چهارم: داستان ازدواج حسن عسکری با مادر مهدی
[داستان ازدواج حسن عسکری با مادر مهدی داستان عجیبی است، در اینجا آن را به تفصیل میآوریم تا ببینیم که آیا عقل سلیم چنین چیزهای عجیبی را قبول میکند؟!].
از بشر بن سلیمان نخاس که فرزند ابوایوب انصاری و یکی از موالی ابوالحسن و ابومحمد بود و در سامراء همسایه آنها بوده روایت شده که گفت: [۵۱]مولایم ابوالحسن هادی (؛) دانش بردهداری را به من آموخته بود و من جز با اجازه او خرید و فروش نمیکردم و بخاطر موارد اشتباه از آن اجتناب میکردم تا در این مورد سناخت کامل پیدا کردم و به خوبی تفاوت حلال و حرام را درک کردم، شبی کافور خادم نزد من آمد و گفت: مولایمان ابوحسن علی بن محمد عسکری تو را فراخوانده است، نزدش بیا.
به من گفت: ای بشر، تو از فرزندان انصار هستی و این موالات در میان شما نسل به نسل منتقل میشود و شما معتمدان ما اهل بیت هستید [۵۲]و من تو را با فضیلتی شرفیاب میکنم که از موالات شیعه برتر است و آن رازی است که تو را از آن باخبر میکنم و تو را در خرید امتی نجات میدهد، پس نامهای لطیف با خط و زبان رومی نوشت و آن را مهر کرد و دویست و بیست دینار به من داد.
گفت: این را بگیر و به بغداد برو بامداد فلان روز در گذرگاه فرات حاضر شو وقتی که قایقهای اسیران به کنار تو رسیدند، سپس طوایف خریدار از وکلای دلال بنیعباس و گروهی از جوانان عرب پیرامون آنها جمع میشوند تمام روزت از دور بر عمر بن یزید نخاس مواظف باش تا اینکه کنیزی با فلان و فلان صفت ظاهر شود که لباس ابریشمی نرم پوشیده که بر روی زمین کشیده میشود، و فریادی رومی از پشت حجابی نازک ظاهر میشود، بدان که او سخن میگوید و خودش را میپوشاند، بعضی از خریداران میگویند: به سیصد دینار میخرم، عفت و پاکدامنی او رغبت مرا به او بیشتر کرد، به عربی به او مىگويد: اگر به شکل سلیمان بن داود و ملك و پادشاهى او در بیایی رغبتی به تو ندارم، پس مالت را نزد خود نگه دار. نخاس گفت: این حیله برای چیست در حالی که من مجبورم تو را بفروشم. کنیز گفت: چرا عجله، من بايد کسی را بر گزینم که قلبم به او و وفاداری و امانتداری او آرام بگیرد در آن حال به او بگو: من یک نامهای به زبان رومی از جانب بزرگان همراه دارم که کرامت و وفاداری و شرافت و سخاوتش را وصف کرده است. پس به او بده تا در مورد اخلاق صاحبش تامل کند، پس اگر به آن ميل داشت و بدان راضی شد من وکیل او هستم که آن را خریداری کنم.
بشر گفت: تمام آنچه را که مولایم ابوالحسن ؛ برایم معین کرده بود، انجام دادم وقتی که به نامه نگاه کرد، شدیداً گریه کرد و به او گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و قسم شدیدی یاد کرد که اگر او را به او نفروشد خودش را میکشد پس مدام در مورد قیمت او صحبت میکردند تا به قیمتی رسیدیم که مولایم به من داده بود، پس آن را به او دادم و کنیز را شادان و خوشحال دریافت کردم و همراه او به حجرهام در بغداد بازگشتم! آرام و قرار نداشت تا وقتی که نامه مولایمان را از جیبش بیرون آورد و آن را بوسید و بر روی چشمانش گذاشت و آن را روی صورتش قرار داد و آن را به بدنش میمالید و گفتم: نامهای را میبوسی که نمیدانی صاحبش کیست؟ گفت: ای فرد عاجز و ناتوانی که شناخت ضعیفی از محل اولاد انبیاء داری، گوشت را به من بسپار و قلبت را برای من خالی کن. من ملیکه دختر یشوع پسر پادشاه روم هستم و مادرم از فرزندان حواریون است که به جانشین مسیح یعنی شمعون منتسب است. با تعجب به تو میگویم که جدم قیصر خواست که مرا به برادرزادهاش بدهد، در حالی که من دختری ۱۳ ساله بودم پس سیصد نفر از نسل حواریون از کشیشیان و راهبان را در قصرش جمع کرد و هفتصد نفر از افراد مهم و خطرناک و چهار هزار نفر از فرماندهان لشکر و رئیس عشایر را جمع کرد و از زیباترین چیزهایش تختی را از جواهر درست کرد و به اندازه چهل پلکان آن را بلند کرد وقتی که برادرزادهاش بالا رفت و صلیبها افراشته شدند و اسقفان ایستاده بودند و اسفار انجیل باز شده بودند، صلیب از بالا سقوط کرد و به زمین چسبید و پایههای تخت را از هم جدا کرد و کسی که بالای تخت بود افتاد و بیهوش شد، رنگ اسقفها تغییر کرد و ترس شدیدی وجودشان را فرا گرفت، بزرگ آنها به پدربزرگم گفت: ای پادشاه بزرگ ما را بخاطر این اتفاق نحس ببخش، اتفاقی که بر زوال این دلالت میکند. پدربزرگم این اتفاق را شدیداً به فال بد گرفت و به اسقفها گفت: این پایهها را درست کنید و صلیبها را بالا ببرید و برادر این جد بخت برگشته را احضار کنید، تا این دختر را به او بدهم تا با خوشبختیاش، نحس بودن شما را از بین ببرد.
وقتی که این کار را انجام دادند، اتفاقی که برای اولی افتاده بود، برای دومی نیز افتاد و مردم پراکنده شدند و جدم بسیار ناراحت بود، در آن شب خواب دیدم که مسیح و شمعون و عدهای از حواریون در قصر پدربزرگم جمع شدهاند و منبری از نور را در آن نصب کردهاند در همان جایی که پدربزرگم تختش را نصب کرده بود و پیامبر صو دامادش و جانشینش و عدهای از انبیاء بر او وارد شدند. مسیح نزد او آمد و او را در آغوش گرفت و محمد صبه او گفت: ای روح خدا من آمدهام تا ملیکه دختر شمعون جانشینت را برای این پسرم خواستگاری کنم. و با انگشتش به ابومحمد صپسر صاحب این نامه اشاره کرد. مسیح به شمعون نگاه کرد و گفت: شرف و افتخار نزد تو آمده است، پس رحمت را به رحم و مهربانی آل محمد وصل کن، گفت: چنین کرد. پس محمد از آن منبر بالا رفت و مرا برای پسرش خواستگاری کرد و به عقد او در آورد و مسیح و فرزندان محمد و حواریون شاهد آن بودند. وقتی که بیدار شدم ترسیدم که این خواب را برای پدر و پدربزرگم تعریف کنم و مرا بکشند. پس سینهام به محبت ابومحمد (؛) گرفتار شد تا جایی که نمیتوانستم آب و غذا بخورم و شدیداً بیمار شدم و پزشکی در شهرهای روم باقی نمانده بود که پدربزرگم آن را برای من نیاورد، وقتی که ناامید شد، گفت: ای نور چشمانم آیا اشتهای چیزی را داری؟ گفتم: ای پدربزرگم اگر اسیران مسلمان را که در زندان تو هستند، عذاب ندهی و صدقهای به آنها بدهی، امیدوارم که مسیح و مادرش سلامتی را به من برگردانند.
این کار را انجام داد و من احساس صحت کردم و مقداری غذا خوردم، پدربزرگم خوشحال شد و به اکرام اسیران روی آورد. چهارده روز بعد از آن دوباره شبی خواب دیدم که سرور زنان، فاطمه، به ملاقات من آمده است که مریم دختر عمران و هزار نفر از حوریان بهشتی همراه او بودند. مریم به من گفت: این بزرگ و سرور زنان مادر شوهرت ابومحمد است، پس نزد او رفت و از اینکه ابومحمد نمیخواهد با من ملاقات کند، گریه کردم و شکایت کردم. گفت: پسرم تو را ملاقات نمیکند چون تو مشرک هستی و این خواهر مریم از دین تو تبری جسته است. پس بگو: اشهد ان لا اله الا الله وان محمداً رسول الله، وقتی که این را گفتم مرا در آغوش گرفت و خودم خوشحال شدم و گفت: حال منتظر دیدار ابومحمد باش. در آن شب ابومحمد را در خواب دیدم گویی که به او میگفتم: ای دوست من به من جفا نکن، بعد از اینکه خودم را کشتم تا عشق تو را درمان کنم. گفت: من به دلیل شرک تاخیر میکردم و حال که مسلمان شدی هر شب به دیدارت میآیم تا اینکه خداوند ما را در عالم واقع به هم برساند.
بعد از آن تا به امروز هر شب به دیدار من میآمد.
بشر گفت: پس چطور در میان اسیران واقع شدی؟
گفت: شبی از شبها ابومحمد به من خبر داد و گفت که جد تو فلان روز لشکری را به جنگ با مسلمانان میفرستد. و تو باید همراه آنها بیایی و در جزء خادمان باشی. پس این کار را کردم و هنگامی که لشکر مسلمانان بر ما حمله کرد، آنچه را که دیده بودم، درست درآمد و احساس نکردم که من دختر پادشاه روم، کسی غیر از تو هستم، شیخی که من جزء غنایم او بودم نامم را پرسید و من انکار کردم و گفت: نرجس. گفت: اسم کنیز است؟ گفتم: تعجب میکنم که تو رومی هستی و به زبان عربی صحبت میکنی. گفت: این احساس پدربزرگم بود که مرا به یاد گرفتن آداب وا داشت و زنی را مسؤول این کار کرد که زبان عربی را به من بیاموزد.
بشر گفت: وقتی که بر مولایم ابوالحسن وارد شدم، به او گفت: چگونه خداوند عزت اسلام و شرف محمد و اهل بیتش را به تو داد؟ گفت: چگونه برایت بیان کنم ای پسر رسول خدا، در حالیکه تو به آن آگاهتری؟!! گفت: من دوست دارم که تو را اکرام کنم. کدام یک برای تو دوست داشتنیتر است: ده هزار درهم [۵۳]به تو بدهم یا اینکه به شرافتی ابدی تو را بشارت بدهم؟ گفت: شرافت ابدی. گفت: پس بشارت بر تو باد به فرزندی که مالک شرق و غرب دنیا میشود و زمین را مملو از عدل و داد میکند، همچنانکه مملو از ظلم بود. گفت: چه کسی؟ گفت: کسی که رسول الله ص تو را برای او خواستگاری کرده است. آیا او را میشناسی؟ گفت: آیا از وقتی که توسط سرور زنان مسلمان شدم، شبی بوده است که او به دیدار من نیاید؟ گفت: ای کافور خواهرم حکیمه را صدا کن وقتی که بر او وارده شده او را در آغوش گرفت و خوشحال شد. ابوالحسن به او گفت: ای دختر رسول خدا، او را به خانهات ببر و واجبات و سنتها را به او یاد بده، چرا که او همسر ابومحمد و مادر قائم ؛است [۵۴].
داستانی شبیه به خیال، بلکه خود خیال، آیا چنین داستانی شایسته است که به خاندان نبوت منسوب باشد یا به کتاب هزار و یک شب؟!].
[۵۱] سامراء در قدیم (سرمن رأی) نام داشت و در حال حاضر یکی از شهرهای عراق است. [۵۲] در حالی که حادثه سقیفه ثابت میکند که انصار طالب خلافت برای خودشان بودند نه برای علی و فرزندانش، آیا طبق تعریف شیعه میتوان به اینها گفت که مولای علی هستند؟! پس فرق میان آنها و ابوبکر و عمر و عثمان نچیست؟! [۵۳] از دلایل دروغ بودن این روایت این است که او از تخت و تاج پدرش صحبت میکند که از طلا و جواهر ساخته شده بود، پس این ده هزار درهم چیست؟ در حالی که او از قصر میگریزد که ده هزار درهم بگیرد؟! [۵۴] کمال الدین، صدوق، ص۴۱۹-۴۲۳؛ روضة الواعظین، ص۲۵۲-۲۵۵؛ دلائل الإمامة، طبری (شیعی) ص۴۹۰-۴۹۶؛ الغیبة، طوسی، ۲۰۸-۲۱۴؛ مدینة المعاجز، بحرانی، ۷/۵۱۳-۵۲۱؛ بحار الانوار، ۵۱/۶-۱۰؛ اعیان الشیعه، ا مینی، ۲/۴۵-۴۶؛ الزام الناصب، حائری، ۱/۲۸۲-۲۸۵؛ شرح احقاق الحق، مرعشی، ۲۹/۷۱-۷۴.