داستان سوم:
مردی متجاوز از پنجاه سال دارای جمعی از اولاد و همسری بسیار نیک بود، خانوادۀ او با امن و اطمینان در وسعت رزق زندگی میکرد، در یکی از سفرهایش با یک شخص بدی آشنا شد که او را به سوی هلاکت سوق داد؛ بدین شکل که بوسیله او انواعی از مواد مخدر را در منطقه ترویج داد، سرانجام دستگیر و راهی زندان شد، و چنان نیرو و عقلش تحلیل رفت که نه کسی را میشناخت و نه به زن و فرزندانش توجهی داشت و نه نسبت به آنها سؤالی میکرد.