خیانت در گزارش تاریخ - جلد اول

نقش پیامبران در سعادت انسان

نقش پیامبران در سعادت انسان

چنانکه دیدید نویسنده بی‌نام و نشان بیست و سه سال! با یهودیان و عیسویان خطاب و عتاب می‌کند که چرا موسی÷و عیسی÷را به پیامبری پذیرفته‌اند ولی از قبول نبوّت محمّدجسرباز می‌زنند، آنگاه سخن را بدانجا می‌کشاند که: «با اینان خوب است نخست در اصل نبوّت گفتگو کرد که چرا نبوّت را یک أمر ضروری و مسلّم می‌دانند»؟ سپس به ردکردن آراء متشرّعین در باب لزوم بعثت انبیاء می‌پردازند در اینجا قاعدتاً باید چنین حکم کرد که مقصود از «متشرّعین» همان یهود و نصاری هستند، زیرا بنای سخن در «اصل نبوّت» با آنها بود و ایشان، مورد سرزنش قرار گرفته‌اند ولی! می‌بینیم که نویسنده می‌نویسد:

«از این گذشته متشرّعین نباید فراموش کنند که ده‌ها آیه در قرآن هست که گمراهی و هدایت خلق را تابع مشیّت خداوندی گفته است: ﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَهۡدِي مَن يَشَآءُ[القصص: ۵۶]...». (صفحه ۳۳)

راستی که غرض‌ورزی و حواس‌پرتی! دست به دست یکدیگر داده و نویسنده را به درهم‌ گویی افکنده‌اند! تا بدانجا که یکبار از خود نپرسیده است: مگر می‌توان برای یهود و نصاری که قرآن را قبول ندارند، از آیات قرآن گواه آورد؟! مگر می‌شود برای منکرین نبوّت محمّدجبه قرآن استشهاد کرد که: گمراهی و هدایت، تابع مشیّت خداوندی است؟! شگفت است! نویسنده‌ای که به دیگران توصیه می‌کند: «نباید فراموش کنند که ...» خود در پی همین جمله، اساس بحث را فراموش کرده! و از یاد بُرده است که مخاطب او چه کسانی بوده‌اند؟!.

ما بزودی پاسخ وی را درباره آیات کریمه قرآن، خواهیم آورد و ثابت خواهیم نمود که هرچند گمراهی و هدایت، تابع مشیّت خداوندی است ولی مشیّت خداوند هم از حکمت و عدالت او جدا نیست و بنابراین، خداوند کسانی را مشمول هدایت خود می‌فرماید که لیاقت نشان دهند و در راه شناسایی حق مجاهده کنند، چنانکه فرمود:

﴿وَٱلَّذِينَ جَٰهَدُواْ فِينَا لَنَهۡدِيَنَّهُمۡ سُبُلَنَا[العنکبوت: ۶٩].

«کسانی که دربارۀ ما به مجاهدت برخاستند البتّه ایشان را به راههای خویش هدایت می‌کنیم».

تفصیل این بحث موکول به صفحات آینده است، در اینجا همین قدر می‌خواهیم نشان دهیم که نویسنده بی‌نام و نشان! تا چه اندازه از اصل موضوع دورافتاده و اصول اوّلیه مناظره یا تحقیق را از یاد برده است واز این پس، شکوک بی‌پایه و مایه او را درباه لزوم بعثت پیامبران پاسخ می‌گوییم.

می‌نویسد: «بسی(!!) ازدانشمندان فکور و روشن‌بین، چون محمد بن زکریای رازی و ابوالعلاء معرّی منکر اصل نبوّتند»!. (صفحه ۳۱).

از تمجیدی که نویسنده، درباره این دو تن می‌کند، کاملاً پیدا است که با رای آندو توافق دارد و با وجود «علاقۀ مسلکی» از میان [بسی از دانشمندان فکور]! ظاهراً جز این دو تن کسی را پیدا نکرده و یا در نظر نداشته است وگرنه برای تقویت سخن، ذکری از آنها نیز به میان می‌آورد. و حقّاً چنین افرادی نادرند، یعنی کسانی چون «محمّد بن زکریای رازی» که به وجود خدای تعالی معترف باشند [۲۳٩]ولی نبوّت را انکار کنند!! کم‌تر در میان عقلاء دیده شده‌اند! بلکه اکثر منکران نبوّت، از زنادقه و منکران خدا بوده‌اند.

پس ما اوّلاً بر سر نخستین کلمه نویسنده که می‌نویسد: «بسی از دانشمندان ...» با او مناقشه داریم! این جمع بسیار، چه کسانی هستند و کتب و آثار ایشان کجا است؟!.

ثانیاً درباره اشخاصی چون «محمّد بن زکریای رازی» که در پزشکی، صاحب شُهرت‌اند هیچ دلیلی نداریم که مثلاً در فلسفه و دین هم صاحب‌ نظر باشند! بلکه بالعکس، با رجوع به آثار رازی ملاحظه می‌کنیم که وی به هیچ وجه نظر صائبی در فلسفه نداشته است و سخن «ابن سینا» را درباره او بیاد می‌آوریم که به «ابوریحان بیرونی» نوشته است: «... محمد بن زکریا الرازی الـمتکلف الفضولی، في شروحه في الإلهیّات تجاوز قدره في بط الجراح والنظر في الأبوال والبرازات لا جرم فضح نفسه وأبدی جهله» [۲۴۰]. یعنی: «...محمّد بن زکریای رازی آن خودپسند یاوه‌سرا که در بیاناتش نسبت به الهیّات از حدّ خویش که شکافتن زخم‌ها و نظر کردن در ادرار و مدفوع بیماران است در گذشته و ناخواسته خود را رسوا ساخته و جهل خویش را آشکار نموده است»!.

هر چند عبارت «ابن سینا» در اینجا تند و تیز است ولی چنانکه گفتیم با مراجعه به اقوال فلسفیِ رازی می‌بینیم او به آرائی گراییده که در سخافت و بُطلان، از مسلّمات شمرده می‌شود! مانند ادّعای وی دربارۀ «قُدمای خمسه»! که بزرگان فلاسفه و اساطیر حکمت آنرا مردود دانسته‌اند و کافی است کسی به کتاب «أعلام النبوة» اثر «ابوحاتم رازی» نگاه کند و درماندگی «محمّد بن زکریا» را در دفاع از این رأی سخیف ملاحظه نماید و به علاوه شرح مناظرات «ابوحاتم» را با او دربارۀ نبوّت و دیانت بخواند تا به سُستی و بی‌پایگی دلائل وی پی ببرد و ما دریغ داریم که در اینجا نمونه‌ای هرچند کوتاه از سخنان او را نیاوریم «محمّد بن زکریا» می‌نویسد: «الآن ننظر في کلام القوم وتناقضه: زعم عیسی أنه ابن الله، وزعم موسی أنه لاأبن له، وزعم محمد أنه ملخوق کسائر البشر»!! [۲۴۱]. یعنی: «اینک ما در گفتار این دسته (پیامبران) و تناقض آنها می‌نگریم: عیسی پنداشته که او پسر خدا است! وموسی انگاشته که خدا را پسری نیست! و محمّد گمان کرده که او آفریده‌ای چون دیگر افراد بشر است»!.

پرواضح است که میان سخن «موسی» و گفتار «محمّد»تناقضی نیست، امّا درباه سخن عیسی÷اگر در انجیل دیده‌ایم که عیسی÷خود را پسر خدا خوانده! در انجیل نیز ملاحظه کرده‌ایم که از قول عیسی÷آمده است: «خوشا به حال صلح‌کنندگان زیرا ایشان پسران خدا خوانده خواهند شد» [۲۴۲]. با توجّه به این قرینه روشن، انصاف آن است که بگوییم تعبیر «پسر خدا» در انجیل، بر معنای حقیقی آن حمل نمی‌گردد بلکه به معنای مجازی حمل می‌شود [۲۴۳].

یعنی مقصود از پسر خدا کسی است که چون فرزند، نزد خداوند گرامی بوده و به ساحت قُرب او راه دارد و البتّه مقام کبریای الهی ازداشتن فرزند به معنای حقیقی آن، دور و منزّه می‌باشد. بنابراین در میان گفتار پیامبران خدا - صلوات الله علیهم أجمعین - هیچ تناقضی وجود ندارد، جز آنکه «عیسی‌پرستان»! گفتار آن حضرت را به بیراهه کشیده‌اند و به گمان عدّه‌ای افکنده‌اند که «عیسی بن مریم» خود را در حقیقت (نه مَجاز) پسر خدا شمرده است و لذا می‌بینیم که قرآن مجید، این قول باطل را از عیسویان نقل می‌کند نه از عیسی÷و آنان را محکوم می‌شمارد، نه عیسی÷را و تصریح می‌نماید که مسیح چون دیگر پیامبران الهی ادّعای الوهیّت و ابن‌اللّهی نداشته و جز به خداپرستی و توحید دعوت نکرده است:

﴿لَقَدۡ كَفَرَ ٱلَّذِينَ قَالُوٓاْ إِنَّ ٱللَّهَ هُوَ ٱلۡمَسِيحُ ٱبۡنُ مَرۡيَمَۖ وَقَالَ ٱلۡمَسِيحُ يَٰبَنِيٓ إِسۡرَٰٓءِيلَ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمۡۖ إِنَّهُۥ مَن يُشۡرِكۡ بِٱللَّهِ فَقَدۡ حَرَّمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِ ٱلۡجَنَّةَ وَمَأۡوَىٰهُ ٱلنَّارُۖ وَمَا لِلظَّٰلِمِينَ مِنۡ أَنصَارٖ ٧٢ [۲۴۴][المائدة: ٧۲].

پس حق بود که محمّد بن زکریّا به جای تاخت و تاز بر سخن پیامبران خدا، به تامّل در گفتار ایشان می‌پرداخت و مانند عوام‌ النّاس تا این اندازه قشری و سطحی داوری نمی‌کرد، به علاوه زشت است که دانشوران، در مباحث خود، راه تعصّب و لجاج پیش گیرند، به طوریکه آثار عناد در طرز تعبیر ایشان نمایان شود، «رازی» خوب می‌دانسته که واژه «زعم» در زبان عرب به معنای پندار باطل یا گفتار نادرست بکار می‌رود (ابن فارس در «مقاییس اللّغة» معنای زعم را «القول علی غیر الصحة» آورده است) [۲۴۵]و اگر رازی، عیسی یا محمّدرا آفریده‌ای چون دیگر افراد بشر می‌شمرده است پس با پیامبر اسلامجدر این قول موافقت داشته با اینهمه چرا می‌نویسد: «زعم محمد أنه مخلوق کسائر البشر»؟!. یعنی: «محمّد (به غلط) انگاشته که او آفریده‌ای چون دیگر افراد بشر است»! کلمه: «زعم» در اینجا جز اظهار تعصّب چه چیز را می‌رساند؟ البتّه انتظار نباید داشت چنین مردم مغروری که خود را از انصاف محروم ساخته و بر خویشتن ستم کرده‌اند، تعالیم انبیاء را پذیرا شوند و همین است معنای آنچه در قرآن کریم آمده:

﴿وَٱللَّهُ لَا يَهۡدِي ٱلۡقَوۡمَ ٱلظَّٰلِمِينَ[الجمعة: ۵].

«خدا ستمگران را هدایت نمی‌کند».

امّا درباره «ابوالعلاء معرّی» باید بگوییم که نویسندۀ بی‌نام و نشان! بی‌دلیل او را در عداد مخالفان نبوّت شمرده است! زیرا در معتبرترین کتب «ابوالعلاء»، تعظیم خداوند و بیزاری از مُلحدان و تصدیق پیامبر اسلامجآشکارا دیده می‌شود مثلاً در کتاب «الفصول والغایات» می‌نویسد:

«أبعد الله الـملحدة غیر أعفاء ولا بررة، بل هم الفساق الخونة ...» [۲۴۶].

یعنی: «خدای، مُلْحِدان را از زحمت خود دور کند که نه اهل عفوند و نه نیکوکارند، بلکه ایشان گناهکاران خیانتکارند». و در همین کتاب ضمن شرح سخنان خود، مکرّر از پیامبر اسلامجبا حُرمت تمام یاد می‌کند و گاهی در خلال سخن، به مقام رسالت آن حضرت از سوی خدا تصریح می‌نماید، چنانکه می‌نویسد:

«حضیر هو أبو أسید بن حضیر صاحب رسول اللهج» [۲۴٧].

و ضمن یکی از فصول کتاب، بنا به مذاق شاعرانه و لطیف خود می‌نویسد:

«من تسبیح الله رٌغاءٌ عَقیرة قٌدار، وحنینٌ القصواءٍ ناقةٍ محمد÷ [۲۴۸].

یعنی: «ناله ماده شتر صالح (پیامبر ثمود) که «قُدار» آن را کشت، تسبیح خدا شمرده می‌شود و همچنین نالۀ «قَصواء» [۲۴٩]شتر محمّد÷».

«ابوالعلاء»، کتاب «الفصول والغایات» را در بازگشت از «بغداد» و انزوا در «معره النعمان» نوشت و او را به دروغ متّهم کرده‌اند که در این کتاب با قرآن کریم به معارضه برخاسته است! امّا در همین کتاب به تفسیر برخی از آیات قرآنی می‌پردازد و می‌نویسد:

«وقد فسر قوله تعالی: ﴿إِنَّ ٱلۡإِنسَٰنَ خُلِقَ هَلُوعًا ١٩[المعارج: ۱٩]. علی الجبن والبخل...» [۲۵۰]. یعنی: «گفتار خدای تعالی که: ﴿إِنَّ ٱلۡإِنسَٰنَ خُلِقَ هَلُوعًا ١٩[المعارج: ۱٩]. «همانا آدمی حریص آفریده شده است» به معنای ترس و بخل (نیز) تفسیر شده است...».

امّا «ابوالعلاء» در اثر مهمّ دیگرش یعنی «رسالة الغفران» ادیبی به تمام عیار مسلمان جلوه می‌کند که کتاب خود را با نثری موزون و بلیغ نوشته و آن را به آیات شریفه قرآن و أحادیث نبویجزینت بخشیده است.

چنین کسی را مُنکر «اصل نبوّت» شمردن! نمی‌دانم با کدام میزان می‌سازد؟! به ویژه که برخی از یاران «ابوالعلاء» ادّعا کرده‌اند که او خود گفته است مُفتریان سخنانی کفرآمیز را بر من بسته‌اند [۲۵۱]! باری، اگر معرّی اهل الحاد یا انکار نبوّت بود، چگونه می‌توانست در «معرّه النّعمان» با آنهمه حسن شهرت و سربلندی بسر برد؟!.

البتّه برخی بر این قول رفته‌اند که «ابوالعلاء» در طول زندگانی مراحل گوناگونی از تفکّر دینی را گذرانده است و گاهی ره به حیرت برده و زمانی به شاهراه ایمان رسیده، چنانکه «ابن الوردی» گوید: «نخست بدین سبب که از معره النّعمان بود بدو ارادت می‌ورزیدم و چون کتاب «استغفرو استغفری» او را خواندم با او دشمن شدم و چون به «لزومیّات» دست یافتم انکار افزون شد و چون کتاب «ضوء السّقط» او را دیدم بار دیگر به او ایمان آوردم چه در آن کتاب سخنانی در فضائل رسول خداجو مدایح خاندان او و تعظیم صحابه و تفسیر، و اقرار به معاد و ترغیب به اذکار و خضوع او در مقابل شریعت محمدیجیافتم» [۲۵۲].

اگر ما درباره محتوای کتب مذکور با «ابن الوردی» مناقشه نکنیم و بخواهیم رای او را بی‌چون و چرا بپذیریم باز به حکم «الأمور بخواتیمها» باید کار را در فرجام بسنجیم و بنابراین در سرانجام، «ابوالعلاء» را منکر نبوّت نتوانیم شمرد.

ثالثاً بنابر آنکه بپذیریم امثال «محمّد بن زکریا» و «ابوالعلاء» اساس نبوّت را انکار کرده‌اند، این انکار امتیازی برای نویسندۀ بی‌نام و نشان! ببار نمی‌آورد زیرا هزاران دانشمند و حکیم دیگر در شرق و غرب عالم، نبوّت را امری لازم و مؤثّر در سعادت انسان شمرده‌اند و به انبیاء خدا ایمان آورده‌اند و در اثبات حقانیّت آنان کتابها و رسالات بسیار نوشته‌اند که ذکر همه آنها از حوصله این کتاب بیرون است و ادّعایی نیست که کسی بتواند آنرا انکار کند تا به ارائۀ مدارک نیاز افتد. همین اشاره کافی است که تمام حکمای ما از «یعقوب بن اسحاق کندی» تا «صدرالدّین شیرازی» و تمام متکلّمان اسلام از «واصل بن عطا» تا «شیخ محمّد عبده» همه در نبوّت عامّه و خاصّه به موافقت سخن گفته‌اند، همچنین است رای حکیمان و متکلّمان مذاهب دیگر. پس اگر درستی مدّعا به آوردن نام چند مرد ثابت می‌شود، رجالی که به موافقت با نبوّت سخن گفته‌اند بیشتر و نام آورترند و اگر دلیل و برهان، میزان صحّت سُقم ادّعا است پس آوردن نام «محمّد بن زکریّا» و «ابوالعلاء معرّی» کدام حقیقت را اثبات می‌کند؟!.

نویسنده بی‌نام و نشان! سخن خود را چنین دنبال می‌نماید: «و آنچه علمای می‌گویند [۲۵۳]کلام در اثبات نبوت عامّه می‌آورند نارسا و ناسازگار با منطق می‌دانند. علمای علم کلام در باب اثبات نبوّت چه می‌گویند؟ علمای کلام می‌گویند خداوند از راه لطف شخصی را مامور می‌کند که خلایق را از شر و بدکاری دور کند، امّا طرفداران اصالت عقل می‌گویند: اگر خداوند تا این درجه به خوبی ونیکی و نظم و آسایش مردم علاقه داشت چرا همه را خوب نیافرید، چرا شر و بدی در نهاد خلق نهاد تا نیازی به فرستادن رسول پیدا شود»؟. (صفحه ۳۱)

پیش از هر چیز باید توجه داشته باشیم این نزاع ساختگی که نویسنده، میان علمای کلام و طرفداران اصالت عقل آورده به کُلّی دور از حقیقت است، زیرا معنای اصالت عقل آن است که انسان متفکّر برای قضاوتهای صحیح عقلی، اعتبار مثبت در نظر گیرد و امور مخالف با حکم عقل را طرد کند و حکم عقل را در استنباط امور بر دیگر احکام، مقدّم شمارد. این همان معنایی است که مورد قبول متکلّمان اسلامی قرار دارد و اساساً علمای کلام بر پایه احکام عقلی به اثبات وجودخداوند و نبوّت پیامبران و دیگر اصول اعتقادات می‌پردازند واگر اعتبار صحّت یا تقدّم در استنباط برای احکام عقلی قائل نبودند چگونه جایز می‌شمردند تا به کمک احکام مزبور، ارکان دیانت را اثبات کنند؟!.

امّا نویسنده بیست و سه سال از «اصالت عقل» مفهوم دیگری را در نظر گرفته به همین جهت میان عقلیّون و متکلّمان، نزاعی تصنّعی پدید آورده و صحنه را گرم کرده است!.

می‌گوید علمای کلام عقیده دارند که خداوند از راه لطف، اشخاصی را مامور می‌فرماید تا خلایق را از بدکاری دور کنند و به نیکی فراخوانند امّا عقلیّون! بر این عقیده اعتراض کرده گویند که اگر خداوند علاقه داشت مردم به نیکی روی آورند چرا همه را نیک نیافرید؟!.

نویسنده بی‌نام و نشان! که خود را از عقلیّون می‌انگارد! در اینجا آفرینش «انسان مجبور»! را به خداوند پیشنهاد می‌کند تا ثابت شود که خالق عالم علاقه دارد انسان نیکوکار باشد! خدای متعال آدمی را «مختار» [۲۵۴]آفریده و خواسته است تا انسان بنابر اراده و انتخاب خود، نیکی را برگزیند. از اینرو پیامبرش را برانگیخته تا مردم را به نیکی دعوت کنند و آنان را از بدی برحذر دارند نه آنکه ایشان را به خوبی «وادار» سازند و به ترک بدی «مجبور» کنند [۲۵۵].

امّا نویسنده از قول اصحاب اصالت عقل! بر این اصل حکیمانه اعتراض می‌نماید و مدّعی است که لازم بود خداوند برای اثبات لطف خود، نعمت آزادی را از انسان سلب فرماید!! و او را به گونه‌ای بیافریند که نتواند نیکی نکند!.

بنابر ادّعای این نویسنده، طرفداران اصالت عقل، جهانی را آرزو می‌کنند که انسان‌ها چون صبحگاهان از خواب برخیزند، مجبور باشند به روی یکدیگر لبخند زنند (و چه لبخند تلخی)! و ناچار باشند که دست نوازش بر سر و روی یکدیگر کشند! آیا در آن صورت عالم انسانی، ارزشی بیش از یک باغ سیب و گلابی پیدا می‌کرد؟! یا چیزی بالاتر از چندین ماشین کامپیوتر به شمار می‌آمد؟! اگر معنای طرفداری از اصالت عقل این است که: علی عقولکم العفا!.

از آنجا که من تردید دارم مردمی چنان ضعیف ‌العقل! به نادرستیِ رای خود پی ببرند و قبح عقلیِ پیشنهاد خویش به خداوند را دریابند، لذا راهی دیگر در پیش می‌گیرم و برهانی تازه می‌آورم شاید از کج‌اندیشی بدر آیند و اصالت عقل را بدنام نکنند!.

تطابق کامل و همیشگی، میان احکام تکوینی و تشریعی باطل است! یعنی اگر شخصی به مردم اظهار کند که خداوند دوست دارد تا شما ناخُن‌های خود را کوتاه کنید و آلودگی‌های بدنتان را پاک سازید، کسی حق ندارد به او پاسخ دهد اگر خداوندی از این کارها خشنود بود، هرگز ناخُن بر انگشتان ما نمی‌رویانید و آلودگی در پیکرمان پدید نمی‌آورد!! (و به این دستاویز برای همیشه بخواهد در پلیدی بماند)! همچنین است احوال پیامبران که مردم را از ظلم و دروغ و فحشا باز می‌دارند و به عدل و راستی و عفاف می‌خوانند، هرگز مردمان را نسزد که به ایشان اعتراض کنند: اگر خداوند از عدالت و راستی و عفّت‌گزینی خشنود بود هیچگاه اندیشه ستم کردن در ما راه نمی‌یافت و نیروی دروغ‌گفتن و بی‌عفّتی درما پدید نمی‌آمد!! همچنین جایز نیست تا پزشکان به مداوای بیماران نپردازند به این بهانه که: اگر خداوند به اینکار راضی بود، هرگز میکروب‌ها و ویروس‌ها را نمی‌آفرید و بیماری پدید نمی‌آورد!!.

اینگونه سفسطه، شیوه‌ای تازه در بحث و جدل نیست که نویسنده بی‌نام و نشان! در قرن بیستم به افتخار کشف آن نائل آمده باشد! بلکه شبیه همین مغالطه در قرآن کریم از قول کفّار صدر اسلام نقل شده است که می‌گفتند ما گرسنگان را سیر نمی‌کنیم چون اگر خدا به این کار راضی بود آنها را گرسنه نمی‌ساخت!.

﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمۡ أَنفِقُواْ مِمَّا رَزَقَكُمُ ٱللَّهُ قَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لِلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَنُطۡعِمُ مَن لَّوۡ يَشَآءُ ٱللَّهُ أَطۡعَمَهُۥٓ إِنۡ أَنتُمۡ إِلَّا فِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٖ ٤٧[یس: ۴٧].

«و چون به ایشان گفته شود از روزی‌های خدا که نصیب شما شده به گرسنگان غذا دهید کسانی که کافرند به مؤمنان گویند آیا به کسی غذا دهیم که اگر خدا می‌خواست غذایش را می‌رساند (و گرسنه‌اش نمی‌ساخت)؟! شما جز در ضلالتی آشکار نیستید».

پس تکلیف ما آدمیان با آنچه خداوند در نظام آفرینش مقرّر داشته همیشه منطبق نیست و این از اسرار حکمت الهی است که عقول فوق متوسّط باید در آن غور کنند و شرح و تفصیل آن در چنین کتاب‌هایی که برای عموم مردم نوشته شده مناسب نیست، همین اندازه باید دانست که خداوند، انسان را از نیروهای مُتضادّ آفریده و نهاد او را با عقل و شهوت، محبّت و نفرت، ترس و جسارت، خشم و رضایت و جُز اینها سرشته است و نیروی اراده یا قدرت انتخاب نیز به او بخشیده تا بتواند نیک و بد را جدا کند. سپس پیامبران را برانگیخته تا آدمی را به مبارزه با بدی‌ها و ملازمه با نیکی‌ها فرا خوانند و او را به نتایج سعادت‌بخش پیروزیش نوید دهند و از عاقبت ناگوار شکست بیمش رسانند. و همانگونه که گذشت، اگر خداوند درد را مقرّر داشته، طبیب را نیز به درمان توفیق داده است تا راه خدمت بر او باز باشد و آزموده و متکامل شود و اگر خداوند در انسان نیروهای بهیمی نهاده، برهمین قیاس پیامبران را نیز برانگیخته تا آدمی را از گرایش به خوی‌های ناستوده باز دارند و اگر اخلاقاً بیمار شد او را از امراض نفسانی با تعالیم خود پاکیزه سازند و به معرفت خداوند و حکمت آفرینش رهنمون شوند. چنانکه در قرآن کریم می‌خوانیم:

﴿لَقَدۡ مَنَّ ٱللَّهُ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ بَعَثَ فِيهِمۡ رَسُولٗا مِّنۡ أَنفُسِهِمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ وَيُزَكِّيهِمۡ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَإِن كَانُواْ مِن قَبۡلُ لَفِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٍ ١٦٤[آل‌عمران: ۱۶۴].

«خداوند بر مؤمنین منّت نهاد چون در میان آنان رسولی از خودشان برانگیخت (که) آیات او را بر آنها می‌خواند و ایشان را پاک ساخته و کتاب و حکمت به آنان می‌آموزد با اینکه پیش از این در گمراهی آشکاری بسر می‌بردند».

و نیز می‌خوانیم:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ قَدۡ جَآءَتۡكُم مَّوۡعِظَةٞ مِّن رَّبِّكُمۡ وَشِفَآءٞ لِّمَا فِي ٱلصُّدُورِ وَهُدٗى وَرَحۡمَةٞ لِّلۡمُؤۡمِنِينَ ٥٧[یونس: ۵٧].

«هان ای مردم، براستی که شما را موعظه‌ای از سوی خداوند‌تان آمده و شفائی برای (بیماری) دلها و هدایت و رحمتی برای مؤمنان (رسیده است)».

و این همان مفاد «قاعدة لطف» یا به تعبیر قرآن کریم «منّت خدا بر خلق» است و این کار با غرائزی که در انسان از خشم و شهوت و حرص و بُخل و غیره نهاده شده هیچ منافات ندارد چنانکه در نظام تکوین نیز تشنگی مقرّر گشته و آب هم برای رفع آن آفریده شده است و سرما و حرارت که ضدّ یکدیگرند هر دو تقدیر و تدبیر شده‌اند. به همین صورت، انبیاء نیز به مخالفت با صفات شیطانی در انسان مبعوث گشته‌اند و مردم را به مهار کردن آنها و کسب فضائل اخلاقی فرمان داده‌اند و لزوم بعثت پیامبران برای مردم بصیر مانند عقل در برابر شهوت و درمان برای درد و آب برای عطشان است و جز در پناه تعالیم ایشان از دام طبیعت و وساوس نفس نمی‌توان رَست و به سعادت حقیقی نتوان پیوست و عقل به تنهایی کفایت از دشمنان نفسانی آدمی نمی‌کند زیرا که عقل، امر درونی و مرتبط با سائر نیروهای باطنی است، نه حاکم بیرونی و مستقلّ از دیگر قوا! پس، با فشار امیال نفسانی و التهاب آنها، پریشان شود و می‌کوشد تا هیجانها را آرام کند و در بسیاری از موارد به مصلحت‌تراشی! روی می‌آورد و به نفع خواهش‌های نفسانی فتوی می‌دهد! و امور ناصواب را توجیه می‌کند. به علاوه احوال عقل همواره یکسان نیست، گاهی ضعیف و زمانی قوی است و در حال قدرت نیز زمانی کُند و خسته و گاهی تیز و بانشاط است، لذا مصالح و مفاسد حقیقی در پاره‌ای موارد، از او غایب می‌شوند و در حکمت آفرینش مقرّر شده تا پیامبران خدا با تعالیم الهی به کمک عقل بشتابند و او را در راه تحصیل کمالات اخلاقی و فوز به سعادت نهایی، یاری کنند و مواد غذائی مناسب را به او برسانند پس انبیاء خدابا عقول آدمیان سر جنگ ندارند بلکه آموزگاران مهربان و دلسوز خِرَد به شمار می‌روند به همین جهت در قرآن کریم نزدیک به هفتاد بار از حجّیّت عقل به تصریح، سخن رفته است [۲۵۶]. خلاصه آنکه اشکالات سطحی نویسنده بیست و سه سال، نماینده آن است که او از احوال نفس بشر و حکمت‌های جهان آفرینش آگاهی ندارد و با این همه، جسارت ورزیده و در چنین وادی عظیم و پرمسؤولیّتی گام نهاده و هر چه به نظرش رسیده ناقص و مغلوط به قلم آورده است!.

﴿ذَٰلِكَ هُوَ ٱلۡخُسۡرَانُ ٱلۡمُبِينُ

نویسنده، سخنان گذشته خود را چنین تعقیب می‌کند:

«انسان ساخته شده، پا بعرصه حیات می‌گذارد، طبیعت پدر و مادر و خواص مزاجی آنها در بستن نطفه تاثیر می‌کند و نوزاد با خصایص جسمی و بالطّبع با خصایص روحی و معنوی که لازمه ترکیبات حسی و مادّی اوست قدم به دنیا می‌نهد، همانطور که اراده آدمی در رنگ و چشم و شکل بینی و کیفیّت حرکت قلب، بلندی و کوتاهی قامت، قوّه دید یا ضعف کلیه او کم‌ترین اثری ندارد در کیفیّت ترکیب مغز و اعصاب و تمایل درونی خود نیز دستی ندارد. اشخاصی فطره آرام و معتدل و اشخاصی دیگر ذاتاً تند و سرکش و افراط کاراند. مردمان نیکومنش مخلّ آزادی دیگران نمی‌شوند وبه حقّ سایرین تجاوز نمی‌کنند و کسان دیگر از هیچ‌گونه زورگویی دست برنمی‌دارند. آیا ارسال رسل برای این است که این طبایع را تغییر دهد؟ مگر با موعظه ممکن است سیاه‌پوستی را سفید کرد تا بتوان طبع مایل به شرّ را مبدّل به طبع مایل به خیر ساخت؟» [۲۵٧].

در این عبارت سیره‌نویس می‌کوشد تا به دستاویز «جبر مطلق» ظهور پیامبران را بی‌اثر جلوه دهد! و پیش از هر چیز خود، با چند تناقض عجیب روبرو می‌شود.

نخست آنکه اگر ارسال رسل بی‌فایده بود و گمراهان چون «سیه‌پوستانی که هرگز سپید نمی‌شوند» به شمار می‌آمدند، پس چرا پیامبر اسلامجتواست آن انقلاب عظیم را در جهان عرب پدید آورد و اندیشه و اخلاق و رفتار عمومی را دگرگون سازد؟! چرا خود سیره‌نویس در صفحۀ ۱۴ و ۱۵ کتابش اعتراف می‌کند که: «بدون هیچ تردیدی محمد از برجسته‌ترین نوابغ تاریخ سیاسی و تحوّلات اجتماعی بشر است. اگر اوضاع اجتماعی و سیاسی در نظر باشد، هیچیک از سازندگان تاریخ و آفرینندگان حوادث خطیر با او برابری نمی‌کنند». چرا در صفحه ۲۸ می‌نویسد: «اعجاز محمّد در این است که از پای ننشست و با تمام اهانت‌ها و آزارها مقاومت کرد و از هیچ تدبیری روی نگردانید تا اسلام را بر جزیرة العرب تحمیل کرد، قبایل مختلف اعراب را در تحت یک لوا درآورد، اعرابی که از امور ماوراء الطبیعه بکلی بیگانه‌اند و مطابق طبیعت بدوی خود به محسوسات روی می‌آوردند و جز جلب نفع آنی هدفی ندارند، جز تعدّی و دست‌درازی به خواسته دیگران کاری از آنها ساخته نیست»!. این تناقض را نویسنده ۲۳ سال چگونه رفع می‌کند؟!.

کسی که می‌نویسد: «ایا ارسال رسل برای این است که این طبایع را تغییر دهد؟ مگر با موعظه ممکن است سیاه‌پوستی را سفید کرد...» چرا تا این حدّ حواسش پرت است! و توجّه ندارد که خود در چند صفحۀ قبل نوشته است: «محمّد با دست خالی و یارانی بسیار معدود، پای به ساحت تاریح گذاشت و یگانه وسیله کار او قرآن بود و قرآن». (صفحه ۱۸ کتاب) یعنی مبدا همۀ تحوّلاتی که پیامبر اسلام پدید آورد موعظه بود، موعظه قرآن!.

سیره‌نویس تازه! اگر این کارها را به راستی «معجزه» می‌شمارد (چنانکه می‌نویسد: «اعجاز محمّد دراین است که ...» و عقیده دارد که چنین اعمالی از دیگران ساخته نیست پس، به قول معروف: «فبها وتم الـمراد»! آری، مقصود حاصل است و بحث را بیهوده نباید دراز کرد. پیامبران حقّ، برای نشان‌دادن همین معجزات ظهور کرده‌اند و با وجود این معجزات تاریخی، شگفتا که سیره‌نویس قیام انبیاء را بی‌اثر می‌شمارد؟! مگر تاثیر در قاموس ایشان، شاخ و دُم هم باید داشته باشد؟!.

دوّم اینکه چنانچه تبلیغ و موعظه و سخنوری بی‌فایده است و گمراهان چون سیاهان زنگبار! هرگز رنگ عوض نخواهند کرد! پس خود جناب نویسنده، چرا نقض غرض فرموده و دست به قلم برده‌اند تا از راه تبلیغ و نگارش، افکار و عقاید مردم را درباره پیامبر اسلام تغییر دهند و به‌سوی سخنان خود جلب کنند؟! و اگر چنین امیدی هرگز در ایشان راه نیافته است و به کاری عبث و بیهوده دست زده‌اند، پس ابتداء باید در اندیشه معالجه خویشتن برآیند که ادّعای پریشان گویان بر دیگران حجّت نیست!.

سوّم اینکه نویسنده، از یک سو در ستایش علم و عقل سخن‌ها می‌گوید! و از سوی دیگر برخلاف علم و عقل، و به بهانه «جبر مطلق»! تاثیر تربیت را انکار می‌کند و در حقیقت پیشنهاد می‌فرماید که همه مؤسّسات تربیتی را در دنیا تعطیل کنند! زیرا به نظر سیره‌نویس خیر و شرّ چنان در طبایع مردم رخنه کرده‌اند که سپیدی و سیاهی بر اندام ایشان!! پس نیکوسرشت به تربیت نیازی ندارد چه هرگز راهی جز ره صلاح نمی‌پوید و بدسرشت نیز قابل تربیت نیست، چون هیچگاه از بدی دست نمی‌شوید! بنابراین علوم تربیتی را باید از دانشگاهها حذف کنند و کتاب‌های دانشمندان را در «زباله‌دان تاریخ»! بیفکنند تا سخن سیره‌نویس جا بیفتد و در «موضع صدق» قرار گیرد! واقعاً که بهتر از این نتوان سخنی بر وفق علم و عقل به میان آورد!!.

امّا چنانچه سیره‌نویسِ بی‌نام و نشان! تحمّل این تناقض‌گویی‌ها را ندارد و می‌پذیرد که انسان تربیت‌پذیر است و قابل اصلاح، در آن صورت می‌گوییم پیامبران نیز برای انجام همین ماموریبت مبعوث شده‌اند، چنانچه در قرآن مجید آمده است:

﴿هُوَ ٱلَّذِي بَعَثَ فِي ٱلۡأُمِّيِّ‍ۧنَ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ وَيُزَكِّيهِمۡ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَإِن كَانُواْ مِن قَبۡلُ لَفِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٖ ٢[الجمعة: ۲].

«او است خدایی که درمیان درس ناخواندگان، رسولی از ایشان برانگیخت تا آیات خدا را بر آنان بخواند و آنها را از آلایش‌های اخلاقی پاک کند و کتاب و حکمت به ایشان بیاموزد و پیش از این رسالت، در گمراهی آشکاری بودند».

نویسنده بی‌نام و نشان چنین ادامه می‌دهد: «اگر چنین بود چرا تاریخ بشرهای متدیّن از لوث جرائم و خشونت و اعمال غیرانسانی لبریز است»؟ (صفحه ۳۲ کتاب) مقصودش آن است که اگر تعالیم پیامبران در مردم مؤثّر بود پس چرا مردم متدیّن، به اعمال غیر انسانی دست می‌زنند؟ ما قبلاً همین سؤال را بطور معکوس به میان آوردیم و از سیره‌نویس پرسیدیم که اگر تعالیم پیامبران در مردم مؤثّر نبود چرا مثلاً زندگی عمومی عرب جاهلی پیش از اسلام و پس از اسلام آن همه تفاوت داشت؟! و چرا خود نویسنده به تاثیر نیک تعالیم پیامبراسلام آشکارا اعتراف کرده است؟! در اینجا بر سخن گذشته خویش می‌افزاییم که اگر ظهور پیامبران در جوامع بشری تاثیر مثبتی نداشت چرا نویسنده ۲۳ سال در صفحه ۳۵ کتاب خود می‌نویسد: «در ابتدایی‌ترین و وحشی‌ترین طوایف انسانی، دیانت بوده و هست تا برسد به مترقّی‌ترین و فاضل‌ترین اقوام، نهایت در اقوام اولیّه یا اقوام وحشی کنونی، این معتقدات آلوده به اوهام و خرافات است و در ملل راقیه در پرتو فکر دانشمندان و بزرگان اندیشه، دیانت بصورت تعالیم اخلاقی و نظامات اجتماعی درآمده است که بالمآل آنها را از حال توحّش درآورده و به ایجاد نظم و عدالت و آسایش زندگی رهبری کرده است. این تحوّل و این سیر بطرف خوبی مرهون بزرگانی است که گاهی به اسم فیلسوف، گاهی بنام مصلح، گاهی بنام قانونگزار [۲۵۸](!!) و گاهی بعنوان پیغمبر ظاهر شده‌اند».

از این که بگذریم در پاسخ سؤال سیره‌نویس می‌گوییم: تاریخ بشر متدیّن هرگز از لوث جرائم لبریز نیست بلکه تاریخ بشر متدیّن‌نما ملوَّث از جرم و جنایت است. آری، تاریخ زندگی منافقان که تظاهر به دینداری می‌کنند از اعمال غیرانسانی انباشته شده است، نه تاریخ مردمی که خود را در برابر خداوند، سخت مسؤول می‌دانند و به پاداش و کیفر الهی قاطعانه، یقین دارند. خطا از اینجاست که چون چهره‌های زشتی در تاریخ دیده می‌شوند که نام خدا را بر زبان آورده ولی برخلاف تعالیم الهی رفتار کرده‌اند، گروهی از کمال ساده‌لوحی می‌پندارند که این ریاکاران از بندگان خالص خدا بوده‌اند! و آنگاه اعتراض می‌کنند که چرا دینداری، این افراد را اصلاح نکرده است؟! بی‌خبر از آنکه ایمان راستین، هرگز از اعمال شایسته جدا نمی‌شود و از احساس مسؤولیّت در برابر خدا فاصله نمی‌گیرد، زیرا روح و بدن با هم قرین و در یکدیگر مؤثرند، پس ممکن نیست عقیده‌ای در روح بشر جای گیرد و با عواطف انسان بیامیزد ولی در کوشش‌های ظاهری او ابداً نقشی نداشته باشد!.

آری، آدمی بطور طبیعی همواره می‌خواهد تا بر وفق ایمان درونی و آرزوهای نهانی خود زندگی کند و لذا در قرآن کریم ذکر «ایمان» از «عمل صالح» به نُدرت جدا می‌شود و وصف مؤمن از نیکوکاری‌های اول فاصله نمی‌گیرد، قرآن می‌گوید:

﴿قَدۡ أَفۡلَحَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ١ ٱلَّذِينَ هُمۡ فِي صَلَاتِهِمۡ خَٰشِعُونَ ٢ وَٱلَّذِينَ هُمۡ عَنِ ٱللَّغۡوِ مُعۡرِضُونَ ٣ وَٱلَّذِينَ هُمۡ لِلزَّكَوٰةِ فَٰعِلُونَ ٤ وَٱلَّذِينَ هُمۡ لِفُرُوجِهِمۡ حَٰفِظُونَ ٥ إِلَّا عَلَىٰٓ أَزۡوَٰجِهِمۡ أَوۡ مَا مَلَكَتۡ أَيۡمَٰنُهُمۡ فَإِنَّهُمۡ غَيۡرُ مَلُومِينَ ٦ فَمَنِ ٱبۡتَغَىٰ وَرَآءَ ذَٰلِكَ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡعَادُونَ ٧ وَٱلَّذِينَ هُمۡ لِأَمَٰنَٰتِهِمۡ وَعَهۡدِهِمۡ رَٰعُونَ ٨ وَٱلَّذِينَ هُمۡ عَلَىٰ صَلَوَٰتِهِمۡ يُحَافِظُونَ ٩[المؤمنون: ۱-٩].

«به‌راستی که مؤمنان رستگار شدند. آنان که در نمازشان خاشعند. و آنان که از یاوه‌گویی رویگردانند. و آنان که زکات دهنده‌اند. و آنان که روابط جنسی، خوددارند مگر در رابطه با همسرانشان ... و آنان که امانت‌ها و عهدهای خویش را رعایت کنند. و آنان که به حفظ نمازهایشان [۲۵٩]می‌پردازند».

قرآن می‌گوید:

﴿إِنَّمَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ بِٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ ثُمَّ لَمۡ يَرۡتَابُواْ وَجَٰهَدُواْ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَأَنفُسِهِمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِۚ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلصَّٰدِقُونَ ١٥[الحجرات: ۱۵].

«مؤمنان تنها آن کسانی هستند که به خدا و رسول او ایمان آورده و سپس تردید نکردند و با مال و جان خود در راه خدا کوشیدند، ایشان در ادّعای ایمان راستگویند».

و در حقیقت اینان در ایمانشان صادقند. پس شما که ترازوی ایمان و کفر را در دست ندارید چگونه می‌پرسید: چرا زندگی فلان مؤمن، سرشار از اعمال غیرانسانی است؟! چه کسی به شما خبر داد که او در حقیقت، مؤمن است؟!.

آری، اگر کسی به اصول اسلام اقرار کند، ما بر حسب ظاهر او را مسلمان می‌دانیم ولی از حقیقت ایمان او خبر نداریم و لذا انحرافات اخلاقی وی را مولود ایمان استوارش نمی‌شماریم!.

قرآن می‌گوید:

﴿قَالَتِ ٱلۡأَعۡرَابُ ءَامَنَّاۖ قُل لَّمۡ تُؤۡمِنُواْ وَلَٰكِن قُولُوٓاْ أَسۡلَمۡنَا وَلَمَّا يَدۡخُلِ ٱلۡإِيمَٰنُ فِي قُلُوبِكُمۡ[الحجرات: ۱۴].

«بادیه‌نشینان گفتند ایمان آوردیم! بگو ایمان نیاوردید، لیکن بگویید تسلیم شده‌ایم و هنوز ایمان در دل‌های شما داخل نشده است».

در اینجا دو نکته را نیز نباید از یاد برد، یکی اینکه تاثیر مکتب پیامبران در انسان -مانند تأثیر دیگر مکاتب تربیتی- تدریجی است و نباید انتظار داشت که هر مؤمنی در مدّت کوتاهی به مقام «عصمت» نائل آید! و مرتکب هیچ خطائی نشود، امّا باید انتظار داشت که مؤمنان حقیقی (نه ادّعائی)! در پاکی وتقوی و عدالت و نیکی رو به تکامل و ترقّی روند.

نکته دوّم آنکه اگر قرار باشد کسی با وجود دینداری خود را به گناهانی آلوده کند البتّه بدون دینداری به گناهانی بدتر از آن آلوده خواهد شد و اگر فرض شود که کسی بدون دینداری از زشتکاری‌ها دوری می‌کند قطعاً با داشتن دین، بیشتر و دقیق‌تر از کارهای زشت اجتناب خواهد ورزید، خلاصه آنکه حُسن تاثیر دین در اعمال انسان تردید ناپذیر است.

سیره‌نویس بی‌نام و نشان! سخن خود را چنین دنبال می‌کند:

«پس ناچار باید به این نتیجه برسیم که خداوند از فرستادن انبیاء بر مردم که همه خوب شوند و به خیر گرایند نتیجه مطلوب را نگرفته است و در اندیشه یک شخص واقع ‌بین راه مطمئن دیگری برای فرارسیدن به این هدف وجود دارد و آن اینست که قادر متعال همه را خوب بیافریند«. صفحه ۳۲ کتاب.

باید توجّه داشت از ظاهر سخن نویسنده چنین برمی‌آید که انبیاءاز سوی خدا فرستاده‌ شده‌اند ولی چون از ارسال آنها نتیجه مطلوب حاصل نگردیده لذا نویسنده پیشنهاد می‌کند که خداوند همه مردم را نیکو سرشت بیافریند! ولی بی‌تردید مقصود أصلی او چنین نیست و أساساً قبول ندارد که انبیاءفرستادگان خدایند و این موضوع را بنابر عقیده و رای پیروان أنبیاء÷اظهار داشته تا به اصطلاح منطقی «تالی فاسِد» عقیده ایشان را نشان دهد. امّا با اینکه سال‌ها در نویسندگی تجربه اندوخته، انصافاً در ادای مطلب کوتاهی ورزیده است و سخنش وافی به مقصود برای عموم نیست چنانکه مقصودش، مقرون به صحّت نزد اهل فکرت نمی‌باشد! و پرواضح است که در نظر متشرّعین غرض از فرستادن رسولان، آن نبوده که عموم مردم بالاجبار دعوت ایشان را بپذرند و ناچار به تعالیم آنها گردن نهند تا اگر این غرض حاصل نیامد نویسنده راه دیگری را پیشنهاد کند! بلکه غرض آن بوده که مردم آزادانه قبول دعوت کنند، چنانکه در قرآن مجید می‌خوانیم:

﴿وَقُلِ ٱلۡحَقُّ مِن رَّبِّكُمۡۖ فَمَن شَآءَ فَلۡيُؤۡمِن وَمَن شَآءَ فَلۡيَكۡفُرۡ[الکهف: ۲٩].

«بگو این حق از سوی خداوند شما است، پس هر کس خواهد ایمان آورد و هر کس خواهد انکار کند».

با توجه به این اصل، البتّه انتظار می‌رود که گروهی دعوت انبیاء را پذیرفته و گروهی نپذیرند (ولی حجّت بر ایشان تمام می شود و راه عذر قطع می‌گردد) پس متشرّعین در انتظار آن نبودند که همه مردم ناگزیر ایمان آورند تا با کفر عدّه‌ای در اندیشه روند که باید راه خدا جز این باشد!.

آری، نویسنده بی‌نام و نشان! به نمایندگی از دیگران! درباره بعثت پیامبران تصوّر واهی و نادرستی در ذهن می‌سازد و سپس با شجاعت تمام به نقض و ابرام آن می‌پردازد! در حالیکه «خانه از پای‌بست ویران است»! و «خشت اوّل چون نهد معمار کج، تا ثریّا می‌رود دیوار کج»! کدامیک از ارباب دیانت ادّعا کرده‌اند که پیامبران برای این هدف فرستاده‌ شده‌اند تا عموم مردم چه بخواهند و چه نخواهند! به مقام ایمان و عصمت نائل آیند؟! در کدام کتاب این دعوی به میان آمده است تا نویسنده مدّعی شود که چون این غرض محقق نگشته پس خوب بود خداوند همه خلق را مؤمن می‌آفرید و بی‌گناه می‌رویانید؟! یعنی آدمی با از دست‌ دادن حُریّت اراده و فکر، به منزله خربزه شیرین اصفهان و پسته خوش‌طعم دامغان می‌گشت!!.

من نمی‌دانم این نویسنده و هم مسلکان وی از آزادی فکر و اراده، چه زیانی دیده‌اند که یکسره از نعمت «جبر مطلق»! سخن می‌گویند؟! آیا جز این است که آدمی ترقّیات معنوی خود را در سایه نعمت بزرگ آزادی به دست آورده است؟

به نظر من اعمال پسندیده نیکان از آنرو دارای ارزش متعالی می‌باشد که قدرت ترک نیکی از ایشان سلب نشده است اگر ایمان و تقوی و فداکاری و ایثار مانند روییدن موی و دفع ادرار! ضروری بود هیچ امتیازی بر آنها مترتب نبود! و نویسنده بی‌نام و نشان! و همفکران ایشان چنین عالمی را می‌پسندند!.

اساساً این توقّع کاملاً بیجا است که آدمی قبول داشته باشد خداوند در او شعور و اراده آفریده و قدرت انتخاب به او بخشیده، آنگاه پیامبران را فرستاده است تا وی را به جای دعوت به نیکی، مجبور به پیروی از نیکی کنند! چنین کاری نقض غرض به شمار می‌رود و حکمت الهی بر آن تعلّق نمی‌گیرد، پس راهی به از این نبوده و نیست که قادر متعال همچنان که انسان را مختار آفریده پیامبران را نیز برای ارشاد او (و نه تحمیل دیانت براو) برانگیزد تا هر کس لیاقت و شایستگی نشان داد مشمول هدایت الهی شود و به «سعادت اختیاری» نائل آید و هر کس لایق این مقام نبود به سویی دیگر رود چنانکه در قرآن مجید آمده است:

﴿إِنَّا هَدَيۡنَٰهُ ٱلسَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرٗا وَإِمَّا كَفُورًا ٣[الدهر: ۳].

«ما به انسان راه را نشان دادیم یا سپاسگزار و یا کفران پیشه است»!.

سیره‌نویس در پی سخنان گذشته چنین می‌گوید:

«متشرّعین در برابر این ملاحظه جوابی حاضر دارند که: دنیا دار امتحان است، باید خوب از بد متمایز شود (لیمیز الخبیث من الطیّب). فرستادن انبیاء نوعی اتمام حجّت است تا هر که از دستور آنها پیروی کرد به بهشت رود و آنکه سرباز زد به سزای کردار بد خویش برد. منکران اصل نبوّت گویند: این سخن عامیانه است، امتحان برای چه؟ آیا خداوند می‌خواهد بندگان را امتحان کند؟ این سخن غلط است، خداوند از سرایر و مکنونات بندگان آگاهتر از خود بندگان است»! [۲۶۰].

آنچه از اهل شرع در اینجا نقل کرده که: «دنیادار امتحان است» سخنی کاملاً متین و استوار و عمیق است. اساساً بدون امتحانات الهیّه، حقیقت و گوهر انسان بروز و ظهور پیدا نمی‌کند و از قوّه به فعل نمی‌پیوندد و تشخّص و تمایز نمی‌یابد و حکمت آفرینش درباره انسان متحقّق نمی‌شود و تضادّ نیروهای درونی و بیرونی توجیه نمی‌گردند و بسیاری از مسائل بزرگ انسانی بی جواب می‌مانند! و شرح این مختصر و تفصیل این مجمل به کتابی بزرگ نیاز دارد و ما به اندازه‌ای که در این مقام لازم باشد از آن سخن خواهیم گفت و پرواضح است که افق این معانی بالاتر از فهم نویسنده بی‌نام و نشان کتاب ۲۳ سال! می‌باشد که به قول شاعر عرب: وکم من عائب قولا صحیحا وآفته من الفهم السقیم [۲۶۱] و لذا می‌بینیم در برابر این عقیده که: «مشیّت باریتعالی بر امتحان انسان تعلّق گرفته است». پاسخ می‌دهد: «این سخن عامیانه است(!!) ... خداوند از سرایر و مکنونات بندگان آگاهتر از خود بندگان است»! گویی حکمای الهی از این ایراد «دندان‌شکن»! بی‌خبر مانده‌اند و بدون عنایت به این معنی از امتحانات الهیّه سخن گفته‌اند!.

چهارده قرن یپش، امام اهل شریعت، علی بن ابیطالب÷فرمود:

«أنه یختبرهم بالأموال والأولاد ... وإن کان سبحانه أعلم بهم من أنفسهم ولکن لتظهر الأفعال التي بها یستحق الثواب والعقاب» [۲۶۲]. یعنی: «خداوند به وسیلۀ اموال و فرزندان، بندگانش را می‌آزماید ... و هر چند خدای سبحان از خود ایشان بر آنها داناتر است، لیکن آنان را به آزمایش‌ها می‌افکند تا افعال نیک و بدشان ظهور کند که بدانها سزاوار پاداش و کیفر می‌شوند».

پس، این قبیل اعتراضات نویسند بی‌نام و نشان! بیش از هر چیز نشانه جهل و ناآگاهی وی از معارف دینی و مدارک اسلامی شمرده می‌شود، امّا برای آنکه قسمت اخیر از کلام امیر مؤمنان÷روشن‌تر گردد، سزاوار است توضیحی دراین باب بیاوریم:

می‌دانیم که خداوند حکیم چون به آدمی قوّه شنیدن بخشیده، ممکن نیست امواج صوتی در طبیعت پدید نیاورده باشد زیرا در این صورت، نقض غرض پیش می‌آید و نیز می‌دانیم خدایی که نیروی دیدن به ما عطا کرده نشاید که شکل‌ها و رنگ‌های قابل رؤیت در جهان پدید نیاورده باشد، چرا که خودداری از این کار، هدف او را در طبیعت محو و نفی می‌کند. به همین قیاس، خداوند حکیمی که در نهاد ما شعور و اراده آفریده و در نتیجه، «قدرت انتخاب» به انسان بخشیده است ممکن نیست تا در برابر انسان، نیک و بد و زشت و زیبا و و حقّ و باطل را قرار نداده باشد زیرا که با نبودن این امور و یکسان‌ بودن همه کارها، اساساً «نیروی گزینش» در بشر، بی‌هدف و تعطیل خواهد ماند و مشیّت الهی در این باره باطل می‌شود و این محال است. پس با کم‌ترین توجّه به قدرت انتخاب خود و لوازم طبیعی آن، می‌توانیم بفهمیم که صف‌آرایی عقل و نفس در باطن ما که هر کدام نماینده خوبی و بدی هستند عین حقّ و محض صواب است و همچنین دعوت انبیاء از خارج که به پشتیبانی و هدایت عقل برخاسته‌اند و نیز وساوس شیاطین که از راه تحریک نفس قدم به میان نهاده‌اند، کاملاً موافق با حکمت و نظام خلقت می‌باشد زیرا تا این امور از درون و برون بر آدمی عرضه نشوند اختیار و انتخاب انسان خصوصاً درباره معنویات که با جوهر روح پیوندی ناگسستنی دارند تحقّق نمی‌پذیرد بنابراین خداوند حکیم پس از اینکه نیروی گزینش به انسان عطا فرمود او را با صحنه‌های گوناگونی روبرو می‌کند و از راه دعوت‌های عقل و نفس و شیطان و پیامبر، وی را برمی‌انگیزد تا نیروی انتخاب را به کاربرد و این، همان امتحان خدایی است که نویسنده ۲۳ سال آنرا سخنی عامیانه! می‌شمرد، با این عمل انسان تدریجاً به شکوفایی روی می‌آورد یعنی حیثیّات انسانیش از قوّه به فعل می‌رسد و به تناسب انتخاب خود، در جهت خیر یا شر تشخّص و تمایز پیدا می‌کند. از طرفی چون انسان، «موجودی انتخاب‌کننده» آفریده شده است و ماهیّت انتخاب نیز با بی‌تفاوتیِ مطلق نمی‌سازد بلکه با مسؤولیّت قرین است بنابراین، انسان را به طور طبیعی «موجودی مسؤول» باید شمرد. مسؤولیّت هم بدون در نظرگرفتن پاداش و کیفر یعنی آثار خوب و بد، بی‌معنی است لذا به این نتیجه می‌رسیم که برای عمل اختیاری انسان (که مرحله بلوغ انتخاب او شمرده می‌شود) به طور طبیعی پاداش و کیفری از سوی خداوند تقدیر شده است. (و این معنا با معاد رابطه دارد) از آنچه به طور فشرده گفتیم بخش أخیر از سخن امام متّقیان علی÷تفسیر می شود که فرمود: «لتظهر الأفعال التي بها یستحق الثواب و العقاب».

باری، آدمی اگر موجودی مانند ستاره و گیاه و ... بود البتّه انتظار ثواب و عقاب برای او نمی‌رفت امّا به حکم آنکه ذاتاً «گزینشگر و مسؤول» آفریده شده، پاداش و کیفر در تقدیر او است و قوای درونیِ وی به طور طبیعی بر این معنی دلالت دارند.

پس اینکه نویسنده ۲۳ سال از قول اهل شریعت می‌نویسد که «دنیا دار امتحان است، باید خوب از بد متمایز شود ﴿ يَمِيزَ ٱلۡخَبِيثَ مِنَ ٱلطَّيِّبِ«لیمیز الخبیث من الطیب»» صرف‌نظراز اینکه آیه قرآن را مطابق معمول! غلط نقل کرده است و

﴿حَتَّىٰ يَمِيزَ ٱلۡخَبِيثَ مِنَ ٱلطَّيِّبِ[آل‌عمران: ۱٧٩].

باید نقل کند و یا اینکه

﴿لِيَمِيزَ ٱللَّهُ ٱلۡخَبِيثَ مِنَ ٱلطَّيِّبِ[الأنفال: ۳٧].

باید بیاورد، اصل سخن درست است و شبهۀ او به کُلّی واهی و بی‌اعتبار می‌باشد.

البتّه تصدیق می‌کنم که درباره «امتحانات الهیّه» و مبانی آن بیش از این باید توضیح داد تا حقیقت انسان و فلسفه وجودی او معلوم گردد و همچنین مفهوم خیر و شرّ، آزادی و جبر، ثواب و عقاب و معاد و غیره روشنتر شود و به ویژه درباره «دلالت طبیعی» و نحوه معرفت آن، باید مفصّلاً سخن گفت ولی چنانکه پیش از این گذشت ما در این کتاب تا آن اندازه به مسائل حکمت و مباحث معرفت می‌پردازیم که به شبهات نویسنده ۲۳ سال پاسخ داده شود. به ویژه در محیط و روزگاری زندگی می‌کنیم که جویندگان ودایع معرفت اندکند و حکمای الهی اغلب ناشناخته و گوشه‌نشینند و أبناء زمان غالباً حوصله معانی بلند حکمت را ندارند، با این حال از خداوند متعال در مقام وسعت رحمت و فضل عظیمش می‌خواهیم که ما را همواره از سرچشمه‌های نور و حکمت برخوردار کند و از کوثر علم و معرفت سیراب فرماید و از سحاب لطف و عنایت طراواتی بخشد تا: این سخن را ترجمه پهناوری گفته آید در مقام دیگری[۲۶۳]! نویسنده ۲۳ سال می‌نویسد: «آیا برای اینکه بر خود بندگان معلوم گردد که بدند؟ آنها خود را بد نمی‌دانند و بدی‌ها را که مرتکب شدند شر نمی‌دانند، از این رو مرتکب شدند» [۲۶۴].

این سخن دنباله گفتار پیشین اوست و به پندار خود، فلسفه آزمایش‌های الهی را نقض می‌کند! می‌گوید اگر آزمایش‌های خداوند برای این است که بدی بندگان بر خودشان معلوم شود البتّه آنها خود را مجرم نمی‌شناسند! سستی این ادّعا بر کم‌تر کسی پوشیده است. زیرا اوّلاً بر حسب نظر اهل شرع، آزمونهای خداوند در اصل برای آن نیست که کسی چیز یرا درباره خود بداند یا نداند هر چند سرانجام، هر کس خوبی و بدی خود را خواهد دانست. (یعنی آگاهی از این معنی بالتَّبَع است نه بالاصاله) ثانیاً در آزمایش‌های الهی، همه بندگان خدا به شرّ و بدی نمی‌گرایند تا متشرّعین بگویند: امتحانات الهی برای آن است که بندگان بدانند شرور و بدکار بوده‌اند! پس این نسبت به اهل شریعت پایه و اساسی ندارد. ثالثاً ما با نویسنده ۲۳ سال مماشات می‌نماییم و می‌پذیریم که به قول متشرّعین، امتحانات خداوند در اصل برای ظهور این معنی است که هر کس خود را بشناسد و بداند که نیک بوده یا بد؟ در این صورت، شبهۀ نویسنده بی‌نام و نشان که می‌نویسد: «آنها خود را بد نمی‌دانند و بدی‌ها را که مرتکب شدند شر نمی‌دانند» به چند دلیل مردود است. نخست آنکه بسیاری از بدکاران در حین عمل، به بدی و زیانباری کار خویش معترفند، مانند پزشکی که خود به آشامیدن مسکرات آلوده است و در عین حال به دیگران سفارش می‌کند تاازآن پرهیز کنند! «طبیب یداوی الناس وهو علیل»! و از اینجا دانسته می‌شود که آلوده‌نشدن به گناهان تنها منوط به آگاهی از زیان و بدی گناه نیست، بلکه یکی از شرائط مبارزه با آن، آگاهی است. دوّم آنکه، بسیاری از بدکاران، هرچند در حین عمل لجاجت نشان داده و به خود تلقین می‌نمایند که کارشان صحیح و صواب است ولی پس از انجام عمل به قبح اعمال خویش اعتراف می‌کنند و اساساً کسی در عالم انسانی وجود ندارد که در زندگی، خویشتن را سرزنش نکرده یا پشیمان نشده باشد. گویا نویسنده بی‌نام و نشان! از عالم ماوراء بشر به این جهان سفر کرده است! و خبر از احوال آدمیان ندارد که اینگونه بی‌پروا و جاهلانه درباره ایشان سخن می‌گوید یا آنقدر مغرور و خودخواه است که پیوسته اعمال خویش را عین صواب و خیر محض! می‌شمارد و گمان می‌کند که هر انسان زشتکاری مانند او می‌اندیشد و همواره خود را تبرئه می‌کند! ما از این نویسنده معصوم! و خودخواه می‌پرسیم که به نظر شما کلمه «اعتراف» در قاموس بشر مفهومی و مصداقی دارد یا خیر؟ اگر دارد، پس شما چه می‌گویید و چرا ادّعای گزاف می‌کنید؟ و اگر ندارد پس درباره مردمی که در کلیساها زانو می‌زنند و نزد کشیشان به زشتکاری‌های خود اعتراف می‌نمایند و یا کسانی که از بدکاری‌های خویش توبه می‌کنند چه باید گفت؟ ایشان از جنس آدمیان نیستند؟ یا شما به بیماری تجاهل! گرفتار شده‌اید؟! سوّم اینکه فرض می‌کنیم بدکاران به قول شما در این عالم (به ناحق و از راه عناد) خود را بد ندانستند و اعمال خویش را ناروا نشمردند ولی شما از کجا می‌دانید که ایشان در جهان پس از مرگ که نوبت پاداش و کیفر است بر همین عقیده ثابت بمانند؟! آیا از آن جهان بازگشته و خبر جدید! آورده‌اید؟ یا با خدای جهان در ارتباط هستید و در این باره وحی و پیامی نوین دریافت داشته‌اید؟!.

بنابراین، معلوم شد که اندیشه‌های نویسنده بی‌نام و نشان، خیال اندر خیال است و از رشته اوهامی به شمار می‌آید که چون تار عنکبوت سُست و بی‌اعتبار می‌باشد! نویسنده ۲۳ سال سخنان خود را بدین صورت دنبال می‌کند:

«آنها بر حسب فطرت و طبیعت خود رفتار کرده‌اند. اگر طبیعت تمام افراد یکسان بود دلیلی نبود که عدّه‌ای از پیغمبر پیروی کنند و عدّه‌ای نکنند و بعبارت دیگر اگر استعداد خوبی و بدی و خیر و شرّ متساویاً درنهاد آنها بود بالضّروره یا باید همگی پیروی کنند یا نکنند» [۲۶۵].

غرض اصلی از این گفتار آن است که زشتی و بدی بر سرشت گروهی از مردم غلبه دارد و ایشان را توان آن نیست که خود را پاک کنند زیرا این امر موجب دگرگونی طبایع می‌گردد پس، از چنین مردمی انتظار ایمان و اصلاح عمل نباید داشت و در نتیجه، نبوّت پیامبران را در اصلاح حال ایشان نتوان مؤثّر شمرد! و چنانکه می‌بیند دستاویز نویسنده در این مقام، موضوع «جبر» است که پیش از این نیز بدان اشاره شده بود.

ما بر این ادّعا از چند جهت ایراد داریم، یکی آنکه: اگر قرار باشد هر دسته‌ای از مردم، طبیعتِ نیک یا بدی داشته باشند و بر حسب طبیعت خود، انبیاء را پیروی کنند یا نکنند، پس درباره بسیاری از افراد که مدّتی پیرو مکتب پیامبران بوده و سپس مرتدّ می‌شوند و گاهی چند بار از ایمان به کفر رفته و باز می‌آیند! چه باید گفت؟ بنابر نظر سیره‌نویسِ بی‌نام و نشان! باید معتقد بود که طبیعت و ذات آنان هر بار از ریشه دگرگون گشته و فطرت و سرشت تازه‌ای در آنها آفریده شده است! یا مغز و ذهن جدیدی در ایشان پدید آمده است! با اینکه می‌دانیم چنین سخن باطلی را هیچ عاقلی نمی‌پذیرد. بیاد داریم که نویسنده ۲۳ سال پیش از این نوشته بود: «آیا ارسال رسل برای این است که این طبایع را تغییر دهد؟ مگر با موعظه ممکن است سیاه‌پوستی را سفید کرد تا بتوان طبع مایل به شر را مبدّل به طبع مایل به خیر ساخت؟» [۲۶۶]. اینک از سیره‌نویس نو درآمد! می‌پرسیم درباره کسی که چند بار در زندگی به ایمان و نیکی روی آورده و سپس کفر و شرّ را برگزیده است (یا بالعکس) چه می‌گویی؟ بنابر قول گذشته‌ات این شخص باید چون سیاه‌پوستی باشد که از راه موعظه‌رنگ عوض کرده! و سپید شده و باز سیاه گشته و دوباره سپید شده است...! آیا این امر محال نیست؟! فأین تذهبون؟!.

دوّم آنکه: می‌پذیریم همه طبایع چنانکه نویسنده ۲۳ سال می‌گوید، برابر و یکسان نیست و استعداد خیر و شرّ به طور متساوی در نهاد همگان نهاده نشده است، ولی در این صورت هیچ دلیلی بر این ادّعا نداریم که مردم از اصلاح عقیده و عمل خویش بکلّی ناتوانند! و تعلیم و تربیت در آنها به هیچ وجه مؤثّر نیست! زیرا اختلاف طبایع حدّ اکثر این امر را اثبات می‌کند که برخی از افراد، بیشتر تحت تاثیر آموزش و پرورش قرار می‌گیرند و برخی کم‌تر تعلیم و تربیت می‌پذیرند و البتّه کسی که از استعداد بیشتری برخوردار است، مسؤلیت بالاتری را نیز به عهده خواهد داشت و به این ترتیب، نابرابری، استعدادها جبران می‌شود و به قول معروف: «هر که بامش بیش، برفش بیشتر»! پس، این نتیجه نادرست که: عموم مردم به دلیل نابرابربودن طبایع خود نمی‌توانند از تعالیم پیامبران بهره‌مند شوند، مبنای معقول و پایۀ صحیحی ندارد.

سوّم آنکه: هرچند افراد بشر در طبایع خود متفاوتند ولی دعوت پیامبران دائر بر پذیرفتن وجود خداوند و عالم پاداش و کیفر، و ترک ستم و دروغ و قتل و فساد و انجام اعمال نیک، با پست‌ترین طبیعت‌ها ناسازگاری ندارد و از اینرو دیانت، هم در اقوام وحشی راه یافته و هم در ملل متمدّن نفوذ کرده است.

چهارم آنکه: روانشناسی جدید و علوم تربیتی، تئوری «جانی بالفطرة»! و «مفسد بالذّات»! را ردّ می‌کند و ادّعای پیامبران نیز همین بوده که هیچکس ذاتاً معاند و دزد و قاتل و بدکار آفریده نشده است.

پنجم آنکه: فرض می‌کنیم به قول نویسندۀ بی‌نام و نشان! گروهی از مردم ذاتاً کافرکیش و شرور آفریده شده‌اند و دعوت انبیاء در آنها مؤثّر نیست! امّا بسیاری از مردم نیز مستعدّ قبول دعوت حقّ هستند و تربیت اخلاقی پیامبران را می‌پذیرند لذا نمی‌توان بعثت انبیاء را عبث و بی‌اثر شمرد و آن را با مشیّت خداوند منافی دانست زیرا فرض آنست که خداوند در دسته اخیر استعداد رشد معنوی و تکامل اخلاقی نهاده پس اگر لوازم آنرا که ارشاد و تربیت پیامبران باشد فراهم نفرماید، استعدادهای ایشان تباه می‌شود و قابلیّت تکامل و تقرّب به خداوند در آنان ضایع می‌گردد و این امر، موجب نقض غرض است و بر حکیم روا نیست.

[۲۳٩] برخی از معاصران ما که با مذاق «مادّه‌گرایی» به سراغ قدما می‌روند واز احوال ایشان بحث می‌کنند، همه را به کیش خود می‌پندارند! و از جمله رازی را در شمار «مادّه‌گرایان مکانیستی» معرّفی کرده‌اند!! (کتاب حلّاج، اثر علی میرفطروس، چاپ چهارم، صفح ۱۰۲) با اینکه در تاله و خداپرستی رازی تردید نیست و در آثار او این معنی مکرّر آمده است و هر نوع تاویل و توجیهی در این باره در حکم «اجتهاد در مقابل نصّ» خواهد بود! رازی کسی است که در «سیرة الفلسفیّة» می‌گوید: «آدمی از باب تشبّه به خداوند که رحیم و عادل است باید نسبت به خلق و به خود عادل و رحیم باشد» و نیز می‌گوید: «چون فلسفه عبارت است از تشبّه به خدایبه قدر طاقت انسان و خدای ما عالم و مبرّی از جهل و عادل و دور از ظلم و جور است ما هم باید در این صفات بدو تشبّه جوییم» (تاریخ علم عقلی در تمدّن اسلامی، تالیف دکتر ذبیح‌ الله صفا، صفحه ۱٧۴) چنین فردی را چگونه می‌توان از «مادّه‌گرایان مکانیستی» به شمار آورد؟!. [۲۴۰] به کتاب. [۲۴۱] أعلام النّبوّبة، چاپ تهران، صفحه ٧۰. [۲۴۲] انجیل متّی، باب ۵. [۲۴۳] و این سخن، بنابر آن است که کلمات انجیل را در این باره «مُحرًف» نشماریم. امّا اگر آنها را تحریف شده دانستیم، در آن صورت، محمّد بن زکریا برای اثبات ادّعای خود، هیچ مأخذ و مدرکی نخواهد داشت. [۲۴۴] «آنان که گفتند خدا همان مسیح پسر مریم است بی‌شک کافر شدند و مسیح خود گفت ای فرزندان اسرائیل خدا را بندگی کنید که صاحب اختیار من و شما است و هر کس به خدا شرک آورد خداوند بهشت را بر او ممنوع داشته و جایگاه وی آتش است و ستمگران را یاورانی نیست». [۲۴۵] «مقاییس اللّغة»، چاپ مصر، الجزء الثالث، صفحه ۱۰ - البته «ابن فارس» اضافه می‌کند کلمه «زعم» اگر با «باء» همراه شود در معنای تکفّل می‌آید، زعم بالشی: إذا کفل به، ولی در عبارت رازی به این شکل به کار نرفته است و بر صورت نخستین است. [۲۴۶] الفصول والغایات، چاپ مصر، صفحه ۴٩٧. [۲۴٧] الفصول والغایات، صفحه ۲۲۶. [۲۴۸] الفصول والغایات، صفحه ٩۶. [۲۴٩] قضواء نام شتر پیامبر بوده، در آثار آمده است: «دخل رسول اللهج یوم فتح مکة علی ناقته القصواء» (الوفا باحوال الـمصطفی، تالیف عبدالرّحمان بن جوزی، چاپ مصر، صفحه ۵٧۶) یعنی: «پیامبر روز فتح مکّه سوار بر ماده شترش قصواء، به مکّه وارد شد». [۲۵۰] الفصول والغایات، صفحه ٩۶. [۲۵۱] یکی از ماتریالیست‌های روزگار ما چند بیتی از این «مفتریات»! رادر کتاب خود گرد آورده تا اثبات کند که «معرّی» نیز مانند او به کلّی منکر خدا بوده است! امّا آخرین ابیات «ابوالعلاء» را با چنین مطلعی نقل می‌نماید: یا رب أخرجنی إلی دار الرضی عجلا فهذا عالم منکوس! سپس شعر ابوالعلاء» را خود بدین صورت ترجمه می‌کند: ایزدا ما را بدنیا سعادتها رسان زودتر، زیرا که این دنیاست پر از ناکسی! (برخی بررسی‌ها درباره جهان‌بینی‌ها ... نوشته احسان طبری، چاپ تهران، صفحه ۱۴٧). هرچند مترجم توده‌ای! از فهم شعر عرب مهجور است چرا که «ابوالعلاء» در جمله: «اخرجنی إلی دار الرّضی» از خدایش تقاضا دارد که او را از این جهان بیرون بَرَد و به سرای دیگر که رضایت تمام در آنجا تحقّق می‌پذیرد برساند، نه آنکه آرزوی رسیدن کامرواییهای دنیا را داشته باشد! به ویژه که «ابوالعلاء» در مصراع اخیر دنیا را (عالمُ منکوسُ) یعنی: «جهانی واژگونه»! وصف کرده، پس چگونه طالب دنیا بوده است؟! امّا به هر حال همین شعر بر مترجم ناشی! حجّت است چرا که ابوالعلاء رضایت یا سعادت را هر چه باشد از «خدا» درخواست نموده پس او را از جمله «رفقا»!! نتوان به شمار آورد و مُنکر الوهیّت نباید دانست. [۲۵۲] به مقدّمه کتاب «آمرزش» ترجمه آقای «عبدالمحمّد آیتی»، صفحه ۱۸ نگاه کنید. [۲۵۳] عبارت ۲۳ سال درهم و نامنظّم است و باید بدین صورت تنظیم شود: «و ایشان آنچه را که علمای کلام در اثبات نبوّت عامّه می‌آورند، نارسا و ناسازگار با منطق می‌دانند»!. [۲۵۴] مقصود ما از «مختار» کسی است که فعل و ترک کار، برای وی ممکن باشد و عامل خارجی یا درونی، اراده او را (که لازم است معطوف به هشیاری باشد) در عمل سلب نکند و غیر از این معنای محصّلی برای اختیار نمی‌شناسیم و به خیالبافی‌های برخی از اهل علم عقیده نداریم. [۲۵۵] آیات شریفه قرآن در این باره بسیارند چون: ﴿إِنَّمَآ أَنتَ مُذَكِّرٞ ٢١ لَّسۡتَ عَلَيۡهِم بِمُصَيۡطِرٍ ٢٢[الغاشیة: ۲۱-۲۲]. یعنی: «تو فقط یادآوری می‌کنی و بر ایشان سلطه نداری» و نیز: ﴿وَمَآ أَنتَ عَلَيۡهِم بِجَبَّارٖۖ فَذَكِّرۡ بِٱلۡقُرۡءَانِ مَن يَخَافُ وَعِيدِ[ق: ۴۵]. یعنی: «تو بر آنها مسلّط نیستی پس هر کس را که از اعلام خطر من می‌ترسد به این قرآن پند ده». و نیز ﴿أَفَأَنتَ تُكۡرِهُ ٱلنَّاسَ حَتَّىٰ يَكُونُواْ مُؤۡمِنِينَ[یونس: ٩٩]. یعنی: «آیا تو می‌خواهی مردم را مجبور کنی تا ایمان آورند»؟! و این استفهام انکاری است یعنی در اندیشه مباش تا مردمان از این راه به ایمان آیند. [۲۵۶] در قرآن مجید، چهل و نه بار از واژه عقل با الفاظ: «عقلوه، تعقلون، نعقل، یعقلها، یعقلون» و شانزده بار با ذکر: «أولی الألباب، أولو الألباب» و یکبار با تعبیر «أولوابقیّة» و یکبار با ذکر «أولی النّهی» از اهمیّت و اعتبار و حجّیت عقل سخن به میان آمده است و اگر معانی ااری قرآن را نیز در این باره به شمار آوریم رقم مزبور بیش از این خواهد بود. [۲۵٧] صفحه ۳۱ و ۳۲ کتاب. [۲۵۸] البته قانونگذار (بمعنای واضع قانون) درست است!. [۲۵٩] حفظ نماز با خشوع در نماز (که ذکرش در دوّمین آیه گذشت) تفاوت دارد. حفظ نماز مستلزم رعایت اوقات و آداب آن است و خشوع در نماز با توجّه روحانی و استغراق باطنی پیوند دارد. [۲۶۰] صفحه ۳۲ و ۳۳ کتاب. [۲۶۱] چه بسا کسی که بر گفتار درستی عیب می‌نهد و بلای او در کج‌فهمی، بیماری خرد است! [۲۶۲] نهج ‌البلاغة، بخش سوّم، حکمت شماره ٩۳. [۲۶۳] بیت مذکور، از مولوی است. [۲۶۴] صفحه ۳۳ کتاب. [۲۶۵] صفحه ۳۳ کتاب. [۲۶۶] صفحه ۳۲ کتاب.