فصل ۲۰: آخرین حیله علیه مسجد و سپس شهادت مسجد
دو ماه پیش از شهادت مسجد، نائب التولیه مسجد حاجی آقای نورالدین الله یاری را به شهرداری خواستند، البته تک تک هیئت امناء را نیز گوشمالی داده بودند، چون بعضیها رسماً استعفاء دادند و بقیه هم هرگز به مسجد نمیآمدند، فقط من میآمدم و آقای الله یاری. وقتیکه آقای الله یاری به شهرداری میرود باز همان احمدی نام بعنوان نماینده اوقاف با حاجی الله یاری صحبت میکند، بدین گونه که از علماء خود نظرخواهی کنید تا روز یکشنبه که آن روز چهارشنبه بوده بما خبر دهید، درباره فروش مسجد. الله یاری که اول از خود او خواسته بودند که مسجد را برایشان بفروشد او گفته بود که پدرم چنین جراتی ندارد، چون مسجد خانه خدا و متعلق به مسلمین است مسئولیت آن با علماء اهل سنت است هرچه علماء بگویند، احمدی گفته: مرتیکه شما بنویس که بمن ربطی ندارد او هم نوشته بود که مسجد خانه خداست و متعلق به تمام مسلمین، به من تنها ربطی ندارد، (با این ترفند پس از خلع تولیت که مولوی مخدومی بود، نائب التولیه را نیز خلع کردند) دیگران که اختیار قانونی نداشتند، سپس گفته بود که پس نظرات علماء خود را بخواهید درباره فروش مسجد و تبدیل آن به احسن (چه چیز از مسجد بهتر است؟ مسجد را تبدیل به آن کنیم تا احسن باشد؟) بهرحال همان روز تلگرافهائی از طرف مسجد به تمام مناطق اهل سنت ارسال شد تا در اسرع وقت جواب بدهند، اولین جوابیکه آمد از جناب مولوی عبدالحمید و دار الافتاء حوزه علمیه زاهدان بود که عصر جمعه آمد ما بلافاصله از آن فتوکپی گرفته و اصلش را بدست خادم مسجد دادیم تا همان شب با همان قاصدان مولوی عبدالحمید برود به تربت حیدریه و از آنجا از ماشین آنها پیاده شود و برود به خواف تا همان فتوی را که مبنی بر حرمت تخریب و تبدیل مسجد بود به امضاء علماء خراسان نیز برساند.
البته قبل از حرکت آنها از مشهد تلفنی با علماء خواف و تایباد و تربت جام صحبت کردیم که بمجرد آمدن خادم مسجد حاضر باشند و همکاری کنند، چون فقط تا روز یکشنبه فرصت داشتیم.
خادم مسجد شب همراه آن دو نفرحرکت کرده بطرف خواف، شب ساعت ۱۱ شب به الله یاری تلفن کرده بود که در بین راه خواف مرا گرفتند کتک زدند پولهایم را همراه نامهها بردند صبح که به مشهد آمد گریهکنان در مسجد گفت به مجرد پیاده شدن از ماشین منتظر ماشین بطرف خواف بودم که ناگهان ماشین تویوتای سفید و دو کابینهای جلوی پای من ترمز کرد و گفت پدرجان کجا میروی؟ گفتم: به خواف. گفتند: سوار شو، در بین راه ماشین را به بهانه خراب شدن نگهداشتند، ناگهان ماشینی از روبرو آمد و دو نفر پیاده شدند بلافاصله هر چهار نفر بجان من افتادند، پول و نامهها را گرفتند گریختند (نشانیهائیکه میداد راننده کوچک لاغر و رفیق چاقش همان احمدی و علوی بودند و تویوتای سفید را که همه علماء خراسان میشناسند).
در هر صورت این داستان راست یا دروغ (چون خادم مسجد همان کسی بود که جلوتر گفتم که شبانه گریخت و پس از چند ماهی بعنوان کارگر میآمد و در مسجد جدید زیر زمینی را که مخفیانه کار میکردیم تا برای نمازها آمده شود و تقریباً پنج میلیون تومان خرجش شد تا تکمیل شد و قریب به یکسال نمازهای جمعه را در آنجا میخواندیم) چون پس از آن فرار ناگهانی و برگشتن و ما را رحم آمد و او را مجدداً بعنوان خادم قرار دادیم، بهرحال ما نامهها را از دست دادیم، روی خادم هم تبصرهها زیاد بود، برای بار دوم فتوکپیهای باقی مانده را خودم همراه حاجی آقای الله یاری برداشته با ماشین خودم رفتیم به خواف، این بار زرنگی کردیم و دو عدد را همراه خود بردیم و هر دو را به امضاء علماء میرساندیم، زمانیکه به روستای سنگان خواف نزد مولوی شیر محمد مقیمی رفتیم و او نامه مسجد را امضاء نکرد گفت که دو روز قبل از شما هم نامهای برخلاف نامه شما اینجا آمد و من امضا نکردم، نامه شما را هم امضاء نمیکنم، البته این مطلب را مولوی فرقانی هم گفت که نامه را آوردند پیش روی من گرفته و از من خواستند که امضاء کنم و امضا نکردم حتی تهدید هم شدم، مولوی شیر محمد گفت: فلانی و فلانی هم امضاء کرده بودند، یعنی خواجه غوث الدین احراری امام جمعه خواف مولوی مسلمان از نشتیفان خواف، پرسیدم متن نامه چه بود؟ گفت: متن نامهاین بود: آیا اولی الامر میتواند مسجد را تخریب و تبدیل به احسن کند؟ (چون پای اولی الامر در میان بود و این مطلب بصورت زیرکانه مطرح شده بود آنان و برخی دیگر نیز امضاء کرده بودند که در ادامه خواهیم دید) نامه را شب به امضاء کلیه علماء مشهور خواف رساندیم، و شب را در خواف ماندیم و نیمههای شب بطرف تایباد حرکت کردیم، طوریکه هنوز نماز صبح بود که به تایباد رسیدیم، پس از اداى نماز صبح به منزل امام جمعه تایباد سعید فاضلی رفتیم، پس از صرف صبحانه او هم به نامه دوم اشاره کرد، پس از امضاء او به مدرسه مولوی حسن صالحی رفتیم هنوز خورشید طلوع نکرده بود بمجرد اینکه نشستیم تلفن زنگ زد از اطلاعات بود پرسید: قاصدان مسجد شیخ فیض آنجا هستند گفت: خیر، گفت: چطورکه ماشین آنها دم مدرسه است، گفت: حتما داخل مدرسه هستند و هنوز اینجا نرسیدهاند تلفن قطع شد، مولوی صالحی گفت: برادران! بخدا هفتهها است که تحت فشار هستم درباره همین نامه، ولی باز هم امضاء میکنم، گرچه نامه آنها را هم امضاء کردم حال یک لگد تهتر، صالحی گفت: امضاء سعید فاضلی هم در آن نامه بوده، بلافاصله پس از امضاء نامه از تایباد آمدیم به تربت جام در آنجا هم تا ظهر نامه را به امضاء علماء آنجا رساندیم، و چون دو عدد بود یکی را بدست شراف الدین قاضی زاده دادیم و فتوکپی هم گرفتیم دیگری را همراه خود برداشته با فتوکپی بطرف مشهد براه افتادیم، سر راه طُرُق یعنی پنج کیلومتر مانده به مشهد ناگهان ماشین پیکان دولوکس رنگ آسمانی آمد بکنار ما چراغ داد و اشاره کرد که بِکِش کنار، وقتیکه کنار کشیدیم چهار نفر از ماشین پیاده شدند و دو نفر عینکی درون ماشین ماندند بما گفتند: آقا چرا به ایست برادران بسیجی توقف نکردید؟ گفتیم: کدام ایست؟ کدام بسیجی؟ سر و صدا بالا گرفت، بالاخره شروع کردند به تفتیش ما و ماشین، ناگهان یکی گفت: نگاه کنید اگزوز ماشین تازه جوش خورده، گفتم: بله، مگه اشکالی هست؟ گفت: کجا جوش دادید؟ گفتم: فلان گاراژ با همین مسائل ذهن ما را منحرف کردند، وقتیکه داخل ماشین را تفتیش کردند فتوکپی را برداشته و همینطور تمام کاغذها و یاداشتهای درون جیبهای من و الله یاری را نیز برداشتند و گفتند: بما اطلاع دادند از قرارگاه که شما متواری شدهاید و دو مرتبه گفتند سوار شوید، و ما هم ماشین خود مان را سوار شدیم و آنها هم پشت سرما حرکت میکردند زمانیکه کاغذها را نگاه کرده بودند متوجه شده بودند که نامه اصلی را هنوز نیافتند (نامه اصلی در درون قرآن جیبی من بود گرچه در تفتیش اول قرآن را بصورت کتابی معمولی سرنگون گرفتند و نگاهش کردند اما من نامه را طوری گذاشته بودم که بین جلد اول و جلد دوم قرآن مجید بود، زمانیکه حرکت کردیم تا فرودگاه مشهد آمدیم، دم فرودگاه دو مرتبه گفتند: بکشید کنار، این بار تفتیش مجدد و حساستر حتی عمامه من را از سرم برداشتند باز کردند تا اینکه نامه اصلی را پیدا کردند، خوشحال بطرف هم نگاه کردند سپس گفتند: سوار شوید و برویم به قرارگاه، ما هم سوار شدیم ما با ماشین خودمان رفتیم تا رسیدیم به چهار راه گاراژ دارها، چراغ قرمز شد، ایستادم، همینکه سبز شد و ما بطرف فلکه ضد رفتیم آنها بلافاصله بطرف خیابان گاراژ دارها پیچیدند تا مادور زدیم و بدنبال آنها رفتیم، دیگر اثری از آنها نبود، البته آقای الله یاری پس از گرفتن نامه از ما به آنها گفت ما هم میخواستیم این نامه را دو دستی تقدیم شما کنیم، اما شما به این بیادبی نامه را گرفتید.
(راستی چرا اطلاعات اینقدر اصرار داشت که چنین نامهای نابود شود، آیا از این نامه میترسید؟ جوابش را در قضایای پس از شهادت مسجد خواهیم یافت) به هر صورت نامه را از ما گرفتند ما دست خالی به خانههای خود رفتیم، و در آن جمعه در خطبه بشدت از سر انجام ظلم و ظالمین سخنرانی کردم، کسانیکه متوجه قضیه بودند میفهمیدند که منظورم چیست تا شاید آنها از نظر خویش مبنی بر تخریب مسجد صرف نظر کنند، حتی تصور میکردیم که خیلی از کرده خویش پشیمانند، نه رویشان میشود اجازه کار را بدهند و نه هم در وضعیت کنونی راضی هستند که مایه آبروریزی آنها شود، تصورات ساده لوحانه ما چنین بود، لذا با اطمینان کامل زیرزمینی را به زیباترین شکل ممکن در آوردیم و مردم نیز امیدوارانه روز بروز بر جمعیت آنها افزوده میشد، فرشهای ماشینی زیادی گرفتیم و همینطور بخاری و... که مسجد برای زمستان و رمضان کاملا آماده شد، تا اینکه در مورخه ۶/۱۱/۱۳۷۲ بعد از نماز عشاء آمده بودند به مسجد و خادم مسجد را همراه چند نفر دانشجو که در مسجد بودند، برده بودند به پاسگاه انتظامی ۷، کلیدها را از آنها گرفته و تا صبح خدا میداند که در مسجد چه کرده بودند؟ که بعدها معلوم شد، گروه مهندسی جهت بررسی کیفیت تخریب آمده بودند، چون تمام مسجد بابتون آرمه یک تکه به قطر ۹۰ سانت سقف آن خیلی محکم بود و به راحتی نمیشد که خرابش کرد، و در شب مورخه ۱۱/۱۱/۷۲ ساعت پنج و نیم عصر نامهای به مسجد میآورند که امشب مسجد خراب میشود، لذا تخیله کنید، بلافاصله نائب متولی مسجد آقای الله یاری تلفنی به تمام علماء اهل سنت موضوع را میگوید، و همگی میگویند حال که حکومت میخواهد خراب کند ما چه کنیم؟ مسجد خانه خدا است و خدا خودش دفاع کند (البته چنین نامههایی سال قبل هم آمد و تخریب نشد، فقط بخاطر سنجیدن عکس العملهای مردم بود، این بار هم چنین تصور میشد) تا اینکه در همان شب ساعت ده شب آمدند و مسجد را شهید کردند آنهم به چه نحوی؟ که خیلی دردناک است.
چراغ ظلم ظالم تا دم محشر نمیسوزد
اگر سوزد شبی والله شب دیگر نمیسوزد