پاسخهای کوبنده به کتاب مراجعات - جلد اول

فهرست کتاب

جواب ردّ بر مراجعۀ (۱۰)

جواب ردّ بر مراجعۀ (۱۰)

۱- صحبت در مورد دلایل وی به تفصیل، به علاوۀ روشن ساختن اغتشاشات و بازی‌هایی که بدان‌ها متوسل شده.

۲- پنج نکته دربارۀ استشهاد وی به صلواه بر آل نبی جدر نماز.

در کتاب مراجعات به پاره‌ای احادیث استشهاد نموده که شما را با آن‌ها آشنا می‌سازیم:

(۱) (کسی که دوست می‌دارد زندگی کند همچو زندگی من و بمیرد همچون مرگ من و ساکن بهشت جاودانی گردد که خداوند متعال آن را مزیّن نموده، پس بعد از من علی را دوست بدارد، و دوستان وی را نیز دوست بدارد. و به اهل بیت من اقتدا نماید، به راستی آن‌ها عترت من هستند و از سرشت و طینت من خلق شده‌اند و از فهم و علم من سهیم می‌گردند، پس ویل برای آن‌هایی که فضیلت آن‌ها را دروغ می‌پندارد و قاطع صلۀ من است، به راستی خداوند شفاعت مرا شامل حال آن‌ها نمی‌گرداند».

ابونعیم در (الحلیه) (۱/۸۶) از طریق ابن عساکر در (تاریخ دمشق) این حدیث را اخراج نموده، و البانی نیز به وی نسبت داده در کتاب (الضعیفه) (۲/۲٩٩): ابن عساکر می‌گوید: «این حدیث خوبی نیست، در آن چندین نفر مجهول‌الهویه قرار دارند». چون اسناد آن بدین طریق است: محمدبن جعفر بن عبدالرحیم، احمدبن محمدبن یزید بن سلیم ثنا عبدالرحمن ابن عمران بن ابی لیلی ثنا یعقوب بن موسی الهاشمی از ابن ابی داود از اسماعیل بن امیه از عکرمه از ابن عباس.

و این حدیثی جعلی است، و در آن چهار نفر ناشناخته هستند، یکی از آن‌ها همانی است که این حدیث ظاهر البطلان را پیش کشیده، البانی نیز همین نظر را دارد.

موسوی این حدیث را از کتاب (کنزالعمال) نقل نموده و بعداً به تجاهل دست زده و آن را به مسند امام احمد منسوب ساخته در حالیکه چنین نیست، و سپس به طور عمد صاحب کتاب (کنزل العمال) را تضعیف شمرده، و این همان خوی و سرشت وی است در تدلیس کاری و غش و اخفای حقایق.

اضافه بر آنچه گذشت، از کسان دیگری که جعلی بودن این حدیث را ثابت نموده‌اند، ابن الجوزی در (الموضوعات) (۱/۳۸٧) و همچنین شیخ سیوطی در (اللالی المصنوعه) (۱/۱٩۱، ۳۶۸، ۳۶٩) را می‌توان نام برد.

(۲) و (۳) «من احّب ان يحيا حياتي ويموت ميتتي و يدخل الجنة التي وعدني ربي وهي جنة الخلد فليتول علياً وذريته من بعده فانهم لن يخرجوكم من باب هدي ولن يدخلوكم باب الضلالة»

راوی این حدیث زیادبن مطرف است، و قسمت اخیر آن از زیدبن ارقم روایت شده، این دو حدیث در حقیقت یک حدیث واحد هستند و از طریق واحدی نقل شده‌اند اما این شیعی مذهب آن را از هم جدا ساخته تا که گمان رود این دو حدیث متغیرالاسناد هستند. ولی حقیقت خلاف آنچه است که وی پنداشته و هردو حدیث یکی هستند. موسوی یکبار این حدیث را از زیادبن مطرف از زیدبن ارقم روایت نموده و بار دیگر زیدبن ارقم را ذکر نکرده تنها زیادبن مطرف را آورده، و این همان ضعفی است که در این حدیث وجود دارد و اسناد آن را مضطرب ساخته. ان‌شاءالله بیان خواهیم داشت.

این حدیث جعلی است آن را حاکم در (۳/۱۸۲) و طبرانی در (الکبیر) (۵۰۶٧) و ابونعیم در (الحلیه) (۴/۳۴٩-۳۵۰) از طریق یحیی بن یعلی اسلمی از ثنا عماربن رزیق از ابی‌اسحق از زیادبن مطرف از زیدبن ارقم اخراج نموده‌اند. ـ طبرانی می‌گوید: چه بسا اصلاً زیدبن ارقم آن را ذکر ننموده باشد ـ و ابونعیم نیز می‌گوید: «ابی اسحق در این حدیث بیگانه است و تنها یحیی آن را روایت کرده». ابومعین در مورد یحیی می‌گوید: کسی نیست. و نیز بخاری در مورد وی می‌گوید: مضطرب الحدیث است. و ابوحاکم نیز می‌گوید: این حدیث قوی نیست بلکه ضعیف است. و هیثمی در (المجمع) (٩/۱۰۸) می‌گوید: طبرانی روایت نموده و در آن یحیی بن یعلی اسلمی وجود دارد که ضعیف است.

موسوی این حدیث را از (کنزالعمال) و از (منتخب الکنز) با تخریجاتشان در آنجا نقل نموده اما آنچه که به دنبال آن حدیث می‌آید ـ مثل آنچه که در (المنتخب) (۵/۳۲) آمده ـ نقل نکرده است آنجا که می‌گوید: این حدیث واهی و بدرد نخور است.

موسوی عمداً این واقعیت را اخفا نموده و بر قول حاکم اعتماد ورزیده که می‌گوید: اسناد آن صحیح است ـ همانگونه که در حدیث بعدی آن از زیدبن ارقم آن حدیث را روایت داشته است، و هر دوی آن‌ها در حقیقت یک حدیث هستند همانطور که ذکر کردیم ـ. با این وجود که تصحیح نمودن حاکم به تنهایی قابل اعتماد برای پژوهشگران علم حدیث نیست. بنابراین ذهبی در تعقیب این گفتۀ حاکم دربارۀ حدیث مذکور می‌گوید: «چطور باید این حدیث را صحیح دانست در حالیکه قاسم متروک، و اسلمی ضعیف است. و خود لفظ حدیث نیز رکیک است، پس گمان بر جعلی بودن آن نزدیک‌تر است».

و این چیزی است که موسوی آن را بیان ننموده و عمداً در پنهان‌کاری آن کوشیده است. از دلایل دیگر تضعیف این حدیث وجود ابا اسحاق سبیعی است، و او مردی مدلّس و اختلاط‌گر و عن عن گو بوده است، او در اسناد این حدیث مضطرب است، یکبار از مسند زیدبن ارقم روایت داشته و یک بار هم از مسند زیادبن مطرف، مطین و باوردی و ابن جریر و ابن شاهین در (الصحابه) این حدیث را از وی روایت نموده‌اند و همچنین حافظ در (الاصابه) در شرح حال زیادبن مطرف آن را ذکر نموده، و اما ابن منده نیز این حدیث را غیرصحیح دانسته است.

موسوی در حاشیۀ (۲/۵۶) می‌گوید: «ابن حجر عسقلانی مختصری از شرح حال زیادبن مطرف را در قسمت اول کتاب (الاصابه) ذکر نموده است. سپس می‌گوید ـ ابن حجر ـ: در اسناد این حدیث اسم یحیی بن یعلی المحاربی آمده که واهی است. من هم ـ موسوی ـ می‌گویم: این گفته از سوی ابن حجر عسقلانی امری غریب و بعید به نظر می‌رسد، چون یحیی بن یعلی المحاربی به اتفاق اهل حدیث شخصی موثّق است و بخاری و مسلم نیز از وی احادیثی اخراج داشته‌اند».

همچنین موسوی در حاشیۀ کتابش تلاش می‌کند که این حدیث را صحیح جلوه دهد، با این گمان که شاید خدعه و حیله‌گری وی از دیدگاه اهل حدیث پنهان بماند، اما بحمدالله، خداوند بزرگ برای وی مقدر فرمود که تدلیس‌کاری‌ها و خیانت‌هایش برای همگان روشن گردد، و جناب البانی در کتاب (الضعیفه) (۲/۲۶٩-۲٩٧) در رد گفتار وی به تفصیل بیاناتی را ذکر نموده، و من هم مناسب دانستم که تمامی آن را در اینجا ذکر نمایم.

البانی می‌گوید: «شگفت‌انگیزتر از همۀ موارد یادشده این است که عبدالحسین موسوی کلام خویش را در حول وهمیات جناب حافظ ـ به گمان موسوی ـ نسبت به توهینات محاربی می‌گرداند. ـ یعنی به عقیدۀ موسوی حافظ به المحاربی توهین نموده است ـ و موسوی خوب می‌داند که هدف از این توهین یادشده شخص اسلمی است نه محاربی، چون محاربی یکی از رجال مورداطمینان شیخین بوده و خود حافظ هم وی را موثق دانسته در کتاب (التقریب) و در همان حال اسلمی را ضعیف دانسته است، در جلد اول ترجمه الرجال می‌گوید:

«یحیی بن یعلی بن الحارث المحاربی الکوفی موثق بوده، و از تابعین است، وی در سن ٩ سالگی به خدمت برخی از اصحاب پیامبر رسیده است و در سن ۱۶ سالگی وفات یافته است».

سپس می‌گوید: «یحیی بن یعلی الاسلمی الکوفی شیعه و ضعیف است». پس چگونه ممکن و معقول است که حافظ شخص محاربی را ضعیف پندارد، در حالیکه خود شخصاً موافق با توثیق وی است. و خود شخص محاربی یکی از رجال صحیح بخاری بوده است. و در همان‌حال حافظ نیز نزدیک به یک چهارم □(۱/۴) قرن در خدمت بخاری و شرح ترجمه الرجال وی بوده است؟ خلاصۀ کلام اینکه حافظ در کتاب (الاصابه) می‌خواهد که بگوید: «... الاسلمي وهو واه». اما موسوی پنداشته که حافظ فرموده، «المحاربي وهو واه».

این آخوند شیعی خواسته است که از این رودخانه و همیّات و حدثیّات ماهی بگیرد اما خوشبختانه نتوانسته است، و این مطالب را واژگون کرده که محاربی را به جای اسلمی قلمداد کند تا خواننده و مخاطب وی این توهم را ایجاد نماید که راوی این حدیث محاربی است نه اینکه اسملی باشد.

پس آیا این دستکاری و تغییر و تحولات متون مؤیّد آنچه هست که در مقدمۀ اول کتاب ذکر نمود، آنجا که گفت: «تألیفات و نوشته‌هایش تماماً از دقت ملاحظه برخوردارند ... و منتهی امانت نقل در آن به کار رفته است» کدامین امانت نقل، در حالیکه حدیثی را از کتاب (المستدرک) نقل می‌کند، و می‌بیند که راوی آن یحیی‌بن یعلی الاسلمی است، اما خود را به تجاهل داده و از خطای حافظ سوءاستفاده نموده و به خواننده وانمود می‌کند که راوی آن محاربی مورد اطمینان است؟ و باز کدامین امانت که به هیچ وجه نقل نقد ذهبی و هیثمی رادر رابطه با این حدیث الاسلمی نمی‌آورد؟ حتی ذهبی آن را به شدت از آنچه که گذشت ضعیف‌تر شمرده است.

و به همین خاطر سیوطی نیز در کتاب (جامع‌الکبیر) به آن عنایت کمتری داشته و آن را ضعیف دانسته و می‌فرماید: «وهو واه»بدرد نخور است.

و همچنین در کتاب (کنزالعمال) شماره (۲۵٧۸)، و این آخوند شیعه از آن کتاب این حدیث را نقل نموده، بدون اینکه ضعف آن را بیان دارد، پس ادعای وی در مورد امانت کجاست؟؟!!.

سپس البانی گفتار حافظ را در مقدمۀ کتاب (الاصابه) ذکر می‌دارد و می‌گوید: «اقرار داشتن حافظ عسقلانی بر صحابی بودن زیادبن مطرف دال بر صحت و اثبات گفتۀ وی نیست، در هر حال ابن حجر آن حدیث را ضعیف دانسته ولو اینکه راوی آن تصریح داشته که از پیامبر استماع نموده است، و نیز دلیلی دیگر وجود ندارد که دالّ بر اثبات این حدیث باشد و این را ذهبی در کتاب (التجرید) (۱/۱٩٩) بهتر بیان داشته و می‌گوید: «مطین زیادبن مطرف را صحابی می‌داند، ولی نظر وی صحیح نیست».

پس از شناخت و بررسی این سطور، بهتر آن است که آن دو نفر را از تابعین ناشناخته قلمداد نمایم نه از صحابۀ مکرم.

با وجود تمام دلایل یاد شده این آخوند شیعه از ما می‌خواهد که به صحت این حدیث ایمان بیاوریم، غافل از اینکه حضرتشان جفرموده‌اند: «من حدّث عني بحديث وهو يرى انه كذبٌ فهو احد الكاذبين»رواه المسلم.

کتاب المراجعات مملوّ از احادیث ضعیف و جعلی در ارتباط با فضایل حضرت علیساست. و خود نویسنده در زمینۀ علم‌الحدیث بسیار جاهل به نظر می‌رسد، و با این وجود به هر نیرنگی متوسّل می‌گردد تا که خواننده را منحرف سازد و آن‌ها را از حقیقت و واقعیت گمراه و سرگردان سازد، و این دروغ‌پردازی‌ صریحی است که هیچ خوانندۀ محترمی به فکر و خیالش خطور نخواهد کرد که چنین مؤلفی باتوجه به احترامی که برای کار و شخصیت خویش قائلند خود را در چنین گردابی بیفکند و نوشته‌های خویش را مملوّ از چنین هزلیاتی نماید». در اینجا کلام جناب شیخ‌الالبانی محدّث مشهور به پایان می‌رسد، جزاه الله خیراً.

(۴) «کسی که به من ایمان آورده و مرا تصدیق نموده است به ولایت علی‌بن ابی‌طالب وصیتش می‌کنم، کسی که ولایت وی را بپذیرد ولایت مرا پذیرفته است و هر کس ولایت مرا پذیرفت ولایت خدا را پذیرفته است. و هر کس علی را دوست بدارد مرا دوست داشته است و آن کس که مرا دوست داشته باشد به راستی خدا را دوست می‌دارد، و هر کس از علی متنفر باشد از من متنفر است و هر کس از من متنفر باشد خدا نیز از وی متنفر می‌باشد».

(۵) «بارالهی هر آن کس که به من ایمان آورد و مرا تصدیق نمود، ولایت علی بن ابی‌طالب را هم پذیرا گردد، چون ولایت علی ولایت من است و ولایت من ولایت خداوند عز و جل».

هر دو حدیث از روایت یاسربن عمارساست، موسوی آن‌ها را در (کنزالعمال) نقل نموده، حتی اسنادی را که در حاشیۀ (۵/۵۶) آورده است.

هنگامی که اسناد این حدیث را در حاشیه دیدم خیلی تعجب نمودم، اما چون دانستم که صاحب (الکنزالعمال) خود آن اسناد را ذکر نموده و موسوی از وی نقل داشته تعجبم برطرف شد، و آن جزء از کتاب (المعجم الکبیر) طبرانی که مسند عماربن یاسر در آن است هنوز چاپ نشده است. نقل اسناد این احادیث هیچ‌گونه فضیلتی را برای موسوی به همراه ندارد زیرا وی اصلاً اهمیتی به اسناد حدیث نمی‌دهد. همانطور که ذکر شد.

خداوند سبحان به سبب برخی از دوستان برای ما ممکن ساخت که موضع این دو حدیث را پیدا نمایم و ابن عدی در کتاب (الکامل) (۶/۲۱۲۶) (۵/۱٧۶۸) با ارائۀ اسنادی واهی آن‌ها را اخراج نموده است. در حدیث اول: عبدالوهاب بن الضحاک الحمصی آمده که ابوحاتم وی را تکذیب نموده است، نسایی و غیر او نیز این حدیث را متروک دانسته‌اند، کما فی (المیزان)، و باز در آن اسم محمدبن عبیدالله بن ابی رافع آمده که ابوحاتم و غیر او نیز او را ضعیف دانسته‌اند. اما بخاری می‌فرماید که وی منکر الحدیث است. اما حدیث دوم: یکی از اسناد آن جعفربن احمدبن علی‌بن بیان شیخ‌ابن عدی است، که خود ابن عدی آن را تکذیب نموده است. ابن یونس دربارۀ وی می‌گوید: وی رافضی و واضع حدیث بوده است.

و باز در آن اسم محمدبن عبیدالله بن ابی رافع هست که در حدیث اول نیز آمده بود. و هردو حدیث در محمدبن ابی‌عبیده بن محمدبن عماربن یاسر مشترک هستند.

محمد شخصیتی مجهول‌الهویه و غیرمعروف است، چون هیچ سندی در دست نیست که ابی‌عبیده بن محمدبن عمار پسری به نام محمد داشته است تا این حدیث از وی روایت شده باشد، پس باتوجه به این دلیل هردو حدیث مردود و ساقط از حجّت هستند. والله الحمد ...

(۶) قوله: و خطّب ج مرةً فقال: «يا ايها الناس انّ الفضلَ والشرفَ والمنزلة والولاية لرسول الله وذريته، فلا تذهبنَّ بكم الاباطيل».

این حدیث را در حاشیۀ (۶/۵٧) در یک حدیث طولانی از کتاب (الصواعق المحرّقه) (ص ۱۰۵) نقل نموده و آن را به ابی شیخ منسوب داشته است.

به هیچ وجه احتجاج به این حدیث ممکن نیست، چون هنوز اسناد صحیحی برای آن شناخته نشده است، بلکه اصلاً هیچ اسنادی ندارد ولو غیرصحیح، و این حدیثی است که نه تنها موسوی بلکه عشیره و خاندانش و دوستان و همفکران رافضی‌اش و بلکه تمام مردم شیعه نمی‌توانند آن را اثبات نمایند، و با این وجود ظاهر آن فقط دلالت بر فضل و بزرگی اهل بیت پیامبر دارد فقط و به هیچ وجه شامل علی÷نمی‌شود، چون علی از ذریه و اهل بیت پیامبر نیست، در شگفتم که حماقت این شیعه‌های رافضی تا به کجاست که به این جملات استدلال می‌ورزند.

(٧) قال ج: «في كل خلف من امتي عدول من اهل بيتي ينفون عن هذا الدين تحريف الضالين وانتحال المبطلين وتأويل الجاهلين، ألا انَّ أئمتكم وفدكم إلی الله فانظروا من توفدون». ترجمه: «در هر نسلی از امت من افراد عادلی از اهل بیتم وجود دارند، که تحریف گمراهان و چیزهایی که مبطلین را به دنبال خود می‌کشاند و همچنین تأویلات جاهلان را از دین می‌زدایند، بیدار باشید که امامان شما فرستادگان شما هستند به نزد خداوند پس بنگرید چه کسانی را می‌فرستید». در حاشیۀ (۶/۵٧) با نقل از (الصواعق المحرقه) حدیث را به ملا نسبت داده.

- این حدیث نیز مثل حدیث سابق فاقد اسناد است و موسوی نیز هیچ اسنادی را برای آن ارائه نداده است، تا که ما بتوانیم نظری دربارۀ آن داشته باشیم و سپس ادعای صحت آن را نمود. پس این انسان‌های مهازیل و لاابالی در کدامین کتاب‌ها اسناد این احادیث را پیدا نموده‌اند که آن‌ها را صحیح می‌پندارند و بدان‌ها احتجاج می‌ورزند؟ ما همگی آن‌ها را به مناظره و مبارزه دعوت نموده و از آن‌ها می‌خواهیم که رجال اسناد این احادیث را معلوم دارند و آیا از رجال موثق و مقبول هستند یا خیر؟

والاّ تمام دلایل آن‌ها پوچ و بی‌اثر و باطل شده می‌باشند.

سپس موسوی ادامه داده و این حدیث را از پیامبر هم نقل می‌کند: «قال ج فلا تقدموهم فتهلكو ولا تقصروا عنهم فتهلكو ولا تعلّمو هم فأنهم اعلم منكم». ترجمه: «بر آن‌ها پیشی نگیرید که به هلاکت می‌رسید. و از آن‌ها دور نیفتید به هلاکت می‌رسید و آن‌ها را آموزش ندهید زیرا آن‌ها از همگی شما داناترند». در مورد این حدیث و استشهاد آن از سوی موسوی قبلاً مطالبی را ذکر نمودیم، و حالت ضعف آن را بیان داشتیم، و آن حدیث زیدبن ارقم در جریان خطبۀ غدیر خم بود که طبرانی آن را روایت کرده بود. شماره (۲۶۸۱، ۴٩٧۱) همراه اسنادی که هیچ اهل علمی بدان احتجاج نمی‌ورزد.

(۸) قال ج: «واجعلوا اهل بيتي منكم مكان الرأس من الجسد، ومكان العينين من الرأس، ولا يهتدي الرأس الاّ بالعينين». ترجمه: «اهل بیت مرا در میان خویش به منزلۀ سر در جسد قرار دهید و به منزلۀ هردو چشم بر سر و صورت، و هیچگاه سر بدون هدایت چشم‌ها هدایت نمی‌شود». موسوی این حدیث را در حاشیۀ (٩/۵٧) به جماعتی از اصحاب سنن نسبت داده است، اما حدیث باطل بوده و هیچکدام از اصحاب سنن آن را تخریج ننموده‌اند. بلکه طبرانی ـ (مجمع‌الزوائد) (٩/۱٧۲) ـ آن را از سلمان فارسی روایت نموده اما سند آن را به پیامبر رسانیده است. و لفظ حدیث بدینگونه است: «انزلوا آل محمد بمنزلة الرأس من الجسد وبمنزلة العينين من الرأس، فان الجسد لايهتدي الاّ بالرأس وانّ الرأس لايهتدي إلاّ بالعينين». هیثمی می‌گوید: «یکی از اسناد آن زیاد بن منذر است که متروک الحدیث است». من هم می‌گویم ـ مؤلف ـ: وی ابوالجارودی است که فرقۀ جارودیه به او منتسب هستند، و ابن معین و ابن حبان و کسانی دیگر هم وی را تکذیب نموده‌اند. پس به همین خاطر حدیث مسقوط است.

(٩) قوله ج: «إلزموا مودتنا أهل البيت، فانّه منْ لقی الله وهو يودّنا دخل الجنة بشفاعتنا والذي نفسي بيده لاينفع عبداً عمله الا بمعرفة حقنا». ترجمه: «به دوستی اهل بیت پایبند باشید، چون به راستی کسی که به حضور خداوند رسید در حالی که مودّت اهل بیت را داشت وارد بهشت می‌شود به وسیلۀ شفاعت ما، و سوگند به کسی که جان من به دست اوست عمل هیچ کس به وی سودی نمی‌رساند، مگر وقتی که حقوق ما را شناخته باشد».

این حدیث را به جناب طبرانی در کتاب الأوسط نسبت داده است، حاشیۀ (۱۰/۵٧) که طبرانی همان نظریۀ پیشین را دارد. و به کتاب (مجمع‌الزوائد) (٩/۱٧۲) مراجعه کنید که در آن هیثمی چنین می‌گوید: «وفيه ليث بن ابي سليم وغيره». و من نیز می‌گویم: آن حدیث باطلی است، لیث بن ابی‌سلیم به اتفاق نظر ضعیف است به سبب اختلاطی که دارد، همانطور که ابن حبان در (المجروحین) آن را بیان نموده است. حافظ عسقلانی در (التقریب) می‌گوید: لیث انسان بسیار صادقی بود اما بعداً اختلاط پیدا نمود و احادیث را از هم تمییز نمی‌داد، و بدین وسیله متروک گردید. عبارت هیثمی اشاره بر وجود ضعفی دیگر به جز لیث دارد، با اینکه لیث به تنهایی برای ردّ این حدیث بسنده است.

و تمام سخنانی که در حاشیۀ کتاب بر این حدیث شرح داده، جز مشتی دری‌وری و ورّاجی چیز دیگری نیست و هیچ دلیل ثابت‌شده‌ای ندارد.

(۱۰) قال ج: «معرفه آل محمد برائت من النار، وحب آل محمد جواز علی الصراط والولايت لآل محمد أمان من العذاب». ترجمه: «معرفت و شناخت آل محمد جبری بودن از آتش دوزخ است، و حبّ آن‌ها جواز عبور از پل صراط است. قبول داشتن ولایت برای آل محمد امین شدن از عذاب خداوند است».

این حدیث را نیز در حاشیۀ (۱۱/۵۸) به قاضی عیاض در کتاب (الشفا) نسبت داده است. و من هم به همان چاپی که موسوی بدان اعتماد نموده بود، رجوع نمودم. چاپ آستانه سال ۱۳۲۸ ه‍ ، و دیدم که خود قاضی عیاض در قسمت دوم کتاب (الشفا) (ص ۴۰) فرموده است: «فصل ومن توقيره صلی الله عليه وسلم وبرّه بِرُّ آله وذريته وامّهات المؤمنين ازواجه ...». ترجمه: «و از آثار و نشانه‌های نیکی در حق پیامبر جاست، نیکی در حق آل و بیت و زنان پیامبر» و سپس این آیه از قرآن را بیان می‌دارد: ﴿إِنَّمَا يُرِيدُ ٱللَّهُ لِيُذۡهِبَ عَنكُمُ ٱلرِّجۡسَ أَهۡلَ ٱلۡبَيۡتِ وَيُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا٣٣[الأحزاب: ۳۳] و ادامه می‌دهد: «وقال ج: معرفة آل محمد ج براءة من النار ...»الحدیث.

در اینجا دو نکته قابل ذکر است:

نخست: اینکه قاضی عیاض این حدیث را بدون ذکر اسناد آن روایت نموده و آن را به هیچ کسی نسبت نداده است، و مخرج آن را نیز بیان نکرده و حتی بر صحت و ثبوت آن نیز چیزی ابراز نداشته است. او نیز همانند موسوی عمل کرده است. پس نسبت دادن آن حدیث به قاضی عیاض در کتاب (الشفا) چیزی را اثبات ننموده و مفید هم واقع نگشته است و خود قاضی هم مدّعی بر اثبات تمام احادیثی نیست که در کتاب وی آمده. و صحّت آن‌ها را هم ملتزم نداشته است، پس احتجاج به ا ین حدیث به هیچ وجه درست نیست. و ما در اینجا نیز خواستار ارائۀ دلیلی بهتر و صحیح‌تر برای اثبات این حدیث هستیم و منتظر آن هم می‌مانیم.

اکنون ما ـ در همین آغاز کار ـ با گروهی رو در رو هستیم که متأسفانه از هیچ نوع فقاهتی برخوردار نیستند، و مهمترین اختلافات ما با آن‌ها تنها در وجوب ارائه اسناد صحیح برای تمامی احادیثی است که بدان‌ها احتجاج می‌ورزند. بالفرض موسوی در این قسمت حدیثی را از کتابی نقل نموده، نه اینکه به هیچ وجه احادیث صحیح و غیرصحیح آن را تمیز نداده، بلکه هیچ‌گونه اسناد صحیحی هم برای آن حدیث ذکر نکرده است.

پس باید پرسید که آیا راه و روش اهل علم این‌چنین است؟ و نیز در اینجا از موسوی این پرسش را مطرح می‌داریم که چگونه شناخت ثبوت و صحت این احادیث برای شما ممکن گشته که بدان‌ها بدون ارائۀ هیچ سندی استدلال می‌ورزید؟

دوم اینکه: قاضی عیاض ازواج پیامبر را به عنوان امهات المؤمنین در این حدیث داخل کرده است، پس اگر قاضی عیاض به عنوان راوی این حدیث برای موسوی موثق و مقبول است و موسوی خود این حدیث را شخصاً قبول دارد پس چرا تماماً گفتۀ قاضی عیاض را قبول نداشته و زنان پیامبر ـ امهات المؤمنین ـ را جزء لاینفک اهل بیت وی نمی‌داند؟ و اگر شخص قاضی عیاض و حدیث وی را موثق و صحیح نمی‌داند چطور به حدیثی احتجاج ورزیده که راوی آن فقط قاضی عیاض بوده و هیچ سند دیگری از آن در دست نیست؟ پس آیا از این به بعد برای کسی شک و تردیدی باقی می‌ماند در اینکه تنها مقیاس و معیار سنجش حدیث نزد موسوی و همفکرانش تنها موافق بودن آن با خواسته‌های نفسانی و مذهب باطل و فاسد آن‌هاست؟ و بهترین دلیل در این رابطه همین حدیث مذکور می‌تواند باشد.

بعلاوۀ آنچه گذشت: به نوع خیانت و تغییر و تحولات عبارت قاضی عیاض از سوی موسوی بنگرید در کتاب (الشفا) آنجا که موسوی از قاضی عیاض روایت می‌دارد که «اورده القاضي عياض في الفصل الذي عقده لبيان أنّ من توقيره وبرّه صلی الله عليه وسلّم بر آله وذريته»در حالی‌که عبارت قاضی عیاض دارای تتمه‌ای است که غفلت از آن تتمه برای انسان‌های دانا و عاقل شایسته نیست. و آن این است «امهات المؤمنين أزواجه»که مستقیماً به دنبال عبارت قبلی آمده است و موسوی آن طور که خواسته به تصرّف آن پرداخته است، کاری که به ذهن هیچ احدی خطور نخواهد کرد که مؤلفی باتوجه به حرمت شأن و مقام و کار و پیشه‌اش به چنین تصرّفات و تغییراتی در نوشته‌های دیگران دست یازد، آیا چنین کسی با این‌چنین خصال و عدم تعهد اخلاق نویسندگی‌اش دیگر می‌تواند در نقل قول دیگران امین باشد؟! شگفت اینکه این شخص خود در نزد شیعه یکی از بزرگان مذهب و از پیشوایان برجستۀ آن‌ها به شمار می‌رود.

و اگر گمان بر این رود که استدلال موسوی به کتاب قاضی عیاض نه به خاطر مقبولیت وی نزد موسوی بوده، بلکه به خاطر مقبولیت و توجه ویژۀ اهل سنّت به وی است، باید بگویم که: هیچ‌کسی از اهل سنت نه از علما و دانشمندان و نه از مردم عادی و معمولی قائل و معتقد به صحت همۀ آنچه که در کتاب قاضی روایت شده است، نیستند. و اضافه بر این حتی خود قاضی عیاض هم قائل و مدّعی چنین چیزی نیست، لکن باید گفته شود و معلوم حال دیگران هم باشد که اهل سنت عموماً قائل به صحت احادیث هیچ کتابی به طور اجمال و کامل به جز صحیحین بخاری و مسلم نیستند. و تمام کتاب‌های حدیث بجز صحیحین در نزد اهل سنت کامل و جامع نبوده و جای بحث و بررسی و تحقیق در صحت و عدم صحت و اثبات و ردّ آن وجود دارد، و به تأکید کسی از این موضوع غافل و بی‌خبر نیست.

و اما حدیثی که در حاشیۀ (۱۱/۵۸) ذکر نموده، و گمان هم داشته که حدیث مذکور را بهتر تفسیر می‌کند، این است: «من مات ولم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية»این حدیث هم تفاوت چندانی با حدیث پیشین ندارد، و اگر موسوی در موجودیت چنین حدیثی راستگو بود بی‌شک اسناد آن را ذکر می‌کرد، یا لااقل موضع این حدیث را روشن می‌ساخت، و شاید هم از کتب باطله آن را اخذ نموده و دوست نداشته آن را نام ببرد. ظن غالب بر اینست که موسوی آن را از کلام ابن المطهر الحلی بیان نموده باشد، شیخ‌السلام ابن تیمیّه/در کتاب (منهاج السنّه و النبوية) این حدیث را از جهت سند و متن آن شرح داده، و آن را سند و حجّتی ـ در صورت اثبات آن ـ بر ضد شیعه دانسته، همانطور که در کتاب (المنتقی) (ص ۳۰-۳۲) آمده است.

(و اما حدیث مذکور: «من مات ولم يعرف ...»می‌پرسم: چه کسی آن را روایت کرده؟ و اسناد این حدیث در کجاست؟ به خداوند عظیم سوگند می‌خورم که پیامبر اکرم جاین حدیث را بیان نداشته است. آنچه معلوم است و امام مسلم آن را روایت نموده این است که: ابن عمر نزد عبدالله بن مطیع رفت، و عبدالله امر فرمود که بالشتی را برای وی بگذارند، ابن عمر گفت: نیامده‌ام که بنشینم، آمده‌ام که حدیثی از پیامبر را برای شما باز گویم، شنیدم که می‌فرمود: «کسی که فرمانبرداری را کنار بگذارد و نافرمانی کند در روز رستاخیز برابر خداوند خواهد ایستاد بدون اینکه دلیلی د اشته باشد، و کسی که بمیرد و زنجیر بیعتی در گردن نداشته باشد، مرگ او همچون مرگ نادانان بوده است». و این حدیثی است که به هنگام سلب مسؤولیت یزید از امارت و موقعیت خویش، ابن عمر آن را بیان داشت، پس حدیث دلالت بر این دارد که؛ هر کس مطیع ولی امر زمان خویش نباشد و یا بر علیه ا و شمشیر بکشد، مرگ او همچون مرگ انسان‌های ناآگاه و جاهل است. و این حدیث خود بر علیه تمام رافضیون است چون آن‌ها ـ به غیر از اجبار ـ هیچگاه مطیع امراء نبوده‌اند، و این حدیث در رابطه با کسانی صدق می‌کند که در زمینۀ تعصّبات خویش می‌جنگند و رافضیین ـ شیعه ـ در رأس آن‌ها هستند. و مسلمانانی که بر علیه امیر خویش دست به سلاح می‌برند و بر او می‌شورند هرگز کافر پنداشته نمی‌شوند اگرچه جنگ آنان جنگ تعصّب هم باشد. پس هر مسلمانی که از اطاعت ولی امر زمان خویش خروج نمود، مرگ وی به مثابۀ مرگ جاهل و یا کافر قلمداد نمی‌شود. ـ شیخ‌الاسلام ابن تیمیه نیز همین عقیده را دارد ـ و به تأکید اگر این حدیث صحت و اثبات آن روشن گردد، بر ضد و علیه خود شیعه به کار گرفته می‌شود. چون کدامین یک از آن‌ها امام زمان ـ مهدی ـ را دیده‌اند و یا آن را می‌شناسند و یا حتی کسی را دیده باشند که وی امام زمان را دیده است و یا حدیثی از امام زمان را نقل بدارد؟ پس این شیعه‌ها کودکی ـ سه یا پنج ساله ـ را صدا می‌زنند که حدود چهارصد و شصت سال پیش در چاله‌ای افتاده است. و هیچ چشم و گوش و حسی آن را درک نکرده است و هیچ خبری از آن در دست نیست، اما اهل سنّت امر به اطاعۀ رهبرانی می‌کنند که موجود و معلوم و صاحب قدرت و شوکت هستند. و بر ماست که در امر اطاعۀ فرامین معروف آن‌ها باشیم».

(۱۱) قال ج: «لا تزول قدما عبدٍ يوم القيامة حتی يسأل عن اربع؛ عن عمره فيما افناهُ وعن جسده فيما ابلاه، وعن ماله فيما انفقه ومن اين اكتسبه، وعن محبتنا أهل البيت»در حاشیۀ (۱۲/۵۸) می‌گوید: «طبرانی از ابن عباس این حدیث را اخراج نموده و آن را به پیامبر نسبت داده است».

بله: طبرانی آن را در کتاب (الکبیر) (۱۱۱٧٧) از طریق حسین بن الحسن الاشقرثنا هشیم بن بشیر از ابی هاشم از مجاهد از ابن عباس اخراج داشته است. و این حدیث باطلی است، الهیثمی در (المجمع) (۱۰/۳۴۶) در مورد آن می‌گوید: «و در آن حسین بن الحسن الأشقر وجود دارد که جداً ضعیف است». و ابوزرعه می‌گوید: «منکر الحدیث است و بعلاوه هشیم بن بشیر انسانی کثیرالتدلیس و عن عن گو بوده است. پس حدیث به طور مطلق غیرصحیح و باطل است».

و آنچه که ضعیف بودن و بطلان این حدیث را تأیید می‌دارد، آن است که این حدیث با روایتی دیگر از ابن مسعود و او هم از پیامبر نقل شده است، و این روایت صحیح و غیرقابل انکار است. پیامبر می‌فرماید: «لا تزول قدما ابن آدم يوم القيامة من عند ربه حتی يسأل عن خمس: عمره فيما افناه، وعن شبابه فيما أبلاه، وماله من أين اكتسبه، وفيما أنفقه وماذا عمل فيما علم»ترمذی و طبرانی در (الکبیر) و (الصغیر) و ابویعلی و الخطیب و ابن عساکر آن را اخراج داشته‌اند، به کتاب (سلسله الأحادیث الصحیحه) (٩۴۶) نگاه کنید.

(۱۲) قال ج: «فلو ان رجلاً صفن ـ صف قدميه ـ بين الركن والمقام فصلّی وصام وهو مبغضٌ لآل محمد دخل النار». ترجمه: «اگر مردی در میان رکن و مقام قرار گیرد و در حال نماز و روزه هم باشد، اما مبغض آل محمد باشد داخل دوزخ می‌شود» این روایتی است که موسوی آن را ذکر نموده، اما واضح است که از منبع اصلی آن ـ المستدرک حاکم ـ نقل نکرده است، به دو دلیل:

نخست: وجود اختلاف جزئی و ساده در تلفظ آن.

دوم: عدم نقل تصحیح حاکم در رابطه با این حدیث که می‌توانست دلیل وی را قوی‌تر نشان دهد و هم بیشتر مفید واقع گردد. لذا باز هم در تخریج این حدیث کوتاهی ورزیده و بر طبق عادت و منوال شخصی‌اش هیچ دقتی را نشان نداده است، و این درست عکس و مخالف با آنچه است که در مقدمۀ کتابش آمده بود، که گویا وی نویسنده‌ای است که از دقت ملاحظه و سعه تتبّع برخوردار است.

این حدیث را حاکم در (۳/۱۴۸/۱۴٩) از طریق اسماعیل بن ابی اویس ثنا ابی از حمید بن قیس المکی از عطابن ابی رباح از اصحاب بن عباس از ابی عباس و وی نیز از پیامبر روایت کرده‌اند که فرموده است: «... فلو انَّ رجلاً صفن بين الركن والمقام ...»حاکم این حدیث را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافق بوده است.

موسوی در حاشیۀ (۱۳/۵۸) این حدیث را به طبرانی و حاکم نسبت داده، اگرچه اسناد آن را ذکر نکرده است، ولی به یاری خداوند ما آن را ذکر خواهیم نمود. ولی قبلاً نظر حاکم و اسناد او را در مورد این حدیث بیان نمودیم، و گفتیم که حاکم و ذهبی آن را صحیح دانسته‌اند، امیدوارم که بتوانم بعد از بحث و بررسی در مورد معنی این حدیث، در ارتباط با صحت و عدم صحت آن هم سطوری را بنگارم. اما هیثمی در (مجمع الزوائد) (٩/۱٧۱) همان اسناد طبرانی را ذکر نموده و آن را به ابن عباس ـ با همان تلفظ ـ نسبت داده است، لکن در آن محمدبن زکریا الغلابی وجود دارد که هم طبرانی و هم هیثمی آن را ضعیف شمرده‌اند و گفته‌اند که وی فردی کذّاب و واضع‌الحدیث بوده است. همچنان که دار قطنی و ابن معین نیز گفته‌اند. هیثمی می‌گوید: «طبرانی در کتاب الاوسط آن را ذکر نموده، اما در آن اصرم بن حوشب وجود دارد که متروک الحدیث است». حتی اصرم بن حوشب متهم به کذب و وضع حدیث هم هست، پس با این حال التفات چندانی به اسناد طبرانی در مورد این حدیث نباید داشت.

اما اسنادی که حاکم در این باره مطرح نموده است، و ذهبی نیز موافقتش را کرده است ـ بالفرض صحت آن نیز ـ باز هیچ دلیلی در مورد وجوب تمسّک به مذهب اهل بیت و عصمت آن‌ها را ثابت نمی‌دارد، بلکه این حدیث فقط دالّ بر وجوب محبت نسبت بدان‌ها و نفی بغض از آن‌هاست، از همین رو است که موسوی خوشحال از آن است و می‌پندارد که اهل سنت نسبت به علی و اهل بیت متنفر و مبغوض هستند، ولی باید گفت که این از سوء فهم وی است. و شاید هم از دیدگاه و عقیدۀ اهل سنت نسبت به اهل بیت به خوبی آگاه نیست و چون نتوانسته به خوبی در مورد مطلب و پندار خویش که همانا وجوب تمسّک به مذهب اهل بیت و عصمت آن‌هاست استدلال ورزد، و یا اینکه حدیث صحیحی را در این راستا پیدا ننموده است، پس به هر روایت و حدیثی که لفظ آل بیت در آن بوده تشبّث ورزیده، با این امید و گمان که شاید مؤیّد خواسته و ادّعای وی باشند.

اما خوشبختانه اهل سنت عموماً معتقد به محبت و مودّت تمامی صحابۀ پیامبر و در آن میان اهل بیت هستند، و آن را از اصول لاینفک مذهب خویش می‌دانند، و قطعاً آن‌ها را بر نفس خویش ترجیح داده و محبتشان را واجب می‌دانند، همانطور که ابوبکر صدیقسمی‌فرمایند: «لقرابة رسول الله ج أحبُ اليَّ ان اصل من قرابتي»رواه البخاری.

بنابراین شیخ‌الاسلام ابن تیمیه در (العقیده الواسطیه) که همانا اعتقاد راسخ اهل سنت نیز هست می‌فرماید: «... ـ اهل سنت ـ اهل بیت پیامبر را دوست می‌دارند و بر آن‌ها محبت می‌ورزند، و وصیت پیامبر معظم جرا در مورد اهل بیت هنوز از جان خویش شیرین‌تر می‌دارند که در روز غدیر می‌فرمود: خدا را به یاد شما می‌آورم در مورد اهل بیتم، خدا را به یاد شما می‌آورم در مورد اهل بیتم».

و باز در قصیده الامیۀ خود اعتقاد و مذهب خود را نسبت بدان‌ها ابراز داشته و می‌گوید:

حبُّ الصحابة كلّهم لي مذهب
ومودّة القربي بها اتوسّل

«مذهب من محبت تمامی صحابۀ رسول است و به وسیلۀ آنان به خویشاوندانم محبت می‌ورزم».

یعنی: به وسیلۀ محبت آن‌ها به خداوند تقرّب می‌جویم. ابن تیمیه دشمن سرسخت رافضین است و تمامی شیعه‌ها از وی سخت متنفرند و او را به عداوت و دشمنی اهل بیت پیامبر جمتهم می‌سازند ـ چنانکه موسوی خود نیز این کار را کرده است ـ و این فقط افترا و دروغی آشکار نسبت به وی است.

مقصود از اهل بیت، کسانی هستند که پیرو و تابع سنت نبوی÷و مؤمنین صادق می‌باشند. والاّ ابولهب و محبت وی مقصود نیست و بلکه باید نسبت به وی بغض و دشمنی داشت.

ظاهر لفظ حدیث دالّ بر وجوب محبّت اهل بیت نیست، بلکه مفهوم آن این دلالت را می‌رساند. ظاهر این حدیث تنها دلالت بر این نکته دارد که اگر کسی وفات نمود و نسبت به اهل بیت پیامبر جمبغوض بود داخل دوزخ می‌شود، و این تنها نهی و احراز از بغض به اهل بیت است، با اینکه خود مستلزم محبت است، یعنی عدم بغض آن‌ها برابر با محبت ایشان است. و باز بیان می‌دارد که صاحب این بغض اهل دوزخ است ـ با اینکه اهل نماز و روزه هم باشد ـ اما بیان نداشته است که ابداً در دوزخ خواهد ماند، با این دلیل که بغض اهل بیت از گناهانی است که اگر به سبب شفاعت و یا مغفرت از بین نرود، آتش دوزخ آن را از بین خواهد برد.

و این تمامی مفهوم حدیث، و نیز آنچه که بر حدیث دلالت داشت و آنچه که مستلزم آن بود می‌باشد. پس در کجای حدیث وجوب تمسک به مذهب اهل بیت را آورده است؟ و تمسّک به غیر آن‌ها را ناروا دانسته است؟ و در کجای آن اهل بیت را معصوم دانسته ـ همانطور که موسوی این ادعا را دارد ـ ؟!

و به این اکتفا ننموده، بلکه در حاشیۀ (۱۳/۵۸) شرحی را بر این حدیث نگاشته و گفته: «اگر بغض اهل بیت بغض به خدا و رسولش نمی‌باشد، پس چطور اعمال مبغض نابود و تباه می‌گردد ولو اینکه به صورت منظم در میان رکن و مقام در حال نماز و روزه باشد، و اگر اهل بیت جانشین پیامبر نمی‌باشند پس این همه منزلت و شأن برای آنان به چه معنی است؟»

تفسیر نمودن حدیث بدین شیوه دلالت بر دو امر دارد: یا دلالت بر سوء فهم موسوی و عدم توانایی او در استنباط حکم از متن دارد، و یا اینکه متوسّل به نوعی تدلیس و ایهام و تحریف گشته است تا شاید بر متن اصلی حدیث چیزی را اضافه دارد که اثبات و وصول بدان را در این روند و کشمکش در سر می‌‌پروراند.

و هیچ گمان ندارم، که هر فرد عاقلی به متن این حدیث بنگرد، نه جزء ناچیزی از آنچه موسوی ادعایش را می‌ورزد استنباط نمی‌کند، بلکه به هیچ نوع استنباطی از آن دست نمی‌اندیشد و استنباط وی را نیز قبول نخواهد داشت.

پس در کجای حدیث به از بین رفتن و باطل شدن اعمال فرد مبغوض اشاره شده است؟! اگر گفته شود که این امر از لوازم ورود به دوزخ است، باید بگویم: افراد سارق و زانی و شارب‌الخمر نیز گناهکارانی از این دست هستند، آن‌ها نیز اگر شامل رحمت و مغفرت ایزد متعال قرار نگیرند به دوزخ وارد شده و پس از مدتی به وسیلۀ شفاعت خارج می‌گردند، و بدون اینکه اعمالشان از بین رفته باشد وارد بهشت خواهند شد. و بلکه هر فردی ایمان به وحدانیت خداوند در قلب وی موجود باشد با اینکه صاحب گناهانی بزرگ هم بوده باشد، اگر شامل رحمت و مغفرت خداوندی قرار نگیرد، پس از مدتی از دوزخ خارج شده و به بهشت منتقل می‌کنند، و توحیدش نیز از بین نخواهد رفت.

سپس در کجای حدیث نیابت پیامبر جبرای اهل بیت ثابت و تقریر شده است؟! بی‌شک این کلمات تنها و تنها برخاسته از کوردلی و سؤ نیت و هدف نویسنده‌اش هستند، آیا اگر کسی یا کسانی از امت اسلامی و صحابۀ کرامششایستگی و سزاوار نیابت پیامبر جرا داشتند و محقّ‌ترین افراد برای این منزلت بودند، جز ابوبکر و عمر کس دیگری بود. دلیل ما هم این حدیث صحیح که می‌فرماید: «اقتدوا باللذين من بعدي ابي بكر وعمر». ابوبکر البته مقدّم‌تر است آن هم به دلایلی که ذکر می‌نماییم:

۱- زنی نزد پیامبر جرفت و از وی پرسید: «هرگاه نزد حضرتتان آمدم و شما را نیافتم چه کسی را بهتر است ملاقات نمایم؟ پیامبر فرمودند: نزد ابوبکر بروید» آیا این گفتار پیامبر به صراحت نیابت ابوبکر را بعد از خویش نشان نمی‌دهد؟!

۲- به هنگام حیات پیامبر جهرگاه ایشان حضور نداشتند مردم در برخی مسائل به ابوبکر رجوع می‌کردند، چنانکه به هنگام کسالت و بیماری، خود پیامبر جدستور می‌فرمودند که در نمازهایتان به ابوبکر اقتدا نمایید و وی را امام خویش قرار دهید.

۳- هنگامی که پیامبر جاز مدینه بیرون رفت تا در میان ابی‌عمر و ابن عوف مصالحه نماید، صحابه از جمله بلال حبشی و غیره ... ابوبکر را به نیابت پیامبر برگزیدند و در نماز به وی اقتدا نمودند.

۴- در سفر حجّ سال نهم هجرت ـ قبل از حجة الوداع ـ پیامبر جبه نیابت از خویش ابوبکر را به عنوان امیر مسلمانان برگزید در حالیکه علیسنیز در میان آنان بود ـ چنانکه در سیرۀ ابن هشام و غیره آمده است ـ.

پس از بررسی معنی حدیث و دلالت‌های آن به بررسی اسناد آن می‌پردازیم. آنچه که مرا وادار نمود تا به بحث و بررسی در مورد اسناد آن حدیث بپردازم ـ باتوجه به تصحیح آن از سوی حاکم بر شرط مسلم و نیز موافقت ذهبی ـ آن بود که راوی آن اسماعیل بن ابی اویس بود، وی نیز از پدرش ـ عبدالله بن عبدالله بن اویس ـ مشهور به ابی اویس روایت داشته است. من گمان می‌برم که هم حاکم و هم ذهبی در تصحیح این حدیث بر شرط مسلم گمان غلط برده‌اند، به دو شرط:

نخست: هیچگاه مسلم از ابا اویس حدیثی را اخراج نداشته که بدان احتجاج ورزد یا قابل احتجاج باشد، بلکه احادیثی که راوی آن ابا اویس بوده به صورت متابعه ذکر نموده است. مواضع زیر را در (صحیح مسلم) نگاه کنید:

۱- (۱/۱۳۴) مسلم روایتی را از مالک و یونس و از الزهری می‌آورد و به دنبال آن بعنوان متابعه حدیث ابا اویس را هم ذکر می‌دارد.

۲- (۱/۲٩٧) روایتی را از مالک و ابن عینیه و ابن جریح از العلاء می‌آورد و به عنوان متابعه روایت العلاء بن عبدالرحمن را ذکر می‌دارد.

شخص ذهبی آن را در کتاب (المیزان) (۲/۴۵۰) ذکر نموده، و رمز و نشانه‌ای را با این شکل (م تبعا) ـ یعنی: از ابا اویس در متابعات اخراج شده ـ برای آن قرار داده است.

دوم: اگرچه امام مسلم در کتاب صحیح خویش از اسماعیل بن ابی اویس و پدرش روایت کرده است، اما هیچگاه روایتی را از طریق اسماعیل از پدرش ـ ابی اویس ـ نقل نکرده است، و این همان چیزی است که احادیث وی را از شروط مسلم مسقوط می‌دارد، و بلکه آن‌ها را بی‌ارزش نموده و به تضعیف می‌کشاند. و چون اسماعیل را بهتر از پدرش دانسته‌اند پس ما در اینجا سطوری را دربارۀ آن‌ها تقریر می‌داریم.

۱- اسماعیل‌بن اویس: ذهبی در (المیزان) دربارۀ وی می‌گوید: وی محدّثی سهل‌انگار و غیرجدی بود، ابن حجر در (التقریب) می‌گوید: وی مردی بسیار راستگو بود، اما گهگاهی به خاطر سوء حافظه‌اش به خطا می‌رفت. عده‌ای از متشددّین و سخت‌گیرانِ حدیث همچون ابن معین و معاویۀ بن صالح و نسائی وی را ضعیف دانسته‌اند، لکن نسائی حکایتی را در کتاب (تهذیب التهذیب) دربارۀ او روایت نموده که گویا او ـ اسماعیل بن اویس ـ برای اهالی مدینه حدیث وضع نموده است.

در همین رابطه نیز حافظ دنبال می‌دارد و می‌گوید: «و او همانی است که نسائی در نتیجه شناخت وی از احادیثش اجتناب ورزیده و گفته که محدّث موثقی نیست، و امید می‌رود که این خصلت‌ها مربوط به دوران جوانی وی بوده و بعداً به اصلاح خویش پرداخته باشد. و گمان نمی‌رود که مسلم و بخاری از وی حدیثی اخراج داشته باشند مگر اینکه آن حدیث صحیح بوده و چند نفر از رجال موثّق آن را روایت کرده باشد». و باز در کتاب (هدی الساری مقدمه فتح البخاری) (۵۵۱) می‌گوید: «شیخین ـ مسلم و بخاری ـ از وی احتجاج نموده‌اند اما نه زیاد و بخاری نیز احادیثی را که تنها سند آن وی بوده باشد اخراج نداشته است مگر دو حدیث، و مسلم نیز همان‌هایی از وی اخراج نموده که بخاری اخراج داشته است».

اما اعتماد بخاری بر اسماعیل بن ابی اویس در اخراج آن دو حدیثی که تنها سند آن‌ها همان اسماعیل است، جریانی دارد که سبب آن را بهتر بیان می‌دارد. حافظ عسقلانی در (مقدمۀ فتح الباری) می‌گوید: «در مناقب بخاری با سند صحیح روایت نمودیم که اسماعیل‌بن ابی‌اویس اصول خویش را اخراج داشت و به امام بخاری عرضه نمود، و به وی این اجازه را نیز داد تا که احادیث صحیح را برگزیند، و آنچه را که در زمینۀ علوم‌الحدیث می‌داند در مورد احادیث وی به کار گیرد و سرۀ آن را از ناسره جدا نماید». و این خود دلیلی است بر صحت احادیثی که امام بخاری از وی اخراج نموده است، چون اسماعیل کتاب خویش را در اختیار بخاری نهاد و بخاری آن را بررسی و ارزشیابی نمود، پس به این صورت مسألۀ سوء حافظه ابن ابی اویس مندفع می‌گردد، به همین خاطر است که ابن حجر این قاعده را ابراز نموده و می‌فرماید: «بنابراین به هیچ‌یک از احادیث اسماعیل ابن ابی اویس احتجاج جایز نیست، به غیر از آنچه که در صحیح بخاری آمده است، به همین خاطر نسائی و دیگرانی هم آن‌ها را معیوب شمرده‌اند، مگر احادیثی که غیر او نیز در آن مشارکت نموده باشد، پس بدان اعتبار می‌گردد».

ولی امام مسلم از اسماعیل‌بن ابی اویس حتی یک حدیث را نیز که راوی آن تنها او بوده باشد اخراج ننموده است، بلکه تمامی آنچه را که از وی اخراج داشته متابعاتی است که در روایت خویش آورده است، خواه متابعۀ تام یا قاصر. نگاه کنید به (صحیح المسلم): (۲/۸٧۵) (۲/۱۱۳۵) (۳/۱۲٧۳) (۳/۱۵۲۶) (۳/۱۶۵۸) (۴/۱۸۸۰) به غیر از یک موضع در (۳-۱۱٩۱-۱۱٩۲) این حدیثی را که مسلم با این اسناد روایت نموده، خود بخاری آن را از اسماعیل بن ابی اویس اخراج داشته است، نگاه کنید به (صحیح البخاری) (۳/۲۴۴) پس ان‌شاءالله اشتباه برطرف شده باشد، قاعده‌ای که حافظ ابن حجر آن را مستقرّ نمود نیز قطعی شده باشد، ولله الحمد.

پس با این وجود این حدیثی را که تنها اسماعیل‌بن ابی اویس منفرداً روایت داشته و هیچ متابع و شاهدی ندارد ضعیف محسوب شده و صحتّ آن بعید به نظر می‌رسد، چه جای اینکه بر شرط مسلم باشد.

۲- عبدالله بن عبدالله بن اویس، مشهور به ابو اویس:

حافظ عسقلانی در (التقریب) دربارۀ وی می‌گوید: راستگو بود اما گمان غلط داشت و سهو می‌کرد. غیرحافظ نیز وی را بنا بر سوء حافظه‌اش ضعیف پنداشته‌اند. حتی ابوحاتم می‌گوید: احادیث وی قابل نگارش و کتابت هستند ولی قابل احتجاج نیستند ـ چنانکه در اینجا به آن احتجاج ورزیده‌اند ـ اما احادیث وی در شواهد و متابعات قابل استفاده است، و بر همین اساس امام مسلم در کتاب صحیح خویش از وی حدیث اخراج داشته ولی هیچگاه به احادیث منفرد وی احتجاج ننموده و آن را هم صحیح ندانسته است، بلکه در شواهد و متابعات از وی استفاده نموده است. مخصوصاً اگر در اسناد حدیثی بعلاوۀ ابو اویس پسرش اسماعیل نیز وجود داشته باشد، که در آن صورت حدیث ضعیف و ضعیف‌تر به نظر می‌رسد.

۳- بله ممکن است که گفته شود معنی اصلی حدیث ـ یعنی: نهی از بغض و تنفّر نسبت به اهل بیت که از موجبات عقوبت و آتش دوزخ است ـ صحیح است، چون شواهد و متابعاتی نیز که دالّ بر صحت آن هستند، وجود دارند. بله ما هم معتقد هستیم و این تنها معنی است که ممکن است از آن احادیث اخراج داشت، والله الموفق للصواب.

(۱۳) در حاشیۀ (۱۳/۵۸) می‌گوید: «واخرج الحاكم وابن حبان في صحيحه ـ كما في اربعين النبهاني واحياء السيوطي ـ عن ابي سعيد قال: قال رسول الله ج: «والذي نفسي بيده لا يبغضنا أهل البيت رجلٌ إلا دخل النار».

این حدیث را حاکم در کتاب (المستدرک) (۳/۱۵۰) از طریق محمدبن بکیر الحضرمی ثنا محمد بن فضیل الضبّی ثنا ابان بن جعفر بن ثعلب از جعفربن ایاس از ابی نضره از ابی سعید الخدریساخراج نموده. حاکم می‌گوید: این حدیث بنا بر شرط مسلم صحیح است. اما ذهبی در این باره کوتاه آمده و چیزی را بیان نداشته است، اگرچه لازم بود بیان نماید که این حدیث مطابق شرط مسلم صحیح نیست.

محمدبن بکیر الخضرمی از رجال مسلم نیست، و گفته می‌شود که بخاری از وی حدیث اخراج نموده ولی آن را ثبت نکرده است. حافظ در مورد وی می‌گوید: راستگو بود اما گهگاهی به خطا می‌رفت. و باز در اسناد این حدیث ابان بن جعفر بن ثعلب آمده که شرح حال او نیز مفقود است. و شاید ابان بن ثغلب هم بوده باشد که غلط اسم او را درج نموده‌اند، اما چون اسم جعفر در آن میان آمده این احتمال را ضعیف داشته است، و به هر حال اسناد این حدیث صحیح نیست، و اگر آن را هم ـ بالفرض ـ صحیح بدانیم، هیچ دلیلی را بر ادّعا و خواستۀ موسوی اقامه نمی‌دارد، همانطور که در حدیث (۱۲) بیان شد، که در آن تنها از بغض اهل بیت نهی شده و آن را موجب دخول به آتش دوزخ به شمار آورده است.

(۱۴) و نیز در حاشیۀ (۱۳/۵۸) آورده است: «وَاَخْرج الطبراني ـ كما في اربعين النبهاني واحياء السيوطي ـ عن الامام الحسن السبط قال لمعاوية ابن خديج: «اياك وبغضنا اهل البيت فأنّ رسول‌ الله ج قال: لا يبغضنا احد ولا يحسدنا احد الا يوم القيامة عن الحوض بسياط من نار».

«امام حسن به معاویۀ ابن خدیج فرمود: از بغض و نفرت نسبت به ما اهل بیت خودداری کنید چون پیامبر جفرمودند: هر کس نسبت به ما اهل بیت بغض و حسد داشته باشد در روز قیامت او را با تازیانه‌هایی از آتش پذیرایی می‌کنند».

طبرانی در (الأوسط) ـ و (مجمع‌الزوائد) (٩/۱٧۲) ـ اخراج نموده است.

هیثمی می‌گوید: «در اسناد آن عبدالله بن عمرو الوافقی وجود دارد که انسانی کذّاب است». پس حدیث هم موضوع و مکذوب و هم مختلق است.

(۱۵) و باز در همان حاشیه می‌گوید: در خطبه‌ای پیامبر جبرای ما فرمودند:«يا ايها الناس من ابغض اهل البيت حشره الله يوم القيامةٍ يهوديا». طبرانی در کتاب (الاوسط) ـ (مجمع‌الزوائد) (٩/۱٧۲) ـ از جابربن عبدالله انصاری اخراج نموده که: شنیدم پیامبر خدا جمی‌فرمودند: «يا ايّها الناس من ابغضنا اهل البيت حشره الله يوم القيامة يهودياً»گفتم: «ای پیامبر خدا اگرچه اهل نماز و روزه هم باشد؟ فرمود: «اگر نماز خواند و روزه را هم گرفت بدین‌وسیله مانعی در برابر خون ریختن خود ایجاد نموده است. و همچون صاغرین باید جزیه را با دست خویش پرداخت نماید. امتم برایم مجسّم شد آن هنگام که از گل بودند، علمدارانی بر من گذر کردند و من برای علی و شیعۀ وی طلب استغفار نمودم».

باید گفت که این حدیث باطل است. و از متن آن معلوم است و هیچ کسی در عدم صحت آن جر و بحث و لجاجتی ندارد مگر کسی که قلب وی مریض بوده باشد. هیثمی در مورد سند آن می‌گوید: «و در آن کسانی ناشناخته و مجهول الهویه‌ هستند». و به راستی این شدیدترین انواع تضعیف حدیث است، چون که روایت از شخص مجهول‌العین خیلی ضعیف‌تر از روایت از شخص مجهول‌الحال است، و این حدیث خیلی ضعیف‌تر از آنچه است که دربارۀ آن گفته‌اند. همانطور که ابن حجر در مقدمۀ (التقریب) بیان نموده. مراتب جرح را شش قسمت دانسته‌اند، حداقل آن شخص مجهول‌الحال است و پس از آن را (ضعیف) شمرده‌اند و مرتبۀ سوم آن را شخص مجهول‌العین دانسته‌اند. و این مرتبۀ مجهول‌العین را فقط با لفظ (مجهول) تعبیر می‌کنند، و این همان نوعی است که ما درصدد آن می‌باشیم و کسی در ضعیف و کم‌مایه بودن آن گمانی ندارد. و به علاوه کسانی را که راوی احادیثی بوده‌اند و اسناد آن احادیث مجهول‌العین بوده، آن‌ها را کذّاب دانسته‌اند. همانطور که مصداق راوی این حدیث است.

(۱۶) قال ج: «من مات علی حب آل محمد مات شهيداً، الا ومن مات علی حب آل محمد مات مغفوراً له، الا ومن مات علی حب آل محمد ماتَ تائباً، الا ومن مات علی حب آل محمد مات مؤمناً مستكمل الايمان، الا ومن مات علی حبِّ آل محمد بشرّه ملك الموت بالجنة ثم منكر ونكير، الا ومن مات علی حب آل محمد يزف إلی الجنة كما تزف العروس الی بيت زوجها، الا ومن مات علی حب آل محمد فتح‌ له في قبره بابان إلی الجنة، الا ومن مات علی حب آل محمد مات علی السنّةِ والجماعة، الا ومن مات علی بغض ال محمّد جاءَ يومَ القيامة مكتوباً بين عينيه: آيس من رحمة الله ... إلی آخر خطبته العصماء».

موسوی در حاشیۀ (۱۴/۵٩) این حدیث را به تفسیر ثعلبی و تفسیر زمخشری نسبت داده است. زمخشری در (الکشاف) (۲/۸۲) آن را ذکر نموده ولی نه سندی را برای آن ارائه داده و نه آن را به کسی نسبت داده است. پس نسبت دادن این حدیث به زمخشری هم کار صحیحی نیست. و شکی نیست که زمخشری هم آن را از ثعلبی روایت نموده است، پس در این صورت هیچ اعتماد و اطمینانی هم به ثعلبی نباید داشت، زیرا همانطوری که شیخ‌الاسلام ابن تیمیه فرموده‌اند، وی همانند کسی است که در شب تاریک مشغول گردآوری هیزم می‌باشد.

بعداً در مورد وی ـ ان‌شاءالله ـ بحث خواهیم نمود.

هم تفسیر رازی (۲٧/۱۶۵-۱۶۶) و هم قرطبی (۱۶/۲۳) این حدیث را از زمخشری روایت نموده‌اند، و آن‌ها نیز به جز تفسیر زمخشری منبع دیگری را برای آن ذکر نکرده‌اند، و بعلاوه اینکه تفسیری که منسوب به ثعلبی بوده و ظاهراً منبع اصلی این حدیث موضوع است هنوز چاپ نشده است. پس نمی‌توان از آن روایت نمود، و اگر همین حدیث را نیز از طریق منبع دیگری روایت کرده است، پس می‌بایست آن را ذکر کرده و از آن چشم‌پوشی و خودداری نمی‌فرمود. ابن حجر در (الصواعق) (ص ۲۳۰) به این حدیث اشاره نموده و اثبات آن را کاری مسخره و مطعون شمرده است. جالب اینکه این امر اصلاً موسوی را به شگفت وا نداشته! و وی نیز عمداً از ذکر آن خودداری نموده است. جزاه الله بما یستحق. خلاصۀ کلام اینکه ما همچنین خواستار ارائه اسناد صحیحی از رجال موثّق و معتبر در روایت این حدیث هستیم وگرنه مجموع حجج و دلایلشان را کاملاً پوچ و بی‌اثر و باطل قلمداد می‌نماییم.

می‌نویسد: «مضامین تمامی این احادیث متواتر است، و به ویژه اینکه تمامی آن‌ها از طریق عترت طاهره نقل شده‌اند». با این سبک سخن راندن و بدین منوال حکم صادر نمودن از طریق این احادیث خود دلیل بر ناآگاهی و جهالت وی است. بلکه دال بر جهل و بی‌اطلاعی او در زمینۀ علم ‌الحدیث و اسانید آن است، و بی‌شک وی ناآگاه‌ترین و جاهل و کم‌دانش‌ترین فرد در این زمینه است. بی‌گمان سواره و پیادۀ خویش را فراخوانده است، و هر آنچه که در توان داشته از متون ناشناخته، وارد کرده است. و نزدیک‌ترین مثال برای وی همین آیۀ قرآن است که می‌فرماید:

﴿وَٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَعۡمَٰلُهُمۡ كَسَرَابِۢ بِقِيعَةٖ يَحۡسَبُهُ ٱلظَّمۡ‍َٔانُ مَآءً حَتَّىٰٓ إِذَا جَآءَهُۥ لَمۡ يَجِدۡهُ شَيۡ‍ٔٗا وَوَجَدَ ٱللَّهَ عِندَهُۥ فَوَفَّىٰهُ حِسَابَهُۥۗ وَٱللَّهُ سَرِيعُ ٱلۡحِسَابِ٣٩[النور: ۳٩]

ترجمه: «کسانى که کافر شدند، اعمالشان همچون سرابى است در یک کویر که انسان تشنه از دور آن را آب مى‏پندارد امّا هنگامى که به سراغ آن مى‏آید چیزى نمى‏یابد، و خدا را نزد آن مى‏یابد که حساب او را بطور کامل مى‏دهد و خداوند سریع الحساب است».‏

و باز هیچ شکی ندارم که هر فرد آگاه و باانصافی به حال و اوضاع این احادیث و آثار ارائه‌شده ـ که وی بدان‌ها استدلال می‌نماید ـ نظری بیفکند، در صدور این رأی با ما هم‌عقیده بوده و جانب ما را خواهد گرفت.ونسالُ الله السلامة والتوفيق.

باز آورده است که: قال ج:«ولا يحبنّا الاّ مؤمن تقيٌّ ولا يبغضنا الاّ منافق شقّي»و در حاشیۀ (۱۵/۵٩) نوشته است: «اخرجة الملاكما في المقصد الثاني من مقاصد الآية ۱۴ من الباب ۱۱ من الصواعق»معلوم است که این سخن بیهوده‌ای است و تنها از معده‌اش برخواسته، چون هیچ سندی برای آن در دست نیست تا که انسان در آن بنگرد و در مورد صحت و ثبوت آن تحقیق نماید، کسانی که دارای پایین‌ترین سطحی از دانش هستند، هرگز به همچون چیزهایی احتجاج نمی‌ورزند.

البته جملات مذکور مشکلی را ایجاد نمی‌کنند و معنی آن‌ها کاملاً صحیح است و ما نیز هیچ منازعه‌ای در باب وجوب محبت پیامبر جو اهل بیت گرامیش نداریم و مودّت آن‌ها را از ملزومات ایمان به خداوند به حساب می‌آوریم، و بغض و نفرت از آن‌ها را علامت نفاق قلمداد می‌نماییم، اما مقصود محبتی است که مطابق با شریعت بوده و هیچ غلوی در آن صورت نگرفته باشد، یا اینکه شأن و منزلت آن‌ها را به صورت ناروا و ناجایز ترفیع نداده باشد، و قطعاً به چنین افرادی که مرتکب چنین اشتباهاتی می‌شوند مسلمان متقّی گفته نمی‌شود. پس استدلال نمودن به افضلیت اهل بیت و برتری آن‌ها بر سایر صحابۀ کرام استدلالی فاسد و باطل است. و در این باره نیز می‌توان به آنچه بیان نمودیم در چندین حدیث قبل در مورد وجوب محبت اهل بیتدر مذهب اهل سنت و جماعت نظری افکنده شود.

گفته است: «و برای ما بسنده است در فضیلت و برتری اهل بیت بر سایر صحابه، همان فضیلت و برتری‌ای که خداوند متعال برای آن‌ها قرار داده است، طوری که صلوات بر آن‌ها را جزیی از نمازهای یومیۀ تمام مسلمانان قرار داده و بدون آن نماز هیچ‌کسی را صحیح ندانسته است، خواه صدیق، فاروق، ذی‌النور، نورین یا انوار بوده باشد. بلکه بر هر فرد مسلمانی است که در هنگام انجام فرائض و عبادت خداوند متعال با ارسال درود و سلام بر اهل بیت نیز به عبادت بپردازد همانگونه که به وسیلۀ گفتن شهادتین تعبّد می‌ورزد، و این منزلتی است که به این وسیله تمامی امت بدان‌ها توجه کرده، و در مقابل آن‌ها چشمان ائمۀ دیگر به خشوع می‌افتند».

و ما نیز هم‌اکنون در این رابطه چند نکته را بیان می‌داریم:

نکته اول: گفته است (بدون صلوات نماز هیچ کسی صحیح نیست) این حکم را در کجا آورده و چگونه به آن قطعیت بخشیده معلوم نیست؟ بهتر بود حداقل می‌گفت که این حکم در مذهب وی صادق است، و به دلایلی هم اشاره می‌نمود، ولی آنچه که وی مکتوب داشته است یعنی: وجوب صلوات بر پیامبر جو اهل بیت در نماز بعد از تشهد، متفّقٌ علیه نیست، بلکه جمهور مخالف آن است، از جمله: امام مالک، امام ابوحنیفه و یارانش، الثوری و الأوزاعی و غیره.

از جمله کسانی که معتقد به عدم وجوب صلوات در نماز هستند می‌توان به شوکانی اشاره نمود، ایشان ردّیه‌ای را در همین زمینه در کتاب (نیل الاوطار) (۲/۳۲۱-۳۲۴) بر جمیع ادّله‌ای که قائل به وجوب صلوات هستند نگاشته است، فالمثل در پایان می‌آورد که: «حاصل کلام اینکه تمام دلایلی که قائم بر مطلوب قائلین به وجوب صلوات در نماز هستند نتوانستند ثابت کنند و یا مرا اقناع دارند. و بالفرض، اگر اثبات وجوب آن را هم مقبول بداریم، مگر نه اینکه برای افراد المسئ الصلاه ـ کسی که در یادگیری نماز مشکل داشته باشد ـ تعلیم آن را ترک گفته‌اند و تأکید و دلیلشان بیشتر بر این گفتۀ پیامبر جبوده است که: «فأذا فعلت ذلك فقد تمّت صلاتك»و این خود قرینۀ صالحه‌ای است برای حمل آن بر سنت نه واجب».

سپس شوکانی ادامه می‌دهد: «و ما منکر صلوات هم نبوده و نیستیم، و آن را عبادت می‌دانیم و وسیله‌ای برای تقرّب جستن به خدا به حساب می‌آوریم. بلکه منازعۀ ما در چهارچوب اثبات و عدم اثبات وجوب آن بدون هیچ دلیلی در نماز است، واین کار مقتضی ترس از آن است که مبادا کلامِ ناصوابی را به خداوند نسبت دهیم». سپس صدور حکم وی در رابطه با عدم صحت نماز آن کس که در نمازش بر پیامبر و آل وی درود نمی‌فرستد. این حکم مخالف با حدیث فضاله بن عبید است که می‌گوید: «پیامبر جمی‌شنید که مردی در نمازش دعا می‌کند اما بر پیامبر جو آل مطهرش درود و صلوات نمی‌فرستد، پیامبر به وی گفت: در امر صلوات بر پیامبر جحریص باشید، سپس آن مرد یا کس دیگری را فرا خواند و فرمود: «هرگاه که نماز را برپا نمودید با حمد و ستایش خداوند آغاز کنید، سپس بر پیامبر صلوات بفرستید و بعد از آن هر چند که خواستید دعا کنید. ـ رواه ا لترمذی و صححه ـ .» مجد الدین ابن تیمیه در (المنتقی) (۱/۴۵۲) پس از روایت این حدیث می‌گوید: «و این حدیث دلیلی است در دست کسانی که قائل به وجوب صلوات نیستند، و پیامبر به اعادۀ نماز آن مرد نفرمود». و این موضوع روشنی است و لازم به بسط و تحقیق نیست.

نکتۀ دوم: می‌گوید:«صديقاً كان او فاروقاً أو ذا نورٍ أو نورين أو أنوار»در این جلمه کنایه و زخم زبانی نسبت به صحابه، بلکه اجلّ و افضل صحابه و افضل امت اسلام پس از پیامبر، به کار رفته است، همانا ابوبکر، عمر و عثمانشهستند. و هیچ‌کس در سوء نیت تعبیرات این شخص غافل نیست.

و این کلمات را به عنوان القاب و اوصاف این اشخاص گرانمایه نیاورده است، بلکه به عنوان استهزاء و تمسخر و تحکّم بیان داشته است ـ عامله الله بما یستحق ـ و آنچه که از وی گفته‌ام به سبب شناختی است که دربارۀ مذهب باطلش دارم چون آن‌ها همیشه طاعن به این اصحابه‌های جلیل‌القدر بوده‌اند، آنچه که لازم بود در این باره در مقدمۀ همین کتاب بیان نمودم، وگرنه دیوانه و جن‌زده نیستم تا بر علیه آن‌ها مبارزه نمایم.

نکتۀ سوم: گفته است: «بلکه بر هر فرد مسلمانی است که در هنگام انجام فرائض و عبادت خداوند متعال ...» جواب ردّ آن مبنی بر عدم وجوب صلوات بر پیامبر و اهل وی قبلاً ذکر شد، با این اختلاف که در اینجا حکم را تعمیم داده، و تمام پیروان آئین اسلام را شامل آن نموده است، و حتی صلوات را مساوی و برابر با شهادتین دانسته و الحمدلله که ادعای سه شهادت ننموده است، و بی‌شک اگر می‌توانست آن را هم ثابت می‌نمود و آن را مفروض می‌داشت.

نکتۀ چهارم: در رابطه با معنی (اهل بیت)، مقصود از آن چه کسانی هستند و چه کسانی مشتمل بر این اسم‌اند؟ این گفتار بر مجموع احادیث و آثاری که اسم پیامبر و اهل بیت در آن مذکور است و از جانب موسوی مطرح شده، منطبق است. و آنچه که از شمولیت این اصطلاح آشکار و روشن است، آن است که اهل بیت اعمّ و گسترده‌تر از آل علی است. اما موسوی می‌خواهد آن را بر آل علی محصور نموده و دیگران را به شک و گمان بیندازد.

اما قبل از آنکه به شرح معنی (آل) بپردازم، می‌خواهم به نکته‌ای اشاره داشته باشیم، و آن اینکه: در برخی از روایات صلوات بر پیغمبر جدر نماز و بعد از تشهّد نه اینکه بدون صیغۀ (آل) و (آل محمد) آمده، بلکه صیغۀ ازواج را به کار برده است، چنانکه می‌خوانیم: «اللهم صل علی محمد وعلی ازواجه وذريته، كما باركت علی ال ابراهيم انك حميدٌ مجيد». اخرجه البخاری (۴/۱٧۸) و مسلم (۱/۳۰۶) من حدیث ابی حمید الساعدیس.

این تلفّظ ادّعا و گفتار موسوی را دفع می‌دارد، و بلکه تمام آنچه را که براساس وجوب صلوات بر آن نبی بنا نهاده بود نابود و تخریب می‌سازد. حتی این روایت نیز از روایت‌های شرعی و مورد تأیید مذاهب اهل سنّت است، و در آن ذکری از (اهل بیت) یا (اهل بیت) و یا (آل محمد) نیامده است.

چیزی که موسوی خواستار آن است، بلکه اسم کسانی را مذکور داشته است که هم وی و هم‌کیشان نسبت بدان‌ها مبغوض و متنفرند، یعنی: ازواج پیامبر جو این کمترین جوابی است که از سوی اهل سنت به موسوی داده می‌شود.

و اما معنی (الآل)، و آن‌هایی که مشمول این لفظ هستند، یعنی در دایرۀ شمول آن قرار می‌گیرند. جناب امام ابن القیّم در (جلاء الافهام) (ص ۱۱٩-۱۲۶) چهار قول را از اهل علم در رابطه با معنی اهل بیت بیان نموده است.

قول اول: آن‌هایی که زکات و صدقه برایشان تحریم شده است.

قول دوم: ازواج و ذریّۀ پیامبر ج.

قول سوم: اتباع پیامبر تا روز قیامت.

قول چهارم: انسان‌های متّقی از امت اسلامی.

و این چیزی است که از سوی اهل علم در تشریح و تفسیر آل نبی جذکر شده است. اما آنچه را که موسوی در مورد حصر و تخصیص (آل نبی) به (آل علی) بیان نموده است. نه کسی آن را در ذکر داشته و نه دلیلی در اثبات آن وجود دارد، و به هیچ وجهی ولو اشاره‌ای کوتاه و بعید هم به آن نشده است. و اگر صحت ادعای وی را بالفرض قبول بداریم، هیچگاه گفتار وی مقبول‌تر و مدلّل‌تر از گفتار دیگران نیست. در نتیجه بر موسوی هم لازم می‌آید، که اقوال دیگرانی را که همانند آنچه وی استنتاج نموده در وجوب صلوات بر پیامبر و اهل بیت، استنتاج کرده‌اند، بپذیرد و قبول بدارد. علی‌الخصوص کسانی که اهل بیت پیامبر را تنها شامل ازواج پیامبر می‌دانند.

آنان نیز دامنۀ استنتاج و احتجاجاتشان را آن قدر گسترش می‌دهند تا به نتایجی ـ نظیر آنچه که موسوی بدست آورده ـ می‌رسند، و زنان پیامبر را ـ همانا اهل بیت ـ افضل و برترین امت اسلام قلمداد می‌نمایند، و این همان چیزی است که موسوی از آن وحشت دارد و به هیچ وجه نمی‌پذیرد. اما متأسفانه به واسطۀ جهل و عدم دقت‌نظر در استدلالات خویش به چنین ورطه‌ای افتاده است. اما قول اصّح و برتر در مورد اهل بیت همان قول نخست است، چون احادیث موثّقی که دالّ بر اثبات همین قول است وجود دارد. از جمله حدیث صحابی جلیل‌القدر زیدبن ارقمسراوی حدیث غدیر خم، در همان حدیث در برابر این پرسش حصین بن سبره که: اهل بیت پیامبر جچه کسانی هستند؟ و آیا زنان پیامبر هم جزو اهل بیت وی هستند؟ فرمودند: «بله به تحقیق، ازواج پیامبر جهم جزو اهل بیت وی هستند. و اما اهل بیت پیامبر کسانی می‌باشند که زکات و صدقه برای آن‌ها تحریم شده است». حصین گفت: آن‌ها چه کسانی می‌باشند؟ زید فرمود: «آنها آل علی، آل عقیل، آل جعفر و آل عباس هستند» گفت: آیا زکات و صدقه بر تمامی آن‌ها حرام است؟ فرمودند (بله) ـ (صحیح مسلم) (۴/۱۸٧۳) ـ و مجموع آن‌ها اهل بیت پیامبر را شکل می‌دهند، آن‌هایی که صلوات برایشان در نماز داده می‌شود، به علاوۀ زنان پیامبر جآن‌هایی که نام مبارکشان در برخی از احادیث ذکر شده است، ـ آن‌هایی که در احادیث ذکرشان آمده است برتر و اولی‌تر از آنانی هستند که ذکرشان نیامده است ـ.

و اما اگر آنچه که موسوی به آن پرداخته، و نتایجی را که استخراج نموده است، صحیح می‌بود، لزوماً باید حکم او در مورد اهل بیت بر تمام مصادیق آن صدق می‌کرد. یعنی: حکم وی هم شامل ازواج پیامبر می‌بود و هم شامل آل عباس و آل جعفر و آل عقیل و آل علی. این چیزی است که موسوی حتی توان فکر کردن در مورد آن را هم ندارد. و ما در اینجا با استفاده از دلایل و سخنان خود وی، تمام احکام او را باطل گردانده و نشان خواهیم داد که راه غلطی را در پیش گرفته است.

و نیز من باب عدل و امانت، به حدیث دیگری هم در این زمینه خواهیم پرداخت. خیلی وقت‌ها اهل تشیع برای اینکه توهمات خویش را ثابت کنند، و اهل بیت پیامبرجرا محصور و محدود به اهل بیت علیسبنمایند، به حدیث مشهور (کساء) احتجاج می‌ورزند، و آن حدیث هم از قول پیامبر جدر صحیح مسلم روایت شده است، که فرموده‌اند «اللهم انّ هؤلاء أهل بيتي»اشاره به همان کسانی که زیر عباء قرار گرفتند. در جواب آنان باید گفت: این حدیث هم چیزی همانند حدیث قبلی است که در آن تنها صلوات بر پیامبر و ازواج مطهرش نقل شده بود، و آن‌هایی که معتقد هستند آل نبی تنها ازواج و ذریّۀ پیامبر است بر همان حدیث اتکا و احتجاج می‌ورزند، و درجۀ صحت این حدیث هم به موازات حدیث (کساء) است که دقیقاً اهل بیت را مختصّ زنان و ذریّه پیامبر دانسته است، و هردو حدیث من باب تعیین ذکر جزیی از یک کلیّت هستند. اما قول اصّح و برتر، رسیدن به همان لفظ اعمّ و اشمل در میان احادیث مربوطه است.

و بر علیه آن‌هایی که به حدیث (کساء) احتجاج می‌کنند، که گویا اهل بیت پیامبرجهمان اهل بیت علی است، کافی است که ما نیز با همان حدیثی که تنها ازواج و ذریّه پیامبر را اهل بیت می‌داند معارضه نماییم. ما نیز معتقد به آنچه هستیم که آن‌ها در مورد حدیث کساء بیان می‌دارند، و در مورد آن ـ الحمدلله ـ مشکلی نداریم، آن را صحیح می‌شماریم و روایت آن را از پیامبر جثابت نموده‌ایم.

و اما امام شوکانی در ردّ آن‌هایی که در رابطه با معنی (آل) احتجاج به حدیث کساء می‌کنند گفتار مهمی را در کتاب (نیل الأوطار) (۲/۳۲٧-۳۲۸) بیان داشته است. می‌فرماید: «... و اما گفته می‌شود که اگر این ترکیب به اعتبار مقام و منزلت و ... دالّ بر حصر بود، پس نهایت امر در این حدیث خارج داشتن غیر آنان ـ افراد زیر عباء ـ از دایرۀ اهل بیت است. اما در جاهای دیگر احادیث صحیح دیگری هم وجود دارد که دالّ بر اینست که اهل بیت گسترده‌تر از اهل کساء هستند، چنانکه در مورد بنی‌هاشم و برخی از زنان پیامبر که اسمشان در احادیث مذکور است وارد شده است.

اقتصار نمودن پیامبر جبر تعیین برخی از آنان به هنگام نزول آیه هرگز منافی آن نیست که بعداً آنان را زیاد نموده باشد. چون اقتصار نمودن خیلی وقت‌ها نشانۀ مزیّت عدّه‌ای بر سایرین است. و یا این کار پیش از آن بوده که پیامبر آگاهی یابد که اهل بیت وی گسترده‌تر از همان افراد معیّن است. باز گفته می‌شود که اگر این صیغه مقتضی حصر است پس چه دلیلی وجود دارد در مورد داخل نمودن ذریۀ اهل کساء در دایرۀ اهل بیت، چون مفهوم حصر آن‌ها را هم بیرون می‌اندازد.

در این رابطه نیز می‌توان به آنچه که امام ابن القیم در «جلاء الأفهام في الصلاة والسّلام على خير الأنام» در معنی اهل بیت فرموده‌اند رجوع کرد.

نکتۀ پنجم: در واقع اختصاص ذکر اهل بیت در نماز دلیل بر افضلیّت آن‌ها نیست، بلکه دلیل بر فضل آن‌هاست، و اگر این آیه را دلیل بر افضلیت آن‌ها قرار بدهیم، مقصود اعیان و افراد آن نیست، بلکه مقصود عموم اهل بیت است، زیرا خداوند متعال نبوّت و رسالت را ویژۀ آن‌ها قرار داده است. و بعلاوه لفظ صلوات بر پیامبر و اهل بیت وی همانند صلوات بر ابراهیم و آل بیت وی است، آیا کسی می‌تواند ادعا ورزد که ابراهیم و اهل بیت وی برتر از محمد جو اهل بیت مبارکش است؟ با این استدلال که در قضیۀ تشبیه همیشه (مشبه به) افضل و برتر از (مشبه) است؟ و این چیزی است که هم موسوی و هم غیر موسوی آن را قبول ندارند، اما تمام استدلال‌هایشان در همین راستا است. و اگر آنچه را که موسوی در باب افضلیت اهل بیت آورده صحیح باشد لابد برای عموم اهل بیت است. حتی ولو اینکه تک‌تک آن افراد هم باشد. پس بر موسوی لازم می‌آید که عموم اهل بیت را در مقولۀ افضلیت آن‌ها قبول داشته باشد، آن‌هایی را که قبلاً مذکور داشتیم، که هم شامل ازواج پیامبر بود و هم شامل آل علی و آل عباس و آل جعفر و آل عقیل.