خیانت در گزارش تاریخ - جلد اول

راه‌حلّ مسأله نبوّت!!

راه‌حلّ مسأله نبوّت!!

باری، سیره‌نویس ناشی! از نفی «حدوث عالم» طرفی نمی‌بندد و انکار وجود خداوند با این همه آیات حکمت و تدبیر که در طبیعت مشاهده می‌شود جز به رسوایی او نمی‌انجامد، البتّه قصد وی از تمام این کجرویها آن است که زیربنای «نبوّت» یعنی اعتقاد به مبدأ عالم را انکار کند تا جایی برای مسائل بعدی باقی نماند! پس رسالت انبیاء،خاری در برابر أهواء نفسانی اوست. بنابراین در صدد برمی‌آید که پس از پیمودن راه گذشته طریق دیگری را در قبال این موضوع پیش گیرد و مسأله نبوّت را بگونه‌ای دلخواه «تفسیر»! کند و به اصطلاح علمای اسلام، از طریق «نقض» به شیوه «حلّ» روی آورد! اینک ببینیم تا در آستانۀ حلّ این مساله، مانند گذشته چه هنرنماییهایی از خود نشان می‌دهد!.

نویسنده، برای تحلیل علمی!! موضوع نبوّت، مقدّماتی را مطرح می‌سازد که هر کدام در خور ملاحظه! و مایه تعجّب! است:

اوّلاً اعتراف می‌کند که دیانت در کلّیّه اقوام بشری نافذ و جاری بوده و همه جا، آثاری از مصلحان و پیامبران به جای مانده است.

ثانیاً اعتراض می‌نماید که مسیحیان گمان دارند دلیل حقّانیّت حضرت مسیح÷، معجزات اوست امّا پیامبر اسلامجفاقد این مزیّت بوده است! با اینکه نه مسیح و نه پیامبر اسلام، هیچ یک معجزه ای نداشته‌اند!.

ثالثاً پیشنهاد می‌کند که حقّ بود پیامبران به جای قدرتِ اعجاز، نیروی تصرّف در طبایع مردم را در اختیار داشته و به کار می‌بردند!.

رابعاً به حلّ نبوت می‌رسد و با نیروی «پرش فکر»! این گره را می‌گشاید!! و سپس فرآورده تحقیق! خود را با احوال پیامبر اکرم اسلامجتطبیق می‌دهد!.

پس بر ما است که در پی این سیره‌نویس مبتکر! روان شویم و ببینیم چه طُرفه‌هایی از حکمت!! در طیّ این مباحث به میان آورده است.

امّا درباره موضوع نخست می‌نویسد:

«در این گیرودار یک امر غیر قابل انکار باقی می‌ماند آنهم برای ما ساکنان کره زمین و آن اینست که آدمیان نمی‌خواهند در ردیف سایر جانوران کره زمین باشند. چون اندیشه دارند، از دورترین زمانی که حافظه بشر به خاطر دارد قایل به مؤثری در عالم بوده پیوسته پنداشته‌اند وجودی این دستگاه را بکار انداخته و در خیر و شر مؤثر بوده است. مبنای این عقیده هرچه باشد خواه اندیشه، خواه غرور و خودپسندی و متمایزبودن از سایر حیوانات، بشر را به ایجاد دیانات برانگیخته است»! [۲٩۰].

در اینجا با آنکه سیره‌نویس تازه! اعتراف می‌کند که آدمی از دورترین دوران‌های تاریخ تاکنون، خداپرست بوده است ولی تردید نشان می‌دهد که مبنای این عقیده چه می‌توانسته باشد؟! آنگاه حلّ مشکل را در این می‌بیند که علاوه بر قدرت اندیشه، غرور و خودپسندی آدمیان را در پدیدآمدن این عقیده مؤثّر شمارد! غافل از آنکه خودپسندی موجب می‌شود تا آدمی، مقامی والاتر از خود را در جهان نبیند و در برابر او به خضوع و بندگی نیفتد! پس خودپسندی، مبنای الحاد و خدانشناسی می‌گردد نه انگیزه خداشناسی! حقّاً که تحلیل‌های روحی سیره‌نویس! گوی سبقت از همه روانکاوان عالَم ربوده است!.

اگر مقصود از غرور و خودپسندی انسان، آن باشد که آدمی می‌خواسته تمایز فکری خویش را به حیوانات نشان دهد! مگر نه آنکه این تمایز در نیرنگ‌هایی که انسان برای شکار حیوانات بکار می‌بُرد آشکار می‌شد؟ پس دیگر چه نیازی بود تا آدمی به خداپرستی روی آورد؟

و اگر مقصود از غرور انسان آن است که آدمی با خود اندیشید که نباید چون حیوانات، تنها به «خورد و خواب و خشم و شهوت» پردازد بلکه باید درآمد و رفت خود به این جهان و از این جهان، تفکّر کند و مبدأ هستی خویش و دیگران را بشناسدو این امر را «غرور» نامیدن به لحاظ معنی نادرست است! زیرا «غرور» در لغت به معنای «فریب» آمده و این چگونه فریبی است که انسان خود را مطلقاً محصور در غرائز حیوانی نداند و نیروی فکر را نیز در خویشتن به حساب آوَرَد و به کنجکاوی از مبدا وجود خود پردازد؟! ظاهراً مردم «نامغرور» به نظر سیره‌نویس جدید! کسانی هستند که چون گاوان و خران! زندگی را بسر برند و جز بکاربردن غریزه، هدف و غایتی نشناسند!! آیا انصافاً چنین مردمی را فریب خورده باید شمرد؟ یا متفکّران و خداشناسان را گرفتار غرور باید دانست؟!.

برای گریز از خودپسندی روا نیست که آدمی، حقیقت وجود خویش را انکار کند و با نیروی ارزنده‌ای که در نهاد او گذاشته شده دشمنی ورزد زیرا غرور و فریب در آنجا ظهور می‌کند که آدمی بیش از آنچه ارزش دارد خویشتن را به حساب آورد! یا کم‌تر از آنچه هست بر خود ارج نهد! بنابر این راه فرار از خودپسندی را در «واقع‌بینی» باید جست، همانگونه که غرور را در «خود محوری» و دیگران را به حساب‌ نیاوردن باید یافت، نه در خودشناسی و قدر خویش را دانستن!.

پس آنچه بشر را به خداشناسی و دینداری فراخوانده، «تفکّر و کنجکاوی از علل حوادث» بوده است (نه خودپسندی) هر چند به نظر من اگر انبیاء÷بشر را به‌سوی خدا و دینداری دعوت نمی‌کردند هرگز دیانت بدین وسعت درمیان اقوام گوناگون شیوع نمی‌یافت و لذا خداپرستی نعمتی است که از پیامبران به دیگران رسیده و نه مولود غرور است و نه زادۀ تفکّر محض!.

در اینجا مناسب می‌دا‌نم از اتهامی که در همین زمینه، برخی از ملحدان روزگار ما -چون برتراند راسل- به میان آورده‌اند به کوتاهی، سخنی بگویم، «راسل» در کتاب «چرا مسیحی نیستم»؟ می‌نویسد:

«نقطه‌نظر من درباره مذهب، همانند نظر لوکرس Lucrece است، به عقیده من سرچشمه مذهب ترس است» [۲٩۱].

اینک ببینیم که از دیدگاه «راسل» آنچه این ترس را می‌زداید چیست؟ می‌نویسد: «دانش می‌تواند در غلبه بر این خوف که بشریّت ابلهانه چندین نسل تسلیم آن بوده بما کمک کند» [۲٩۲].

از مجموع این دو گفتار نتیجه می‌گیریم که به نظر «برتراندراسل» مبدا پیدایش مذهب، دو عامل «ترس و جهل» بوده‌اند که با از میان‌ بردن عامل اخیر، اوّلی نیز از بین می‌رود.

پیش از هر چیز جا دارد تا از این لُردزندیق انگلیسی پرسیده شود: آیا پرفسور آلبرت اینشتاین که تو در کتاب «مفهوم نسبیّت اینشتاین و نتایج فلسفی آن» خود را سرفراز به تفسیر آراء او می‌شماری از روی جهل به خدا ایمان آورده است؟! و تو که خدا را انکار کرده‌ای با قوانین فیزیک و جهان طبیعت آشناتر از او هستی؟! و عالمانه‌ دیانت را نفی می‌کنی؟! مگر «اینشتاین» نگفته است:

«مطالعاتی که از جنبه مذهبی برای درک حقایق جهان شده است نیرومندترین و شریف‌ترین شاه فنر تحقیق و تتبّع علمی است» [۲٩۳].

مگر «آلبرت اینشتاین» صریحاً به وجود خداوند اعتراف ننموده و نمی‌گوید:

«مذهب من تکریم جوهر اعلای بی‌حدّ و انتهائی است که در هر جزئی‌ترین چیزی که ما با عقل ناچیز و ضعیف خود درک می‌کنیم تجلّی می‌کند. آنچه من از خدا تصوّر می‌کنم همین علم یقین به وجود یک نیروی عاقله بالاتر از خیال و قیاس و گمان و وَهْم است که در دنیای بیرون از فهم ما مشهود است» [۲٩۴].

آری، اگر دانشمندان علوم از اغراض و هواهای نفسانی برکنار باشند، خدا را به مراتب بهتر از دیگران خواهند شناخت نه آنکه «دانش» حجاب معرفت خداوند باشد و موجبات بدبینی نسبت به دیانت (به معنای صحیح آن) را فراهم آورد.

امّا مقصود از اینکه: ترس و جهل، سرچشمه مذهب بوده‌اند چیست؟ «راسل» مانند طرفداران مارکس، می‌خواهد بگوید که آدمی چون از عوامل طبیعی (مانند طوفان و باران و رعد و برق و غیره) بیم داشته و از علل پیدایش آنها آگاه نبوده، به خدا و دین متوسّل شده است! و ما از این ملحدان می‌پرسیم که:

اوّلاً چرا انسانِ ترسان همین عوامل طبیعی را به خدایی نپذیرفت و برای آنها آفریننده و فرماندهی قبول کرد؟

ثانیاً پس از اینکه چندین بار، باران بارید و رعد غُرّید و برق درخشید ... و نژاد آدمی برقرار ماند! چرا ترس انسان اوّلیّه، کاهش نیافت و به تدریج خدا و دیانت را فراموش نکرد؟

ثالثاً چرا پس از ترقّی علوم و کشف علل رویدادهایِ ترساننده، خداشناسی و دینداری مضمحلّ نگردید؟!.

رابعاً چرا ذات انسان چنان سرشته شده که چون از برخی عوامل طبیعی بترسد، به نیرویی غیبی و بیرون از طبیعت پناه می‌برد و به عوامل دیگر طبیعت پناهنده نمی‌شود؟ آیا همین نظریّه، اعلام نمی‌دارد که آدمی به طور طبیعی، دیندار و خداپرست است؟!.

درباره این بحث به همین اندازه اکتفا می‌کنیم و به سخن نویسنده ۲۳ سال باز می‌گردیم، وی گفتار پیشین خود را بدین صورت دنبال می‌کند:

«در ابتدائی‌ترین و وحشی‌ترین طوایف انسانی، دیانت بوده و هست تا برسد به مترقّی‌ترین و فاضل‌ترین اقوام، نهایت در اقوام اولی یا اقوام وحشی کنونی این معتقدات آلوده به اوهام وخرافات است و در ملل راقیه در پرتو فکر دانشمندان و بزرگان اندیشه دیانت به صورت تعالیم اخلاقی و نظامات اجتماعی درآمده است که بالمآل آنها را از حال توحّش درآورده و به ایجاد نظم و عدالت و آسایش زندگانی رهبری کرده است. این تحوّل و سیر بطرف خوبی مرهون بزرگانی است که گاهی به اسم فیلسوف، گاهی بنام مصلح، و گاهی بنام قانونگزار(!!) و گاهی بعنوان پیغمبر ظاهر شده‌اند حمورابی، کنفوسیوس، بودا، زردشت، سقراط، افلاطون ... در اقوام سامی پیوسته مصلحان بصورت پیغمبر درآمده‌اند، یعنی خود را مبعوث از طرف خداوند گفته‌اند. موسی به کوه طور رفته الواح نازل کرده و قوانین در اصلاح شؤون بنی‌اسرائیل وضع کرده است. عیسی یهود را سرگرم اوهام و خرافات یافته پس قد برافراشته و به تعالیم اخلاقی پرداخته و خداوند را بصورت پدری مشفق و خیرخواه معرّفی کرده یا خود، خویشتن را پسر آن پدرآسمانی خوانده است و یا حواریّون چنین عنوانی به وی داده‌اند و یا انجیل‌های چهارگانه، صورت مشوش و مبسوطی است از گفته‌های مجمل او. در آخر قرن ششم میلادی مردی بنام محمد در حجاز قیام کرده و ندای اصلاح در داده است». (صفحه ۳۵ کتاب).

این سخنان از چند جهت مورد ایراد است و ما برای آنکه هر چه زودتر به موضوع اصلی برسیم به گونه‌ای فشرده برخی از ایرادهای مزبور را باز می‌گوییم:

اوّل آنکه گوید: «این تحوّل و سیر بطرف خوبی مرهون بزرگانی است که گاهی باسم فیلسوف و گاهی بنام مصلح ... و گاهی بعنوان پیغمبر ظاهر شده‌اند».

در اینجا اعتراف شده که فیلسوفان و مصلحان و پیامبران، جامعه بشری را به‌سوی نیکی حرکت داده‌اند، با اینکه پیش از این، ظهور انبیاء را بی‌فایده و عبث تلقّی کرده بود و عقیده داشت که اندرزها و هدایت آنان در گمراهان اثر نمی‌کند و با آن شاعر هم‌عقیده بود که گوید: گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد! دیگر آنکه می‌نویسد: «در اقوام سامی پیوسته مصلحان بصورت پیغمبر درآمده‌اند»!. این نیز خطا است چرا که درمیان اقوام سامی شخصیّت‌های برجسته و ممتاز، تنها به عنوان پیامبر ظهور نکرده‌اند بلکه کسانی از «کندی» تا «شیخ محمّد عبده»، به عنوان فیلسوف و مصلح نیز ظاهر شده‌اند چنانکه در اقوام غیرسامی و آریایی افرادی چون «زرتشت» و غیره به عنوان پیامبر ظهور کرده‌اند.

دیگر آنکه می‌نویسد: «موسی به کوه طور رفته الواح نازل کرده و قوانین در اصلاح شئون بنی‌اسرائیل وضع کرده است»! در این عبارت، وضع قوانین را به موسی÷نسبت می‌دهد (نه به خداوند) چنانکه تعالیم عموم پیامبران را نیز «خودساخته» می‌پندارد! و اساساً پیامبران را در ردیف فیلسوفان و مصلحان و قانونگذاران می‌آورد و همپایه با ایشان می‌انگارد! با اینکه پیامبران از جهات گوناگون با دیگران تفاوتِ جوهری! دارند:

نخست آنکه: فلاسفه و قانونگذاران در محیط‌های متمدّن ظهور کرده و از دانش دیگران سود جسته‌اند و آموزگاران و استادان در تحریک نبوغ آنها تاثیر فراوان داشته‌اند امّا انبیاء به مکتب و مدرسه نرفتند و تحت تاثیر استادان قرار نرگفتند به ویژه پیامبر بزرگوار اسلامجکه در تاریخ حیاتش روشن است و این چیزی است که خود نویسنده بدان اعتراف نموده و در صفحه ٩۲ می‌نویسد: «بعضی از محقّقان، منکر بیسوادی حضرت محمّدند و کلمه «أمّی» را بمعنی عرب‌های غیراهل کتاب می‌گویند [۲٩۵]. در قرآن نیز بدین معنی آمده است: ﴿هُوَ ٱلَّذِي بَعَثَ فِي ٱلۡأُمِّيِّ‍ۧنَ رَسُولٗ[الجمعة: ۲]. ولی تواتر و اجماع و قرائن عدیده حاکی است که حضرت، قادر به نوشتن نبوده است و شاید این اواخر می‌توانست پاره‌ای کلمات را بخواند. علاوه بر امارات روشن و خدشه‌ناپذیر، در قرآن نیز اشاره [۲٩۶]بدین مطلب هست:

﴿وَمَا كُنتَ تَتۡلُواْ مِن قَبۡلِهِۦ مِن كِتَٰبٖ وَلَا تَخُطُّهُۥ بِيَمِينِكَ[العنکبوت: ۴۸].

«قبل از نزول قرآن، تو نه کتابی می‌توانستی خواند و نه می‌توانستی بنویسی»».

همچنین سیره‌نویس در سرآغاز فصل «محمّد بشر است» از مولوی این بیت را به رسم تأیید می‌آورد که:

انبیا عامی بُدندی گرنه از الطاف خویش
بر مسِ هستیِ آنان کیمیا می‌ریختی

و این معنی نیز در حکم اعترافی است بر درستی آنچه که گفتیم: پیامبران مردم عامی به شمار می‌آمدند و از درس و بحثِ خواص و تعلیم و تادیب استادان، برکنار بودند.

دوّم آنکه: پیامبران، یکدیگر را نفی نکردند و به مخالفت با هم برنخاستند بلکه هر کدام دیگری را تصدیق نمودند ولی فلاسفه و مصلحان و دانشوران در ردّ و نفی یکدیگر بسیار کوشیدند، بدانگونه که ارسطو با استادش افلاطون، روی مخالفت نشان داد!.

سوّم آنکه: انبیاء عقاید خود را درباره جهان هستی و فرجام‌ آفرینش و فلسفه وجود، هیچگاه تغییر ندادند امّا نظر فلاسفه و دانشمندان و مصلحان در این باره تغییر و تفاوت بسیار یافت.

چهارم آنکه، پیامبران پس از بعثت «حالات غیرعادی» داشتند و این احوال، منشاء دعوت و مؤیّد حرکت آنان بود ولی فیلسوفان و مصلحان و قانونگذاران اگر آرامش درون را از دست می‌دادند و دچار احوالی غیرعادی می‌شدند، این امر مانع فعّالیّت آنها می‌گشت! و از اینرو احوال غیرعادی ایشان از «خستگی‌های عصبی و اختلالات روحی» آنها حکایت می‌کند و احوال پیامبران به «وحی روحانی و الهامات معنوی» آنان باز می‌گردد.

پنجم آنکه: پیامبران به نیروی الهام، از حوادث آینده به درستی خبر دادند و پیشگویی‌های صادقانه کردند چنانکه کتب و آثار ایشان بر این معنی گواه است ولی فیلسوفان و قانونگذاران و دانشوران از این نعمت محرومند.

ششم آنکه: پیامبران به «امدادهای غیرعادی» و تأییدات روحی از دیگران ممتاز بودند چنانکه نویسنده بیست و سه سال خود به این حقیقت اعتراف می‌کند آنجا که می‌نویسد: «امّا باید انصاف داد که این امر از شأن حضرت محمد نمی‌کاهد. که مردی اُمّی، پرورش یافته در محیطی آلوده به اوهام و خرافات، در محیطی که فسق و ستم رایج است و ضابطه‌ای جز زور و قساوت وجود ندارد به نشر ملکات فاضله برخیزد و مردم را از شرک و تباهی نهی کند و پیوسته برای آنها از اقوام گذشته سخن گوید، نشانه نبوغ فطری و تاییدات روحی و صدای وجدان پاک و انسانی اوست»! [۲٩٧].

هفتم آنکه: ظهور انبیاء مقارن با معجزات فوق طبیعی بوده (که به زودی درباره آنها سخن خواهیم گفت) ولی برای فیلسوفان و قانونگذاران و مصلحان چنین حوادثی رخ نداده است.

هشتم آنکه: انبیاء از آنجا که همه معلومات و کرامات خود را از خدا و اثر فضل و منّت او می‌دانستند، هرگز برخود نبالیده و فخرفروشی نکرده‌اند و به قول قرآن مجید همواره ادّعای ایشان چنین بود که:

﴿إِن نَّحۡنُ إِلَّا بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَمُنُّ عَلَىٰ مَن يَشَآءُ مِنۡ عِبَادِهِۦۖ وَمَا كَانَ لَنَآ أَن نَّأۡتِيَكُم بِسُلۡطَٰنٍ إِلَّا بِإِذۡنِ ٱللَّهِۚ وَعَلَى ٱللَّهِ فَلۡيَتَوَكَّلِ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ[ابراهیم: ۱۱].

«ما جز بشری مانند شما نیستیم لیکن خداوند بر هر یک از بندگان خود که می‌خواهد منّت می‌نهد و نیز در توان ما نیست که دلیل (یعنی معجزه‌ای) برای شما بیاوریم مگر آنکه خدا فرمان و إذن دهد و مؤمنان باید بر خدا توکّل کنند».

امّا فلاسفه و مصلحان و قانونگذاران چه بسیار بر خود بالیده‌اند و درباره آثار خویش «ثناخوانی» کرده‌اند!.

نهم آنکه: پیامبران هیچگاه فیلسوفان و مصلحان و دیگران را پیروی نکردند و به آیین ایشان درنیامدند در صورتیکه اکثر فیلسوفان و مصلحان و دانشوران، دین پیامبران را پذیرا شدند و بر فرمان آنان گردن نهادند.

دهم آنکه: نوع تربیت و تأثیر پیامبران در امّت‌ها، با تأثیر فلاسفه و قانونگذاران در مردم تفاوت بسیار داشته است.

جز آنچه گفتیم تفاوت‌های دیگری نیز در میان این دو گروه وجود دارد که ذکر همه آنها سخن را به درازا می‌کشاند وما از آن صرفنظر می‌کنیم.

نویسنده بیست و سه سال سخنش را چنین ادامه می‌دهد:

«چه تفاوتی میان او (محمّد) و موسی و عیسی هست؟ متشرّعان ساده‌لوح، دلیل صدق نبوّت را معجزه قرار می‌دهند و از همین روی تاریخ‌نویسان اسلام صدها بلکه هزارها معجزه برای حضرت محمّد شرح می‌دهند. شگفت‌انگیزتر اینکه یک دانشمند مسیحی بنام حداد، کتابی تألیف کرده است بنام (القرآن الکتاب) که گواه وسعت دامنه تحقیقات و اطّلاعات اوست. او در این کتاب با شواهد عدیده قرآنی نشان داده‌است که از حضرت محمّد معجزه‌ای ظاهر نشده است و قرآن را نیز معجزه نمی‌داند، آنوقت در کمال ساده‌لوحی اعجاز را دلیل بر نبوّت آورده و استشهاد به معجزات موسی و عیسی می‌کند در حالیکه همه آن معجزات در میان اوهام و پندارها غیر قابل رؤیت است» [۲٩۸].

باید دانست آنچه نویسنده می‌گوید که: «متشرّعان ساده‌لوح، دلیل صدق نبوّت را معجزه قرار می‌دهند»!. اولاً: این سخن به گونه‌ای با خود نویسنده پیوند پیدا می‌کند! زیرا در صفحه ۶٧ از کتابش می‌نویسد: «... یک ایرانی .... از مرور به قرآن به شگفت می‌افتد که اثری از معجزه در آن نیست»! با توجّه به آنکه خود نویسنده هم ایرانی است باید گفت که مایه این شگفتی یعنی «انتظار معجزه» در وجودایشان نیز راه یافته و بنابراین کلاهی از نَمَدِ ساده‌لوحی برای جناب سیره‌نویس هم دوخته‌اند! ثانیاً دیگران که معجزه را دلیل بر صدق نبوّت می‌شمارند، عقیده آنان از مقدّمه‌ای خردپذیر و روشن بدست می‌آید زیرا ادّعای پیامبران مبتنی بر آنست که ایشان از سوی مبدئی مأموریت و رسالت یافته‌اند که چون بخواهد، آیات و حوادثی پدید می‌آورد که در قدرت هیچ بشری نیست. بنابراین بسیار طبیعی است که مردم انتظار داشته باشند تا مبداء عالم برای اثبات رسالت مأمورانِ خود، نمونه‌ای از آیات و معجزات مزبور را با ایشان قرین سازد و این کار در حکم آنستکه آفریدگار توانا با مُهر ویژه خویش، «معرّفی نامه» انبیاء را تصدیق کرده باشد تا هر شیّادی نتواند به دروغ خود را مأمور خدا و فرستاده حق معرّفی نماید. آیا داشتن چنین انتظاری از پیامبران، نشانه ساده‌لوحی است؟ یا ساده‌لوحی را در نداشتن چنین انتظاری باید یافت؟!.

امّا آنچه می‌نویسد که: «تاریخ‌نویسان اسلام صدها بلکه هزارها معجزه برای حضرت محمّد شرح می‌دهند» اوّلاً: باید از سیره‌نویس ناشی! پرسید که اگر شما حتّی یکی از هزاران روایت تاریخ‌نگاران را راست نمی‌شمارید پس چرا بر دیگر روایات این مورّخان اعتماد کرده‌اید و با بهره‌گیری از آنها به کتاب‌نویسی درباره زندگانی پیامبر اسلام دست زده‌اید؟! مگر می‌توان به آثار کسانی که هزاران دروغ در کتب خود ساخته و پرداخته‌اند اعتماد ورزید؟

ثانیاً: پژوهشگران و محقّقان تاریخ خوب می‌دانند که درمیان روایات تاریخی، راست و دروغ هر دو، وجود دارد و نه چنانست که هزاران روایت از معجزات پیامبر، همگی از ریشه دروغ باشد و نه آنست که هیچ دروغی درمیان آنها یافت نشود! و نه هزاران گزارشگر این روایات، همگان دروغگو بوده‌اند و نه همه به صدق و راستی شهره‌اند! این روایت‌ها مانند دیگر آثار، از راست و دروغ و قوی و ضعیف سهمی دارند و اهل تحقیق و کارشناسان تاریخ می‌توانند درباره آنها داوری کنند. چیزی که هست مجموعه این آثار به «تواترِ إجمالی» وقوع معجزه را در روزگار پیامبرجاثبات می‌کند اما تفصیل و تعیین هر کدام موکول به تحقیق اهل فن و خبرگان علم تاریخ می‌باشد و البته آنها نیز از جرح و تعدیل و توثیق و تضعیفِ اسناد تاریخی تا حدود بسیاری کوتاهی نکرده‌اند و شگفت آنجا است که نویسنده ۲۳ سال خود به این امر اعتراف نموده و در صفحه ۱۱۱ از کتابش می‌نویسد: «هر قدر فاصله زمانی و مکانی فزونی گرفته است حجم معجزات به شکل ناموّجهی بزرگ شده تا آنجا که بسیاری از علما و محقّقان اسلامی آنها را ناروا و غیر قابل قبول دانسته‌اند».

اما آنچه می‌نویسد: «یک دانشمند مسیحی بنام حداد، کتابی تألیف کرده است بنام (القرآن والکتاب) ... او در این کتاب با شواهد عدیده قرآنی نشان داده‌است که از حضرت محمد معجزه‌ای ظاهر نشده است»! داوری ما نسبت به رأی «حداد» و نیز عقیده سیره‌نویس نو درآمد! آنستکه هر دو به خطا رفته‌اند و به دلیل غرض‌ورزی، از درک معانی قرآن درباره معجزات پیامبر اسلام محجوب مانده‌اند چنانکه فرمود: ﴿وَإِذَا قَرَأۡتَ ٱلۡقُرۡءَانَ جَعَلۡنَا بَيۡنَكَ وَبَيۡنَ ٱلَّذِينَ لَا يُؤۡمِنُونَ بِٱلۡأٓخِرَةِ حِجَابٗا مَّسۡتُورٗا ٤٥[الإسراء: ۴۵].

«چون قرآن بخوانی میان تو و میان کسانی که به عالم آخرت ایمان نمی‌آورند حجابی نامحسوس [۲٩٩]مقرّر می‌دانیم».

بقول مولوی:

چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد

امّا خطای حداد از دو جهت است یکی آنکه پنداشته آیات قرآن دلالت دارند بر اینکه مشرکان مکّه از پیامبر اسلام معجزه‌ خواسته‌اند ولی به درخواست آنها پاسخ منفی داده شده است! و این درست نیست زیرا آیات مزبور نفی معجزه نمی‌نمایند بلکه بر اهمیّت اعجاز قرآن تکیه می‌کنند و وقوع معجزات دیگر را به آینده موکول می‌سازند چنانکه در قرآن کریم می‌خوانیم:

﴿وَيَقُولُونَ لَوۡلَآ أُنزِلَ عَلَيۡهِ ءَايَةٞ مِّن رَّبِّهِۦۖ فَقُلۡ إِنَّمَا ٱلۡغَيۡبُ لِلَّهِ فَٱنتَظِرُوٓاْ إِنِّي مَعَكُم مِّنَ ٱلۡمُنتَظِرِينَ ٢٠[یونس: ۲۰].

«و می‌گویند چرا نشانه‌ای (معجزه‌ای غیر از قرآن) از سوی خداوندش بر او نازل نشده است؟ پس آنانرا بگو که غیب (آینده) در اختیار خدا است بنابراین شما در انتظار باشید که من نیز با شما از منتظرانم (تا معجزه حق بیاید)».

آنگاه با اندک فاصله‌ای در همین سوره می‌خوانیم:

﴿وَمَا كَانَ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانُ أَن يُفۡتَرَىٰ مِن دُونِ ٱللَّهِ وَلَٰكِن تَصۡدِيقَ ٱلَّذِي بَيۡنَ يَدَيۡهِ وَتَفۡصِيلَ ٱلۡكِتَٰبِ لَا رَيۡبَ فِيهِ مِن رَّبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٣٧ أَمۡ يَقُولُونَ ٱفۡتَرَىٰهُۖ قُلۡ فَأۡتُواْ بِسُورَةٖ مِّثۡلِهِۦ وَٱدۡعُواْ مَنِ ٱسۡتَطَعۡتُم مِّن دُونِ ٱللَّهِ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ ٣٨ بَلۡ كَذَّبُواْ بِمَا لَمۡ يُحِيطُواْ بِعِلۡمِهِۦ وَلَمَّا يَأۡتِهِمۡ تَأۡوِيلُهُۥۚ كَذَٰلِكَ كَذَّبَ ٱلَّذِينَ مِن قَبۡلِهِمۡۖ فَٱنظُرۡ كَيۡفَ كَانَ عَٰقِبَةُ ٱلظَّٰلِمِينَ٣٩[یونس: ۳٧-۳٩].

«این قرآن دروغ‌پردازی‌هایی نیست که غیر خدا آنرا ساخته باشد لیکن تصدیق چیزهاییست که پیش از آن بوده و توضیح مکتوب الهی است، تردید در آن نیست که از سوی خداوند جهانیان است. آیا گویند که او قرآن را بدروغ ساخته؟ بگو سوره‌ای همانند آن بیاورید و جز خدا هر کس را توانید (به یاری) خوانید اگر راستگویید. بلکه چیزی را دروغ شمرده‌اند که علم آنرا فراگیر نشده‌اند و تأویلش بدیشان نرسیده است پیشینیانِ آنها نیز بدینگونه تکذیب کردند پس بنگر که سرانجام ستمگران چگونه بود»؟.

چنانکه ملاحظه می‌شود پس از اینکه نزول «آیات تکوینی» به آینده موکول گشته بر اهمیّت و اعجاز «اعجار تشریعی» تأکید شده است.

خطای دیگر حداد در آنجا است که از سر تامل به سوره‌های نازل شده در مدینه ننگریسته تا پاسخِِ: ﴿فَٱنتَظِرُوٓاْ إِنِّي مَعَكُم مِّنَ ٱلۡمُنتَظِرِينَرا که در مکّه نزول یافته ضمن آنها بیابد و معجزات موعود را بشناسد. آری، در سوره‌های مَدَنی بنا بر وعده‌ای که در مکّه داده شده با آیاتی روبرو می‌شویم که از رویدادهای معجزه‌ آسا سخن می‌گویند و آثار تاریخی نیز بر وقوع آنها گواهی می‌دهند بعنوان نمونه از سوره انفال که درباره حوادث «غزوه بدر» سخن می‌گوید چنین استفاده می‌شود که پیامبر اسلامجدر جنگ بدر، مشتی خاک و سنگریزه از زمین برگرفت و به سوی دشمن مهاجم ریخت.

بلافاصله طوفان عظیمی به‌سوی مشرکان برخاست و خاک بر چشمان آنان رفت و مؤمنان بر آنها حمله‌ور شدند و سپاه ایشان را درهم شکستند و این آیه از قرآن کریم نزول یافت:

﴿فَلَمۡ تَقۡتُلُوهُمۡ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ قَتَلَهُمۡۚ وَمَا رَمَيۡتَ إِذۡ رَمَيۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ رَمَىٰ وَلِيُبۡلِيَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ مِنۡهُ بَلَآءً حَسَنًا[الأنفال: ۱٧].

«شما (مؤمنان) آنها را نکشتید بلکه خدا ایشان را کشت و تو (ای پیامبر) آن (طوفان خاک و شن) را به راه نیانداختی آندم که (مشتی سنگریزه بسوی دشمن) ریختی بلکه خدا آنرا افکند تا مؤمنان را از سوی خویش نعمت نیکویی (فتح و ظفر) دهد».

طبری در تفسیرش همین معنا را چنین گزارش می‌کند:

«لـما دنا القوم بعضهم من بعض أخذ رسول اللهجقبضة من تراب فرمی بها في وجوه القوم وقال: شاهت الوجوه! قدخلت في أعینهم کلهم وأقبل أصحاب رسول اللهجیقتلونهم و یأسرونهم وکانت هزیمتهم فی رمیة رسول الله وأنزل الله: ﴿ وَمَا رَمَيۡتَ إِذۡ رَمَيۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ رَمَىٰ... [الأنفال: ۱٧]» [۳۰۰].

یعنی: «چون آن قوم به یکدیگر نزدیک شدند، رسول خداجمشتی از خاک برگرفت و آنرا در روی ایشان بریخت و گفت: (زشت باد این چهره‌ها)! و آن خاک در چشمان همه آنان رفت و یاران پیامبرجروی بدیشان نهادند وگروهی را کشته و برخی را اسیر کردند و شکست آنان در اثر خاک افشاندن رسول خداجبود و خداوند این آیه را نازل فرمود: ﴿وَمَا رَمَيۡتَ إِذۡ رَمَيۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ رَمَىٰ».

و نیز واحدی در کتاب «أسباب النزول» پیرامون این آیه می‌نویسد:

«نزلت في رمی النبی علیه الصلوة والسلام القبضة من حصباء الوادی یوم بدر حین قال للمشرکین: شاهت الوجوه! ورماهم بتلك القبضة، فلم یبق عین مشرك إلا دخلها منه شیء» [۳۰۱].

یعنی: آیه در این باره فرود آمده که پیامبر علیه الصّلوه و السّلام مشتی از سنگریزۀ بیابان را در روز بَدْر برگرفت و مشرکان را گفت: شاهت الوجوه! (زشت باد این چهره‌ها)! و آن مشت (خاک و سنگریزه را) به سوی ایشان ریخت و هیچ چشمی از دیدگان مشرکان نماند مگر که چیزی از آن به درونش رفت»!.

مولوی از این حادثه چنین تعبیر می‌کند:

مارمیت إذ رمیت فتنه‌ای
صد هزاران خرمن اندر حفنه‌ای [۳۰۲]
آفتابی در یکی ذرّه نهان
ناگهان آن ذرّه بگشاید دهان
ذرّه ذرّه گردد أفلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین

دیگر از رویدادهای شگفت‌انگیز که در سُوَر مدنی ذکر آن رفته و در حقیقت «نصرت آسمانی» به شمار می‌آید، نزول فرشتگان در جنگ‌های صدر اسلام به یاری مسلمانان بوده است! چنانکه در سوره‌های آل عمران و أنفال و احزاب به تصریح آمده و در اینجا به ذکر نمونه‌هایی از سورۀ «أنفال» و «احزاب» بسنده می‌کنیم:

﴿إِذۡ تَسۡتَغِيثُونَ رَبَّكُمۡ فَٱسۡتَجَابَ لَكُمۡ أَنِّي مُمِدُّكُم بِأَلۡفٖ مِّنَ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةِ مُرۡدِفِينَ ٩ وَمَا جَعَلَهُ ٱللَّهُ إِلَّا بُشۡرَىٰ وَلِتَطۡمَئِنَّ بِهِۦ قُلُوبُكُمۡۚ وَمَا ٱلنَّصۡرُ إِلَّا مِنۡ عِندِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ١٠ إِذۡ يُغَشِّيكُمُ ٱلنُّعَاسَ أَمَنَةٗ مِّنۡهُ وَيُنَزِّلُ عَلَيۡكُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗ لِّيُطَهِّرَكُم بِهِۦ وَيُذۡهِبَ عَنكُمۡ رِجۡزَ ٱلشَّيۡطَٰنِ وَلِيَرۡبِطَ عَلَىٰ قُلُوبِكُمۡ وَيُثَبِّتَ بِهِ ٱلۡأَقۡدَامَ ١١ إِذۡ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى ٱلۡمَلَٰٓئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمۡ فَثَبِّتُواْ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْۚ سَأُلۡقِي فِي قُلُوبِ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ٱلرُّعۡبَ فَٱضۡرِبُواْ فَوۡقَ ٱلۡأَعۡنَاقِ وَٱضۡرِبُواْ مِنۡهُمۡ كُلَّ بَنَانٖ ١٢[الأنفال: ٩-۱۲].

«هنگامی را به یاد آورید که از خدای خویش یاری می‌خواستید و او دعوت شما را پذیرفت، همانا من به هزار فرشته پیاپی شما را یاری می‌کنم. و خدا آن (نصرت آسمانی) را جز برای نوید به شما مقرّر نداشت و تا آنکه دلهایتان به إمداد الهی آرام و استوار شود و (بدانید که) آن یاری جز از سوی خدا نبود، همانا خداوند (بر هر کس) چیره و (در هر کار) فرزانه است ... و آن هنگام را به یاد آر که خداوندت به فرشتگان وحی نمود که من پشتیبان شما هستم، پس مؤمنان را استوار دارید. ترس را در دلهای کافران خواهم افکند. پس گردنهای آنانرا از بالا بزنید و تمام انگشتانشان را قطع کنید».

همچنین سوره شریفه «احزاب» می‌خوانیم:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱذۡكُرُواْ نِعۡمَةَ ٱللَّهِ عَلَيۡكُمۡ إِذۡ جَآءَتۡكُمۡ جُنُودٞ فَأَرۡسَلۡنَا عَلَيۡهِمۡ رِيحٗا وَجُنُودٗا لَّمۡ تَرَوۡهَاۚ وَكَانَ ٱللَّهُ بِمَا تَعۡمَلُونَ بَصِيرًا ٩[الأحزاب: ٩].

«ای کسانی که ایمان آورده‌اید نعمت خدای را بر خود به یاد آرید در آن هنگام که سپاهیانی بر شما یورش آوردند و ما تُندبادی و سپاهیانی که ندیدند بر آنان فرستادیم و خدا به هرچه می‌کنید بینا است».

چنانکه ملاحظه می‌شود قرآن مجید به ظهور پدیده‌های غیرعادی و معجزه‌آسا در تایید نهضت پیامبر اسلامجگواهی می‌دهد تا آنجا که تصریح می‌نماید فرشتگان فرمان یافتند سر و پنجه مشرکان را از بدن و دست‌ها جدا کنند و اگر چنین رویدادهایی در روزگار پیامبر رخ نداده بود، یاران آنحضرت به تردید و پرسش می‌افتادند و دشمنان پیامبر از انکار و اعتراض دم فرو نمی‌بستند و از هیاهو و غوغا کوتاهی نمی‌کردند تا همه را از پیرامون پیامبر پراکنده سازند! و نه تنها چنین حادثه‌ای پیش نیامد بلکه به نقل «طبری» و دیگر مورّخان، یاران و حتّی دشمنان پیامبر به رخدادن این ماجراهای غیبی و غیر عادی در جنگ اعتراف کردند (به سیرة ابن هشام، القسم الأوّل، صفحۀ ۶۳۳ و تاریخ طبری، الجزء الثانی، صفحه ۴۲۶ و دیگر کتب سیره و تاریخ بنگرید) و بویژه در اسناد تاریخی تصریح نموده‌اند که بهنگام جنگ دیده شد که پیش از زدن شمشیر، سر دشمن از پیکرش جدا گردید! و چنانکه می‌خوانیم: «... عن أبی داود الـمازنّی وکان شهد بدرا قال: إنی لاتبع رجلا من الـمشرکین یوم بدر لأضربه، إذ وقع رأسه قبل أن یصل الیه سیفی» یعنی: «ابی داود مازنی که در جنگ بدر حضور داشته گفت: در روز بدر مردی از مشرکان را دنبال کردم تا او را بزنم ولی ناگها سرش به زمین افتاد، پیش از آنکه شمشیر من به او رسد»! [۳۰۳].

پس حداد که گمان کرده در قرآن کریم از هیچ حادثه‌ای معجزه‌آسا برای پیامبر ذکری نرفته است با این قبیل آیات چه می‌کند؟ و جز اعتراف به نابینایی خود چه می‌تواند گوید؟

امّا اینکه پنداشته قرآن مجید معجزه نیست، حکایتی شنیدنی است! زیرا خود او عرب و در شمار اهل قلم است و قرآن مجید بارها امثال وی را به «همانندآوری» فراخوانده پس بر او لازم می‌آمد تا ادّعای گزاف خویش را با آوردن سوره‌ای چون سُوَر قرآن که در نظام لفظ و معنی و مزایای ظاهر و باطن با آن برابر باشد به اثبات رساند، پس چرا خاموشی گزیده و به این هماوردخوانی قرآنی که چهارده قرن است صَلای:

﴿فَأۡتُواْ بِسُورَةٖ مِّن مِّثۡلِهِۦ[البقرة: ۲۳].

«سوره‌ای مانند آن بیاورید».

در می‌دهد، پاسخ نمی‌گوید؟ چرا همکیشان لبنانی و مسیحی او و نیز یهودیان مستعرب! زبان در کام کشیده‌اند؟!.

امّا نویسنده ۲۳ سال، دیگر چه می‌گوید؟! و چرا درباره معجزه پیامبر اسلام، لحن موافق با حداد نشان می‌دهد؟! او که خود به اعجاز قرآن چند بار اعتراف نموده و با این اعتراف، راه اعتراض بر پیامبر و قرآن را بر خویشتن بسته است! مگر در صفحه ٩۱ از کتابش نمی‌نویسد: «باید انصاف داد قرآن ابداعی است، سوره‌های مکّی و کوچک سرشار از نیروی تعبیر و قوّه اقناع، سبک تازه‌ای است در زبان عرب، جاری‌شدن آن از زبان مردی که خواندن و نوشتن نمی‌دانسته، درس نخوانده و برای کار ادب تربیتی ندیده است موهبتی است کم‌نظیر و اگر از این لحاظ آنرا معجزه گویند بر خطا نرفته‌اند»!. پس انکار معجزه از سوی این نویسنده چه معنی دارد و این نقیض‌گویی‌ها چیست؟!.

و امّا ادّعای دیگر حداد که گمان کرده به استناد «انجیل» معجزات مسیح÷را می‌توان اثبات کرد، خیال خام و آرزوی نافرجامی بیش نیست! زیرا «تواتر انجیل» برعکس قرآن، قطع‌ شده و حجّیت آن از اعتبار افتاده است و بنا به مندرجات اناجیل موجود، پیروان مسیح÷در روزگار وی چندان نبودند تا از رهبر خود دفاع کنند از اینرو دشمنان مسیح÷او را به دار آویختند! و روایت انجیل در اختفا صورت پذیرفت و نصّ آن مدّت‌ها پس از عیسی÷بوسیله چند تن ثبت شد. پس، گزارش انجیل به «تواتر» نرسیده و برخلاف قرآن که کاتبان پیامبر اسلامجبه املاء وی آنرا نوشتند و در حضور هزاران مسلمان و در روزگار صحابه انتشار یافت، انجیل مدّت‌ها پس از مسیح÷نگاشته شدو درمیان مردم پراکنده گشت. به ویژه که از مسیحیان قدیم انجیل‌های متعدّد و مختلف روایت کرده‌اند و مسیحیان امروز، چهار انجیل (متّی، مرقُس، لوقا، یوحنّا) را از میان آنها برگزیده‌اند و درباره اصالت هر یک از این چهار، تردیدها وجود دارد. از جمله در مورد انجیل متّی، مسیحیان قدیم تصریح کرده‌اند که اصل آن به زبان عبرانی (زبان حضرت عیسی و حواریّون) تصنیف گشته ولی نسخه اصلی آن در میان نیست! و آنچه اکنون موجود است نسخه یونانی انجیل متّی می‌باشد که هیچ معلوم نیست چه کسی و در چه روزگاری آنرا ترجمه کرده است؟! و روشن نیست که این ترجمه با متن اصلی انجیل متّی دقیقاً برابر می‌کند یا نه؟!.

مستر هاکس در «قاموس کتاب مقدّس» می‌نویسد:

«در خصوص اینکه آیا این انجیل (متّی) اصلاً به زبان یونانی یا عبرانی تصنیف گشته مباحثات عظیمه واقع شد و مصنّفین سَلَف برآنند که اصلاً به جهت استعمال عیسویان عبریِ زمان، به زبان عبرانی که زبان اهالی زمین مقدّس باشد نگارش یافت» [۳۰۴].

در کتاب «مبانی مسیحیّت» دربارۀ انجیل متّی می‌خوانیم:

«با اینکه اهل کلام مساعی گسترده‌ای بکار برده‌اند تا دست کم اثبات کنند که متن این انجیل از عبری ترجمه شده است و باید همچنین باشد، ولی تا امروز کم‌ترین اثر از یک اصل عبری این انجیل یا سایر اناجیل بدست نیامده است»! [۳۰۵]. از سرانجام زندگی «متّی» نیز اطلاعی موثّق در دسترس نداریم و به فرض آنکه نویسنده انجیل خود وی باشد هیچ معلوم نیست آنرا به چه کسی سپرده و راویان او که بوده‌اند؟ مستر هاکس می‌نویسد:

«از آن پس، از حیات و خدمت وی (متّی) اطّلاعی نداریم مگر اینکه بعضی از تقلیدیان گویند که وی در (کوش) موعظه نموده هم در آنجا به درجه شهادت نائل گردید و برخی دیگر گمان می‌برند که وی در یهودیّه به خدمت خود مشغول بوده تا یهودیان سنگسارش نمودند»! [۳۰۶].

امّا در مورد انجیل لوقا، پژوهشگران آئین مسیح÷اتّفاق دارند که: «لوقا» از حوّاریون عیسی÷نبود بنابراین لازمست که بدانیم با توجّه به مدارک و آثار مسیحی، لوقا چه کسی بود؟ و انجیل خود را تحت تأثیر چه عواملی نگاشت؟ بنابر آنچه در قاموس کتاب مقدس آمده لوقا از همفرکان و یاوران پولس بود و انجیل خود را زیر نظر او نوشت و پولس کسی است که از کوشش در منحرف ساختن آئین مسیح÷دریغ نکرد و با برگزیده‌ترین شاگردان و حواریّون عیسی÷یعنی پطرس، به مخالفت برخاست، پطرسی که بنا به مندرجات انجیل متّی، حضرت مسیح÷درباره وی گفته بود که: «من نیز ترا می‌گویم که توئی پطرس و بر این صخره کلیسای خود را بنا می‌کنم و ابواب جهنّم بر آن استیلا نخواهد یافت و کلیدهای ملکوتِ آسمان‌ها را به تو می‌سپارم و آنچه بر زمین ببندی در آسمان بسته گردد و آنچه در زمین‌گشایی در آسمان گشاده شود» [۳۰٧]. پولس در نامه خود به غلاطیان شرح نزاع واختلافش را با پطرس بیان می‌کند و می‌نویسد: «امّا چون پطرس به انطاکیّه آمد او را روبرو مخالفت نمودم» [۳۰۸]. و لوقا چنانکه گفتیم تحت نظر چنین کسی انجیل خود را به رشته تحریر آورد (قاموس، صفحه ٧٧۲) و شگفت آنکه پولس انجیل‌های دیگران را از درجۀ اعتبار ساقط می‌شمرد و تنها انجیل یاران و همکاران خویش را رسمیّت می‌داد! چنانکه در رساله خود به «غلاطیان» نوشته است:

«تعجّب می‌کنم که بدین زودی از آنکس که شما را به فیض مسیح خوانده است برمی‌گردید(!!) بسوی اناجیلی دیگر. که دیگر نیست لکن بعضی هستند که شما را مضطرب می‌سازند و می‌خواهند انجیل مسیح را تبدیل نمایند. بلکه هرگاه ما هم یا فرشته‌ای از آسمان انجیلی غیر از آن که ما به آن بشارت دادیم به شما رساند آناتیماباد (یعنی ملعون‌باد)» [۳۰٩]. با این همه، پیشینه لوقا که از یاران پولس بود هیچ معلوم نیست! چنانکه هاکس درباره لوقا می‌نویسد:

«تاریخ شخصی او (لوقا) پیش از مصاحبت با پولس و بعد از آن نامعلوم است. یا مبتنی بر روایات مجهوله یرمعینّه است»! [۳۱۰].

پولس که رهبر این قبیل افراد شمرده می‌شد نیز سوابقی بهتر از ایشان نداشت! وی یهودی سرسخت و متعصّبی بود که به شدّت و قساوت با آئین مسیح مخالفت می‌نمود تا بدانجا که شاگردان مسیح را به قتل تهدید کرد ولی ناگهان ادّعا نمود که بنابر مکاشفه‌ای! در راه دمشق مسیح÷بر او ظاهر شده و معجزه‌آسا ایمان آورده است و از سوی عیسی÷مأمور تبلیغ مسیحیّت می‌باشد! (کتاب اعمال رسولان، باب ٩) سپس با برگزیده‌ترین حواریّون عیسی÷چون پطرس و بَرنابا مخالفت آغاز کرد زیرا ادعا داشت: «مرا یقین است که از بزرگ‌ترین رسولان هرگز کم‌تر نیستم» [۳۱۱]. و با نامه‌هایی که به این سو و آن سو فرستاد، آندو را «منافق» معرّفی نمود! چنانکه در نامه خود به «غلاطیان» می‌نویسد:

«... به حدّی که بَرنابا نیز در نفاق خود گرفتار شد ولی چون دیدم که به راستی انجیل به استقامت رفتار نمی‌کنند پیش‌روی همه پطرس را گفتم اگر تو که یهود هستی به طریق امّت‌ها و نه بطریق یهود زیست می‌کنی چونستکه امّت‌ها را مجبور می‌سازی که به طریق یهود رفتار کنند»؟! [۳۱۲].

آنگاه پولس آئین مسیح را به سویی کشاند که پیوندش با دیانت یهود بگسلد مثلاً با اینکه عیسی÷و حواریّون همگی بنابر رسم یهود و شریعت ابراهیم و موسی«ختنه» شده بودند پولس به عنوان رسول و فرستاده مسیح÷چنین نوشت:

«اینک من پولس به شما می‌گویم که اگر مختون شوید، مسیح برای شما هیچ نفع ندارد»! [۳۱۳].

و چنین شخصی، رهبری لوقا را در نگارش انجیل به عهده گرفت!.

امّا مَرقُس، او نیز به اتّفاق انجیل‌شناسان، از حواریّون مسیح÷نبود و با اینکه انجیل خود را بنگارش درآورده بود امّا تا هنگامی که پطرس و پولس زنده بودند آنرا به مسیحیان عرضه نکرد! (قاموس کتاب مقدّس، صفحه ٧٩۲) و پس از مرگ آندو، انجیل خود را به دیگران نشان داد.

یوحنّا یکی دیگر از چهار تن نویسنده‌ای است که امروز، انجیلش در میان مسیحیان رواج دارد ولی انجیل او نیز جای گفتگو و تردید و تأمّل باقی گذارده، در قاموس کتاب مقدس آمده است:

«یوحنّا انجیل مزبور را بعد از آنکه اناجیل دیگر منتشر شده بودند در افسس نوشت. شهادت اغلب نقّادین نیز تألیف آنرا به اواخر قرن اوّل نسبت می‌دهد. در قرن اخیر بعضی نقّادین عقیده پیدا کرده‌اند که انجیل مزبور در اوایل قرن دوم نوشته شده و نیز معتقدند که مؤلّف، یوحنّای رسول نبوده بلکه یوحنّای دیگری موسوم به یوحنّای شیخ آنرا نوشته است» [۳۱۴].

صرفنظر از اختلافات گوناگونی که این اناجیل با یکدیگر دارند، اساساً صحّت مندرجات آنها رانمی‌توان به اثبات رسانید زیرا اناجیل اربعه، به اصطلاح علمای اسلام در حُکم «اخبار آحاد و مراسیل»اند، هیچیک از انجیل‌ها به «تواتر» نرسیده‌اند و معلوم نیست راوی هر کدام در دورانهای نخستین چه کسی بوده است؟ و نویسنده‌ای که انجیل را در اختفا نگاشته، تا چه اندازه دور از غرض‌ورزی و در خور اعتماد می‌باشد؟ و انجیل تا چه مقدار با توطئه‌های پولس پیوند دارد؟ و اختلافات این اناجیل با انجیل‌های کهن بر سر چه بوده است؟ و اغلاط این اناجیل با اعتماد به تمام مندرجات آنها چگونه می‌سازد؟ و دروغ‌هایی که انجیل‌ها از مسیح÷نقل کرده‌اند چگونه می‌تواند ایمان به آن حضرت را در دل جای دهد؟! و حکایت معجزات را صادقانه جلوه‌گر سازد؟! مانند آنکه انجیل به دوازده شاگرد عیسی÷وعده می‌دهد که در روز رستاخیز، آنها از مقرّبان خداوند به شمار می‌آیند و بر تخت داوری خواهند نشست! انجیل می‌گوید: «عیسی ایشان را گفت هر آینه به شما می‌گویم: شما که مرا متابعت نموده‌اید در معاد، وقتی که پسر انسان بر کرسیّ جلال خود نشیند شما نیز به دوازده کرسی نشسته بر دوازده سبط اسرائیل داوری خواهید نمود»!! [۳۱۵].

امّا چیزی نمی‌گذرد که در انجیل می‌خوانیم یکی از همین دوازده تن، بر عیسی خیانت می‌ورزد و او را به بهای اندک می‌فروشد و سبب مرگ وی می‌گردد! تا آنجا که عیسی پیش از مرگ خود درباره‌اش می‌گوید: «بهتر بودی که تولّد نیافتی»!! [۳۱۶].

یا آنکه انجیل از قول مسیح÷گزارش می‌کند که وی در مجلسی به حاضران گفته است:

«پسر انسان (عیسی مسیح) خواهد آمد در جلال پدر خویش، به اتّفاق ملائکه خود، در آنوقت هر کسی را موافق اعمالش جزا خواهد داد، هرآینه به شما می‌گویم که بعضی در اینجا حاضرند که تا پسر انسان را نبینند که در ملکوت خود می‌آید ذائقه مرگ را نخواهند چشید»!! [۳۱٧]. با آنکه می‌دانیم قرنها سپری شده است وکسی از حاضران آن مجلس نمانده که «ذائقۀ مرگ را نچشیده باشد»! ولی خبری از عیسی مسیح نیست!!.

پس با اعتماد به چنین کتاب‌هایی، معجزات عیسی÷را نتوان اثبات کرد و حداد در این باره آهن سرد می‌کوبد! و رنج بیهود می‌برد.

با این همه ما مسلمین، نبوّت مسیح÷را باور داریم و به معجزات او ایمان آورده‌ایم امّا نه از راه انجیل بلکه از راه قرآن مجید و گواهی پیامبر اسلامجو اگر نه، اثبات معجزه برای مسیح÷از هیچ طریقی ممکن نیست ودون ذلك خرط القتاد! [۳۱۸].

در اینجا سخن با حداد را به پایان می‌بریم و به ادّعای سیره‌نویس تازه! بازمی‌گردیم: می‌نویسد: «آیا اگر حضرت مسیح مُرده را زنده می‌کرد، در تمام جامعه یهود آن تاریخ یک نفر پیدا می‌شد که بر پای او نیفتد و به او ایمان نیاورد؟ اگر خداوند به یکی از بندگانش این قدرت را عطا فرماید که مرده را زنده کند، آب رودخانه را از جریان بازدارد، خاصیت سوزاندن را از آتش سلب کند تا مردم به او ایمان بیاوردند و دستورهای سودمند او را بکار بندند، آیا ساده‌تر و عقلائی‌تر نبود که نیروی تصرّف در طبایع مردم را به وی بدهد و یا مردم را خوبی بیافریند»؟ [۳۱٩].

این آخرین تیری است که سیره‌نویس نودرآمد! در ترکش داشته و رها کرده است و پس از این، بحث را به «راه‌حلّ مسئله نبوّت» می‌برد و پندار بافی می‌کند.

گفتار وی دراین بخش، شامل چند مسئله می‌شود. یکی آنکه گوید: «آیا اگر حضرت مسیح مُرده را زنده می‌کرده در تمام جامعه یهود آن تاریخ یک نفر پیدا می‌شد که ... به او ایمان نیاورد»؟. پاسخ این ایراد برای ما که معجزات مسیح÷را به گواهی قرآن مجید پذیرفته‌ایم روشن است. قرآن کریم همچنانکه از معجزات مسیح÷خبر می‌دهد، ما را از علل افکار آن معجزات نیز آگاه می‌کند.

می‌دانیم از روزگار قدیم کسانی بوده‌اند و اینک نیز هستند که از راه «شعبده» و «سحر» به کارهایی غیرعادی دست زده و می‌زنند. منشأ شعبده، سرعت عمل و تردستی از سوی شعبده‌باز و خطای باصره از سوی بیننده است. و منشأ سحر، تأثیر در نیروی خیال تماشاگران از سوی ساحر است چنانکه امروز ازراه هیپنوتیزم، افراد را تحت تأثیر قرار می‌دهند و در نیروی خیال آنان تصرّف می‌کنند.

در قرآن مجید نیز آمده است که:

﴿فَإِذَا حِبَالُهُمۡ وَعِصِيُّهُمۡ يُخَيَّلُ إِلَيۡهِ مِن سِحۡرِهِمۡ أَنَّهَا تَسۡعَىٰ[طه: ۶۶].

«از اثر سحر ایشان به «خیال» او افتاد که ریسمانها و عصاهای ساحران، راه می‌روند»!.

این آیه شریفه صراحت دارد که ساحر، در قوّۀ خیالِ ناظر، تصرّف می‌کند.

بنابراین برای کسانی که روحیه انکار بر آنها غلبه دارد و نمی‌خواهند دعوت انبیاء را پذیرا شوند معمولاً «معجزه» جای «سحر» را می‌گیرد و از اینرو می‌بینیم در قرآن مجید آمده که مخالفانِ انبیاء، کارهای آنانرا به «سحر» نسبت می‌دادند چنانکه دربارۀ مسیح÷می‌خوانیم:

﴿إِذۡ قَالَ ٱللَّهُ يَٰعِيسَى ٱبۡنَ مَرۡيَمَ ٱذۡكُرۡ نِعۡمَتِي عَلَيۡكَ وَعَلَىٰ وَٰلِدَتِكَ إِذۡ أَيَّدتُّكَ بِرُوحِ ٱلۡقُدُسِ تُكَلِّمُ ٱلنَّاسَ فِي ٱلۡمَهۡدِ وَكَهۡلٗاۖ وَإِذۡ عَلَّمۡتُكَ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَٱلتَّوۡرَىٰةَ وَٱلۡإِنجِيلَۖ وَإِذۡ تَخۡلُقُ مِنَ ٱلطِّينِ كَهَيۡ‍َٔةِ ٱلطَّيۡرِ بِإِذۡنِي فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيۡرَۢا بِإِذۡنِيۖ وَتُبۡرِئُ ٱلۡأَكۡمَهَ وَٱلۡأَبۡرَصَ بِإِذۡنِيۖ وَإِذۡ تُخۡرِجُ ٱلۡمَوۡتَىٰ بِإِذۡنِيۖ وَإِذۡ كَفَفۡتُ بَنِيٓ إِسۡرَٰٓءِيلَ عَنكَ إِذۡ جِئۡتَهُم بِٱلۡبَيِّنَٰتِ فَقَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ مِنۡهُمۡ إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا سِحۡرٞ مُّبِينٞ ١١٠[المائدة: ۱۱۰].

«و چون خدا گفت: ای عیسی پسر مریم، نعمت مرا بر خود یادآور... آنگاه که مُردگان را به فرمان من (زنده) بیرون می‌آوردی و آنگاه که بنی‌اسرائیل را ازتو بازداشتم هنگامی که معجزات روشن بسوی ایشان آوردی و انکارکنندگان آنها گفتند این جز سحر آشکار چیزی نیست»!.

برای آنکه معجزه از شعبده و سحر شناخته شود دقّت و تفکّر و انصاف لازمست سوءظنّ و بدبینی نسبت به دعوت پیامبرِ صاحب معجزه، در دل نباید راه یافته باشد پس اگر جز گروهی از یهودیان بی‌غرض، سایر یهودی‌ها به عیسی÷ایمان نیاوردند برخلاف نظر سیره ‌نویس! دلیل نتواند بود که مسیح÷معجزه‌ای نداشته است به ویژه که أحبار و عالم نمایان دنیاپرست یهود، بر ضد آن حضرت تبلیغ می‌نمودند و توده مردم را از پیرامون وی پراکنده می‌ساختند و او را «ساحر» می‌خواندند چرا که مسیح÷بیش از همه با بدعت‌ها و اعمال ناروای آنان روی مخالفت نشان می‌داد. از مؤیّدات این مطلب آنستکه ذکر معجزات عیسی÷در «تلمود» یهودیان نیز آمده است ولی بقول دکتر فندر آلمانی: «تلمود یهودیان از روی کفر و الحاد، معجزات مسیح را به جادوگری و ساحری نسبت داده‌است»! [۳۲۰]. و پیدا است که اگر مسیح÷به کارهای غیرعادی دست نزده بود کتاب باستانی و مقدّس یهود یعنی «تلمود» اورا ساحر نمی‌شمرد!.

و ما به استناد آیات قرآن و شهادت پیامبر اسلامجمی‌دانیم که کارهای مسیح÷با سحر پیوند نداشته و از نوع معجزات پیامبران بوده است و به یهودیان که گویند اگر عیسی، صاحب معجزه بود همه قوم یهود به او ایمان می آوردند! پاسخ می‌دهیم: موسی÷بقول شما و ما، دارای معجزات گوناگون بود ولی چرا جز گروهی اسرائیلی بقیه مردم مصر چون فرعون و فرعونیان به او نگرویدند و معجزاتش را باور نکردند و او را ساحر خواندند؟! هر پاسخی به پرسش ما می‌دهید همان را درباره معجزات عیسی÷از ما بشنوید؟

امّا آنچه سیره‌نویس ناشی! می‌نویسد که «اگر خداوند به یکی از بندگانش این قدرت را عطا فرماید که مُرده را زنده کند... تا مردم به او ایمان بیاورند و دستورهای سودمند او را کار بندند، آیا ساده‌تر و عقلائی‌تر نیست که نیروی تصرف در طبایع مردم را به وی بدهد و یا مردم را خوب بیافریند»؟ این سخن از دو جهت نادرست است! نخست آنکه: نویسنده پنداشته معنای معجزه‌ اینست که یکی از بندگان خاصّ خداوند مثلاً قدرت یابد تا مُرده‌ای را زنده سازد! قبول این معنا مستلزم آنستکه معجزه اثر ارادۀ آن بنده برگزیده شمرده شود چنانکه سحر، اثر نفس ساحر در ناظر به شمار می‌آید! با اینکه چنین ادّعائی از ریشه باطل است.

معجزه، فعل الهی است که برای تصدیق و تأیید برگزیدگان خدا در جهان طبیعت ظهور می‌کند و به دعاء یا إعلام ایشان ظاهر می‌گردد چنانکه سایر رویدادهای طبیعت و تقدیر حق بروز می‌کنند و اراده انبیاء و نفوس رسولان در ایجاد معجزات (مانندحوادث طبیعی) کم‌ترین تأثیری ندارد و از این رو آنان نیز چون دیگر مردم، گاهی مدت‌ها در انتظار معجزات الهی و ظهور آیات تکوینی خدا بسر بُرده‌اند، چنانکه درباره پیامبر اسلام فرمود:

﴿فَقُلۡ إِنَّمَا ٱلۡغَيۡبُ لِلَّهِ فَٱنتَظِرُوٓاْ إِنِّي مَعَكُم مِّنَ ٱلۡمُنتَظِرِينَ[یونس: ۲۰].

پیامبران هرگز ادّعا نداشته‌اند: در وجود آنها قدرتی نهفته است که چون اراده کنند جهان طبیعت را دگرگون می‌نمایند و مردگان را زنده می‌سازند! این تفسیر نابجا، زاده پندار گروهی از فیلسوفان «یونان زده» است که کار انبیاء خدا را با مرتاضان و ساحران قیاس کرده‌اند! و ما در برخی از کتب و رسائل خویش به گونه‌ای گسترده این پندار را مردود ساخته‌ایم [۳۲۱].

پیامبران به ناتوانی خود از آوردن آیات تکوینی اعتراف نموده و آنها را به امر خدا و اذن او موکول کرده‌اند چنانکه در قرآن کریم آمده است:

﴿قَالَتۡ لَهُمۡ رُسُلُهُمۡ إِن نَّحۡنُ إِلَّا بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَمُنُّ عَلَىٰ مَن يَشَآءُ مِنۡ عِبَادِهِۦۖ وَمَا كَانَ لَنَآ أَن نَّأۡتِيَكُم بِسُلۡطَٰنٍ إِلَّا بِإِذۡنِ ٱللَّهِۚ وَعَلَى ٱللَّهِ فَلۡيَتَوَكَّلِ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ١١[ابراهیم: ۱۱].

«رسولان ایشان بآنها گفتند ما بشری چون شما بیش نیستیم ولیکن خدا بر هر کس از بندگان خود که بخواهد منّت می‌نهد و ما را توان آن نیست که معجزه‌ای برای شما آوریم جز به إذن خدا و مؤمنان بر خدا باید توکل کنند».

و در خصوص پیامبر اسلام نیز آمده است:

﴿مَا عِندِي مَا تَسۡتَعۡجِلُونَ بِهِۦٓۚ إِنِ ٱلۡحُكۡمُ إِلَّا لِلَّهِ[الأنعام: ۵٧].

«نزد من آن (خوارق عادت و عذابی) که با شتاب می‌خواهید نیست، فرمان تنها از آن خدا است».

و نیز آمده است:

﴿وَقَالُواْ لَوۡلَآ أُنزِلَ عَلَيۡهِ ءَايَٰتٞ مِّن رَّبِّهِۦۚ قُلۡ إِنَّمَا ٱلۡأٓيَٰتُ عِندَ ٱللَّهِ وَإِنَّمَآ أَنَا۠ نَذِيرٞ مُّبِينٌ٥٠[الأنعام: ۵۸].

«بگو اگر آنچه با شتاب می‌خواهید نزد من بود، میان من و شما کار خاتمه یافته بود».

و همچنین می‌خوانیم:

﴿وَقَالُواْ لَوۡلَآ أُنزِلَ عَلَيۡهِ ءَايَٰتٞ مِّن رَّبِّهِۦۚ قُلۡ إِنَّمَا ٱلۡأٓيَٰتُ عِندَ ٱللَّهِ وَإِنَّمَآ أَنَا۠ نَذِيرٞ مُّبِينٌ٥٠[العنکبوت: ۵۰].

«گفتند چرا بر او آیاتی (تکوینی) از سوی خدا نازل نشده؟ بگو جز این نیست که آن آیات نزد خدا است و من فقط بیم‌رسانی آشکارا هستم».

از تورات و انجیل نیز با همه دگرگونی‌های آندو، همین مفاد و معنی بدست می‌آید (به سفر خروج تورات باب چهارم، و به انجیل یوحنّا، باب یازدهم رجوع شود).

پس اگرنویسنده بییست و سه سال در کتب پیامبران ذکری از معجزات دیده است در آثار مزبور، آن معجزات به قدرت نفسانی پیامبران نسبت داده نشده است تا جناب سیره‌نویس! به خود حق دهد و بگوید: «آیا ساده‌تر و عقلائی‌تر نیست که (خداوند) نیروی تصرّف در طبایع مردم را به وی بدهد...». بقول ابونواس باید گفت: «حفظت شیئاً وغابت عنك أشیاء[۳۲۲]. اگر آتش بر ابراهیم÷سرد و سلامت شد، اگر عصای موسی÷به افعی مبدّل گشت، اگر مردگان به دعای عیسی÷زنده شدند، اگر طوفان و فرشتگان به یاری محمدجآمدند، همه به ارادۀ خدا و اذن تکوینی او رخ داد، نه بقدرت نفسانی پیامبران چنانکه در قرآن فرمود:

﴿وَمَا كَانَ لِرَسُولٍ أَن يَأۡتِيَ بِ‍َٔايَةٍ إِلَّا بِإِذۡنِ ٱللَّهِ[الرعد: ۳۸].

«هیچ پیامبری، معجزه‌ای جز به اذن خدا نمی‌آورد».

امّا «اذن خدا» همان فرمان نافذی است که در کائنات جریان دارد چنانکه باز در قرآن کریم می‌خوانیم:

﴿وَٱلۡبَلَدُ ٱلطَّيِّبُ يَخۡرُجُ نَبَاتُهُۥ بِإِذۡنِ رَبِّهِ[الأعراف: ۵۸].

«سرزمین پاک، گیاهش به اذن خداوندگارش بیرون می‌آید».

آری همان فیض و اذن الهی که در نظام طبیعت به زمین می‌رسد تا درختان را برویاند و سرسبز سازد، در نظام هدایت و قدرت چون به چوبدست موسی÷می‌رسد، جماد را به حیوان منقلب می‌کند و مردگان را به دعای عیسی÷حیات می‌بخشد و فرشتگان را به یاری محمد -علیه الصلوة والسلام- برمی‌انگیزد.

دوم آنکه: معجزات پیامبران، هرگز کسی را وادار به ایمان نمی‌کند و امکان تردید و تفکّر و تحقیق را از مردم سلب نمی‌نماید و با آزادی انتخاب برخورد ندارد امّا تصرّف در طبایع مردم و اجبار آنان به راه راست، که نویسنده ناشی! آنرا پیشنهاد می‌نماید موجب سلب آزادی و تعطیل نیروی گزینش در بشر است! از اینرو می‌بینیم کسانی معجزات پیامبران را از نو سحر می‌شمرند و در دلالت آنها بر نبوّت تردید می‌کنند ولی با فرض تصرّف در طبایع، زمینه هیچگونه مقاومت یا انتخاب باقی نمی‌ماند و این برخلاف سنّت الهی است که آدمیان را انتخاب‌گر آفریده با این حال، چگونه می‌شود که انبیاء را برای تعطیل نیروی گزینش در آدمی ارسال دارد؟!.

اینگونه قیاس‌های مع‌الفارق! و پیشنهادهای موهن از سیره‌نویس! ما را به یاد آن آیه کریمه از قرآن می‌افکند که فرمود:

﴿وَلَوِ ٱتَّبَعَ ٱلۡحَقُّ أَهۡوَآءَهُمۡ لَفَسَدَتِ ٱلسَّمَٰوَٰتُ وَٱلۡأَرۡضُ وَمَن فِيهِنَّ[المؤمنون: ٧۱].

«اگر حق از هوس‌های ایشان پیروی کند نظام آسمان‌ها و زمین و هر کس در آنها است به تباهی می‌رود»!.

نویسنده بیست و سه سال گفتار خود را چنین دنبال می‌کند:

«پس مسئله رسالت انبیاء را باید از زاویه دیگر نگریست و آنرا یک نوع موهبت و خصوصیّت روحی و دماغی فردی غیرعادی تصوّر کرد. مثلاً در بین جنجگویان گاهی به اشخاصی چون کوروش - سزار - اسکندر - ناپلئون و نادر برمی‌خوریم که بدون تعلیمات خاصی در آنها موهبت نقشه‌کشی و فن غلبه بر حریف موجود است یا در عالم دانش و هنر اشخاصی چون اینشتن - ارسطو - ادیسون - هومر - میکلانژ - وینچی - بتهون - فردوسی - حافظ - ابن سینا - نصرالدین طوسی - ابوالعلاء معرّی و صدها عالم، فیلسوف، هنرمند، مخترع و مکتشف ظهور کرده که با اندیشه و نبوغ خود تاریخ تمدّن بشر را نور بخشیده‌اند. چرا نباید در امور روحی و معنوی چنین امتیازی و خصوصیّتی در یکی از افراد بشر باشد؟ چه محظور عقلی، در راه امکان پیداشدن افرادی هست که در کنه روح خود، به هستی مطلق اندیشیده و از فرط تفکّر کم‌کم چیزی حس کرده و رفته‌رفته نوعی کشف، نوعی اشراق باطنی و نوعی الهام به آنان دست داده باشد و آنها را به هدایت و ارشاد دیگران برانگیزد»؟ [۳۲۳].

عبارات مذکور، نمایشگر هدف اصلی نویسنده در این فصل است و سخنان پیشین او به منزله پیشگفتاری بر این سخن به شمار می‌آید. در اینجا سیره‌نویس نودرآمد! دیدگاه اصلی خود را دربارۀ «مسأله نبوت» نشان می‌دهد و ادّعایی را که کسانی چون «گلدزیهر» و دیگران آورده‌اند بازگو می‌کند!.

ما با این ادّعای جاهلانه و راه‌حلّ ناشیانه! که نبوّت را «یک نوع خصوصیّت روحی و دماغی»! معرّفی می‌نماید از چند جهت برخورد داریم.

نخست آنکه گوییم: نویسنده برای اثبات مدّعای خود هیچ برهانی إقامه ننموده و به این سخن اکتفا کرده است که: «چه محظور عقلی در راه امکان پیداشدن مردی هست که ...»! گیرم که مانع عقلی در راه «امکانِ» پدیدآمدن چنین افرادی نباشد امّا هر عاقلی می‌داند که از «امکان» تا «وقوع» فاصله بسیار است و هرچیز که امکان دارد، نتوان گفت که باید به وقوع پیوسته باشد! و با «ممکن است» و «چه مانعی دارد» و «احتمال می‌رود»! مدّعایی ثابت نمی‌شود!.

دوّم آنکه: آنچه سیره‌نویس گوید امکان دارد افرادی باشند که «در کنه روح خود به هستی مطلق اندیشیده و از فرط تفکّر کم‌کم ... نوعی کشف، نوعی اشراق و نوعی الهام به آنان دست داده باشد». اگر چنین افرادی باشند همان صوفیان و عارفانند! چنانکه سیره‌نویس ناشی! به این معنا اعتراف نموده و در صفحه ۴۳ از کتاب خود، وحی پیامبر را با اشراق متصوّف همسان می‌شمارد و می‌نویسد: «... در غار حرا از آن فکر اشباع شد. و سپس به شکل رؤیا یا به اصطلاح متصوّفه (اشراق) ظاهرگردیده است»!.

ولی صوفی و عارف، وجود پیامبر را نفی نمی‌کنند! مگر نه آنکه بزرگان عرفا و صوفیّه مانند حارث محاسبی و ابوطالب مکّی و سهل بن عبدالله تستری و ابوبکر شبلی و ابراهیم نخعی و احمدبن عاصم انطاکی و ابن عربی و فریدالدین عطّار و شمس‌الدّین تبریزی و مولوی و ابوسعید ابی‌الخیر و صدر الدین قونوی و عبدالرحمن جامی و شهاب ‌الدین سهروردی و جُنید بغدادی و ابوالقاسم قشیری و ابوالحسن خرقانی و خواجه عبدالله انصاری و عین القضاه همدانی و صدها صوفی و عارف دیگر، همگی به نبوّت پیامبر اسلامجگرویدند و آن حضرت را تصدیق کردند؟ و نبوّت وی را مقامی بالاتر از درجه تصوّف شمردند و وحی او را منزلتی والاتر از مرتبه کشف و الهام دانستند؟ پس اگر خود آنها اعتراف نمودند که پیامبر و پیامبری از صوفی و صوفی‌گری جداست جناب سیره‌نویس چرا کاسه داغ‌تر از آش گشته! و کاتولیک‌تر از پاپ! شده است؟!.

صوفیان خود بهتر از دیگران می‌دانند که بر ایشان چه می‌گذرد و بقول مشهور: «أهل البیت أدري بما في البیت» [۳۲۴]. آنان در مقایسه با آثار و احوال پیامبرجنیک دریافته‌اند که مقام نبوبت و رسالت اکتسابی نیست. و با در خود فرورفتن و به «هستی مطلق» اندیشیدن بدست نمی‌آید و از اینرو خویشتن را ملتزم به تبعیّت از رسول اکرمجدانسته‌اند. جُنید که بقول «قشیری»، سیّد این طائفه و امام ایشان است گوید:

«الطرق کلها مسدوده علی الخلق إلا علی من اقتفی أثر الرسول علیه الصلوة والسلام واتبع سنته و لزم طریقته» [۳۲۵].

یعنی: «همه راهها بر خلق بسته است مگر بر کسی که در پی پیامبر اسلامجگام نهد و از سنّت او پیروی کند و ملازم طریقت وی باشد».

حارث محاسبی که از اعاظم قوم است گوید:

«کل أمر لاح لك ضوءه بمنهاج الحق فاعرضه علی الکتاب والسنة» [۳۲۶].

یعنی: «هر کاری که در طریقت حق، نور خود را بر تو آشکار کرد، آن کار را بر کتاب خدا و سنّت رسول عرضه کن».

محمّد بن منوّر در کتاب «اسرار التوحید» می‌نویسد:

«شیخ ما ابوسعید (ابی‌الخیر) قدس الله روحه العزیز گفته است که هرچه ما خوانده بودیم و در کتاب‌ها دیده و یا شنوده که مصطفی صلوات الله و سلامه علیه آنرا کرده است یا فرموده آنرا بجای آوردیم ... و همچنین سیرت جمله مشایخ همین بوده است و همه عمر بر سنّت مصطفی رفته‌اند» [۳۲٧].

سوّم آنکه: این خصوصیّت روحی که نویسنده آنرا وصف می‌کند ظاهراً امری طبیعی و در حققت موبهتی خداداد است یعنی همانگونه که خداوند درمیان گیاهان، گُل‌های معطّر آفریده، و درمیان جانوران مثلاً به زنبور عسل کندوسازی آموخته، درمیان آدمیان نیز کسانی را پدید آورده است که به نوعی اشراق و الهام از سایرین ممتازند و بنابر دریافت‌های باطنی، دیگران را به سوی ایمان به خداوند یکتا و زندگی پس از مرگ و فضائل اخلاقی فرا می‌خوانند. با توجّه به آنکه می‌دانیم در کار طبیعت خطا راه ندارد و این موهبت نیز از سوی خداوند و با رضایت او بوده است در اینصورت چنین طرحی اوّلاً سخنان گذشته سیره‌نویس ناشی! را درباره «نبوّت عامّه» بکلّی مردود می‌کند زیرا این طرح ثابت می‌نماید که پیامبری و رسالت، حق است و مبادی آن از سوی خداوند و در طبیعت انسان‌های برگزیده، نهاده شده و ضمناً دعوت پیامبران مفید و لازم بوده است و موضوع جبر (بدانگونه که نویسنده آنرا معارض با امر نبوّت می‌شمرد) در روان‌ انسان‌ها نقشی ندارد! و خلاصه این طرح، همه پنبه‌هایی را که سیره‌نویس! پیش از این رشته بود به باد می‌دهد!.

﴿كَٱلَّتِي نَقَضَتۡ غَزۡلَهَا مِنۢ بَعۡدِ قُوَّةٍ أَنكَٰثٗا[النحل: ٩۲] [۳۲۸].

«چون آن زنی که رشته خود را پس از آنکه به قوّت تابید پنبه کرد و قطعه‌قطعه ساخت»!.

ثانیاً چون نبوّت در پیامبران به صورت موهبت فطری و خداداد پذیرفته شد ناچار برای شناخت چگونگی آن به تعلیم و آثار خود پیامبران باید رجوع کنیم و در این تعالیم می‌بینیم که از موضوع نزول فرشتگان و رساندن پیام‌های الهی به وضوح خبر داده شده است و در اینجا یا اصل طرح که نبوّت را امری الهی نمی‌شمرَد و با غیب در رابطه نمی‌بیند به تناقض گرفتار شده و باطل می‌گردد! و یا باید آنرا به صورتی توضیح داد که با مبانی وحی که در کتب انبیاء آمده برخورد نداشته باشد مانند اینکه بگوییم: استعداد نبوّت امری طبیعی و موهبتی خدا داد است (نه اکتسابی) ولی این استعداد، از راه اتصالِ نفوسِ انبیاء با پیک‌های الهی به فعلیّت و ظهور می‌رسد و در این صورت مدّعای متکلّمان و اهل شرایع ثابت شده و کم‌ترین جایی برای انکار نویسنده بیست و سه سال و امثال و اقران او باقی نمی‌ماند.

خلاصه آنکه سیره‌نویس نو درآمد! با طرح «نبوّت طبیعی»! ناگزیر از پذیرفتن اموری می‌شود که پیش از این در نقض آنها چون غریق! به هر خاشاکی متشبّث می‌شد! و از قول مولوی به او باید گفت:

گیرم این وحی نبی گنجور نیست
[۳۲٩] چون که أوحی الرب إلی النحل آمده است
کرد عالم را پر از شمع و عسل
اینکه (کرمنا)ست بالا می‌رود
هم کم از وحی دل زنبور نیست!
خانه وحیش پر از حلوا شده است
او به نور وحی حق عزّوجلّ
وحیش از زنبور کی کمتر بُوَد؟!

چهارم آنکه: در میان افراد بشر، اکثریّت مردم در «عالم حسّ» زندگی می‌کنند و اغلبِ معلومات خود را از راه قوای ظاهری بدست می‌آورند. متفکّران و حکمای بشر از نیروی عقلی خویش بیش از دیگران مدد می‌گیرند و اموری را می‌فهمند که در حوزه حسّ وارد نمی‌شود. در میان انسان‌ها، اندک کسانی نیز هستند که از نیروهای ناشناخته باطنی بهره می‌برند مانند افرادی که به هیپنوتیزم و مانیه‌تیزم و تله‌پاتی و امثال این امور روی می‌آورند و موفقیّت‌هایی کسب می‌کنند. برخی از مردمان، نیز وجود دارند که از راه «الهام مَنام» یعنی رؤیاهای صادقه، چیزی درک می‌کنند. و گاهی نیز در حال بیداری مورد الهام قرار می‌گیرند و مثلاً می‌گویند: پیش از فلان حادثه، دلم گواهی می‌‌داد که اتّفاق بدی روی می‌دهد! و راست می‌گویند. این رؤیاها و الهامات نه از راه درس و بحث حاصل می‌شود و نه از طریق اوستادو آموزگار می‌توان آنها را فرا گرفت.

از طرفی برای هر مرتبه‌ای از مراتب مذکور درجۀ کمالی وجود دارد و کمال مرتبه اخیر به مقام نبوّت می‌پیوندد (چنانکه برای مقام نبوّت نیز درجاتی است) از اینرو بسیاری از نبوّات انبیاءاز طریق رؤیاهای صادقه متحقّق شده است و کسی که با کتب پیامبران پیشین مانند کتاب دانیال نبی÷آشنا باشد از این معنا بی‌خبر نیست و در کتب تفسیر و سیره و تاریخ وحدیث اسلامی نیز آورده‌اند که: «إن أول مابدی به رسول اللهجمن النبوة حین أراد الله کرامته ورحمة العباد به الرویا الصادقة. لایری رسول اللهجرؤیا في نومه إلا جاءت کفلق الصبح» [۳۳۰].

یعنی: «نخستین چیزی که نبوّت پیامبرجبدان آغاز شد -آنگاه که خداوند اراده کرد تا بر او کرامت کند و بر بندگان رحمت فرماید- رؤیای صادقه بود. رسول خداجهیچ رؤیایی بهنگام خفتن نمی‌دید مگر که چون سپیدۀ صبح می‌آمد».

و در حدیث نیز از پیامبر اکرم اسلامجآمده است که:

«الرُّؤْيَا الْحَسَنَةُ مِنَ الرَّجُلِ الصَّالِحِ جُزْءٌ مِنْ سِتَّةٍ وَأَرْبَعِينَ جُزْءًا مِنَ النُّبُوَّةِ» [۳۳۱]. یعنی: «رؤیای نیکو از مرد درستکار، بخشی از چهل و شش بخش پیامبری است»!.

و نیز از آن حضرت مأثور است: «لرُّؤْيَا الصَّالِحَةُ بُشْرَى وَهِيَ من أجزاء النبوة» [۳۳۲]. یعنی: «رؤیای درست، نویدی از سوی خداوند است و از بخش‌های نبوّت شمرده می‌شود».

اینگونه رؤیاها دریچه‌ای است به عالم غیب و نشانه آنستکه مشاعر انسان می‌تواند به ابعادی فراتر از زمان مادّی گام نهد و از حوادثی که در جهان حسّی روی می‌دهد سبقت گیرد. پیامبران در حال بیداری با آن عالم اسرارآمیز در ارتباط بودند و از آفریدگار زمان و مکان بدون نیاز به مدرسه و اوستاد، فرمان می‌گرفتند. دلیل این مدّعا را علاوه بر معجزات ایشان و شواهد عقلی که بر نبوت آنان دلالت می‌کند باید از شکل اطّلاعاتیِ آن فهمید چنانکه پیامبر اسلامجبه استناد آیات قرآنی و وحی الهی، از گذشته و آینده خبر می‌داد با آنکه اخبار آینده را کسی جز خدا نمی‌دانست و نمی‌داند و کتب دینی گذشته نیز به زبان عبرانی و یونانی نگاشته شده بود و پیامبرجاز این دو زبان به هیچ وجه اطّلاعی نداشت و اساساً کتابخوان نبود بویژه که آن حضرت از حوادثی دربارۀ انبیاء سَلَف خبر می‌داد که قوم او نیز از آنها بی‌خبر بودند چنانکه در قرآن مجید پس از داستان نوح÷آمده است: ﴿تِلۡكَ مِنۡ أَنۢبَآءِ ٱلۡغَيۡبِ نُوحِيهَآ إِلَيۡكَۖ مَا كُنتَ تَعۡلَمُهَآ أَنتَ وَلَا قَوۡمُكَ مِن قَبۡلِ هَٰذَا[هود: ۴٩].

«این از اخبار غیب است که به سوی تو وحی می‌کنیم، و پیش از این نه تو آنها را می‌دانستی و نه قومت از آنها آگاهی داشتند».

و یا در قرآن کریم پیش از داستان یوسف÷می‌خوانیم:

﴿نَحۡنُ نَقُصُّ عَلَيۡكَ أَحۡسَنَ ٱلۡقَصَصِ بِمَآ أَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡكَ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانَ وَإِن كُنتَ مِن قَبۡلِهِۦ لَمِنَ ٱلۡغَٰفِلِينَ ٣[یوسف: ۳].

«ما بهترین داستان‌ها را بنابر آنچه این قرآن را بسویت وحی کردیم بر تو حکایت می‌نماییم و پیش از این در شمار ناآگاهان بودی».

کسانی چون گلدزیهر و نویسنده ۲۳ سال که از یکسو پیامبر اسلامجرا دروغگو نمی‌دانند [۳۳۳]و از سوی دیگر ادّعا می‌کنند که آن حضرت به اشتباه می‌پنداشته وحی الهی به او می‌رسد در برابر این قبیل آیات، درمانده می‌شوند! زیرا بفرض آنکه آیات مذکور از اعماق ضمیر خود پیامبرجبرخاسته باشد ولی مفاد آنها نشان می‌دهد که پیامبر پیش ازدریافت آیات، از داستان نوح و یوسف و جز اینها آگاهی نداشته است! پس چگونه توانسته از جزئیات حوادثی که برای پیامبران سَلَف رخداده خبر دهد؟! به گونه‌ای که با محتوای کتاب‌های گذشته منطبق باشد؟! از جانب دیگر، اعلام پیامبر از رویدادهای آینده که در قرآن مجیدو احادیث صحیح نبوی آمده جای توجیه و گریز باقی نمی‌گذارد مانند آنکه در مکّه به مسلمانان خبر رسید ایران و روم شرقی (بیزانس) با یکدیگر به جنگ برخاسته و رومیان شکست خوردند آنگاه این آیات نازل شد:

﴿غُلِبَتِ ٱلرُّومُ ٢ فِيٓ أَدۡنَى ٱلۡأَرۡضِ وَهُم مِّنۢ بَعۡدِ غَلَبِهِمۡ سَيَغۡلِبُونَ ٣ فِي بِضۡعِ سِنِينَۗ لِلَّهِ ٱلۡأَمۡرُ مِن قَبۡلُ وَمِنۢ بَعۡدُۚ وَيَوۡمَئِذٖ يَفۡرَحُ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٤ بِنَصۡرِ ٱللَّهِۚ يَنصُرُ مَن يَشَآءُۖ وَهُوَ ٱلۡعَزِيزُ ٱلرَّحِيمُ ٥ وَعۡدَ ٱللَّهِۖ لَا يُخۡلِفُ ٱللَّهُ وَعۡدَهُۥ وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ ٦[الروم: ۲-۶].

«رومیان در نزدیک‌ترین سرزمین (نسبت به عربستان) مغلوب شدند و ایشان پس از شکستِ خود، در طی نُه سال (بر پارسیان) غلبه خواهند یافت. پیش از این (شکست) و پس از آن (پیروزی)، فرمان از آنِ خدا بوده و هست و در آنروز مؤمنان از یاری خدا شادمان خواهند شد، خدا هر کس را بخواهد یاری می‌کند و او غالب و رحیم است. وعده خدا است و خدا از وعده‌اش تخلّف نمی‌کند ولی بیشتر مردم نمی‌دانند»!.

این آیات قاطع که کم‌ترین احتمال خلاف را در پیروزی رومیان ردّ می‌کند، بی‌کم و زیاد تحقّق پذیرفت و دولت ساسانی از روم شرقی شکست خورد و شاهین، سردار بزرگ ایران کشته شد [۳۳۴]شگفت آنکه پیامبرجدر مدینه به هنگام حفر خندق پیش‌بینی فرمود که یاران او بر رومیان (و هم بر ایرانیان) بزودی پیروز خواهند گشت چنانکه پیش از این ذکر آن گذشت و این وعده نیز متحقّق شد و آیات قرآن و مواعید پیامبرجتخلّف نپذیرفت.

پیشگویی‌های پیامبر راستین اسلامجنه چندانست که همه آنها را در اینجا بتوان آورد، علمای اسلام -زاد اللهُ تعالی أجُورَهم- در این باره رساله‌ها پرداخته‌اند و از میان ایشان دانشمند معروف ابوحامد، محمّد غزالی طوسی (متوفی در سال ۵۰۵ هجری قمری) که نویسنده بیست و سه سال در صفحه ۱۵۸ کتابش از او با عنوان: «حجّة الاسلام مطلق و بحق، امام محمّد غزالی» یاد می‌کند در کتاب ارزشمند خود «إحیاء علوم‌ الدّین» فهرستی از آنها را آورده است از آن جمله می‌نویسد:

«وأخبر علیه السلام بالغیوب

وبأن عمارا تقتله الفئة الباغیة

وأخبر علیه السلام عن رجل قاتل فی سبیل الله أنه من أهل النار فظهر ذلك بأن الرجل قتل نفسه وأخبر بمقتل الأسود العنسی الکذاب لیلة قتله وهو بصنعاء الیمن وأخبر بمن قتله وأخبر بفاطمة ابنتهلبأنها أول أهله لحاقا به فکان کذلك..[۳۳۵].

یعنی: «پیامبرجاز نادیده‌های بسیار خبر داد.

خبر داد که عمّا یاسر را گروه ستمگری می‌کشند (و او به دفاع از علی÷بدست سپاه معایه کشته شد) [۳۳۶]و خبر داد درباره مردی از صحابه که در راه خدا کارزار کرده بود به اینکه او از اهل آتش است! و این امر به ظهور پیوست زیرا آن مرد دست به خودکشی زد! [۳۳٧].

و خبر داد از کشته شدن «أسود عَنَسی» که به دروغ ادّعای پیامبری نموده بود در شبِ قتل وی، با آنکه او در صنعاء یَمَن بود و از قاتل وی نیز خبر داد [۳۳۸].

و خبر داد به فاطمه دخترش، که او نخستین کس از خداندان پیامبر است که می‌میرد و به وی می‌پیودندد و چنان شد...» [۳۳٩].

غزالی پیشگوئی‌های گوناگون گزارش می‌کند و در پایان کلام خود می‌نویسد:

«إلی غیر ذلك من آیاته ومعجزاته جو إنما اقتصرنا علی الـمستفیض. ومن یستریب في انخراق العادة علی یده ویزعم أن آحاد هذه الوقائع لم تنقل تواترا بل الـمتواتر هو القرآن فقط، کمن یستریب في شجاعة علیسوسخاوة حاتم الطائی ومعلوم أن احاد وقائعهم غیر متواترة ولکن مجموع الوقائع یورث علما ضروریاً» [۳۴۰].

یعنی: «جز اینها از آیات و معجزات پیامبرجکه رسیده است و ما تنها بر خبر مستفیض از میان آنها اکتفا کردیم و کسی که در رخ‌دادن خوارق عادت به دست آن حضرت تردید کند و چنان پندارد که هر یک از این رویدادها به تواتر، گزارش نشده و تنها قرآن متواتر است، به کسی می‌ماند که در دلیری علی÷و بخشندگی حاتم طائی شک روا دارد! که معلوم است هر یک از کارهای ایشان نیز به تواتر نرسیده ولی مجموع رویدادهایی که از شجاعت و سخاوت آندو گزارش شده، دانشِ قطعی و ضروری (از وجود این صفات در آندو تن) بجای می‌گذارد».

و نیز قاضی عیاض اندلسی (متوفّی در سال ۵۴۴ هجری قمری) ضمن کتاب معروف: «الشفاء بتعریف حقوق الـمصطفی» درباره «أخبار غیبیّه» که از رسول خداجرسیده می‌نویسد:

«والأحادیث في هذا الباب بحر لایدرك قعره ولا ینزف غمره وهذه الـمعجزة من جملة معجزاته الـمعلومة علی القطع الواصل إلینا خبره علی التواتر لکثرة رواتها وأتفاق معانیها» [۳۴۱].

یعنی: «احادیثی که در این باب آمده دریایی است که به ژرفنای آن نتوان رسید. و انبوه آبش بیرون نتوان کشید و این معجزات از جمله معجزات معلوم و قطعی پیامبر است که خبر آن بگونه‌ای متواتر به ما پیوسته زیرا که راویانش بسیار و معانیش متّفق است».

پس حساب پیامبر را از کسی که در خود فرو رفته و بنابر سوابق و اطّلاعات و ذوقش سخنی می‌گوید و یا چون شاعران، شعری می‌سراید و یا چون صوفیان از اتّحاد با خدا دَم می‌زند! و به دعوی أنا الحق! برمی‌خیزد! و یا چون کاهنان، راست و دروغ بهم می‌بافد و از سادگی و غفلت خلق بهره می‌گیرد! باید جدا دانست که این، کارِ خداوند است و آن کارها، حیله‌های بندگان! وخدا بهتر می‌داند که رسالت خویش را برعهده چه کس نهد.

﴿ٱللَّهُ أَعۡلَمُ حَيۡثُ يَجۡعَلُ رِسَالَتَهُ[الأنعام: ۱۲۵].

[۲٩۰] صفحه ۳۵ کتاب. [۲٩۱] جرا مسیحی نیستم؟ ترجمه روح ‌الله عبّاسی، صفحه ۳۰. [۲٩۲] چرا مسیحی نیستم؟ صفحه ۲٩. [۲٩۳] جهان و اینشتاین، اثر لینکلن بارنت، ترجمه احمد بیرشک، صفحه ۱۲۳. [۲٩۴] جهان واینشتاین، اثر لینکلن بارنت، ترجمه احمد بیرشک، صفحه ۱۲۳. [۲٩۵] آیه‌ای که نویسنده گواه آورده بر اینکه واژه «أمّی» در قرآن مجید به معنای «غیر اهل کتاب» (نه به معنای بی‌سواد) بکار رفته است چنین مفهومی را نمی‌رساند بلکه در قرآن کریم به بی‌سوادان اهل کتاب «أمّیون» گفته شده است! چنانکه درباره یهود می‌فرماید: ﴿وَمِنۡهُمۡ أُمِّيُّونَ لَا يَعۡلَمُونَ ٱلۡكِتَٰبَ إِلَّآ أَمَانِيَّ[البقرة: ٧۸]. یعنی: «گروهی از ایشان افرادی أمّی (بی‌سواد) هستند و از کتاب آسمانی خود جز آرزوهای پوچ چیزی نمی‌دانند» و صد آفرین بر مفسّران قرن بیستم! که برخلاف نصّ قرآن، قرآن را تفسیر می‌کنند!. [۲٩۶] آنچه در آیه مذکور آمده «اشاره» نیست، «تصریح» است! و یاللأسف! از سیره‌نویسی که تفاوت میان اشاره و تصریح را نمی‌داند!!. [۲٩٧] صفحه ٩۲ از کتاب ۲۳ سال. [۲٩۸] صفحه ۳۶ کتاب. [۲٩٩] اهل تفسیر «مستور» را در این آیه بمعنای «ذوستر» یا «ساتر» که اسم فاعل باشد نیز معنا کرده‌اند ولی در معنای اسم مفعول به ظاهرِ سخن نزدیک‌تر است. زمخشری در کشّاف می‌نویسد: «وقیل هو حجاب لایری فهو مستوراً». امّا اینکه آن حجاب چیست؟ باید آنرا کدورت روحی و عدم توفیق نسبت به درک حقایق قرآنی شمرد که مولود بی‌ایمانی و لجاجت و احساس عدم مسئولیت است. [۳۰۰] جامع ‌البیان فی تفسیر آی. القرآن، سوره الانفال، ذیل آیه: ۱٧. [۳۰۱] اسباب النزول، چاپ مصر، صفحه ۱۵۶. [۳۰۲] حفنه (به فتح و نیز به ضمّ اوّل) به معنای پر شدن دو کف یا دو مشت است. در سیره ابن هشام (القسم الأوّل، صفحه ۶۲۸) درباره همین حادثه می‌نویسد: «إن رسول اللهج أخذ حفنة من الحصباء فاستقبل قریشا بها. ثم قال: شاهت الوجوه ثم نفحهم بها ...». [۳۰۳] تفسیر طبری، ذیل آیه: ۱۲۵ آل عمران و سیرة ابن هشام ج ۱ ص ۶۳۳ و دیگر آثار. [۳۰۴] قاموس کتاب مقدس، طبع بیروت، صفحه ٧۸۲. [۳۰۵] مبانی مسیحیّت، ترجمه دکتر اسدالله مبشری، صفحه ۴۰. [۳۰۶] قاموس کتاب مقدّس، صفحه ٧۸۲. [۳۰٧] انجیل متّی، باب شانزدهم. [۳۰۸] رسائل پولس به غلاطیان، باب دوّم، چاپ لندن، سال ۱٩۵۴. [۳۰٩] رساله پولس رسول به غلاطیان، باب اوّل. [۳۱۰] قاموس، صفحه ٧٧۲. [۳۱۱] رساله دوم پولس به قرنتیان، باب یازدهم. [۳۱۲] رساله پولس به غلاطیان، باب دوّم. [۳۱۳] رساله پولس به غلاطیان، باب پنجم. [۳۱۴] قاموس، صفحه ٩۶۶. [۳۱۵] انجیل متّی، باب ۱٩. [۳۱۶] انجیل متّی، باب ۲۶. [۳۱٧] انجیل متی، باب ۱۶ و انجیل مرقس، باب ٩. [۳۱۸] القتاد، درختی پُرخار و سخت‌پوست است و خرط القتاد، کندن پوست آن درخت را به دست گویند و این عبارت از امثال رایج در زبان عرب است و آن را برای کاری دشوار یا ناممکن به کار می‌برند بدانگونه که کندن پوست قتاد، سهل‌تر از آن باشد!. [۳۱٩] صفحه ۳۶ و ۳٧ کتاب. [۳۲۰] کتاب سنجش حقیقت، اثر دکتر فندر، صفحه ۱۸۴. [۳۲۱] به کتاب: «راهی به سوی وحدت اسلامی» از صفحه ۶٩ به بعد نگاه کنید. ضمناً این مبحث را نگارنده در رساله: «نقد آراء ابن سینا در الهیّات» نیز تعقیب کرده‌ام که دو مؤسسه: «کمیسیون ملّی یونسکو در ایران -و- بنگاه ترجمه و نشر کتاب) با التزام به نشر رساله مذکور، آنرا از من گرفته‌اند. [۳۲۲] یک چیز (بر تو آشکار شده و آن) را حفظ کرده‌ای در حالی که چیزها! از تو پنهان مانده است!. [۳۲۳] صفحه ۳٧ کتاب. [۳۲۴] اهل خانه به آنچه در خانه هست آگاهترند!. [۳۲۵] التعرّف لـمذهب أهل التصوّف، چاپ مصر، هامش صفحه ۶۰. [۳۲۶] رسالة الـمسترشدین، چاپ حلب، صفحه ۸۲. [۳۲٧] اسرار التوحید، چاپ تهران، صفحه ۲۲ و ۲۳. برای آگاهی از تصوّف اصیل و تفاوت آن با عقاید صوفی نمایان! به کتاب «شیخ محمد عبده، مصلح بزرگ مصر» اثر همین نویسنده از صفحه ۲۳ به بعد رجوع شود. [۳۲۸] چون آن زنی که رشته خود را پس از آنکه به قوّت تابید پنبه کرد و قطعه ‌قطعه ساخت! (بخشی از آیه ٩۲ سوره نحل). [۳۲٩] گنجور، در لغت به معنای خزانه‌دار می‌آید و مصراع نخست به آیه کریمه: ﴿قُل لَّآ أَقُولُ لَكُمۡ عِندِي خَزَآئِنُ ٱللَّهِ[الأنعام: ۵۰]. اشاره دارد که می‌فرماید: «بگو من ادّعا نمی‌کنم خزانه‌دار الهی هستم». [۳۳۰] تفسیر طبری، الجزء الثلاثون، صفحه ۲۵۱ و سیرة ابن هشام، القسم الأوّل، صفحه ۲۳۴ و تاریخ طبری، الجزء الثانی، صفحه ۲٩۸ و صحیح بخاری، الجزء السّادس، صفحه ۲۱۴. [۳۳۱] الـموطأ اثر مالک، الجزء الثانی، صفحه ۲۳٧. [۳۳۲] الدرالـمنثور اثر سیوطی، الجزء الثالث، صفحه ۳۱۲. [۳۳۳] چنانکه نویسنده ۲۳ سال در صفحه ۱۲٩ از کتابش می‌نویسد: «مسلّماً حضرت محمّد به آنچه می‌گفته است ایمان داشته و آنرا وحی خداوندی می‌دانسته است» و نیز گلدزیهر می‌نویسد: «این تعالیم (در روح محمّد) وحی الهی شمرده می‌شد و او از سر اخلاص به یقین رسید که وی به منزله ابزاری برای این وحی است». (العقیدة والشریعة، صفحه ۱۲). [۳۳۴] خسرو رویز در سال ۶۱۴ میلادی شهر بیت‌المقدس را به تصرف درآورده و هر قل در ۶۲۳ میلادی ایران را منهزم ساخت و فاصله این دو تاریخ دقیقاً ٩ سال می‌شود. (به تاریخ ایران باستان پیرنیا مراجعه شود). [۳۳۵] احیاء علوم الدین، الـمجلد الثانی، چاپ بیروت، صفحه ۳۸۵. [۳۳۶] خبر قتل عمّار را کتب معتبر تاریخ و حدیث نقل کرده‌اند از جمله بخاری به روایت أبی سعید و مُسلم به روایت أبی قتاده و أم سلمه آنرا گزارش نموده‌اند. [۳۳٧] خبر این مرد در حدیث سهل بن سعد آمده است. [۳۳۸] این خبر در کتب سیره آمده و قاتل أسود، فیروز دیلمی بوده است. [۳۳٩] خبر از وفات فاطمه علیها اسلام متفق‌‌علیه میان بخاری و مسلم است و در کتب شیعه نیز آمده است. [۳۴۰] احیاء علوم ‌الدین، الـمجلد الثانی، صفحه ۳۸٧. [۳۴۱] الشّفاء، الجزء الأوّل، صفحه ۳۳۵، چاپ مصر.