عشق و محبت مولانا به مردم
او با مردم بسیار مهربان بود و به عطوفت و مهربانی به عنوان رکن اساسی دعوت اسلامی مینگریست و معتقد بود، هردعوتی که از روح عطوفت و مهربانی برخوردار نباشد، در واقع به هیچ وجه نمیتواند تأثیر واقعی خود را در جامعه بگذارد، از این روی به هیچ وجه از مساعدت به مردم دریغ نمیکرد و همواره در ارشاد و راهنمایی مردم میکوشید و با آن مقام علمی و جایگاه روحانی که داشت، هیچگاه از همسخنی و مصاحبت و محبت باکودکان و زیردستان و احترام به سالمندان غفلت نمیکرد و با بینوایان و مستمندان فروتن و متواضع بود و با آنان مینشست و با دقت به درد دل آنان گوش فرا میداد و هرگاه که به او خبر میدادند به کسی ستمی شده است، بسیار ناراحت میشد و حتی بارها به حال مظلومان میگریست.
• یکی از نمازگزاران که از مریدان مولانا نیز بود میگوید:
«اخلاق و رفتار مولانا عبدالعزیز/با مقتدیان چنان خوب بود که من مدت بیست سال فکر میکردم که از میان آنان بیشتر از هرکسی با من محبت دارند. اما پس از وفات ایشان فهمیدم که همه مقتدیان و کسانی که پشت سر ایشان نماز میگزاردند، همین احساس را دارند».
• شخصی که مدتی در خدمت مولانا بود، در باره محبت و صمیمیت وی با مردم میگوید.
«یکی از ویژگیهای بارز مولانا عبدالعزیز که هرگز آن را فراموش نمیکنم، احترام و برخورد خوب ایشان در حق عموم مردم و خصوصاً افراد زیردست بود، چنانکه روزی داماد ایشان برای نهار وی را به خانهاش دعوت کرده بود، من و یکی از دوستانم همراه با مولانا به منزلش رفتیم، بسیاری از عالمان و بزرگان نیز به آن مجلس دعوت شده بودند، همه آمده بودند مگر دو نفر. مولانا به دوست میگفتند: به منزل یکی از آنان که نزدیک بود، برو و او را بیاور، از قضا همان لحظه که دوست من رفت، آن دو نفر نیز آمدند و پس از آن بیدرنگ سفره را آوردند، مولانا فرمود: سفره را جمع کنید و کمی صبر نمایید، زیرا آن دوستمان را که فرستادهایم، هنوز بازنگشتهاند، هنگامی که او آمد، مولانا فرمود: اکنون سفره را بیاورید».
• یکی از اساتید دانشگاه زاهدان از خاطرات کودکی خود در باره مولانا چنین میگوید:
ایشان با مردم بسیار مهربان بود، آن مرد خدا حتی از جنبههای مختلف تربیتی کودکان نیز غافل نبود، به یاد میآورم هنوز آن زمانی را که یازده سال بیشتر نداشتم، در آن زمان بیشتر اوقات به مسجد عزیزی میرفتم و پس از نماز عصر ایشان در حجره مسجد مینشستند و مردم به دیدار ایشان میآمدند، من نیز عادت داشتم در قسمت پایین حجره بنشینم و چون کوچک بودم به خوبی نمیفهمیدم که آنان چه میگویند. در برخی روزها که کسی به آنجا نمیآمد، من هم تصمیم میگرفتم که حجره را ترک کنم، ولی ایشان با مهربانی خاصی مبلغی پول به من دادند و میفرمودند: برو و از مغازههای سرخیابان برای خود و این بچهها نوشابه و بستنی بخر و با همدیگر بخورید.
همین روش تربیتی و محبت و صمیمیتی که با کودکان داشت موجب شد که من از همان دوران کودکی زندگیام علاقه و رغبت خاصی به دین، در خود احساس کنم.
• یکی از علما نقل میکند:
یک بار که مهمان مولانا بودم و دیگران نیز حضور داشتند، دیدم شخص ناشناسی وارد اتاق شد و پرسید: کدام یک از شما مولانا عبدالعزیز هستید؟
مولانا فرمود: همه عبدالعزیز هستند، بفرما، چه کاری داری؟ آن شخص گفت: از منطقه دشتیاری برای گرفتن گذرنامه آمدهام، مسؤولان گذرنامه میگویند: یک نفر سرشناس ضامن بیاور تا برایت گذرنامه صادر شود، اما من در این دیار کسی را نمیشناسم. مولانا او را در کنار خود نشاند و با مهربانی ویژهای به او فرمود: فرزندم، تو غریبه نیستی، اینجا خانه خودت است، الان اداره تعطیل است. شب اینجا بمان، فردا صبح من خودم برای ضمانت شما به اداره گذرنامه میآیم و کارت را درست میکنم.
یکی از حاضرین مجلس گفت: حضرت مولانا، ما این کار را میکنیم شما به اداره گذرنامه تشریف نبرید. به هرکدام از ما که دستور بدهی، کار او را راه میاندازیم.
خلاصه آنکه حضرت مولانا/یکی را مأمور کرد که کار او را راه بیاندازد، آنگاه به رئیس اداره گذرنامه تلفن زد و فرمود: هر بلوچی که برای گرفتن گذرنامه میآید، من ضامن او هستم، کار او را به ضمانت من انجام بدهید.
باز در همین رابطه یکی از معتمدین و مریدان خاص مولانا میگوید:
• من از قبل از انقلاب سخت مریض شدم، وقتی خبر به مولانا/رسید، ایشان قدم رنجه فرمود و به عیادت من آمد، تا مرا دید چشمان مبارکش لبریز از اشک شد و فرمود: زود بلیط تهیه کنید، من خودم حاجی را برای درمان به تهران میبرم.
او واقعاً مهربان و دلسوز بود، او حتی از پدر و مادر برای ما مهربانتر و دلسوزتر بود. آن بزرگوار حدوداً بیست روز همراه من در تهران ماندند، پسر عموی من هم که با ما همراه بود، کار داشت و به زاهدان بازگشت و تنها کسی که تا پایان کار با من در تهران ماند، فقط مولانا بود، و هنگامی که کاملاً بهبودی خود را باز یافتم، با همدیگر به زاهدان آمدیم.
همچنین او میگوید:
«یک بار همراه با مولانا/به خانه خدا مشرف شدیم، باد کولر مرا رنج میداد، ایشان فرمودند: شما با من هماتاق هستید، هیچجای نگرانی نیست، از زیارت حرمین که برمیگشتیم، مولانا/گفت که: کولر را خاموش کنند و این کار را به رغم گرمای زیاد آنجا فقط برای آسایش من انجام داد و به راستی شخصیت والای مولانا کجا و این حقیر کجا»!
مولانا عبدالعزیز/عشق عجیبی به مردم داشت و تا آنجا که میتوانست به مردم خدمت میکرد و در رفع مشکلات آنان میکوشید و در رابطه با حل معضلات اجتماعی مردم با مسئولین صحبت میکرد. ایشان توانست خدمات بسیاری برای مردم منطقه انجام دهد که در تاریخ بلوچستان بینظیر است.
در دوران پهلوی مردم برای گرفتن پاسپورت آمدند و اداره گذرنامه به آنها فرمهایی میداد تا پاسگاه محلی و نزدیک به محل سکونتشان آن فرمها را تأیید کنند و برای مردمی که از شهرستانها میآمدن، رفت و آمد بسیار دشوار بود و مولانا برای رفع این مشکل به اداره گذرنامه گفته بود، فرمهای مردمی را که از شهرستانها و روستاهای دور دست میآیند، من خودم تأیید میکنم و شما آنان را دوباره به شهرستانهایشان برنگردانید و البته آنها هم این پیشنهاد مولانا را پذیرفته بودند و به همین خاطر همواره بسیاری از مردم فرمهای زیادی را برای تأیید، به منزل مولانا میآوردند و آن بزرگوار هم به رغم مشغلههای بسیار با گشادهرویی آن فرمها را امضا میکرد، نکته مهمی که در این رفتار مولانا/نهفته بود این است که ایشان به همه اعتماد میکردند و فرمهایشان را تأیید میکردند و آنان میتوانستند پاسپورت بگیرند و دچار مشکل و سختی نشوند، زیرا برای سفر به کشورهای خلیج و کار در آن کشور به پاسپورت نیاز داشتند و هزینه زندگی بسیاری از مردم از این طریق تأمین میشد و وقتی مردم از سفر خود باز میگشتند هدایایی را برای مولانا میآوردند، اما مولانا/از اظهار محبت آنها تشکر میکرد، و میفرمود: شما دوری سفر را به جان خریدهاید، زحمت کشیدهاید و عرق ریختهاید و اکنون پس از تحمل رنج ماهها دوری از خانواده به وطن بازگشتهاید، پس این هدایا را برای خانواده و فامیل خود ببرید که آنها از شما انتظار دارند.
از دیگر عنایات و توجه مولانا به مردم آن بود که همیشه برای عیادت بیماران حتی به بیمارستان هم میرفت و جالب اینکه فاصله بین منزل سر میزد و حالشان را میپرسید، اگر کسی مشکلی داشت و پرستاران به مشکلاتشان توجه نمیکردند، موضوع را با مسؤولان در میان میگذاشت و توصیه میکرد بیشتر به بیماران رسیدگی شود.
مولانا/با مردم صریح سخن میگفت و مشکلات مردم را با صراحت، با مسئولان امر، در میان میگذاشت و به دیگران نیز توصیه میکرد که مشکلات و مسائل مردم را به گوش مسئولان برسانند.
• مولانا عبدالحمید حفظه الله در این باره میگوید:
«مولانا همواره به ما توصیه میکرد که مشکلات مردم را درک و صریح با مسؤولان در میان بگذاریم و در این زمینه هیچ ملاحظه کاری نکنیم و میفرمود: که در این صورت هم خداوند از شما راضی خواهد شد و هم وجدانتان آسوده میشود».
مولانا عبدالعزیز همواره به صلح و دوستی و مؤدت میاندیشید و از هرگونه جنگ و درگیری و خونریزی که در بین قبایل بلوچ به وقوع میپیوست بیزار بود. همواره از برخوردهای خشونتآمیز آنان انتقاد میکرد و مردم را به یک زندگی برادرانه و سرشار از صفا و صمیمیت توصیه میکرد.
همچنین از مردم منطقه میخواست که وحدت خود را با برادران تشیع حفظ کنند، او حفظ مبانی را بر هرگونه اختلاف در فروع ترجیح میداد و به اخوت و برادری از عمق جان باور داشت و به همین خاطر در میان فریقین مورد احترام بود و برادران اهل تشیع نیز با ایشان محبت داشتند و پا به پای برادران اهل تسنن خود، پس از وفات آن بزرگوار در سوگواری شرکت کردند و از ضایعه به وجود آمده، اندوهگین بودند و بسیاری از شاعران شیعی هم در رثای او اشعاری سرودند که همه اینها بیانگر محبوبیت حضرت مولانا در بین فریقین بود.
صله رحمی همواره مورد توجه او بود، تعریف و تمجید را هرگز برای خود نمیپسندید، هرکس در جلویش او را تعریف میکرد ناراحت میشد و میفرمود:
رسول الله جفرموده است: هرکس را جلویش تعریف کردی، گردن او را زدی [۶].
[۶] اشاره به حدیثی است که بخاری و مسلم روایت کردهاند: عَنْ أَبِي بَكْرَةَس قَالَ: أَثْنَى رَجُلٌ عَلَى رَجُلٍ عِنْدَ النَّبِيِّ ج، فَقَالَ: «وَيْلَكَ قَطَعْتَ عُنُقَ صَاحِبِكَ، قَطَعْتَ عُنُقَ صَاحِبِكَ» مِرَارًا ثُمَّ قَالَ: «مَنْ كَانَ مِنْكُمْ مَادِحًا أَخَاهُ لا مَحَالَةَ فَلْيَقُلْ: أَحْسِبُ فُلانًا وَاللَّهُ حَسِيبُهُ، وَلا أُزَكِّي عَلَى اللَّهِ أَحَدًا، أَحْسِبُهُ كَذَا وَكَذَا إِنْ كَانَ يَعْلَمُ ذَلِكَ مِنْهُ».(بخارى:۲۶۶۲) ترجمه: ابوبکرهسمیگوید: شخصی، یکی از دوستانش را نزد رسول خدا جتعریف و تمجید نمود. رسول الله جچندین بار فرمود: «وای برتو، گردن دوستت را شکستی. گردن دوستت را شکستی». بعد از آن فرمود: «اگر قرار است حتماً کسی را تعریف و تمجید کنید، چنین بگویید: گمان من دربارۀ فلانی، چنین است و خداوند، حالش را بهتر میداند و من کسی را تزکیه نمیکنم. البته در صورتی میتواند اوصاف فرد را بیان نماید که آن اوصاف، در او وجود داشته باشند». [مُصحح]