آیا معبودی با الله جل جلاله است؟

فهرست کتاب

در شفاخانه

در شفاخانه

پس از اینکه یک سال کامل را در کسب شهرت و جمع‌آوری مال و ثروت بی‌حد و اندازه گذشتانده و با زندگی مرفه آمیخته شدم، و در عین وقت به میگساری و استعمال مواد مخدر معتاد شده بودم ناگهان به مرض سل مبتلا گردیدم، چون این مرض ایجاب میکرد راحت بگیرم پس بخاطر مداوا در شفاخانه بستر شدم، همان بود که با تعمق فکر نموده و از خود می‌پرسیدم: چرا به این مرض مبتلا شدم؟ آیا من تنها جسدی هستم؟ آیا هدف از زندگی دنیوی تنها سیر نمودن غریزه‌‌های این جسد است؟ قبل از اینکه جواب این سوالاتم را دریابم متوجه شدم که این فاجعۀ خطرناک در حقیقت نعمتی است که خداوند أ بمن بخشیده است، این نعمت عبارت از روز‌های تنهایی و فرصت خوب برای من است تا چشمانم را باز نموده و به چهار اطرافم دقت نمایم و از خود بپرسم: چرا امروز در اینجا افتیده ام؟ چرا امروز بر بستر بیماری در شفاخانه افتیده‌ام؟ به این ترتیب سوالات بسیاری در ذهنم خطور میکرد و در پی جواب آن می‌شدم.

در همان روزگار مذهب تصوف شرقی توجه مرا بخود جلب نموده بود و می‌خواستم در مورد آن معلومات بیشتر حاصل نمایم، لذا به خواندن و مطالعه این اندیشه آغاز نمودم، و اولین چیزی که می‌خواستم آنرا بدانم و توجهم را بر آن معطوف نموده بودم، ماهیت مرگ و دانستن حقیقت روح بود که آیا روح چیزی انتقال کننده و غیر ثابت در جسد است یا نه؟ و هنگامیکه خود را قادر به تفکر تا این حد دیدم، احساس راحت و اطمینان نفسی بمن دست داد. زیرا برای یافتن راه و هدفم قدم به قدم تلاش می‌ورزیدم و تا جایی هم به آن متوصل شده بودم، و اولین مرحلۀ تفکر و دقتم این بود که باید غذایم را تغیر داده و از گیاه‌ها و نباتات استفاده نمایم، و بر این باور شدم تا با هر مخلوقی تفاهم نموده و احساس امن و آرامش با آنها داشته باشم، همچنان یقین حاصل نمودم که در هر برگ و گُلی استعداد و نیروی نهانی گذاشته شده، بدین ترتیب بعد از تفکر و اندیشه همچو روش را در پیش گرفتم، اما چیزی که بطور خاص یقین و باورم را بخود جلب نموده بود، اینکه من تنها جسد نیستم، اینگونه بیداری و آگاهی را با نتائج مثبت آن در بستر بیماری و در بیمارستان در خود گنجانیده بودم. سپس در یکی از روز‌های بارانی هنگامیکه در راه روان بودم و سرفه مرا فرا گرفته بود با سرعت دویده و خود را به زیر سایه بان کنار خیابان رساندم تا از آب باران در امان گردم، سپس وضعیت خود را درک نموده با خود گفتم: صبرکن زیرا جسمم ترشده و شکایت دارد و می‌گوید: من ترشده و نمناکم، این سوالات مقولۀ یا مثلی را به یادم آورد که گفته‌اند: (جسد در مقابل روح مانند خری است که هر طرفی بخواهی آنرا باید راهنمایی کنی در غیر آن مسأله برعکس شده و خر ترا بهر جهتی که خودش بخواهد خواهد برد). همان بود حقیقت را دریافته و دانستم که من اراده و اختیار دارم و این نعمت بزرگ خداوند أ است که برای هر بنی بشر ارزانی نموده و این اراده و اختیار به میل خود تابع ارادۀ خداوند أ و مقدرات اوست، بدین ترتیب از دانستن این امور و اصطلاحات جدیدی که از لابلای مطالعۀ ادیان شرقی آموخته بودم خوشوقت و به شگفت آمده بودم، پس از اینکه به نتائج مثبت و درک مسایل مهم دست یافتم، دیانت نصرانی برایم دلگیر شده و از آن کاملاً خسته و متنفر شدم. دوباره به هنرمندی و موسیقی بازگشتم، لیکن این بار در اشعار آهنگ‌هایم اشاراتی از عقاید و افکارم را درج نموده آنرا منعکس می‌نمودم، برخی از اینگونه اشعار را حالا نیز به یاد دارم که بعد از تجربۀ زندگی‌ام سروده بودم: (آرزو داشتم.....و اگر می‌دانستم.....و باز هم تمنا دارم..... میدانم چه کسی بهشت را آماده ساخته..... و چه کسی آتش سوزان را افروخته.... اینک من پی بردم که تو الآن در بسترم با منی، و یا.......؟ و دانستم که من در راه مستقیم قرار دارم) سپس شیخ یوسف اسلام به قصۀ اسلام آوردن خود چنین ادامه میدهد: بعد‌ها چند اشعار دیگر را برای آهنگ‌هایم زیر عنوان (راه رسیدن به خداوند) سرودم و بیش از پیش مورد تشویق مردم قرار گرفته و شهرت جهانی را در عالم موسیقی دریافتم. به راستی پس از آن، از وضعی که داشتم سخت رنج میبردم، زیرا ثروت و دارایی و شهرتم بشکل فاحش رو به ازدیاد بود، و در عین وقت در جستجوی حقیقت بودم، سپس مرحلۀ رسید که تصمیمم گرفتم تا پیرو دین بودایی گردم زیرا در نزدم خوب ومناسب جلوه می‌نمود، لیکن در آنوقت نمی‌توانستم از حیات مرفه و آرام دست بردارم، چون رابطه و پیوندم با محیط و ماحولی که در آن زندگی بسر می‌بردم بسیار بهم پیچیده و محکم شده بود و آمادۀ آن نبودم تا رهبانیت را اختیار نموده و از جامعه و مردم منعزل شده و دست بردارم. همچنان فلسفه‌‌های مختلفی را تجربه نموده و مطالعه نمودم مانند (zen and ching)، وعلم نجوم با تمام انواعش، و(TARAT). سپس به انجیل روی آوردم، لیکن چیزی در آن نیافتم تا آرزوهایم را محقق ساخته و به سوالاتم جواب قانع بدهد. در آنزمان از اسلام چیزی نمیدانستم، لیکن واقعۀ معجزه آسا برایم رخ داد که راهم را روشن، و به سوالاتم جواب داده و آرزوهایم را محقق ساخت، و آن هنگامیکه برادرم به زیارت مسجد اقصی در قدس(اورشلیم) سفر نموده و با مشاهده نمودن تعداد بیشماری نماز گذاران مسلمان در قدس، با احساس و برداشت هیجان‌آمیزی برگشت، زیرا وی از معابد و کلیسای یهودیان در قدس نیز دیدار بعمل آورده بود که همه خالی از مردم بود، و چیزی دیگری که توجه برادرم را در داخل مسجد اقصی بخود جلب کرده بود، فضای روحانی و راحت نفسی و آرامش و اطمینان قلبی که بصورت واضح و آشکار در آن هویدا بود.