خیانت در گزارش تاریخ - جلد اول

بازگشت به احوال پیامبر پیش از بعثت

بازگشت به احوال پیامبر پیش از بعثت

نویسنده بیست و سه سال گفتارش را چنین دنبال می‌کند:

«این حالت در حضرت محمّد از دوران صباوت بوده از اینرو در مسافرت خود به شام به تجارت اکتفا نکرده بلکه با راهبان و کشیشان مسیحی تماس‌های متعدد گرفته(!!) و حتّی هنگام گذشتن از سرزمین‌های عاد و ثمود و مدین به اساطیر و روایات آنها گوش داده و در خود مکّه با اهل کتاب آمد و شد داشته در دکان جبر ساعت‌ها می‌نشسته و با ورقه بن نوفل پسر عموی خدیجه که می‌گویند قسمتی از انجیل را به زبان عربی ترجمه کرده است در معاشرت دائم بوده است و همه اینها شاید(!!) آن همهمه‌ای را که پیوسته در اندرون وی بوده مبدّل به غوغائی کرده است. داستان بعثت زوایاتی که در سیره‌ها و احادیث دیده می‌شود و شخص اندیشمند ژرف‌بین می‌تواند از خلال آنها پی به حقایق ببرد، همچنین از قرائن و اماراتی که می‌تواند از آیات قرآنی بدست آورد همه این معنی را تأیید می‌کند که یک حرکت و جنب و جوش غیر اختیاری در روح حضرت محمّد پیدا شده و او را مسخّر عقیده‌ای ساخته بود تا سرانجام منتهی به رؤیا یا اشراق یا کشف باطنی و نزول پنج آیه نخستین سوره علق گردید.

﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ ٢ ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ ٣ ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلۡقَلَمِ ٤ عَلَّمَ ٱلۡإِنسَٰنَ مَا لَمۡ يَعۡلَمۡ ٥[العلق: ۱-۵]. (صفحه ۳٧-۳۸ کتاب).

نویسنده در این بخش از کتابش می‌کوشد تا قاعده کلّی خود را در باب نبوّت با سوابق و روحیّات پیامبر اسلامجتطبیق کند! و چون آن قاعده «آهنین بنیان»! با مختصر توضیح و بیان ویران گشت ناگزیر جایی برای این «تطبیق عمیق!!» باقی نمی‌ماند! با این همه برای آنکه این فصل از کتاب، حُسن ختامی پذیرد مناسب است به دروغ‌های تکراری سیره‌نویس تازه! باز هم بپردازیم و مبالغه‌های کودکانه وی را از رویدادهای پیش از بعثت، خاطرنشان سازیم!.

می‌نویسد: «این حالت در حضرت محمّد از صباوت بوده از اینرو در مسافرت خود به شام به تجارت اکتفا نکرده بلکه با راهبان و کشیشان مسیحی تماس‌های متعدّد گرفته»!! حالتی که نویسنده، آنرا با پیامبر اسلام از دوران کودکی قرین می‌شمرد همان چیزی است که پیش از این در وصفش گفته بود: «چه محظور عقلی در راه امکان پیداشدن افرادی هست که در کنه روح خود به هستی مطلق اندیشیده و از فرط تفکّر کم‌کم چیزی حس کرده و رفته‌رفته نوعی کشف، نوعی اشراق باطنی و نوعی الهام به آنان دست داده باشد و آنها را به هدایت و ارشاد دیگران برانگیزد»! با توجه به این تحلیل روانشناسانه! اگر در پیامبر اسلامجاز دوران صباوت یعنی کودکی این حالت بوده:

اولاً چرا آنحضرت در سنّ چهل سالگی، به فیض اشراق و الهام نایل آمد و پیش از آن، خبری از وحیِ قرآن و دعوت مردمان در کارنبود؟!.

ثانیاً این حالت طبیعی چه پیوندی با بهره‌گیری از کشیشان دارد؟! در خود فرورفتن و چیزی احساس‌کردن! را با کشیش و ملّا چه کار است؟!.

ثالثاً در دوران صباوت جز یکبار که پیامبرجبه همراه عمویش ابوطالب به بُصری سفر کرد، راهی به آن دیار نیافت و جز چند کلمه‌ای که بحیرای راهب در حضور کاروانیان با او گفت، سخنی از راهبان نشنید، آیا بنظرِ حادثه‌پرور جناب سیره‌نویس! این ملاقات، حدود سی سال بعد آن حضرت را به نبوّت برانگیخت؟! و ابواب علوم قرآنی و اخبار غیبی و معجزات و کرامات الهی را به روی ایشان گشود؟!.

امّا ماجرای دوّمین سفر کوتاه پیامبر به‌سوی شام نیز پیش از این گذشت و معلوم شد که قبول مسؤولیّت و پرداختن به تجارت، آن حضرت را از ملاقات‌های مفصّل و مکرّر با کشیشان و شنیدن درس و بحث ایشان! باز می‌داشت بویژه که همراهانی نیز با وی بودند و اگر آن حضرت بازرگانی را رها می‌کرد و به دنبال راهبان می‌شتافت البتّه در بازگشت به مکّه از این ماجری سخنی به میان می‌آمد و در تاریخ منعکس می‌شد و یا دستاویز ابولهب و ابوسفیان و دیگر دشمنان، قرار می‌گرفت! با آنکه تاریخ از ذکر چنین حوادثی عاری است و تنها این اکتشاف تاریخی را در شاهکار نویسنده ۲۳ سال! و آثار شرق‌شناسان مغرض غربی می‌توان یافت!.

علی‌الخصوص که وحی قرآنی و تعالیم اسلامی، آراء شرک‌آمیز راهبان و کشیشان مسیحی را درباره عیسی÷مردود شمرده است و اگر کسی از راه انصاف قرآن مجید را با کتب دینی راهبان مسیحی بسنجد تصدیق خواهد نمود که پیامبر اسلام را استاد، و کشیش و راهب را شاگرد باید دانست نه بالعکس! و شگفتا که قرآن و اسلام اساساً زندگی و راه و روش راهبان را محکوم می‌شمارد و می‌فرماید:

﴿وَرَهۡبَانِيَّةً ٱبۡتَدَعُوهَا مَا كَتَبۡنَٰهَا عَلَيۡهِمۡ[الحدید: ۲٧].

«رهبانیّت را راهبان بدعت نهادند و ما آن را بر ایشان مقرّر نداشتیم»!.

با اینهمه چگونه پیامبر اسلامجتحت تاثیر راهبان و کشیشان مسیحی قرار داشته است؟!.

امّا آنچه می‌نویسد: «هنگام گذشتن از سرزمین‌های عاد و ثمود و مدین به اساطیر آنها گوش داده»! نویسنده ناشی! ساکنانِ این سرزمین‌ها را در جای گزارش‌گران موزه‌های امروز نهاده و گمان کرده که آنها دلسوزتراز راهنمایان موزه، خود را موظّف می‌شمردند تا هر کاروانی که از کنار سرزمین ایشان می‌گذرد دوان دوان خود را به آن برسانند و در گوش یکایک کاروانیان تاریخچه‌ای از احوال مردم قدیم و حوادث زمان باستان زمزمه کنند! بعلاوه، اگر آگاهی از داستان گذشتگان کسی را به پیامبری نائل سازد پس ایرانیان که عموماً از داستان رستم و اسپندیار و ... آگاهی دارند باید همگی پیامبران راستین خدا باشند! آیا دانستن اینکه عاد و ثمود چه کسانی بوده‌اند آدمی را به پیامبری می‌رساند؟ یا پیامبران کسانی هستند که اگر مردمان اندرزها و راهنمایی‌های ایشان را به کار نبندند، سرانجامی چون عاد و ثمود و ابوجهل و ابولهب! خواهند داشت؟! که فرمود:

﴿فَإِنۡ أَعۡرَضُواْ فَقُلۡ أَنذَرۡتُكُمۡ صَٰعِقَةٗ مِّثۡلَ صَٰعِقَةِ عَادٖ وَثَمُودَ ١٣ [۳۴۲][فصلت: ۱۳].

آیا پیامبران کسانی هستند که از داستان عاد و ثمود باخبرند؟ یا آنها به هدایت خدا اقوام گمراه را به کتاب و حکمت و فرهنگ و اخلاق رهنمون می‌شوند و از سقوط در پرتگاهی که عاد و ثمود افتادند بر کنار می‌دارند؟!.

داستان عاد و ثمود و دیگر قصّه‌ها را بسیار کسان می‌دانستند و می‌دانند امّا آیا همه به مقام نبوت و رسالت نائل آمدند؟ اگر نه! پس مبادی نبوّت را در جای دیگر باید جستجو کرد نه در اطّلاعاتی که به قول نویسنده ۲۳ سال یک پیامبر در کودکی از شتر! بدست آورده یا از قصّه عاد و ثمود کسب کرده است! باید دید و با دقّت سنجید که نبوّت از این داستانها چه عناصری را برمی‌گزیند و چه هدفی دارد و ندای وحی، جامعه بشری را در خلال قصص و امثال ومعارف و أحکام و مواعظ خود به‌سوی کدام فرهنگ متعالی فرا می‌خواند؟! نویسنده نابینایی که کورانه دست و پا می‌زند تا به چیزی دست آویزد و از راه تخیّل «مبدا اطّلاعاتی» برای پیامبران ترتیب دهد، باید بداند که هیچکس ادّعا نکرده پیامبران از محیط خود کمترین آگاهی به دست نیاورده‌اند بلکه ادّعای علمای اسلام اینست که پیامبران خدا، محکوم و محدود به محیط خویش نبودند بلکه به عنایت الهی و هدایت ربّانی از محیط خود و دیگر آفاق فراتر رفتند و از اینرو تعالیم ایشان جهان معاصر و آینده آنان را منقلب ساخت و به‌سوی خدا و فضائل اخلاقی هدایت کرد و این ممکن نیست مگر به فضل و تأیید پروردگار که مبدأ و غایت و مالک اصلی هر خیر و هدایت و رحمت است.

امّا آنچه می‌نویسد که: «در خود مکّه با اهل کتاب آمد و شد داشته»! این جهالت از آنجا ناشی می‌شود که سیره‌نویس نو درآمد! نمی‌دانسته (یا تجاهل کرده است) که اهل کتاب در مدینه و قلعه‌های پیرامون آن بسر می‌بردند و به مکّه که مرکز و مستقط‌الرّاس بت‌پرستان بود، آمد و شدی نداشتند وانگهی اگر روزگاری کسی از اهل کتاب به مکّه می‌آمد و پیامبر را تحت تأثیر قرار می‌داد، این خبر را مشرکان مکّه زودتر و بهتر در می‌یافتند تا نویسنده ۲۳ سال با ۱۴ قرن فاصله زمانی! و اگر چنین بود، غوغای مشرکان و هیاهوی یهودیان در همان روزگاران، آفاق را پر کرده بود که محمّدجهرچه دارد از فلان یهودی آموخته و یا از شاگردان فلان مسیحی بوده است! امّا ابولهب قریشی، با آنکه عموی پیامبر بود و از احوال خصوصی وی آگاه‌تر از دیگران، هرگز چنین ادّعایی نکرد که ابولهب‌های قرن بیستم می‌نمایند!.

و آنچه می‌نویسد که: «در دکان جبر ساعت‌ها می‌نشست»! این سخن مانند سخنان دیگرش نشان می‌دهد چه اندازه از کتب تاریخ و سیره و تفسیر بی‌خبر و جاهل است زیرا «جبر» غلام عبدالله بن مسلم حضرمی بوده و سنین کودکی را می‌گذرانده است! بنابر این دکانی نداشته تا پیامبر اسلام ساعت‌ها به نزد او بنشیند و از افاداتش استفاده کند!.

در تفسیر طبری از قول صاحب غلام، یعنی «عبدالله بن مسلم» چنین گزارش شده است: «... عن عبدالله بن مسلم الحضرمی: أنّه کان لهم عبدان من أهل عیرالیمن کانا طفلین وکان یقال لأحدهما یسار والآخر جبر، فکانا یقرأان التوراة وکان رسول اللهجربما جلس إلیهما فقال کفار قریش إنما یجلس إلیهما یتعلم منهما فأنزل الله تعالی:﴿لِّسَانُ ٱلَّذِي يُلۡحِدُونَ إِلَيۡهِ أَعۡجَمِيّٞ وَهَٰذَا لِسَانٌ عَرَبِيّٞ مُّبِينٌ[النحل: ۱۰۳]» [۳۴۳].

یعنی: «از عبدالله بن مسلم حضرمی آمده که گفت: خاندان او را دو غلام بود از اهل عیرالیمن که هر دو کودک بودند. یکی را (یسار) و آن دیگر را (جَبْر) می‌گفتند. این هر دو، تورات می‌خواندند و رسول خداجگاهی به کنار ایشان می‌نشست، کافران قریش گفتند محمّد آنجا می‌نشیند تا چیزی از آندو کودک بیاموزد! و در پاسخ اتّهام ایشان خداوند تعالی این آیه را نازل نمود: ﴿لِّسَانُ ٱلَّذِي يُلۡحِدُونَ إِلَيۡهِ أَعۡجَمِيّٞ وَهَٰذَا لِسَانٌ عَرَبِيّٞ مُّبِينٌ[النحل: ۱۰۳]. «زبان کسی که (قرآن را) با کج‌اندیشی به او نسبت می‌دهند، الکن است در حالی که این قرآن به زبان عربی روشن و بلیغی است»».

از این ماجرا چند نکته دانسته می‌شود نخست آنکه اتّهام مزبور آنگونه که سیره‌نویس ناشی انگاشته مربوط به دوران پیش از بعثت پیامبر نبوده بلکه سال‌ها پس از آن روی داده‌است و از این رو در پاسخ مشرکان، آیۀ قرآن نازل می‌شد امّا سوره‌ای که آیه مذکور در آن آمده سوره شریفه «النّحل» است که در سال یازدهم بعثت (دو سال پیش از هجرت) نزول یافته و پیش از آن، نزدیک هفتاد سوره از قرآن مجید نازل شده بود. بنابراین معلومات پیامبرجمولود چند لحظه‌ای نبود که به سال یازدهم بعثت، آن حضرت از کودکی فرا گرفته باشد!.

و شگفت آنکه خود نویسنده در پاورقی صفحه ۳۸ از کتابش می‌نویسد:

«قریش گفتند محمّد این سخنان را از (جَبْر) یاد می‌گیرد، آیه ۱۰۳ سوره نحل جواب این شایعه است که جبر، أعجمی است و قرآن عربی و فصیح است «و لقد نعلم انّهم یقولون إنما یعلمه بشر لسان الذین یلحدون الیه أعجمی وهذا لسان عربی مبین»».

کسی که اذعان دارد چون قریش چنین سخنی را شایع کردند، سوره نحل آنان را پاسخ گفت چگونه نتوانسته دریابد که اتّهام مزبور، به دوران پیش از بعثت مربوط نیست؟ و چگونه پاسخ قرآن مجید را ندیده گرفته و لاطائلات کفّار قریش را تکرار نموده است؟!.

دوّم آنکه: عبدالله حضرمی که «جَبْر» غلام وی بوده خود، این تهمت را نفی کرده و به پیامبر اسلام ایمان آورده است! پس چگونه او نمی‌دانسته که پیامبر از غلامش درس می‌آموزد! ولی نویسنده ۲۳ سال با هزار و چند سال فاصله، به این راز بزرگ!! پی برده است؟! حقّاً که غرور و جهالت آدمی را تا چه اندازه به هذیان‌گویی وادار می‌کند!.

سوّم آنکه: در تفسیر کشّاف آمده که کافران قریش از «جبر» پرسیدند آیا تو چیزی به محمّدجمی‌آموزی؟! پاسخ داد: نه! او برای تعلیم و تبلیغ به سوی من می‌آید! «فَقال بل یُعَلّمُنی»!. (کشّاف، ذیل آیه ۱۰۳ سوره نحل) پس سیره‌نویس منصف!! چرا روایات تاریخی را تعقیب نمی‌کند تا تهمت را از حقیقت بازشناسد بلکه همواره دستاویزی می‌جوید تا دروغ و افتراء را تأیید نماید؟!.

چهارم آنکه: از این ماجرا به روشنی می‌توان فهمید که دشمنان پیامبرجدر کارهای آن حضرت به مراقبت نشسته بودند تاشاید بتوانند بهانه‌ای بدست آورند و او را مورد اتّهام قرار دهند، با وجود این، اگر پیامبر -چنانکه سیره‌نویس تازه! می‌پندارد- از کسانی علم آموخته بود، این امر پنهان نمی‌ماند و در روایات تاریخی گزارش می‌شد و قران به پاسخگویی برمی‌خاست. پس چرا از این امور خبری نیست؟!.

پیامبر اسلامجپس از آنکه سال‌ها از بعثت و دعوتش سپری شده بود، همینکه برای تبلیغ اسلام چند بار به سوی غلامان کم سنّ و سال عبدالله حضرمی رهسپار گردید، از سوی دشمنان مورد اتّهام قرار گرفت! چرا که غلامان، چند جمله‌ای از تورات را حفظ کرده بودند! پس اگر رسماً با یهودیان و مسیحیان به گفتگو می‌نشست و از ایشان درباره دیانت پرسش‌ها می‌کرد و بهره می‌گرفت چه غوغا‌ها که به راه نمی‌افتاد؟! امّا نویسندانی که از شعور متوسط نیز بهره نبرده‌اند یا متاسّفانه به اغراض گوناگون آلوده شده‌اند از درک این امور واضح محروم‌اند!.

خنده‌آور است که نویسنده در پاورقی صفحه ۳۸ می‌نویسد:

«سلمان فارسی، بلال حبشی و حتّی ابوبکر صدیق نیز قبل از بعثت با حضرت رسول تفاهم و مذاکرات داشته‌اند»!.

با اینکه کتب سیره و تاریخ متّفقند که سلمان پس از هجرت به حضور پیامبر اسلامجرسید نه پیش از بعثت! و زمانی سلمان با پیامبر ملاقات کرد که نزدیک هشتاد سوره از قرآن نازل شده بود و آن حضرت در قُباء نزدیک مدینه مُقام داشت! و به قول سلمان درباره نخستین ملاقاتش با رسول خداج: «جئت الی رسول اللهجوهو بقباء فدخلت علیه ومعه نفر من أصحابه...» [۳۴۴]. یعنی «به‌سوی رسول خداجآمدم آنهنگام که در قبا بود و گروهی از یارانش با وی بودند...».

امّا امر بلال حبشی و ابوبکر صدیق، روشنتر از آن است که درباره آن دو سخنی به میان آید! و این دو تن هرچه درباره دیانت می‌دانستند و می‌گفتند از پیامبر بود و هر دو تابع آن حضرت بودند و بر سخنی که از او در مورد دینی شنیده بودند هیچ نیافزودند و از آن چیزی نکاستند و جز سفیه، هیچکس تابع را به جای متبوع قرار نمی‌دهد و مرید را به جای مراد نمی‌شناند و آن دو تن مانند دیگر بت‌پرستان مکه، قبلاً مقام دانش و ارشاد و هدایتی نداشتند تا پیامبر از ایشان بهره گیرد البته در پاکدلی و انصاف و صداقت آن دو، سخنی نیست و به همین جهت از نخستین کسانی بودند که به پیامبر خداجایمان آوردند و دعوت او را پذیرا شدند و از شرک و بت‌پرستی کناره گرفتند. پیدا است که نویسنده بیچاره! به هر سو دست می‌افکند و از هر نامی! بهره‌جویی می‌کند تا برای پیامبر بزرگی که درس ناخوانده و مکتب ندیده، آموزگار کتاب و حکمت و تزکیه و تهذیب ‌شده و به رسالتی بس گران برخاسته و جهان را به تأیید خدا منقلب ساخته و کرامت‌ها و معجزه‌ها آورده، آموزگارانی چون بلال و ابوبکر و جز آندو بتراشد! و بر ندای وجدان خود در برابر آیات الهی و امدادهای غیبی که در کار محمّدجبوده سرپوش نهد «وضلّ ضلالا بعید»!.

امّا درباره ورقه بن نوفل، باید دانست که سیره‌نویس نو درآمد! و هم شرق‌شناسان مغرض! هرچه از او می‌دانند از کتب مسلمین بدست آورده‌اند ولی همواره آنچه را که بنفع پیامبر تمام می‌شود کتمان می‌کنند! در این کتاب‌ها تصریح شده که چون ورقه بن نوفل، خبر وحی محمدجرا از خدیجه÷شنیده گفت: «قدوس قدوس، والذي نفس ورقة بيده لئن كنت صدقتيني يا خديجة لقد جاءه الناموس الأکبر الذي کان یأتی موسی وإنه لنبیّ هذه الأمة»!.

یعنی: «قدّوس! قدّوس! (خدای پاک و منزّه) قسم به آنکس که جان ورقه به دست او است ای خدیجه اگر بمن راست گفته باشی بی‌شک ناموس اکبرکه به سوی موسی آمد بر وی فرود آمده است و او پیامبرِ این مردم است»!. پس از آن، ورقه پیامبر را به هنگام طواف کعبه دید و به وی نزدیک شد و گفت: ای پسر برادرم! مرا از آنچه دیده و شنیده‌ای آگاه ساز و همینکه پیامبر از ماجرای وحی خویش برای او سخن گفت ورقه، هیجان‌زده اظهار داشت: «والذي نفسی بیده إنك لنبيّ هذه الأمة ولقد جاءك الناموس الأکبر الذي جاء موسی ولتکذَّبنه ولتُؤذینَّه ولتُخرجنَّه ولتُقاتلنَّه [۳۴۵] ولئن أنا أدرکت ذلك الیوم لأنصرنَّ الله نصرا یعلمه، ثم أدنی رأسه منه فقبّل یا فوخه»! [۳۴۶]. یعنی: «سوگند به کسی که جانم در دست او است تو پیامبر این مردم هستی و ناموس اکبر که به سوی مُوسی آمد بر تو فرود آمده است و بی‌تردید ترا دروغگو می‌شمرند و آزار می‌دهند و بیرون می‌رانند و با توبه جنگ برمی‌خیزند و من اگر آن روزگار را دریابم خدا می‌داند که (دین) او را یاری خواهم کرد. آنگاه سرش را به پیامبر نزدیک کرده جلوی سر آن حضرت را بوسید».

و نیز ابن سعد در طبقات آورده که چون ورقه بن نوفل از خدیجه÷خبر وحی را شنید بدو گفت: «والله إن أبن عمك لصادق وإن هذا لبدء نبوة وإنه لیاتیه الناموس الأکبر» [۳۴٧].

یعنی: «بخدا، پسر عموی تو راست می‌گوید و این حالت، سرآغاز نبوّت است و ناموس اکبر به سوی او آمده».

پس ورقه بن نوفل، خود به نبوت آن حضرت ایمان آورد و قبول اسلام کرد و اگر پیامبرجرا راستگو نمی‌شمرد یا در اشتباه می‌دید و خویشتن را آموزگار آن حضرت می‌دانست هرگز اسلام را نمی‌پذیرفت و اگر پیامبر پیش از بعثت با ورقه، پیوند داشت و چیزی از او می‌آموخت بی‌شک مکیّان از این ماجرا آگاه می‌شدند و به ویژه خویشان و نزدیکان پیامبر و نیز خانواده ورقه با خبر می‌گشتند و آن حضرت را شاگرد ورقه می‌شمردند و ابولهب و دیگر مخالفانِ پیامبرجپس از دعوت آن حضرت، این خبر را افشا می‌کردند و انتشار می‌دادند امّا اثری از این شایعه نزد دوست و دشمن نیست و در قرآن و سیره و تاریخ دیده نمی‌شود و گیرم که ورقه، پیامبر را می‌دیده و با انجیل آشنایی داشته است اما تعالیم قرآن به انجیل نمی‌ماند و جز چند اشاره کوتاه، سخنی در قرآن مجید از انجیل نقل نشده است، بلکه در مسائل مهمّی چون فداء و به دار آویخته ‌شدنِ عیسی÷و رهبانیّت و چگونگی معاد و قوانین طلاق و شرب خمر و جز اینها، قرآن با انجیل تفاوت اساسی دارد. علاوه بر اینکه، نظام و ترکیب معجزه‌‌آسای قرآن بکلّی بی‌سابقه است و از هیچکس شنیده نشده و به اعتراف نویسنده ۲۳ سال در صفحه ۸٩ از کتابش: «قرآن ابداعی است بی‌مانند، و بی‌سابقه در ادبیّات جاهلیّت». و نیز پیشگویی‌های گوناگون قرآن و پیامبر، اصولاً قابل آموزش از ورقه و امثال او نبوده است و همچنین معجزات و تاییدات ربّانی که نصیب پیامبر شده به ورقه و دیگران ربطی ندارد، بعلاوه چنانچه پیامبر پیش از بعثت با کسانی چون ورقه در رفت و آمد بود و به مذاکرات دینی و مباحثات توحیدی می‌پرداخت و با شوق و علاقه از آنان چیزی می‌آموخت، البته دلبستگی به این کار در او مؤثّر می‌افتاد و آنچه را فرا گرفته بود با اطرافیان درمیان می‌گذاشت و بزودی در محیط کوچک و محدود مکّه معلوم می‌شد که او بر چه طریقه‌ای است و چه راهی را می‌پیماید؟ و پس از بعثت هرگز نمی‌توانست به این ادّعا برخیزد که: «من عمری در میان شما روزگاری سپری کردم و سخنی از آموزش‌های توحیدیِ قرآن از من نشنیدید»! چنانکه در قرآن مجید آمده است:

﴿قُل لَّوۡ شَآءَ ٱللَّهُ مَا تَلَوۡتُهُۥ عَلَيۡكُمۡ وَلَآ أَدۡرَىٰكُم بِهِۦۖ فَقَدۡ لَبِثۡتُ فِيكُمۡ عُمُرٗا مِّن قَبۡلِهِۦٓۚ أَفَلَا تَعۡقِلُونَ ١٦[یونس: ۱۵].

و نیز اگر قرآن مجید انعکاسی از روحیّات آن حضرت بود لازم می‌آمد که پیش از بعثت، زمینه‌های ادبی و شعر سرایی و سجع‌سازی در پیامبر وجود داشته باشد تا چون ذوق او به مرحله کمال و بلوغ خود رسد آن سخنان به صورت قرآن تجلّی کند! ولی زندگانی گذشته آن حضرت بکلّی خالی از این امور بوده است و با آنکه محیط مکه، شاعران و خطیبان را تشویق می‌کرد و بر آنها ارج می‌نهاد نه کسی قطعه شعری از آن حضرت دید و نه خطبه ای از او شنید! بلکه پیامبر اکرمجاز این وادی بسی دور و برکنار بود! و نیز چنانچه قرآن مجید، بازتاب روحیّات نهائی آن حضرت بود لازم می‌آمد که در مدّت بیست وسه سال، نظام لفظی و معنوی قرآن روی به تکامل نهاده باشد و همچنانکه هر شاعر و سخنور و نویسنده‌ای پس از بیست سال تمرین، در کار خود به ترقّی نائل می‌آید و سخنِ نخستین وی با آخرین سخن یا شعرش تفاوت بسیار پیدا می‌کند باید که سوره‌های اوّلیۀ قرآن (چون سوره علق و مدّثر و نون و القلم...) از سوره‌های آخرین آن (مانند سوره نصر و مائده و توبه...) در فصاحت الفاظ و رفعت معانی، بمراتب نازل‌تر باشد! با آنکه چنین نیست و سُوَر مکّی در این مقام از سوره‌های مدنی هیچ کم ندارد:

﴿أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ ٱلۡقُرۡءَانَۚ وَلَوۡ كَانَ مِنۡ عِندِ غَيۡرِ ٱللَّهِ لَوَجَدُواْ فِيهِ ٱخۡتِلَٰفٗا كَثِيرٗا ٨٢[النساء: ۸۲].

«آیا در این قرآن تدبّر نمی‌کنند که اگر از نزد کسی جز خدا بود، اختلاف بسیار در آن می‌یافتند»!.

[۳۴۲] پس اگر روی گرداندند بگو شما را از تُندَری مانند صاعقه عاد و ثمود بیم می‌دهم!. [۳۴۳] تفسیر طبری، ذیل آیه: ۱۰۳ از سوره النّحل. [۳۴۴] طبقات ابن سعد، الجزء الرّابع، صفحه ۵۶ و سیرة ابن هشام، القسم الأوّل، صفحه ۲۱٩. [۳۴۵] الهاء فی هذه الأفعال للسّکت. [۳۴۶] سیرة ابن هشام، القسم الأول، صفحه ۲۳۸ و تاریخ طبری، الجزء الثانی، صفحۀ ۳۰۲. [۳۴٧] طبقات ابن سعد، الجزء الأوّل، صفحه ۱۳۰.