمگین شد گویا آتشی وجود او را فراگرفته بود و در همین حال عازم خانه خواهرش شد و چون به خانه خواهرش رسید، شنید که آیههای قرآن در آن تلاوت میشود:
﴿طه ١ مَآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لِتَشۡقَىٰٓ ٢ إِلَّا تَذۡكِرَةٗ لِّمَن يَخۡشَى ٣ تَنزِيلٗا مِّمَّنۡ خَلَقَ ٱلۡأَرۡضَ وَٱلسَّمَٰوَٰتِ ٱلۡعُلَى ٤﴾[طه: ۱ - ۴].
این جا بود که قلب عمر نرم شد واز خشونت وسختی به مهربانی و نرمی مبدل گردید. پرسید: محمد کجاست؟ وقصد رفتن به جایی را نمود که پیامبر جدر آنجا ساکن بود. عمر قبل از اینکه نزد پیامبر جبیاید در خانه خواهرش فاطمه بنت خطاب غسل کرده وقرآن را تلاوت کرده بود و هنگامی که به خانه ارقم بن ابی ارقم رسید و در زد، یکی از یاران پیامبر جبلند شد ونگاه کرد سپس دوباره نزد پیامبر جبرگشت و گفت: ای پیامبر خدا! پسر خطاب شمشیر خود را به کمربسته و میآید. در اینجا حمزه بن عبدالمطلب بلند شد و گفت: ای پیامبر خدا! به او اجازه بده اگر اراده خیر داشته باشد مسلمان میشود، وقصد بدی داشته باشد او را به قتل میرسانم.
پیامبر جبه عمرساجازه ورود داد و از جایش برخاست. به محض اینکه عمر را دید لباسهایش را گرفت و به شدت به طرف خود کشید و گفت: ای عمر، آیا به جانب اسلام نمیآیی تا خداوند آیههایی در مورد رسوایی تو نازل نکند هم چنان که ولید بن مغیره را رسوا کرد [۱۶].
عمر گفت: گواهی میدهم که هیچ معبودی جز خدا نیست و گواهی میدهم که تو بنده وپیامبر خدا هستی، ای پیامبر خدا! من آمدهام تا به خدا و پیامبرش و آنچه از جانب خدا آوردهای ایمان بیاورم.
پیامبر جتکبیر بلندی گفت که یاران دانستند عمر مسلمان شده است. حاضران نیز تکبیر گفتند و در آن روز مسلمانان در دو صف بیرون آمدند که در یک صف حمزهسقرار داشت و در صف دیگر عمرسبود. قریش وقتی آنها را دیدند به شدت ناراحت شدند. و در آن روز پیامبر جعمر را فاروق نامید چون خداوند به وسیله او قدرت اسلام را ظاهر کرد ومیان حق وباطل فرق گذاشت [۱٧]. واین گونه خداوند اسلام را با عمرسعزت واقتدار بخشید و عمرسبه گروه اولین مردان اسلام پیوست.
[۱۶] تاریخ الخلفاء ص ۱۲۵. [۱٧] صفوة الصفوة ج ۱ ص ۲٧۲، ۲٧۳.