خیانت در گزارش تاریخ - جلد اول

وقایع مسافرت به شام

وقایع مسافرت به شام

سیره‌نویس جدید! سخن را چنین ادامه می‌دهد:

«در سنّ یازده سالگی با ابوطالب به شام رفت و مایه‌ای بدین حرکت و غوغای درونی رسید، دنیائی تازه و روشن که اثری از جهالت و خرافت و نشانی از زمختی و خشونت ساکنان مکّه در آن نبود. در آنجا با مردمانی مهذّب‌تر، محیطی روشن‌تر عادات و آدابی برتر مواجه شد که مسلّماً تأثیری ژرف در جان وی گذاشت. در آنجا زندگانی بدوی و خشن و آلوده به خرافات قوم خود را بهتر حسّ کرد و شاید(!!) آرزوی داشتن جامعه‌ای منظّم‌تر و منزه‌تر از خرافات و پلیدی و آراسته به مبادی انسانی در وی جان گرفت. تحقیقاً معلوم نیست در این نخستین سفر با اهل دیانت‌های توحیدی تماسی گرفته است یا نه؟ شاید(!!) سنّ او اقتضای چنین امری را نداشته است ولی مسلّماً در روح حسّاس و رنج کشیده او اثری گذاشته است و شاید(!!) همین اثر او را به سفری دیگر تشویق کرده باشد و بر حسب اخبار متواتر(!!) در سفر بعد چنین نبوده و فکر تشنه و کنجکاو او بهره‌ای وافر(!!) از ارباب دیانات گرفته است» [۱۴۱].

این بخش نیز مانند دیگر بخش‌های کتاب، آکنده از تعبیرات سُست و نادرست است. نویسنده درمیان سخنان خود سه بار دست به دامان «شاید» زده و به فرض و خیال متوسّل شده است!! به هر حال در اینجا چند مساله لازم است مورد بحث قرار گیرد:

نخست آنکه سزاوار است بدانیم آن «غوغای درونی»! که نویسنده می‌پندارد سفر به شام آن را فزونی بخشید چه بوده است؟ و راستی غوغای درونی کودکی یازده ساله که نه درس خوانده و نه تجربه آموخته و نه پای از عربستان بیرون نهاده بود چه می‌توانست باشد؟ سیره‌نویس جدید! در پاسخ به جای دلیل و شاهد، «قطعه ادبی» می‌سازد!! و می‌نویسد:

«در خاموشی بی‌پایان صحرا و در تنهائی وحشتناک این روزهائی که شتران(!!) سرگرم پید اکردن قوت لا یموت بودند و آفتاب گدازنده لا ینقطع می‌تابید در روح حساس و رؤیازای محمد همهمه‌ای برپا می‌شد(!!) همهمه‌ای که با فرا رسیدن شب فرو می‌نشست زیرا غروب آفتاب او را به واقع زندگی برمی‌گرداند. باید شتران را گردآورد و روی به شهر گذراد برای آنها بخواند، بر آنها هی زند، از پراکندگیشان جلوگیری کند تا شبانگاه سالم ودرست به صاحبانشان برگرداند. همهمه خاموش می‌شد(!!) برای اینکه در تاریکی شب شکل رؤیا بخود گیرد. همهمه خاموش می‌شد(!!) برای اینکه فردا در خلوت یکنواخت صحرا پر گردد و خوش‌خوش در اعماق ضمیر او چیزی بظهور پیوندد» [۱۴۲].

این بخش از سخنان نویسنده که غوغای درونی محمّدجو یا اسرار همهمه!! را تشریح می‌کند، کار را به فُکاهت! کشانده است. سرانجام هیچ معلوم شد که همهمه کذایی چه بود؟!.

اگر این همهمه! مولود «وحشت تنهایی در صحرا» انگاشته شده که حقّاً مایه این وحشت را در دل سیره‌نویس جدید! باید پیدا کرد نه در روح کسی که از اوائل خردسالی با صحرا آشنایی داشت و از آن هنگام که در قبیله «بنی‌سعد» با برادر شیری خود به صحرا می‌رفت با آن خو گرفته بود. آری، ترس از صحرا در دل کسی است که سال‌ها در صندلی نرم «پارلمان» و سالن گرم آن لم می‌داد و یک بار به سراغ صحرانشینان محروم این کشور نرفت تا از نزدیک، نیازهای آنان را احساس کند و مدافعان حرمان ایشان باشد. امّا اگر «جناب همهمه» بر اثر تابش خورشید پیدا می‌شد و [با فرا رسیدن شب فرو می‌نشست]! البتّه این همهمه ویژه صحرا نبود تا موجب بدنامی آن شود، بلکه چنین همهمه‌ای در شهر هم به فراوانی یافت می‌شده است!! و اگر این همهمه مربوط به شتران!! (یا گوسفندان) بود ...!.

راستی خجلت‌آور نیست که کسی اسرار روحی خاتم پیامبرانجرا به کُمک این لاطائلات تحلیل کند و از روح مقدّس او با این اباطیل سخن گوید؟!.

دوّم آنکه شکّ نیست پیامبر اسلامجدر دوازده‌ سالگی (و به روایتی در ٩ سالگی) [۱۴۳]با عمویش «ابوطالب» سفری کوتاه به‌سوی شام کرد و تا «بُصری» رفت. امّا این موضوع که سیره‌نویس جدید! و برخی از مُستشرقین آنرا به رنگ و روغن! می‌آرایند و گاهی چنان جلوه می‌دهند که این سفر مایه‌ای برای ساختن قرآن از سوی پیامبرجشده!! خود حکایتی است از بیچارگی و ناتوانی این منکران! چرا که هر چند در تاریخ و سیرت رسول اللهجمی‌کاوند دستاویزی نمی‌یابند تا قرآن مجید را ساخته و پرداخته پیامبرجنشان دهند، ناچار به خُرده‌ریزهایی این چنین متشبّث می‌شوند! تو گویی که این کج‌اندیشان، خود دوران طفولیّت را نگذرانده‌اند! و نمی‌دانند که کودک ۱۲ ساله اگر پای به مدرسه ننهاده باشد، باید یک سال رنج ببرد و وقت صرف کند تا خواندن و نوشتن کلمات ساده را بیاموزد پس، آن طفل درس ناخوانده که تا آن روزگار، گوسفندان را به صحرا می‌برد، چگونه توانسته است از یک سفر کوتاه دستمایه‌ای برای نبوبت و رسالت برگیرد و حکمت عظیم قرآنی و فقه گسترده اسلامی را بسازد و جامعه و امّتی عظیم تشکیل دهد؟! آن هم با حضور افراد فراوان کاروان که همه او را می‌شناختند و در کار او ناظر بودند و ماجرای این سفر را نقل کرده‌اند بگونه‌ای که در تاریخ منعکس و ضبط شده، ولی در گزارش آنها از آموزش پیامبرجکم‌ترین سُخنی نرفته است، چه شده که همسفران پیامبرجاز این ماجرای شگفت آگاه نشده‌اند ولی شرق‌شناسان اروپایی از این راز نهان!! آگاهی یافته‌اند! خوشا به حالشان!!.

امّا سیره‌نویس جدید! که دست و پا می‌زند تا شاید نبوّت پیامبرجرا زاییده محیط طبیعی و اجتماعی نشان دهد، چون در اینجا تیرش آماجگاهی ندارد، ناگزیر می‌نویسد: «معلوم نیست در این نخستین سفر با اهل دیانت‌های توحیدی تماسی گرفته است یا نه؟ شاید سنّ او اقتضای چنین امری نداشته است ... و بر حسب اخبار متواتر(!!) در سفر بعد چنین نبوده و فکر تشنه و کنجکاو او بهره‌ای وافر(!!) از ارباب دیانات گرفته است».

آنچه سیر‌ه‌نویس جدید! در بخش آخر از سخن خود آورده متاسّفانه! دروغ محض و کذب آشکار است!! نه تنها اخبار متواتر، بلکه یک خبر ضعیف هم وجود ندارد که نشان دهد پیامبر اسلامجدر سفر دوّم خود به شام از «ارباب دیانات»! چیزی فرا گرفته باشد. اینک کتب قدیمی سیره و تاریخ که در شرح احوال پیامبرجماخذ و مستند شمرده می‌شوند، پیش روی ما قرار دارند، در هیچیک از آنها حتی! اشاره‌ای به چنین مطلبی وجود ندارد، چه رسد به اخبار متواتر! من از سیره‌نویسی که یک بار به متن قرآن نگاه نمی‌کند تا ببیند عبارت: «والرجس فاهجر» در مُصْحَف شریف نیست و آنچه هست چیزی دیگر است تعجّب نمی‌کنم که این دروغ صریح را به اخبار تاریخی نسبت دهد. آری، آنچه در اخبار از این بابت آمده بکلّی با گزراش وی تفاوت دارد، همانگونه که آیه قرآن با روایت و تفسیر ایشان متفاوت بود!.

اگر به کتب تاریخ و سیره نظر افکنیم، می‌بینیم حکایت شده که پیامبر اسلامجیک بار در کودکی، هنگامی که به همراه «ابوطالب» به‌سوی شام می‌رفت با راهبی «بحیری» نام، برخورد کرد و راهب مزبور چند کلمه‌ای با آن حضرت سخن گفت و سپس به «ابوطالب» سفارش کرد که: این کودک را از گزند یهودیان بر کنار دار، زیرا من آینده‌ای درخشان برای او می‌بینم [۱۴۴]. و نیز حکایت شده که در دوّمین سفر پیامبرجبه شام، آن حضرت بر راهبی به نام «نسطورا» گذر کرد و راهب بدون اینکه با پیامبرجسخن گوید از «میسره» غلام خدیجه، که در آن سفر به همراه پیامبرجبود درباره آن حضرت سؤالاتی نمود. از این برخوردها که بگذریم، هیچگونه سخنی از ملاقات پیامبرجدر سفر شام با علمای دین و ارباب مذاهب در تاریخ نیامده است، تا کسی بتواند احتمال دهد آن حضرت از ایشان علومی را فرا گرفته باشد! و این دروغ نویسنده هیچ محملی جز غرض‌ورزی و معاندت با حق نتواند داشت به همین جهت کم‌ترین اشاره‌ای در کتاب خود به ماخذ این «أخبار متواتر»!! نمی‌کند و بهیچوجه نشان نمی‌دهد که آن ملاقات تخیّلی! مثلاً در کدام صومعه! رُخ داده و پیامبرجبا چه کسی ملاقات کرده؟ و چه سخنی میان ایشان ردّ و بدل شده است؟ و کدام تاریخ و سیره آنرا ضبط و گزارش کرده‌اند؟!.

امّا آن چند کلمه‌ای که «بحیری» در حضور کاروانیان با پیامبرجگفته بنابر روایت اهل سیره و تاریخ، بدین قرار است:

«فقال له یا غلام! أسألك بحق اللات والعزی إلا ما أخبرتنی عما أسألك عنه، وإنما قال له بحیری ذلك لأنه سمع قومه یحلفون بهما فزعموا أن رسول اللهجقال له: لا تسألنی بللات والعزی، فوالله ما أبغضت شیئا قط بغضهما. فقال له بحیری: فبالله إلا ما أخبرتنی عما أسألك عنه، فقال له سلنی عما بدالك فجعل یسأله عن أشیاءمن حاله في نومه وهییته وأموره، فجعل رسول اللهجیخبره» [۱۴۵].

یعنی: «گفت ای پسر! به حقّ لات و عُزّی تو را سوگند می‌دهم که مرا از آن چه می‌پرسم خبر دهی! و این سخن را بحیری از آنرو گفت که شنیده بود قوم پیامبر به این دو بُت سوگند می‌خورند، پس چنین گمان رفته است که پیامبر به او گفت: مرابه لات و عُزّی قسم مده که به خدا سوگند از هیچ چیزی چون آندو تنفّر ندارم!.

بحیری گفت: در این صورت، به خدا سوگندت می‌دهم که از آنچه می‌پرسم مرا خبر دهی. پیامبر گفت: هرچه می‌خواهی بپرس. آنگاه بحیری از حالت رؤیای پیامبر، و وضع او و کارهایش پرسید و پیامبر او را خبر داد».

آنچه گفتیم بر طبق روایت «ابن اسحاق» است، و بخش اخیر در روایت طبری چنین آمده: «... سأل رسول اللهجعن أشیاء في حاله، في یقظته وفي نومه» [۱۴۶]. یعنی: «از رسول خداجچیزهایی درباره احوال او و خواب و بیداریش پرسید».

امّا درباره سفر دوّم پیامبرجبه شام، طبری در تاریخش می‌نویسد: «كانت خديجة بنت خويلد امرأة تاجرة ، ذات شرف ومال ، تستأجر الرجال في مالها، وتضاربهم إياه بشيء تجعل لهم منه وكانت قريش قوما تجارا فلما بلغها عن رسول اللهجما بلغها من صدق حديثه، وعظم أمانته، وكرم أخلاقه بعثت إليه ، فعرضت عليه أن يخرج في مالها تاجرا إلى الشام ، وتعطيه أفضل ما كانت تعطي غيره من التجار مع غلام لها يقال له ميسرة فقبله منها رسول اللهجوخرج في مالها ذلك ، ومعه غلامها ميسرة حتى قدم الشام ، فنزل رسول اللهجفي ظل شجرة قريب من صومعة راهب من الرهبان ، فاطلع الراهب إلى ميسرة ، فقال : من هذا الرجل الذي نزل تحت هذه الشجرة ؟ فقال له ميسرة : هذا رجل من قريش من أهل الحرم فقال له الراهب : ما نزل تحت هذه الشجرة قط إلا نبي ، ثم باع رسول اللهجسلعته التي خرج بها ، فاشترى ما أراد أن يشتري ، ثم أقبل قافلا إلى مكة ومعه ميسرة» [۱۴٧].

یعنی: «خدیجه دختر خویلد فرزند اسد فرزند عبدالعزّی فرزند قصّی، زنی بازرگان و محترم و ثروتمند بود. وی مردان را به مزدوری می‌گرفت تا با مال او به تجارت روند و قراردادی با ایشان می‌بست و سهمی از آن مال برای آنان مقرّر می‌داشت. قریش نیز مردمی تجارت‌پیشه بودند. چون راست گفتاری و أمانتداری و خوی‌ پسندیده پیامبرجبه خدیجه رسید کسی را به نزد آن حضرت فرستاد و پیشنهاد کرد که با سرمایۀ او به قصد تجارت به‌سوی شام مسافرت کند و شرط کرد که أجرتی بیش از آنچه به دیگران می‌دهد به آن حضرت بپردازد. پیامبرجپیشنهاد مزبور را پذیرفت و با سرمایۀ خدیجه به همراهی «مَیْسَره» غُلام وی، سفر شام در پیش گرفت. در یکی از منزلگاهها، پیامبرجدر سایه درختی که نزدیک صومعه راهبی بود فرود آمد. (راهب که پیامبر را دیده بود) به سوی میسره سر کشید و از او پرسید: این مرد که زیر درخت فرو آمده کیست؟ میسره پاسخ داد: این مردی از قریش و از اهل حرم است. راهب گفت: زیر این درخت جز پیغمبر کسی فرود نیامده است!.

پس از آن، پیامبر کالایی را که با خود برده بود فروخت و آنچه را می‌خواست بخرد خریداری کرد و به همراه میسره با کاروان قریش به مکّه بازگشت».

این، روایتِ طبری در تاریخ است و همین مضمون را «إبن هشام» در سیره آورده. (به السّیرة النّبویّة، القسم الأوّل، صفحه ۱۸٧ و ۱۸۸ رجوع شود) از ذیل عبارت مذکور فهمیده می‌شود که پیامبرجو میسره در این سفر تنها نبودند و به همراه قافله‌ای مسافرت می‌کردند. چنانکه «ابن سعد» نیز در «طبقات» به این معنی تصریح نموده و می‌نویسد: «فخرج مع غلامها میسرة وجعل عمومته یوصون به أهل العیر» [۱۴۸]. یعنی: «پیامبر با میسره غلام خدیجه، راهی سفر شد و عموهایش سفارش او را به کاروانیان می‌کردند».

اینک اگر ما برخورد پیامبرجرا با «نسطورا» افسانه نشمریم و قبول کنیم که آن مرد راهب به الهام ربّانی دریافته شخصی که زیر درخت ایستاده در آینده به مقام نبوّت نائل خواهد آمد! (و این معنی غرابت دارد، چرا که پیامبر از آینده‌اش خبر نداشت!) باری، از این ماجرا و از مآخذ تاریخی چه چیز استنباط می‌شود؟ آیا هیچ گزارشی وجود دارد که نشان دهد پیامبرجاز بحیری و نسطورا یا دیگران بهره‌های علمی و دینی برده و نزد ایشان تلمّذ کرده است؟!.

اساساً سفر دوّم پیامبر به شام با گرفتاری‌هایی همراه بود که فرصت تحقیق و مطالعه و مباحثه به آن حضرت نمی‌داد زیرا مسؤولیّتی که درباره اموال خدیجه پذیرفته بود (و به خوبی از عهده آن برآمد) او را از پرداختن به امور دیگر باز می‌داشت بویژه که پیشینه این مأموریّت را نداشت و برای نخستین بار بود که با اموال دیگری، به تجارت می‌رفت و چنان نبود که اموال رابه دست این و آن! بسپارد و خود پی تحصیل علوم دینی و اقتباس از راهبان و ترسایان برود!.

از این گذشته، چرا این خبر را کاروانیان گزارش نکرده‌اند و در تاریخ منعکس نشده است؟!.

چرا میسره غلام خدیجه،از این ماجرا سخنی نگفته است؟!.

چرا در قرآن مجید که معمولاً خُرده‌گیری‌های کافران، نقل و نقد می‌شود از این اتّهام خبری نیست؟!.

مگر مسافرت کوتاه پیامبر به بُصری چه مدّت به آن حضرت مهلت داد تا به تحصیل معارف دینی بپردازد؟!.

چرا در فاصله بیست و پنج تا چهل سالگی، اهل مکّه سخنی از او درباره تعالیم پیامبران گذشته و ادیان پیشین و کتب آسمانی نشنیدند؟!.

چرا کسی از راهبان و ترسایان بُصری ادّعا نکرد که من آموزگار محمّدجبودم و او هر چه می‌گوید در سفر خود به شام از من آموخته است؟!.

چرا پیامبرجپس از سفرتجاری خود به شام، بار دیگر به قصد «علم‌آموزی» به آن دیار نرفت و در آنجا نماند تا معلومات خود را کامل سازد؟!.

چرا از مدینه فاضلخ بُصری! و مردمان مهذّبتر آنجا! که به قول سیره‌نویس جدید! پیامبر آرزوی آنرا داشته وصفی در قرآن مجید و سخنان آن حضرت نیامده است؟!.

این «چراها» را چرا خاورشناسان مسیحی که پیامبرجرا به علم‌آموزی از راهبان عیسوی متَّهَم می‌کنند، پاسخ نداده‌اند؟!.

چرا سیره‌نویس جدید! این «چراها» را در کتاب ۲۳ سال طرح نکرده و جواب نداده است؟!.

حقیقت این است که عنایات الهی، زندگی پیامبرجرا به صورتی تدبیر کرده که دشمنان او هرچند می‌کوشند تا معارف قرآن و علوم سنّت را به جایی (جز وحی) نسبت دهند ره به جانبی نمی‌برند و تیرها را به تاریکی پرتاب می‌کنند! و البتّه به نیروی وَهْم و خیال بناهایی مطلوب و ایده‌آل! می‌سازند ولی: ‌﴿كَمَثَلِ ٱلۡعَنكَبُوتِ ٱتَّخَذَتۡ بَيۡتٗاۖ وَإِنَّ أَوۡهَنَ ٱلۡبُيُوتِ لَبَيۡتُ ٱلۡعَنكَبُوتِۚ لَوۡ كَانُواْ يَعۡلَمُونَ [۱۴٩].

فریدالدّین عطّار گوید:

دیده‌ای آن عنکبوت بی‌قرار
در خیالی می‌گذارد روزگار
پیش گیرد وهم دوراندیش را!
خانه‌ای سازد به کنجی خویش را
بوالعجب دامی بسازد از هوس!
تا مگر در دامش افتد یک مگس!
بعد از آن خشکش کند در جایگاه
قوت خود سازد از اوتا دیرگاه
ناگهی باشد که آن صاحب سرای
چوبی اندر دست برخیزد زجای
خانه آن عنکبوت و آن مگس
جمله ناپیدا کند در یک نفس

[۱۴۱] صفحه۲۳ و ۲۴ کتاب. [۱۴۲] صفحه ۲۳ کتاب. [۱۴۳] «قال هشام بن محمد: خرج أبوطالب برسول اللهجإلی بصری من أرض الشام وهو أبن تسع سنین». (تاریخ الطّبری، الجزء الثّانی، صفحه ۲٧۸) «هشام بن محمّد گفت: ابوطالب با پیامبرجبه بُصری واقع در سرزمین شام سفر کردند و عمر پیامبرجدر آن هنگام، ٩ سال بود». [۱۴۴] «حافظ ذهبی» در تاریخ الإسلام بخش (السّیرة النبویّة) روایتی از ابی مجلزدر این باره بدین صورت آورده است: «أن أباطالب سافر إلی الشام ومعه محمد، فنزل منزلا فأتاه راهب. فقال: فیکم رجل صالح، ثم قال: این أبو هذا الغلام؟ قال أبوطالب: ها أنا ذا ولیه. قال: أحتفظ به، ولا تذهب به إلی الشام، إن الیهود قوم حسد وإنی أخشاهم علیه، فرده» (السّیرة النّبویّة، چاپ بیروت، صفحه ۲٩) یعنی: «ابوطالب به همراه محمّدجبه‌سوی شام مسافرت کرد و در منزلگهی فرودآمد و در آنجا با راهبی برخورد کرد. راهب پرسید: در بین شما مرد صالحی می‌ینم سپس گفت: پدر این کودک کیست؟ ابوطالب پاسخ داد: من سرپرست اویم. راهب سفارش کرد که: در حفظ این کودک بکوش و او را باخود به شام مبر که یهودیان مردمی بس حسودند و من بر او از ایشان بیمناکم. ابوطالب کودک را (به مکّه) باگرداند». چنانکه ملاحظه می‌شود در این روایت اساساً ذکری از سخن‌گفتن راهب با پیامبر نرفته است. [۱۴۵] السّیرة النبویّة، تألیف ابن هشام، القسم الأوّل، صفحه ۱۸۲. [۱۴۶] تاریخ الطّبری، الجزء الثّانی، صفحه ۲٧٧. [۱۴٧] تاریخ الطّبری، الجزء الثّانی، صفحۀ ۲۸۰. [۱۴۸] الطبقات الکبری، الجزء الأوّل، چاپ لندن، صفحه ۸۳. [۱۴٩] «همانند عنکبوت که خانه‌ای بنا کرد و به حقیقت، سُست‌ترین خانه‌ها، خانه عنکبوت است، اگر می‌دانستند»!. (قسمتی از آیه ۴۱ سوره کریمه «العنکبوت»).