اسلام آوردن عثمانس
عثمانسپنجمین نفری بود که اسلام آورد، وی داستان اسلام آوردنش را چنین تعریف میکند: من مردی بودم علاقمند به مصاحبت زنان، در یکی از شبها با گروهی از مردان قریش در صحن کعبه نشسته بودم، به ما گفته شد: محمد دخترش رقیه را به عقد ازدواج عتبه بن ابی لهب در آورده است، رقیه زنی زیبا بود من حسرت خوردم که چرا بر پسر ابولهب پیش نگرفتم وبا دختر محمد ازدواج نکردم، دیری نگذشت که من به خانه رفتم، آنجا خالهام سعدیه بنت کریز که به دین قومش بود وکهانت وفالگیری را آموخته بود به من گفت: چراغ او چراغ واقعی است، ودینش رستگار وکارش موفقیت آمیز خواهد بود، سنگلاخ مکه به امر او تسلیم خواهد شد.
عثمان پرسید: این چه کسی است؟ خاله عثمان گفت: او محمد بن عبدالله پیامبر خداست، او با قرآن آمده وبه سوی خدا دعوت میدهد. عثمان از آنجا برگشت در حالی که به شدت تحت تاثیر سخنان خالهاش قرار گرفته بود، همچنان که او در مورد سخنان خالهاش فکر میکرد نزد ابوبکر صدیق رفت، عثمان میگوید: من نزد ابوبکرصدیق آمدم، هیچ کس نزد او نبود کنارش نشستم. او دید که درحال فکر کردن هستم، پرسید: به چه فکر میکنی؟ او را از گفته خالهام با خبر کردم. ابوبکر گفت: وای بر تو عثمان، تو مرد دانا وهوشیاری هستی که حق وباطل را تشخیص میهدی، این بتها ارزش ندارد که قوم آنها را میپرستند؟ آیا مگر این بتها سنگهایی نیستند که نه میبینند ونه میشنوند؟ گفتم: بله سوگند به خدا که بتها چنیناند. ابوبکر گفت: سوگند به خدا خالهات راست گفته است. خدا محمد بن عبدالله، را به رسالت برگزیده و برای مردم فرستاده است، آیا میخواهی نزد وی بروی واز او بشنوی؟ گفتم: بله! دیری نگذشت که پیامبر جوعلی بن ابی طالبسدر حالی که پارچهای بر دوش داشتند ازکنار ما گذشتند، ابوبکر بلند شد و در گوش پیامبر چیزی نجوا کرد، پیامبر جآمد ونشست ورو به من کرد و گفت: عثمان دعوت الهی را بپذیر که بهشت را به تو میبخشد. من پیامبری هستم که برای جهانیان فرستاده شدهام.
عثمان میگوید: سوگند به خدا بعد از شنیدن سخن پیامبر جبیاختیار اسلام را پذیرفتم وگواهی دادم که هیچ معبودی جز خدا نیست ومحمد بنده وپیامبر خدا است، ومدتی بعد با دختر پیامبر، رقیه ازدواج کردم. عموی عثمان، حکم بن ابی العاص مردی سنگدل و تندخوی بود، با خشونت با عثمان برخورد میکرد وقتی از اسلام آوردن عثمان با خبر شد او را گرفت وبا طنابی سخت بست وبا خشونت به عثمان گفت: آیا از دین پدر ونیاکان خود بر میگردی وبه آیین جدید روی میآوری؟
سپس عمویش سوگند خورد و گفت: سوگند به خدا تا تو از این دین دست برنداری تو را باز نخواهم کرد. عثمان با اصرار و بدون ترس گفت: ای عمو! سوگند به خدا که هرگز این دین را رها نخواهم کرد واز این دین جدا نخواهم شد [۲۴].
[۲۴] طبقات ابن سعد ج ۳ ص ۵۵.