گفتگویی با حافظ

فهرست کتاب

حرف الف [۱۰]

حرف الف [۱۰]

۱- حافظ

ألا یا أیّها الساقی أدِر كأسًا وناوِلها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
بمَی سجاده رنگین‌کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها
همه‌کارم ز خودکامی ببدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل‌ها
حضوری‌ گر همی‌‌خواهی ازو غایب‌مشوحافظ
مَتی ما تلق من تهوی دَعِ الدنیا واهمِلها

۱- حافظ شکن

ألا یا أیها الیاغی مخوان دیوان باطل‌ها
حقائق را بیان بنما ذر الکأسَ واهمِلها
بنام عشق ای‌شاعر مزن حقه مکن خدعه
که‌‌عشق‌ حق‌‌محال‌ وعشق می‌‌زیبد بخوشگل‌ها
تو با تأیید یزدانی بتوفیقات ربانی
زعقل و دین بجو همت بحق‌کن دفع باطل‌ها
ز دیوان‌های عاشق‌ها سبک‌مغزان جاهل‌ها
ز لاف و باف شاعرها چه‌خون افتاده در دل‌ها
درین امواج ناپاکی در این افواج بی‌باکی
نمی‌جویند حال ما خردمندان ساحل‌ها
الا ای شاعر مسکین می و باده کند ننگین
سبکبارا مشو سنگین که میافتی بمشکل‌ها
مشو ننگین ز می رنگین بقول حافظ‌و پیرش
که پیران مغ و صوفی شدندی رهزن دل‌ها
خُذ الفرصه دع الغصه مرو دنبال خودکامی
که‌ خودکامی‌ است ‌بدنامی‌ دع ‌النفس‌ وجاملها
مخوان ‌ای‌برقعی ‌دیوان که جمع دیو باشد آن
وگر خوانی ‌جوابش ‌دان وبالأحسن ‌فجادلها

۲- حافظ

ای‌فروغ ماه حسن از روی رخشان‌شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
باز گردد یا بر آید چیست فرمان شما
بخت خواب‌آلود ما بیدارخواهدشدمگر
زانکه زد بردیده آبی روی رخشان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پر می‌بدوران شما
دور دار ازخاک‌‌وخون دامن چو بر ما بگذری
کاندرین ره کشته بسیارند قربان شما
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گرچه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
بندۀ شاه شمائیم و ثناخوان شما
ای شهشاه بلند اختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما

۲- حافظ شکن

ای‌که لاف و باده بیحد شد بدیوان شما
جهل می‌بارد از این گفت پریشان شما
تا بکی از عزم دیدار شهان دم میزنی
باز گرد با خدا گو چیست فرمان شما
بخت خواب‌آلود خود بیدار کن با ذکر حق
ذکر حق آبی زند بر روی رخشان شما
عمر را ضایع مکن با ساقیان جام‌وجم
طی کند بیهوده گفتن زود دوران شما
تا بکی ای شاعر شیراز گوئی با شهان
اندرین ره گشته بسیارند قربان شما
شاعرا با ساکنان یزد می‌گوئی چرا
بندۀ شاه شمائیم و ثناخوان شما
تا بکی دوری تو از حق از خدا همت طلب
راه حق‌جو برقعی جان من و جان شما
۳-حافظ دل می‌رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
آئینۀ سکندر جام جم است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
آن تلخ وش که صوفی ام‌الخبائثش خواهد
أشهی لنا وأحلی مِن قُبلة العذارا [۱۱]
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را
حافظ بخود نپوشید این خرقۀ می‌آلود
ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را

۳-

دلرا مده تو از دست بیهوده ای نگارا
صاحب دلی نباشد جز آفریدگارا
صاحب‌دلان صوفی سودای بی‌سواد است
از شاعر خیالی دیگر چه انتظارا
دین میبرند از کف صاحبدلان و پیران
رحمی‌کنید یک دم درویش بی‌نوا را
جام جم و می و جام و آئینۀ سکندر
جز وهم کی نماید خدعه مکن تو ما را
آن تلخ وش نه صوفی ام‌الخبائثش خواند
آن را نبی چنین خواند ای پیرو نصارا
بر کوی نیکنامی حق راهنمائیت کرد
بدنامی تو از تو است معذور دار ما را
ای صاحب اراده جبری مشو تو هر دم
ایزد بداده عقلت هم فهم و اختیارا
حافظ ز جبریانست نی اهل‌حق و ایمان
اقرار او بدیوان روشن کند شما را
بودی تو حافظ جام بدنام و زشت فرجام
گر تو نمی‌پسندی نسبت مده قضا را
حافظ نموده در بر خود خرقه می‌آلود
طعنه مزن بپاکان عذری نشد خطا را
این شاعران جبری گشتند از مفاخر
دردیست بی‌مداوا اسلامیان خدا را
فریاد ای فقهیان زین شعبه‌های عرفان
چند دگر نشان نیست نی فقه و نی شما را
ای برقعی نکردی با علم دفع باطل
این کفرهای پنهان گردیده آشکارا

۴- حافظ

ساقی بنور باده بر افروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما
ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
حافظ زدیده دانۀ اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کشد قصد دام ما

۴- حافظ شکن

حافظ ز جام و باده مکن خون بکام ما
تا کی براه وسوسه آری عوام ما
حقرا که صورتی نبود در پیاله‌ها
ابلیس رخ نموده تو را بهرِ دام ما
تو در پیاله صورت ابلیس دیده‌ای
این بی‌خبر ز دانش و راه و مرام ما
ما در پیاله دوزخ اشرار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز قهر حق و این قیام ما
ما بی‌خبر ز شرب مدام تو نیستیم
مستی مکن زبان مگشا بر ملام ما
این لذت کثیف برای تو لذتست
حاشا که نیست در خور عالی مقام ما
لذت نباشد آنچه بآتش کشد تو را
تا کی کنی تمسخر شیخ و کلام ما
یک دل بعشق زنده نشد خدعه کم نما
آن هم ز عشق نعمت حاجی قوام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعلم
این است قول حکیم و نیکو امام ما
دریای اخضر فلک و کشتی و هلال
کی از طمع غریق شود در حرام ما
ترسی که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
هر صرفه‌ای که است بود در حلال و بس
کم طعنه زن بدین و مبر احترام ما
اشکی فشان زدیده تو حافظ بسا شود
بر نعمتی رسی و کنی ترک نام ما
این طعن و لعن عارف و صوفی ما بر دین
این برقعی ببین و بگیر انتقام ما

۵-حافظ

صلاح کار کجا و منِ خراب کجا
سماع وعظ کجا نغمۀ رباب کجا
چه نسبت است برندی صلاح و تقوی را
ببین تفاوت ره از کجا است تا بکجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقۀ سالوس
کجا است دیر مغان و شراب ناب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای‌دوست
قرار چیست صبوری کدام و خراب کجا

۵-حافظ شکن

ره ثواب کجا و ره عقاب کجا
ره صلاح کجا و ره خراب کجا
نه نسبت است برندی صلاح و تقوی را
که راه نفس کجا و ره کتاب کجا
کسی که حق طلبد دیر و خانقه نرود
سماع و رقص کجا و ره ثواب کجا
یکی زعشق زند دم یکی ز دین و خرد
ببین حساب کجا است و ناحساب کجا
یکی باَمر پیر بود دیگری بامر خدا
ببین تفاوت ره از کجا است تا بکجا
یکیست طالب کوثر یکی خوش است بمَی
که هوشیار کجاست و دلخراب کجا
یکی بسعی و عمل می‌رود یکی در خواب
جزای دیدۀ بیدار و پر ز خواب کجا
براه صومعه و دیر پیر چندین چاه
چرا روی بکجا با چنین شتاب کجا
هواپرست ریاکار رند کی داند
ره صواب کجا یا که ناصواب کجا
طمع مدار ازین برقعی تو باده و جام
شراب ناب کجا پور بو تراب کجا

۶-حافظ

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
بخال هندویش بخشم‌سمرقند و بخارا را
بده‌ساقی می ‌باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن باد و گل گشت مصلی را
فغان‌ کاین لولیان ‌شوخ شیرین‌کار شهر آشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان‌ خوان‌ یغما را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کم‌تر جو
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این ‌معما را
غزل‌گفتی و در سفتی بیا و خوش ‌بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

۶-حافظ شکن

تو که بخشی بیک ترکی سمرقند و بخارا را
بپیر خود یقین بخشی تمام دین و دنیا را
تو را اگر اعتقادی بر جنان بودی نمی‌دادی
بر آن ترجیح رکناباد و گل گشت مصلی را
اگر تقوی و دین بودی چگونه لولیان شوخ
می‌بردند صبر از دل چون ترکان‌ خوان یغما را
تو که خود را همی بازی بشاه ترک شیرازی
که تا بخشد تو را غازی رها کن ملت ما را
مکن عُجب‌ و مزن لافی که بر نظم گزاف تو
فلک هرگز نیفشاند ز خود عقد ثریا را
غزل‌های تو بر پیران و ترکان مغان زیبد
نثارش می‌کنندی رقص ‌و عود و چنگ مزمارا
بعقبی حق تو را گوید چرا ای برقعی گفتی
غزل‌های باین مفتی جوابت چیست فردا را

۷-حافظ

دوش از مسجد سوی می‌خانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان رو بسوی قبله چون آریم چون
رو بسوی خانۀ خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما بهم منزل شویم
کاین‌چنین رفت است در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل در بند زلف‌چون‌‌خوشست
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

۷-حافظ شکن

صوفیا دیدی که از مسجد بزرگان شما
رو سوی میخانه آوردند پیران شما
باز رفتی پیرو و همراه آن پیران شدی
پیر باشد قبله بهر بت‌پرستان شما
باید از مسجد سوی میخانه آید پیرتان
دین او اینست و دین خرقه‌پوشان شما
می‌ندانی خانقه یا میکده از بهر چیست
تا شمارا دور از مسجد بدارد پیر شیطان شما
با چنین پیری چگونه رو سوی مسجد کنی
رو سوی خمار دارد شیخ صنعان شما
آری آری قبله و محراب صوفی پیر اوست
پیر را هم قبله باشد حسن غلمان شما
قبلۀ حافظ بود پیر و خرابات مغان
لیک خود رو کردنی تقدیر یزدان شما
عقل شاعر بند زنجیر هوای نفس اوست
این چنین پیدا بود ز اشعار دیوان شما
راه‌حق جو برقعی دیگر مباف از عشق خود
رحم کن بر جان خود جان من و جان شما

۸-حافظ

بملازمان سلطان که رساند این دعا را
که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
چه قیامت است جانا که بعاشقان نمودی
رخ همچو ماه تابان قدر سرو دلربا را
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
بپیام آشنائی بنوازد آشنا را
بخدا که جرعۀ ده تو بحافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

۸-حافظ شکن

ز تو حافظا رساندم بنَدیم و شه دعا را
که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
گوید او که شاهی من نه خدای داده باشد
نتوانمی تشکر به نداده آن خدا را
باضافه شاه گوید بگدای کوی ما گو
بشود گدای حق و طلبد ز حق عطا را
تو چگونه عارف استی که نظر بشاه داری
تو اگر حلال جوئی مطلب ز کس سخا را
چه حکایت است جانا که تو عاشق شهانی
سزدانکه دل ببازی تو ز عشق یک گدارا
سحر و دعا و ذکرت همه زاری و تضرع
بقصیده بهر شاه است و ترحم ای نگارا
حافظ از ملازمین و ندمای شاه باشد
همه شب بمجلس می‌شده یار دلربا را
بخدا که جرعۀ می‌بشب و سحر پیاپی
ببهار و بهمن و دی بگرفته می شما را
برقعی گدای شاهان نبود ز اهل عرفان
نظری نما بدیوان و شناس بینوا را

۹-حافظ

صوفی بیا که آینه صافی است جامرا
تا بنگری صفای می لعل فامرا
راز درون پیر ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقامرا
عنقا [۱۲]شکار کس نشود دام باز چین
کاینجا، همیشه باد به دستست دامرا
در بزم عیش یک دو قدح در کش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوامرا
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضۀ دار السلامرا
حافظ مرید جام می‌است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جامرا

۹-حافظ شکن

صوفی رها نما می و بشکن تو جام را
از دست می‌نده خرد و فکر و نامرا
کفر درون پیر ز مردان حق پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقامرا
زاهد کی آگه است ز کفر درون پیر
از عالم فقیه بپرس این کلامرا
حق بین شکار پیر نشد حقه کم نما
می‌خوار مست بنده شود شیخ جامرا
بر گو بشاعری که زند دم ز عشق پیر
بر صوفیان خام بیفکن تو دامرا
تا کی ز بزم عیش زنی دم ز کار گو
بر وصل یار وعده مکن این عوامرا
این عیش پست را تو رها کن که حق نمود
بهر تو خلق روضۀ دارالسلام را
ای دل شباب رفت و به پیری رسیدۀ
دیگر مده بعشق و هوس این زمامرا
شاعر مرید جام نجس گشته برقعی
بر چین بساط بادۀ بدنام و جامرا

۱۰-حافظ

رونق عهد شبابست دگر بستان را
می‌رسد مژدۀ گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر بجوانان چمن باز رسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچۀ باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ترسم آن قوم که بر درد کشان می‌خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

۱۰-حافظ شکن

بجوانی مده از دست دگر امکان را
می‌رسد فصل خزان نو گل این بستان را
ای صبا گو بجوانان وطن سعی کنید
بهوا و هوس خود مکشید ایران را
نبرد مغبچۀ دهر و هوا عقل تو را
مست و دیوانه مکن این دل سرگردان را
دست بردار ز عشق و مطلب استعمار
کاین سیه چرده در آخر بکشد انسان را
ترسم آن قوم که بر زهد و عمل طعن زنند
آخر کار ز خود سلب کنند ایمان را
حالیا گوی بآن رند زیان کار لجوج
با خبر باش که زنجیر بود رندان را
می برندی مخور ای حافظ و تزویر مکن
صاف گو فاسقم و خدعه مکن یزدان را
گبر با مسجد و قرآن نکند صید کسی
لیک صوفی بکند صید همه کوران را
دام تزویر تو حافظ ز همه بیشتر است
آنقدر هست که نوبت نرسد قرآن را
برقعی سستی و بیحاصلی و بو الهوسی
همه عرفان شد و نیست کند یاران را

۱۱-حافظ

صبا بلطف بگو آن غزال رعنا را
که سر بکوه و بیابان تو داده‌ای ما را
چو با حبیب ‌نشینی و باده پیمائی
بیاد آر محبان باده پیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که خال مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر بگفتۀ حافظ
سرو و زهره برقص آورد مسیحا را

۱۱-حافظ شکن

هوای نفس ندا کرده شاعر ما را
که دین و عقل فدا کن غزال رعنا را
اگر تو مؤمن حقی بخوان خدایت را
میار یاد محبان باده پیما را
مخوان تو غیر خدای نشود گر مشرک
رها نما تو محبان بی‌سر و پا را
مخالفین همه میدان بدست آوردند
موافقی نه بجز اسم بی‌مسمی را
ندانم از چه سبب زهد علم و تقوی نیست
نه در فقیر و غنی نی‌ رجال دنیا را
کلنگ و تیشه گرفتند هریکی بر دست
که واژگون بنمایند علم و تقوی را
یکی بشعر و یکی رقص و دیگری تصنیف
یکی بطعن و تمسخر ربوده کالا را
ز سکر باده چنان مست می‌شده حافظ
که در گزاف ز خود بر فکنده پروا را
ببین چه کفر ز دیوان او شود ظاهر
نگر که مستی می‌چون کند بمیخوارا
بشعر یاوۀ خود آرزو کند از عجب
سرو و زهره برقص آورد مسیحا را

۱۲-حافظ

ساقیا برخیز و در ده جامرا
خاک بر سر کن غم ایامرا
ساغر می‌بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ارزق فامرا
گرچه بد نامی است نزد عاقلان
ما نمی‌خواهیم ننگ و نامرا
باده در ده چند ازین باد غرور
خاک بر سر نفس بد فرجامرا
ننگرد دیگر بسرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم‌ اندامرا
صبر کن حافظ بسختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کامرا

۱۲-حافظ شکن

عاقلا برخیز و بشکن جام را
مگذران با جام می‌ایام را
خرقه پوشان را بگوی عاقل شوند
بر کنند آن دلق ارزق فام را
کوی بد نامی است کوی شاعران
حفظ باید کرد فکر و نام را
کی توان نامید از اهل خرد
شاعر می‌خوار بد فرجام را
دود آه سینۀ سوزان من
شعله‌ور گشت و ببرد آرام را
شاعرا ارشاد بنما خاص و عام
کن رها آن سرو سیم‌اندام را
بسکه گفتی از می و جام شراب
حافظا دیوانه کردی خام را
گر پی علم و هنر باشی یقین
عاقبت روزی بیابی کام را
گر وطن خواهی و حق ای برقعی
گو جواب حافظ و خیام را
[۱۰] در نسخۀ دستنویس علامه برقعی این عنوان وجود ندارد؛ اما عناوین دیگر چون: حرف باء، حرف تاء و ... وجود دارد؛ لهذا ما این عنوان را اضافه نمودیم تا با بقیۀ کتاب هماهنگ باشد. [۱۱] از بوسیدن دخترهای باکره و پرده‌نشین نیز برای ما شیرین‌تر و اشتهاآورتر می‌باشد، و تلخوش کنایه از شراب است که در حدیث از آن به اُم الخبائث (مادر همه خبیث‌ها و فجور) نام برده شده است. [۱۲] پرندۀ خیالی که در بلندی‌ها آشیانه دارد.