تواضع و فروتنی مولانا
رسم است که مردم از روی محبت وقتی عالمان دین را در مراسم مذهبی و اعیاد ملاقات میکنند، دست آنان را میبوسند، اما مولانا/مردم را از بوسیدن دست خود باز میداشت و میفرمود:
«من دوست ندارم کسی دست مرا ببوسد. من نه دست کسی را میبوسم و نه دوست دارم کسی دست مرا ببوسد».
گاهی اوقات اتفاق میافتاد که برخی از مردم خم میشدند تا دست ایشان را ببوسند، اما مولانا فوراً دست خود را میکشید و گاهی هم به خاطر رعایت حال افراد پیر چیزی نمیگفت. یک بار شخصی به مولانا گفت: من خودم دست شما را بالا میآورم و میبوسم، آیا باز هم به این کار راضی نمیشوی؟ فرمود: من اصلاً دوست ندارم کسی دست مرا ببوسد، چه فرق میکند دستم بالا باشد یا پایین! من به طور کلی چنین امری را نمیپسندم.
• در یکی از سفرهای حج هنگام نماز عصر بود و مولانا ظرف آب وضو را برداشت که وضو بگیرد، مأموری آمد و ظرف را از دستش گرفت به علت استفاده از ظرف مأموران بسیار خشمگین شد، مولانا دست آن مأمور را با احترام گرفت و پوزش خواست و گفت: ببخشید از این که شما را رنجاندم.
در همین حال مأمور دیگری با درجهای بالاتر آمد و با دیدن چهره نورانی و متواضع مولانا متأثر شد و از کار مأمور اول بسیار ناراحت شد و دستور داد که ظرف را برای مولانا پر از آب کند.
• مولانا به هنگام بیماری قلب در بیمارستان شهید لبافی نژاد تهران بستری بود، پزشک معالج ایشان گفت: باید عمل شود، اما مولانا موافقت نکرد و فرمود: میخواهم به مکه مکرمه بروم، ممکن است در خارج عمل کنم، آنگاه دکتر اصرار کرد و گفت: اجازه بدهید شما را در اتاق عمل مورد معاینه قرار دهم، ممکن است عمل شما سرپایی باشد یا نیازی به عمل نباشد، وقتی مولانا اصرار دکتر را دید، موافقت کرد.
مسؤول بخش جراحی با دیدن حضرت مولانا با دو نفر محافظ بسیار ناراحت شد و با خشم گفت: لباسهای بیمار را عوض کنید و تنها به اتاق عمل بیاورید، او باید لباسهای مخصوص اتاق عمل را بپوشد. هنگامی که دکتر پرونده را باز کرد و متوجه شد که ایشان مولانا عبدالعزیز ملازاده هستند، رنگ از چهرهاش پرید و از مولانا بسیار عذرخواهی کرد و گفت: من از ارادتمندان شما هستم، من بسیار متأسفم که شما را نشناختم. سخنرانیهای به حق شما را در مجلس خبرگان از تلویزیون دنبال میکردم و میدانم که با میانجیگری شما درگیری ترکمن صحرا حل شد.
از آن پس تا زمانی که مولانا در بیمارستان بودند، ایشان میآمدند و حالش را میپرسیدند. فروتنی مولانا در حدی بود که بارها خود را در حضور مردم مورد سرزنش قرار میداد.
• روزی حضرت مولانا وارد مسجد شد و مردم به احترام ایشان از جای برخاستند، مولانا در همان حال که به سوی محراب در حرکت بود، از مردم خواست که بنشینند، وقتی در محراب جای گرفت و شروع به سخنرانی کرد، پس از حمد و ستایش خداوند گفت: ای مردم! میبینم که شما در خانه خدا، به احترام من از جای برمیخیزید، من این عمل را نمیپسندم، شما مرا انسان خوبی میدانید، ولی من خود را بهتر از شما نمیشناسم، اگر شما از حقیقت درون من آگاه بودید، هرگز برای من از جای برنمیخاستید و حتی جواب سلام مرا نمیدادید. از شما خواهش میکنم دیگر به هنگام حضور من از جایتان بلند نشوید.
انسان وقتی این سخنان مولانا را میبیند، به یاد آن حدیث حضرت رسول خدا جمیافتد که به اصحابش فرمود: برای من از جای برنخیزید، چرا که من پادشاه نیستم، بلکه پیامبر و بنده [خدا] هستم.
ایشان چنان متواضع بودند که در بسیاری از موارد با این که خود حضور داشت به طلبه ها یا هر عالم و روحانی که در مسجد حضور داشت فرمان میداد که امامت نماز را برعهده گیرند و خود پشت سر آنان میایستاد و نماز میخواند و به آنان اقتدا میکرد.
مولانا/با عالم و عامی، فقیر و غنی، پادشاه و رعیت چنان رفتار میکرد که در شأن یک انسان مؤمن است، در این رابطه غلام قادر موریتانی مدنی این حکایت را از ملاقات مولانا با ملک فیصل، پادشاه سابق عربستان نقل میکند.
ایشان میگوید: مولانا برای ادای عمره به عربستان سعودی سفر کرده بود، در مدینه بود که شیخ عبدالعزیز بن باز مفتی سابق عربستان که در آن زمان رئیس دانشگاه مدینه بود از حضور مولانا اطلاع یافتند و ایشان را به منزل خود دعوت کردند و از آن جا وی را به دیوان و مجلس وزرا نیز معرفی کردند تا آنان نیز با ایشان آشنا شوند و پس از آن به دربار ملک فیصل تلگراف کردند و به ایشان اطلاع دادند که برجستهترین شخصیت دینی و علمی بلوچستان ایران در مدینه حضور دارند. مقر تابستانی ملک فیصل در طائف بود.
مولانا میخواست برای انجام عمره به مکه مکرمه مشرف شود، در آنجا سعید بن راشد که اهل مسقط بود، از طرف ملک فیصل آمده بود که مولانا را به طائف ببرد، وقتی مولانا خودروی مجلل دولتی را دید که برای او آورده بودند، ناراحت شد و گفت: «ما در چنین ماشینی در زندان خواهیم بود و خود را در معرض توجه مردم قرار میدهیم». در نتیجه از سوارشدن بر آن خودرو خودداری کرد و گفت: «با تاکسی به مکه مکرمه و سپس به طائف میرویم». آنگاه به ترمینال رفتند و مراسم عمره را به جای آوردند و از آنجا به سوی شهر طائف رفتند که ملک فیصل تابستانها را در آنجا میگذراند. وقتی به طائف رسیدند طبق قرار قبلی به هتل «الأمین» رفتند. وقتی وارد هتل شدند، مسؤول هتل کلیدهای یک طبقه از آن هتل را تقدیم کرد و گفت: این طبقه از سوی پادشاه برای شما در نظر گرفته شده است.
مولانا گفتند: ما نیازی به یک طبقه نداریم، یک اتاق هم برای ما کافی است. پادشاه تصور میکرد که افراد زیادی با مولانا همراه هستند.
صبح روز بعد ماشینی به هتل آمد تا مولانا و همراهانش را به مجلس وزرا ببرد، اما مشاهده کردند که مولانا تنها است و جز من کسی با او همراه نیست.
به قصر پادشاه که رسیدند، وارد سالن بزرگی شدند که ملاقاتهای پادشاه در آنجا انجام میشد، هیأت وزیران و نیز مهمانان بسیاری از کشورهای مختلف نیز در آنجا حضور داشتند، وقتی ورود مولانا را به پادشاه اطلاع دادند، برخلاف عادت معمول خود از جایش بلند شد و برای استقبال ایشان به سوی درب ورودی سالن رفت و با مولانا به گرمی دیدار کرد و دست مولانا را گرفت و همراه با ایشان به سوی جایگاهش حرکت کرد، اما مولانا دست خود را کشید و در کنار او حرکت کرد.
حاضرین وقتی ملاحظه کردند که چنین مهمان ویژهای مورد توجه پادشاه است، صندلیهای پیرامون صندلی پادشاه را خالی کردند تا ایشان در کنار پادشاه بنشیند. پس از دقایقی سفیر آن زمان ایران نیز برای دیدار پادشاه به آنجا آمد، مولانا از مجلس پادشاه و حضور حکام و مسؤولین کشورهای مختلف و جو مادی آن چندان خشنود نشد و تمنای حضور در بیت الله را نمود لذا پس از نیم ساعت از پادشاه اجازه خواست تا مرخص شود و این امر تعجب پادشاه را برانگیخت، زیرا اصولاً مهمانان چندین روز در آن قصر میماندند و مورد توجه و پذیرایی پادشاه قرار میگرفتند.