در بیمارستان
مادر سارا نهمین ماه حاملگی را پشت سر میگزراند. همۀ اهل منزل منتظر مسافر کوچلو بودند که به دنیا پا مینهد و مشتاق دیدن این خردسال بودند، وقتی مادر سارا درد زایمان را احساس کرد، به بیمارستان منتقل شد و پسر بچهای زیبا به دنیا آورد، عصر آن روز سارا به همراه پدر به ملاقات مادرش در بیمارستان رفت. افراد زیادی در بیمارستان به ملاقات بیمارانشان میآمدند و سلامتیشان را با تمام وجود احساس میکردند و میفمیدند که دارای چه نعمت بزرگی هستند که اهل بیمارستان از آن محروم میباشند، همۀ اتاقها پر از بیمار بود، یکی در اثر تصادف و دیگری در اثر مشکل قلبی، و زن دیگری به خاطر بیماری زنانه مراجعه کرده بود. خلاصه این که بیماران متفاوتی یافته میشد.
سارا به اتاق مادرش رفت، آنجا چهار مادر همانند او بودند که تازه فرزند به دنیا آورده بود. نگاه سارا در میان ملاقاتیها به دختر باوقاری افتاد که آثار ذکاوت و ادب در او نمایان بود. آن دختر عبای گشادی پوشیده بود که بر روی آن هیچ نوع تزئینی مشاهده نمیشد، اما چون چهرهاش نمایان و همانند بدر کامل، روشن و زیبا بود و همۀ مردم، اعم از ملاقات کنندگان، پرستاران، پزشکان و... وی را میدیدند
سارا از این صحنه متحیر شد که چطور این دختر زینت خود را نمایان میکند در حالی که خدواند به صراحت فرموده است: ﴿وَلَا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ﴾«و زینت خویش را (همچون سر و صورت، سینه، بازو، ساق، گردن، خلخا، گردن بند، بازوبند) نمایان نسازند،» سارا با جسارتی که داشت با کمال ادب و احترام به سوی آن دختر رفته و سلام عرض کرد و فهمید که اسم این دختر «اریج» است و برایش معلوم شد که خواهر اریج مادر شده و به ملاقات مادرش آمده است. لذا برایش دعای خیر نمود و با کسب اجازه از اریج رشته سخن را چنین آغاز کرد: من یک حرف خصوصی با شما داشتم، آیا مایل هستید در اتاق مجاور با همدیگر گفتگویی آرام داشته باشیم.
دو دختر به آرامی به آن اتاق رفته و میانشان گفتگوهای مختصری رد و بدل شد و در خلال این سخنان سارا فهمید که اریج کتابها و مجلاتی را که در مورد آزادی زن نگاشته شدهاند بسیار مطالعه میکند، کتابهایی که در قالب آزادی زن، وی را به برهنگی و بی حجابی میکشاند و زن را بسان بردهای مینمایاند که باید آزاد گردد. بحثی طولانی میان سارا و اریج شکل گرفت.