قیام سادات علوی دلیلی بر عدم نص است
۵- بیعت مردم کوفه با زید بن علی بن الحسین از قضایای روشن تاریخ اسلام است. و علت خروج آن جناب بدین نام و عنوان از مسلّمات تاریخ است و عقیدة آن بزرگوار این بوده که: در فرزندان علی و فاطمه علیهما السلام امام آن کسی است که برای امر به معروف و نهی از منکر و دفاع از دین، به امر جهاد پرداخته و با شمشیر قیام کند؛ و این از واضحترین حجتهای آن جناب است و دلیل است که آن حضرت اصلاً منکر نص امامت در خاندان نبوت بوده، چنان که پارة از بیانات آن بزرگوار از تفسیر فرات بن ابراهیم کوفی، که از کتب معتبر شیعه است، قبلاً گذشت. نیز در «اصول کافی» از «علی بن حکم» از «ابان» و در رجال کشی [۲۰۲]از ابو خالد کابلی، گفت و گوئی گزارش شده که بین زید بن علی بن الحسین و ابوجعفر احول معروف به (مؤمنُ الطّاق)، در خصوص منصوصیت ائمه واقع گردیده، که مؤید مطلب مندرج در تفسیر فرات است و خلاصه آن این است که: «زید، فرزند امام سجاد و برادر امام باقر علیهما السلام سخن مؤمن الطّاق را که میگوید: «پدرت و برادرت امامان مفترض الطاعه از جانب خدایند»، نمیپذیرد و پاسخ میدهد: پدرم چنین ادعایی نکرده، آیا میپنداری پدرم که راضی نمیشد لقمة داغ، زبانم را بسوزاند، راضی میشود که من با نشناختن أئمة إلهی در آتش جهنم بسوزم و او امام واجب الطاعه را به من خبر ندهد؟»؛ این حدیث از طریق دیگری نیز در رجال کشی از ابو مالک الاحمسی از مؤمن الطاق روایت شده است.
به هر حال، جناب زید بن علی بن الحسین- که بنا به روایت کتاب «الروض النضیر» [۲۰۳]و کتاب «المنهاج» و «هدایة الراغبین»، ممدوح رسول خدا(!) و بنا به نقل سید بن طاووس و شیخ صدوق [۲۰۴]و «رجالکشی»، ممدوح حضرت علی و امام حسین بوده و همچنین از جانب امام باقر و صادق و سایر امامان ﻷنیز مورد مدح قرار گرفته، اصلاً به امامت منصوص در خانوادة خود معتقد نبوده است. آن حضرت کسی را امام میدانست که با شمشیر برای احیاء دین خدا خروج کند و میفرمود: «ليس الإمام منا من جلس في بيته وأرخى عليه ستره وثبط عن الجهاد ولكنّ الإمام منا من منع حوزته وجاهد في سبيل الله حق جهاده ودفع عن رعيته وذبّ عن حريمه= امام از ما کسی نیست که در سرایش بنشیند و پرده بر خویش بیندازد و [مردم را] از جهاد منصرف سازد، بلکه امام از ما کسی است که از حوزهاش دفاع و در راه خدا چنانکه سزاوارست جهاد کند و از مردم زیر دستش دفاع کرده و [دشمن را] از حریمش براند» [۲۰۵]. و همان خروج او برای بیعت گرفتن از مردم به عنوان امامت، خود، بهترین دلیل است بر عدم نصّ، هر چند مورد پسند نصوصیّون نباشد و برای افعال و اقوال زید /تفسیرات و تأویلات ما لا یَرضَی صاحِبُه قائل شوند.
عجیب است از نصتراشان حدیثساز که با اینکه مسلک و مذهب زید بن علی/در عدم نص، روشنترین عقیدة آن جناب است، با این حال از او هم دست بر نداشته و از زبان آن مظلوم حدیثی در این باره وضع کردهاند، چنان که در کتاب «کفایة الأثر: آمده است که: «ویحدّث عمر بن موسی الرجهي عن زید قال: کنت عند أبي علي بن الحسین إذ دخل علیه جابر بن عبدالله الأنصاری فبینا هو یحدثه إذ خرج أخي (أی محمد الباقر) من بعض الحجر فأشخص جابر ببصره نحوه فقام إلیه وقال: أقبل! فأقبل، وقال: أدبر! فأدبر فقال: شمائلُه کشمائل رسول الله، ما اسمك یا غلام؟ قال: محمد... إلی آخر الحدیث= عمر بن موسی از قول زید نقل میکند: که نزد پدرم علی بن الحسین بودم که جابر بن عبدالله انصاری وارد شد و هنگامی که با پدرم مشغول صحبت بود ناگاه برادرام (محمد) از یکی از اتاقها بیرون آمد، جابر به او خیره شد(!!) و به سویش رفت و گفت: ای پسر پیش بیا، او آمد، بعد گفت پشت کن، او پشت کرد، آنگاه جابر گفت: شمایل او مانند شمایل رسول خداست و پرسید: اسمت چیست ای پسر؟ گفت محمد ... الخ».
چنانکه در بررسی حدیث اول از احادیث دهگانه گذشت، جابر بین سالهای ۷۴ تا ۷۸ فوت کرده و جناب زید در سال هشتاد هجری متولد شده است، پس معلوم میشود که این حدیث چه بهرهای از صحت دارد و چگونه زید، هنگامی که نزد پدرش بوده، جابر را دیده و با اینکه جابر کور بوده چگونه به محمد باقر خیره شده!! تو گویی این نص تراشان، عاشق و والة این منظور بودهاند که به هر کیفیتی و هر چه قدر رسوا باشد، نص امامت بتراشند!!
۶- از قضایای مسلّم تاریخ، امامت محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن مجتبی معروف به نفس زکیّه /است که از جمله بزرگان خاندان نبوت میباشد و بیعت مردمّ، مخصوصاً بنی هاشم، با آن جناب مشهور است، به طوری که خود امام صادق- که اکثر احادیث نصّیّه را به وی نسبت میدهند- به بیعت با او دعوت شد، و طبق پارهای گزارشها، از احادیث حضرتش محمد بن عبدالله نفس زکیّه را در این امر مدد میکرد، چنان که «ابوالفرج اصفهانی» در «مقاتل الطالبیین» (ص ۲۵۲) از «سلیمان ابن نهیک» نقل کرده که گفت: «کان موسی وعبدالله ابنا جعفر، عند محمد بن عبدالله فأتاه جعفر فسلّم ثم قال: تحبّ أن یصطلم أهل بیتک؟ قال: ما أحبّ ذلك. قال: فإن رأیت أن تأذن لي فإنك عرفتَ علّتي، قال: قد أذنت لك، ثم التفت محمد بعد ما مضى جعفر، إلى موسى وعبدالله، ابني جعفر فقال: الحقا بأبيكما فقد أذنتُ لكما، فانصرفا. فالتفت جعفر فقال: ما لکما؟ قالا: قد أذن لنا. فقال جعفر: ارجعا فما کنت بالذي أبخل بنفسي وبکما عنه. فرجعا فشهدا محمداً= در این حدیث حضرت صادق از محمد بن عبدالله نفس زکیه /اجازه میگیرد که در جنگ شرکت نکند و چون محمد آن جناب را رخصت میدهد آنگاه رو به موسی بن جعفر ÷و عبدالله بن جعفر فرزندان حضرت صادق کرده میگوید: به نزد پدرتان بروید که شما را هم رخصت دادم. چون آندو به خدمت حضرت صادق میرسند وی میفرماید: چه شد که آمدید؟ میگویند: خود محمد ما را اجازه داد، وی میفرماید: باز گردید، من کسی نیستم که هم خود و هم شما را از او باز دارم، آن دو برگشتند و با محمد در آن مرحله حاضر شدند. و نیز در همان کتاب (ص ۳۸۹) مینویسد: «حدثنا الحسن بن الحسین عن الحسین بن زید قال: شهد مع محمد بن عبدالله بن الحسن من وُلْدِ الحسین أربعة: أنا وأخي وموسى وعبدالله ابنا جعفر بن محمد ﻷ= حسن نوادة زید گفت: با محمد نفس زکیه چهار تن از فرزندان امام حسین حاضر شدند، من و برادرم و دو پسر جعفر بن محمد، موسی و عبدالله. و در (ص ۴۰۷) مینویسد: «خرج عیسى بن زید مع محمد بن عبدالله فکان یقول له: من خالفك أو تخلف عن بیعتك من آل أبي طالب فأمکنّي منه أضرب عنقه= عیسی بن زید بن علی بن الحسین به محمد بن عبدالله میگفت: اگر کسی از دودمان ابی طالب با تو مخالفت کند، یا از بیعت تو تخلف کند، به من اجازه بده که گردنش را بزنم». در «کافی» باب ما یفصل به بین دعوة المحق والمبطل في أمر الإمامة نیز احادیثی مذکور است که محمد بن عبدالله از حضرت صادق برای امامت خود بیعت میخواست تا آنجا که به آن حضرت گفت: «وَالله لَتُبَایِعُنِي طَائِعاً أَوْ مُکْرَهًا وَلا تُحْمَدُ فِي بَیْعَتِكَ= به خدا قسم تو با من از روی میل و رغبت و یا با جبر و کراهت بیعت خواهی کرد که در آن صورت، بیعت تو ارزش و صورت خوشی نخواهد داشت».
البته امام از بیعت با او ابا داشت و محمد دستور داد که حضرتش را زندانی کنند اما عیسی بن زید گفت: زندان خراب است و او از زندان فرار خواهد کرد. حضرت صادق چون شنید خندید و حَوقله/ [لا حول ولا قوة إلا بالله] بر زبان راند و فرمود: آیا تو خود را چنان میبینی که مرا در حبس خواهی کرد؟ عیسی قسم خورد که در زندانت خواهم کرد و بر تو سخت خواهم گرفت، و سخنانی تند بین ایشان رد و بدل شد [۲۰۶]. بنابر این اگر در خصوص امامت نصی موجود بود، این سید جلیل القدر زاهد و سایر خاندان علی، اولاً: از همة مردم بدان آگاهتر بودند و از جانب بزرگان با تقوایی چون زید و محمد و دیگران ادعای امامت نمیشد، ثانیاً: در چنین مواردی حضرت صادق یا دیگران که از آن مطلع بودند، این اشخاص را بدان متذکر میشدند. و شما تعجب خواهید کرد وقتی که ببینید جاعلین حدیث از قول پدر همین محمد بن عبدالله (نفس زکیه)- که آن همه اصرار داشت حضرت صادق با پسرش بیعت کند- به روایت از همین حسین بن زید، که خود و برادرش عیسی بن زید با محمد بن عبدالله نفس زکیه به امامت بیعت کردند و در رکاب او فداکاریهای بسیار نمودند، دربارة نصّ بر امامت اثناعشر، حدیثی جعل کردهاند که «شیخ حرّ عاملی» آن را در «إثبات الهداة» (ج۲ ص۵۴۰) به نقل از کتاب «کفایة الأثر» با سند ذیل گزارش کرده است: «عن الحسین بن زید بن علي عن عبدالله بن جعفر بن إبراهیم الجعفري قال: حدثنا عبدالله المفضل مولى عبدالله بن جعفر بن أبي طالب قال: لما خرج الحسین بن علي المقتول بفخّ واحتوی على المدینة دعا موسی بن جعفر إلى البیعة فأتاه فقال له: یَابْنَ عَمَّ لا تُکَلِّفْنِي ما کَلَّفَ ابْنُ عَمِّكَ، عَمَّك أبَا عَبْدِالله ÷= چون حسین بن علی، که در فخّ کشته شد، خروج کرد و مدینه را تصرف نمود، موسی بن جعفر را برای بیعت با خود دعوت کرد، آن حضرت به نزدش آمد و فرمود: ای پسرعمو، مرا به کاری مکلف مکن که پسر عمویت (نفس زکیه) عمویت ابا عبدالله (حضرت صادق) را بدان مکلف ساخت» [۲۰۷]. بیعت خواستن حسین بن علی از موسی بن جعفر و ادعای امامت آن بزرگوار، خود دلیلی روشن است بر عدم وجود نصوص امامت! همچنین در «کافی» حدیث دیگری از همین عبدالله بن جعفر بن ابراهیم الجعفری منقول است که «یحیی بن عبدالله» که بعد از «محمد بن عبدالله» نفس زکیه ادعای امامت کرد، نامهای به حضرت موسی بن جعفر نوشته بدین عبارت: «أمَّا بَعْدُ فَإِنِّي اُوصِي نَفْسِي بِتَقْوَى الله وَبِهَا اُوصِيكَ فَإِنَّهَا وَصِيَّةُ الله فِي الاوَّلِينَ وَوَصِيَّتُهُ فِي الآخِرِينَ، خَبَّرَنِي مَنْ وَرَدَ عَلَيَّ مِنْ أعْوَانِ الله عَلَى دِينِهِ وَنَشْرِ طَاعَتِهِ بِمَا كَانَ مِنْ تَحَنُّنِكَ مَعَ خِذْلانِكَ وَقَدْ شَاوَرْتُ فِي الدَّعْوَةِ لِلرِّضَا مِنْ آلِ مُحَمَّدص وَقَدِ احْتَجَبْتَهَا وَاحْتَجَبَهَا أبُوكَ مِنْ قَبْلِكَ وَقَدِيماً ادَّعَيْتُمْ مَا لَيْسَ لَكُمْ وَبَسَطْتُمْ آمَالَكُمْ إِلَى مَا لَمْ يُعْطِكُمُ الله فَاسْتَهْوَيْتُمْ وَأَضْلَلْتُمْ وَأَنَا مُحَذِّرُكَ مَا حَذَّرَكَ الله مِنْ نَفْسِهِ= اما بعد، من خودم و تو را به تقوای إلهی توصیه میکنم که آن سفارش خدا به پیشینیان و پسینیان است، یکی از یاران دین خدا و از کسانیکه اطاعت از خدا را اشاعه میدهند، مرا از ترحم تو و عدم همکاری تو با ما، مطلع ساخت. من در موضوع دعوت مردم به امامتِ کسی از خاندان محمد صکه مردم به او رضایت دهند، مشورت کردم و تو خودداری کردی و پیش از تو پدرت نیز خودداری کرد، شما از سابق چیزی را ادعا میکنید که متعلق به شما نیست و آرزوی خود را به جایی رساندهاید که خداوند به شما عطا نفرموده؛ پس هوا پرستی نموده و گمراه کردید، و من تو را بیم میدهم از آنچه که خدا تو را نسبت به خویش، بیم داده است» [۲۰۸].
چنانکه ملاحظه میشود در این نامه «یحیی بن عبدالله» صریحاً منکر امامت منصوص از جانب خدا و رسول، برای حضرت صادق ÷و پسرش حضرت موسی بن جعفر÷میشود.
در اینجا لازم است بدانیم این ادعا که: «قیام زید بن علی بن الحسین÷و محمد بن عبدالله نفس زکیه /و امثال این بزرگواران، برای دعوت به امامت خودشان نبوده بلکه به رضای آل محمد صدعوت میکردند، یعنی دعوتشان به یکی از ائمة اثناعشر بوده است»، به هیچ وجه صحیح نیست، زیرا هر چند آنان به رضای آل محمد دعوت میکردند اما مقصودشان کسی از آل محمد بود که مردم به امامت و زعامت او رضایت دهد، از جمله خودشان! و در واقع، مراد از دعوتشان همان فردِ قیامکننده بود نه فردی که از قبل توسط شرع مشخص شده باشد، چنانکه در همین نامه که ذکر کردیم «یحیی» به حضرت کاظم ÷مینویسید: من قبلاً در خصوص دعوت به امامت رضای آل محمد با تو صحبت کردم و تو خود از این دعوت خودداری کردی، چنانکه پدرت امام صادق هم پیش از تو این کار را کرد و از این پیشنهاد رو گردانید. آیا آن دو بزرگوار، از اینکه مردم را به امامت ایشان دعوت کنند ابا میکردند؟! علاوه بر این حضرت موسی بن جعفر ÷در جواب یحیی بن عبدالله نامهای مینویسد که در آن چنین آمده است:
«أتَانِي كِتَابُكَ تَذْكُرُ فِيهِ أَنِّي مُدَّعٍ وَأبِي مِنْ قَبْلُ وَمَا سَمِعْتَ ذَلِكَ مِنِّي، وَ (سَتُكْتَبُ شَهَادَتُهُمْ وَيُسْئَلُونَ)»، حضرت میفرماید: «تو در نامة خود یاد آورشدهای که من و پیش از من پدرم، ادعای امامت کردهایم، در حالی که تو چنین چیزی از من نشنیدهای»، سپس برای هشدار به او آیة از قرآن کریم (زخرف:۱۹) را ذکر میکند؛ یعنی که به یاد داشته باش که فردای قیامت، به سبب ادعای امامت که به من و پدرم نسبت دادهای،- حال آنکه خودت چنین ادعایی از ما نشنیدهای- مورد مؤاخذه قرار میگیری.
براستی چرا حضرت کاظم ادعای امامت نمیکند و امامت إلهی خویش را حتی از خویشاوندش کتمان کرده و لا أقل برای اتمام حجت، او را ارشاد نمیفرماید؟!
به هر صورت، آنچه از این وقایع استنباط میشود، این است که در خاندان امام علی ÷خبری از این نصوص که مورد بررسی قرار دادیم نبوده است، و گر نه ائمة اثنا عشر سکوت نکرده و دیگر فرزندان علی ÷چون زید و محمد بن عبدالله نفس زکیه و یحیی و حسین بن علی شهید فخ و دهها تن از این بزرگواران نیز ادعای امامت نمیکردند! که از جملة ایشان است جناب محمد بن جعفر الصادق ÷که با او در مکه به عنوان خلافت بیعت شد و او را امیر المؤمنین خواندند و مأمون الرشید حضرت علی بن موسی الرضا ÷را برای مذاکره و اطفای آتش جنگ بین خود «محمد» /که عموی آن حضرت بود، به نزد او فرستاد، اما محمد بن جعفر با کمال رشادت، سخن برادرزادة خود را نپذیرفت و برای جنگ با مأمون آماده شد. بنا به نقل «مقاتل الطالبیین» (ص ۵۳۷) پس از جنگ حسین بن علی، شهید فخ با هیچ یک از اولاد علی، جز محمد بن جعفر، با عنوان امیر المؤمنین بیعت نشد.
مسئله دیگر، مشارکت حضرت موسی بن جعفر، یعنی یکی از ائمة منصوص، در مبارزات محمد بن عبدالله نفس زکیه /برای کسب خلافت است، که آن حضرت- چنان که شرحش گذشت- به دستور پدرش امام صادق، به همراه برادرش عبدالله به یاری «محمد» شتافت. آیا درست است که امام منصوص به یاری کسی برود که به ناحق و به طور نامشروع ادعای امامت و خلافت میکند؟!
با صرف نظر از آنچه که تا کنون دربارة متن و سند نصوص موجود گفتیم، آیا این حوادث و دعوتها که از طرف فرزندان بزرگوار علیّ به عمل آمد و سکوت ائمة منصوص(!) از ارشاد بندگان و اظهار وجود و بیان مقصود، خود دلیل روشنی بر کذب و جعل این احادیث نیست؟
چنانکه قبلاً نیز گفتیم، در تاریخ اسلام پس از رحلت رسول خدا صهیچ یک از ائمه در برابر مردم و ملأ عام، ادعای امامت منصوص از جانب خدا و رسول ننمودند، اما اگر آنان واقعاً منصوص و منصوب خدا و رسول بودند، بیتردید میبایست هر یک از آنان، حتی اگر از کید و کین خلفای جور میترسیدند، حد اقل در مجمعی، نزد ده تن از دوستان و شیعیان خود به صراحت چنین ادعایی را مطرح میکردند تا مسؤولیت و رسالتی را که از جانب خدا و رسول دارند، انجام داده باشند. این ادعا در مقابل ده یا بیست نفر از دوستان و شیعیان، هیچ خطری ایجاد نمیکرد، خصوصاً در اوقاتی که نفوذ و قدرت خلفا کم میشد و یا رو به زوال میگذاشت. در حالی که اگر آنان منصوص خدا و رسول بودند و مسئله «امامت» نیز آن چنان مهم بود که شیعیان ادعا کرده و معتقدند که اگر مردم بدان مؤمن نباشند به ضلالت مبتلا شده و از معارف و احکام درست دین، چنانکه لازم است، مطلع نخواهند شد و در نتیجه به هلاکت اُخروی دچار میشوند، بیتردید باید بیان شود تا اتمام حجت گردد، هر چند برای گوینده احتمال ضرر و یا خطری باشد؛ خصوصاً که مأمورین إلهی در آخرین دین آسمانی از حمایت خداوندی نیز بینصیب نخواهد بود و اصولاً مأمور إلهی نمیتواند به صرف احتمال خطر، از انجام مأموریت شرعی خویش و هدایت بندگان خدا و ابلاغ احکام پروردگار چشم بپوشد. اما این بزرگواران- چنان که ما میشناسیم و علم و تقوایی که ما در ایشان سراغ داریم- شأن و منزلتشان اجل از آن است که پروردگار خویش را عصیان کنند؛ و چنانچه از جانب خالق یکتا، مسؤولیتی داشتند قطعاً در انجام وظیفة إلهی خویش قصور نمیکردند، و علت سکوت و عدم قیامشان جز این نبوده که آنان نیز مشروعیت خلافت و ولایت را موکول به شورا و رضایت مؤمنین میدانستند، و إلاّ بر محققین منصف پوشیده نیست که «تقیه» نمیتواند اعمال آنان بزرگواران را به عنوان رهبران دینی امت اسلام، توجیه نماید! زیرا تقیهای که مدعیان، به ناحق و ظالمانه به این عزیزان نسبت میدهند، به هیچ وجه با احکام فقهی تقیه- حتی بنا بر فقه شیعه- منطبق و موافق نیست [۲۰۹]. و در صورتی که بدون دلیل متقَن شرعی، ائمة بزرگوار را دارای منصبی إلهی قلمداد کنیم، ناگزیر باید بپذیریم که گناه قصور و تقصیری که در ابلاغ این مهم به أمت اسلام واقع شده، در درجة اول بر عهدة ائمة منصوص است که حقیقت را چنان که شاید و باید اعلام نکردند و در راه تحقق آن اقدام لازم را به عمل نیاوردند، چنان که حضرت حسن مثنی [۲۱۰]فرزند امام حسن مجتبی ÷نیز خود به این امر تصریح کرد و فرمود: «اگر امر چنان باشد که شما میگویید که خدا و رسول، علی را برای این کار و برای سرپرستی مردم پس از پیامبر برگزیدند، در این صورت علی÷خطا و جرمش از دیگران بزرگتر بود زیرا فرمان رسول خدا صرا که به او فرموده بود به این کار قیام کند، ترک کرده است» [۲۱۱]!.
به همین سبب است که اگر تاریخ اسلام را در تواریخ معتبر و صحیح مطالعه کنید، هر گز نخواهید یافت که یکی از ائمة اثنا عشر، در مجمعی که حداقل ده نفر حاضر باشند، به صراحت و با استناد به نص، ادعای امامت کرده باشند.
[۱۹۶] خود آن حضرت نیز تصریح فرموده که شوری حقّ مهاجر و انصار است و میفرماید: «إِنَّهُ بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَا بَكْرٍ وعُمَرَ وعُثْمَانَ عَلَى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ ولا لِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ وإِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ والأنْصَارِ فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وسَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لله رِضی فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَا خَرَجَ مِنْهُ فَإِنْ أَبَى قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ المُؤْمِنِينَ...= گروهی که با أبوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند، به همان طریقه با من بیعت کردند، پس کسیکه شاهد بوده نباید دیگری را اختیار کند و کسیکه غائب بوده، نباید منتخب آنان را ردّ کند، و جز این نیست که شوری از آن مهاجرین و انصار است، بنابر این اگر آنان بر مردی اتفاق کردند و او را امام نامیدند، این کار موجب رضای خداست. پس کسیکه به سبب طعن و بدعت از امر ایشان بیرون رفت، او را بر میگردانند، و اگر از بازگشت خود داری کرد با او میجنگند که غیر راه مؤمنان را پیروی کرده است...». (نهج البلاغه، نامۀ ۶؛ وقعة صفین، نصر بن مزاحم منقری، ص۲۹). مطالب این نامۀ حضرت با قرآن کریم نیز سازگار است که میفرماید: ﴿وَٱلسَّٰبِقُونَ ٱلۡأَوَّلُونَ مِنَ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ وَٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُم بِإِحۡسَٰنٖ رَّضِيَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُ وَأَعَدَّ لَهُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي تَحۡتَهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَآ أَبَدٗاۚ ذَٰلِكَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ﴾[التوبة: ۱۰۰]. «پیشیگیرندگان نخستین از مهاجرین و انصار و کسانیکه با نیکوکاری از ایشان پیروی کردند، خداوند از ایشان راضی و آنان نیز از پروردگار خشنودند و برایشان بوستانهایی مهیّا فرموده که رودها زیر درختانش روان است و همواره در آنجا خواهند ماند و این رستگاری بزرگی است». چنانکه ملاحظه میشود، به پیشیگیرندگان مهاجر و أنصار صریحاً وعدۀ بهشت داده شده و دربارۀ آنان فرمود: ﴿وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ﴾[الشوری: ۳۸]. «کارشان در میان خودشان، به مشورت است». اینک اگر عدّهای بهشتی به مشورت بنشینند و کسی را به عنوان پیشوا برگزینند آیا این کار برخلاف رضای خداست؟ یا اینکه به قول علی ÷: «کان ذلك لله رضی» آن کار موجب رضای خداست»؟ علاوه بر این، علی ÷فرموده: «واللهِ مَا كَانَتْ لِي فِي الْخِلافَةِ رَغْبَةٌ ولا فِي الْوِلايَةِ إِرْبَةٌ ولَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِي إِلَيْهَا وحَمَلْتُمُونِي عَلَيْهَا» (سوگند به خدا من رغبتی به خلافت نداشتم، و نیازی به ولایت نداشتم، امّا شما مرا به خلافت خواندید و مرا بدان وادار کردید!) (نهج البلاغه، خطبه ۱۹۶). آیا علی ÷را خداوند متعال برای خلافت و ولایت امّت اسلام تعیین فرموده بود که آن حضرت بدان میل و رغبتی نداشت و برای احراز آن اقدامی نکرد؟ آیا رسول اکرم جنیز -نعوذ بالله- به نبوّت و رسالت إلـهی خویش راغب و مایل نبود؟ اگر علی ÷از سوی پروردگار برای خلافت برگزیده شده بود، چرا با ابوبکر و عُمر بیعت فرمود؟ آیا بیعت بر خلافت، با فرد غاصب، از سوی کسیکه خداوند او را به خلافت گماشته صحیح است و زیر پا گذاشتن فرمان خدا نیست؟ اگر علی ÷را خداوند مأمور به خلافت فرموده بود، چرا حتّی وقتی که مردم به در خانۀ آن بزرگوار هجوم آورده و با اصرار خواستند با حضرتش بیعت کنند، فرمود: «فَأَقْبَلْتُمْ إِلَيَّ إِقْبَالَ الْعُوذِ المَطَافِيلِ عَلَى أَوْلادِهَا تَقُولُونَ الْبَيْعَةَ الْبَيْعَةَ قَبَضْتُ كَفِّي فَبَسَطْتُمُوهَا ونَازَعَتْكُمْ يَدِي فَجَاذَبْتُمُوهَا = همچون آهوان بچه دار تازه زاییده که به فرزندشان روی آورند، به سویم آمدید، در حالی که میگفتید: بیعت، بیعت! دستم را بستم، آن را گشودید، دستم را از دست شما جدا کردم آن را کشیدید». (نهج البلاغه، خطبۀ ۱۳۷و ۲۲۹)؛ در صورتی که اگر خلافتِ آن حضرت امری الـهی بود، میبایست اکنون که مانع مفقود، و مقتضی موجود شده بود و حقّ به ذیحقّ باز میگشت، اگر برای گرفتن حقّ خود شتاب نمیورزید، لا اقلّ امتناع و اظهار بی میلی نکند، نه آنکه بفرماید: «دَعُونِي وَالْتَمِسُوا غَيْرِي! ...أَنَا لَكُمْ وَزِيراً خَيْرٌ لَكُمْ مِنِّي أَمِيراً وإِنْ تَرَكْتُمُونِي فَأَنَا كَأَحَدِكُمْ ولَعَلِّي أَسْمَعُكُمْ وأَطْوَعُكُمْ لِمَنْ وَلَّيْتُمُوهُ أَمْرَكُمْ...= مرا واگذارید و دیگری را بجویید! اگر رایزن شما باشم، برایتان بهتر است که امیر تان باشم و اگر رهایم کنید، چونان یکی از شمایم و سخن پذیرترین و مطیعترین فرد خواهم بود» (نهج البلاغه، خطبۀ۹۱)! این استنکاف برای چه بود؟ و چرا وظیفۀ الـهی خویش را به اصرار دیگران هم به عهده نمیگرفت؟ اگر خداوند علی ÷را به خلافت نصب فرموده بود، چرا به جای آنکه حضرتش صبح و شام و در هر کوی و برزن، مردم را از مخالفت با فرمان الـهی بیم دهد و خلافت الـهی خویش را یاد آور شود و با تمام توان در احراز خلافتی که شرعاً بدان مأمور بود، برآید و خلفاء را از غصب خلافت نهی فرماید و آن را نامشروع و حرام اعلام کرده و یا لا اقلّ دربارۀ ایشان سکوت کند، به شهادت آنچه در آثار قدمای امامیه آمده است، از آنان تعریف و تمجید هم کرده است؛ از جمله دربارۀ ابوبکر میفرماید: «فتولى أبوبكر فقارب واقـتـصد= ابوبکر ولایت را با صدق نیت به دست گرفت و به راه اعتدال رفت». (کشف المحجَّة لثمرة المهجة، سید بن طاووس، چاپ نجف،۱۳۷۰هـ ق، ص۱۷۷)، و یا دربارۀ عُمَر میفرماید: «تولى عمرُ الأمرَ وكان مرضيَّ السيرة ميمون النقيـبة= عُمَر خلافت را به عهده گرفت و رفتاری پسندیده داشت و فرخنده نَفْس بود» (الغارات، أبو اسحـق ثقفی، جزء اوّل، ص۳۰۷)؛ و نیز دربارۀ همین دوتن فرموده: «أحسنا السيرة وعدلا في الأمة= آن دو، کردار نیکو داشته و در میان امّت به عدالت رفتار کردند» (وقعة صفین، ص ۲۰۱)، و چرا حضرتش عُمَر را به دامادی پذیرفت (شیخ عباس قمی، منتهى الآمال، ص۱۸۶؛ وسائل الشیعة: ج۱۷، کتاب المیراث، ص۵۹۴)؛ و در نماز به شیخین اقتداء میکرد (شیخ حرّ عاملی، وسائل الشیعة، ج۵، کتاب الصّلاة، ص۳۸۳)؛ و نام غاصبین خلافت(!) را بر فرزندان خویش میگذاشت (شیخ مفید، الإرشاد، دارالمفید للطباعة والنشر، ج۱ ص۳۵۴؛ منتهی الآمال، ص ۱۸۸و۳۸۲). آیا تمام این کارها از جانب اسوۀ مؤمنین و امام المتقین علی ÷بدان منظور بود که غاصبین، رسوا شده و امّت اسلام با اصول و احکام شریعت، خصوصاً امامت منصوص، آشناتر شوند و حجّت بر آنان تمام شود؟! [۱۹۷] مسعودی، مروج الذهب، ج۲ ص ۴۲۵؛ طبری، تاریخ الأمم والملوک، ج۵ ص ۱۴۶؛ ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج۷ ص۲۳۲ به بعد. (برقعی). [۱۹۸] چگونه ممکن است حضرت علی چنین بگوید، در حالی که خود خطاب به مردم میفرمود: «فإني لستُ في نفسي بفوق أن أخطي ولا آمن ذلك من فعلي= من خود را بالاتر از خطا نمیدانم و کارم نیز از خطا در امان نیست»؟! (نهج البلاغة، خطبۀ ۲۱۶). (برقعی) [۱۹۹] رجال کشی، چاپ نجف، ص ۱۱۱. [۲۰۰] در سلسلۀ روات این حدیث علی بن ابی حمزه قرار دارد که با وی در بررسی سند حدیث هشتم (صفحۀ ۲۹۳ کتاب حاضر) آشنا شدید. دیگر از راویان آن «محمد بن عبدالله بن مهران» است که دربارۀ او نیز در کتاب جامع الرواة (ج۲ ص۱۴۴ و ۱۴۵) میخوانیم که نجاشی و علامۀ حلی او را غالی و کذاب و فاسد المذهب و فاسد الحدیث معرفی کردهاند و کشّی نیز او را غالی میداند. علامۀ حلی میگوید: «وی کتابی دربارۀ ممدوحین و مذمومین دارد که دالّ بر خباثت و دروغگویی اوست». [۲۰۱] روایتی که در آن، زید (فرزند امام سجاد) به مؤمن الطاق گفت: «پدرم دربارۀ امامت منصوص سخنی نگفته است» نیز از همین ابو خالد کابلی روایت شده است! رجوع کنید به صفحه ۲۳۴ کتاب حاضر. [۲۰۲] رجالکشی، چاپ نجف، ص ۱۶۴. [۲۰۳] حسین بن احمد السیاغی الصنعانی، الروض النضیر (شرح مجموع الفقه الکبیر) ج۱ص ۵۸. [۲۰۴] سید بن طاووس، الملاحم، چاپ نجف، ص ۷۴ و ۹۶؛ عیون أخبار الرضا، ج۱ باب ۲۵ ص ۲۲۵ به بعد. [۲۰۵] الأصول من الکافی، دار الکتب الإسلامیة، ج۱، حدیث شانزدهم ص ۳۵۷. [۲۰۶] الأصول من الکافی، دار الکتب الإسلامیة، ج اول، ص ۳۶۳. [۲۰۷] الأصول من الکافی، دار الکتب الإسلامیة، ج اول، ص ۳۶۶. [۲۰۸] الأصول من الکافی، ج ۱، ص ۳۶۶ و ۳۶۷. [۲۰۹] این جانب در مقدمۀ کتاب حاضر، در این مورد، به اختصار مطالبی آوردهام. (برقعی) [۲۱۰] حضرت حسن مثنی از مجاهدین واقعۀ کربلا بود و در معرکۀ نینوا حاضر شد و در رکاب عموی بزرگوارش حضرت سید الشهداء به جهاد پرداخت و هنگامی که برای بریدن سر یاران دلاور حسین آمدند، هنوز او را رمقی مانده بود، لذا دایی او که در لشکر عمر سعد بود او را شفاعت کرد و به منزل برد و به مداوایش پرداخت. وی داماد بزرگ سید الشهداء و همسر فاطمۀ حور العین بود. [۲۱۱] تفصیل کلام حضرت حسن مثنی را به نقل از تاریخ ابن عساکر قبلا در صفحه ۱۹۵ کتاب حاضر آوردهایم.