شهادت حضرت عمرس
عمرساز خداوند میترسید واز روز قیامت هراس داشت یکی از یاران او میگوید: عمرسرا دیدم که پر کاهی را از زمین برداشت و گفت: «کاش که من پرکاهی بودم، کاش من چیزی نمیبودم، کاش که مادرم مرا نمیزائید!» حضرت عمرسدرحالت امامت نماز صبح بود که ابولؤلؤ مجوسی بر او حمله نمود وایشان را مجروح ساخت، سپس حضرت به فرزندش عبدالله گفت: نزد ام المؤمنین عایشه برو وبه ایشان بگو عمر بن خطاب به تو سلام میگوید ونگو امیر المؤمنین، چون از امروز به بعد من امیر المومنین نیستم وبگو عمر اجازه میخواهد در کنار یارانش (محمد جوابوبکرس) دفن شود، اگر عایشه اجازه داد من را در آنجا دفن کنید واگر اجازه نداد آنگاه در قبرستان عمومی مسلمانان دفنم کنید. ام المؤمنین با خواسته عمرسموافقت نمود واجازه داد که ایشان در کنار یارانش محمد جوابوبکرسبه خاک سپرده شود. عهد خلافت حضرت عمرسسرشار از خوبی وعدالت بود وفتوحات بزرگی نصیب مسلمانان گردید واسلام در دورترین نقاط دنیا منتشر شد.
رحمت خدا بر فاروق اعظم باد ومبارک باد او را بهشتی که به آن مژده داده شده بود.