اصحاب کهف
و أما قصۀ کهف – چنانست که: اهل انجیل طغیان کرده و از حدود کتاب آسمانی خود قدم بیرون نهادند، فواحش و بتپرستی و قربانی برای غیر خدا در میان ایشان رواج گردید و سلطانی داشتند بنام دقیانوس یا طغیانوس که ستمگر بود و مردم را به بتپرستی مجبور میکرد و موحدین را میکشت تا اینکه شش نفر جوان نورسیده که از بزرگان شهر بودند در بیابانی بدور هم جمع شدند و به تضرع و زاری دفع شر او را از خدا خواستند. طغیانوس مطلع شد و ایشان را احضار کرد و تهدید نمود که اگر به دین من نباشید شما را میکشم. گفتند: ما جز خدا را نپرستیم، طغیانوس گفت: شما جوانید چند روزی شما را مهلت میدهم اگر دست بر ندارید کشته خواهید شد. ایشان در خفاء همدیگر را ملاقات کرده و فرار را بر قرار اختیار کردند. و هریک از منزل خود زاد و توشه و پولی برداشته و به کوهی رفتند. در بین راه شبانی را دیدند با سگی، شبان از حال ایشان مطلع شد و گفت: من نیز با شما هم عقیده و همراهم، ایشان هرچه سگ او را زجر کردند که از خود برانند سگ جدا نشد، پس او را با خود بردند تا به کوهستان رسیدند، شبان گفت: من در اینجا غاری میدانم که میتوان به آن پناه برد، پس به اندرون غار رفتند و سگ بر در غار خوابید، ایشان مشغول عبادت شدند و نفقۀ ایشان به دست تملیخا بود که هر روز به شهر میرفت و مایحتاج را میآورد، تا روزی پس از عبادتها سر به سجده نهادند. حقتعالی خواب را بر ایشان مسلط کرد تا ۳۰۹ سال خوابیدند، طغیانوس ایشان را طلبید و نیافت، پدران ایشان را بگرفت و مؤاخذه کرد، گفتند: مالهای ما را برداشته و رفتهاند، ما نمیدانیم کجا رفتهاند، میگویند به کوهستان میان غاری رفتهاند، طغیانوس دستور داد درب غار آنان را مسدود کردند تا ایشان به گرسنگی و تشنگی بمیرند، چوپانی آن سد را خراب کرد تا برای گوسفندان خود آغلی تهیه کند ولی از ترس صرف نظر کرد. پس از ۳۰۹ سال که بیدار شدند بهم سلام کردند و خیال کردند هنوز یک روز و یا نیم روز است که خوابیدهاند. چند نفرشان حدس زدند که مدت زیادی است به خواب رفتهاند و گفتند: خدا داناتر است بمدت توقف و خواب ما. سپس به تملیخا گفتند: به شهر میروی برای آوردن طعام، تحقیق کن ببین طغیانوس در تعقیب ما میباشد یا نه؟ تملیخا چند درهمی برداشت و از کوه سرازیر و به طرف شهر آمد و دید شهر تغییر کرده و برخلاف روز گذشته شده، ترسان ترسان به شهر آمد، دید مردم همه بر دین عیسی شده و بر او درود میفرستند تعجب وی بیشتر شد و کسی را نمیشناخت، با خود گفت: من اشتباه کردهام و یا خواب میبینم. از مردی پرسید: نام این شهر چیست؟ گفت: افسوس. بدانست که شهر همان شهر است، ولی مردم عوض شدهاند. درهمی از جیب بیرون آورد تا طعامی بخرد، فروشنده درهم او را دید سکۀ طغیانوس است، گفت: از کجا آوردهای؟ گفت: تو را با این چه کار است بگیر و طعام ده، فروشنده به دیگری نشان داد تا منتشر شد، گفتند: شاید گنجی پیدا کرده او را نزد حاکم شهر بردند، وی تصور کرد او را نزد طغیانوس میبرند، ترس وی بیشتر شد و با خدا مناجات میکرد و به او پناه میبرد از شر او. چون او را نزد حاکم بردند دید طغیانوس نیست، مطمئن شد و دراهم را به حاکم نمودند. حاکم گفت: ای مرد جوان راست بگو این گنج کجا یافتهای؟ تملیخا گفت: من خبر از گنج ندارم و این درم را از خانۀ پدرم بیرون آوردهام. گفتند: تو کیستی و نام پدرت چیست؟ نام خود و پدرش را گفت، ندانستند چه میگوید، گفتند: شاید دیوانه است. جمعی گفتند: ابله است، بعضی گفتند: طرار است. بالأخره حاکم بر او بانگ زد که تو میخواهی به طراری کار را از پیش بری و گنج را تنها بخوری، اگر اقرار نکنی تو را شکنجه خواهیم داد ۳۰۹ سال است که این درهم را سکه زدهاند و از این سکه در شهر ما نیست. تملیخا گفت: شما را به خدائی که میپرستید راست بگوئید طغیانوس کجا است؟ گفتند: ما در روی زمین طغیانوسی نداریم، ۳۰۹ سال است از زمان طغیانوس میگذرد. تملیخا گفت: شما با من راست نمیگوئید، اما بدانید ما چند نفر یار بودیم که از ترس طغیانوس فرار کردیم، زیرا ما را از دین مسیح منع میکرد، رفتیم در غاری خوابیدیم، من امروز آمدهام به شهر برای ایشان طعام برم، اکنون مرا تهمت میزنید که من گنج یافتهام و اگر باور نمیکنید بیائید تا غار را به شما نشان دهم، چون حاکم شهر این بشنید، گفت: همانا این مرد راست میگوید و این آیت إلهی است. پس با اهل شهر بیرون آمدند تا به کوه رسیدند. تملیخا گفت: شما مکث کنید تا من بروم رفقایم را خبر کنم تا از این جمع بسیار وحشت نکنند. چون تملیخا از هر روز دیرتر آمد رفقای او تصور کردند که او دستگیر شده و به فکر گرفتاری خود همدیگر را وداع میکردند، چون تملیخا بیامد و این خبر را به ایشان رسانید به فکر فرو رفتند، در این اثناء اهل شهر رسیدند و از حال ایشان متعجب شدند و لوحی را دیدند که در آن نامها و نسب ایشان را نوشته که در فلان تاریخ در عهد طغیانوس، جوانان بدین شکل و هیئت از فتنۀ شاه وقت گریخته و در این غار پنهان شدهاند و اکنون که دیدند هیئت ایشان تغییر نکرده یقین کردند بر اینکه حقتعالی بر احیاء موتی چنانکه بودهاند قادر است. پس به سلطان آن مملکت نوشتند که بیاید و قدرت حق را بنگرد و اتفاقاً پادشاه صالحی بود که از خدا خواسته بود قدرت خود را به او و منکرین قیامت نشان دهد، چون شاه صالح این قدرت را دید، خدای را سجده کرد و شکر نمود و بسیار گریست، پس از آن اصحاب کهف گفتند: ما شما را وداع میکنیم و از خدا میخواهیم ما را به حالت اول برگرداند و پهلو به زمین گذارده و جان تسلیم کردند. پادشاه دستور داد تا جامههای قیمتی و تابوت زرین برای ایشان بسازند، ولی خواب دیدند که به او گفتند: اصحاب کهف را به حال خود بگذار، پس ایشان را به حال خود گذاشتند و خداوند خواست رعب آنان را در دل مردم افکند و از چشم خلایق مستور دارد و لذا به دل پادشاه افکند تا بر در غار مسجدی بنا کند و او مسجدی بنا کرد و درب غار را مسدود نمود.
و جملۀ: ﴿أَمۡ حَسِبۡتَ...﴾دلالت دارد که یهودیان و خود رسول خداصاز شنیدن قصۀ اصحاب کهف تعجب مینمودند. حقتعالی فرموده تو این قصه را از آیات عجیب ما میپنداری، در حالی که در جنب قدرت ما و در جنب آیات دیگر عجبی ندارد. و مقصود از جملۀ: ﴿أَيُّ ٱلۡحِزۡبَيۡنِ﴾، ممکن است دو حزبی باشد از مسلمین و یا از مردم دیگر که اختلاف در مدت مکث اصحاب کهف داشتند و ممکن است دو حزب عبارت باشد از خود اصحاب کهف که نمیدانستند چقدر خواب ایشان طول کشیده و یکدستۀ ایشان گفتند: ﴿رَبُّكُمۡ أَعۡلَمُ بِمَا لَبِثۡتُمۡ﴾. و کلمۀ ﴿أَحۡصَىٰ﴾ممکن است فعل ماضی باشد و ممکن است اسم تفضیل باشد و اشکالی ندارد.