و اما داستان ما
سارا از دخترانی نبود که نسبت به حجاب خویش بیتوجه باشد، بلکه همانند ملکهای در قصرش با افتخار و مباهات زندگی میکرد و به حجابش افتخار میکرد، همگی از شخصیت و استقامت بالای وی در شگفت بودند. هر صبح طبق معمول خیابان را شلوغ میدید و در میان این ازدحام، خواهران مسلمانش را نیز میدید که پردۀ حجاب را از محاسن صورتشان برداشته بودند.
همواره سارا این صحنهها را در مسیر مدرسهاش مشاهده میکرد، اما از طرف دیگر بسیاری از دانشجویان زن بودند که چهره و تمام بدنشان را میپوشانیدند، بعضیها چهرهایشان را نمایان میکردند، و برخی فقط عباهایی میپوشیدند که مانند مانتو بود، او بعضی از پسران هرزه را میدید که دور و بر این دختران جمع میشوند، تا بعضی از آنها را در دام خود شکار کنند! سارا در مسیرش همهی اینها را میدید و این صحنهها از جلوی دیدگانش عبور میکرد، در حالی که حجاب کاملی بر تن داشت و کسی جرات نمیکرد به وی سخنی رکیک بگوید یا شماره تلفنش را به او بدهد، دارای چنان ابهت و وقاری بود که گویا فرشتگان از او مراقبت و پاسداری میکردند.