گفتگویی با حافظ

فهرست کتاب

حرف هاء

حرف هاء

۳۱۲- حافظ

دامن کشان همی شد در شراب زر کشیده صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده
. از تاب آتش می‌بر گرد عارضش خوی
. چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده
. زنهار تا توانی اهل نظر میازار
. دنیا وفا ندارد ای یار برگزیده
. بس شکر باز گویم در بندگی خواجه
. گر اوفتد بدستم آن میوۀ رسیده
. گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
. باز آ که توبه کردیم از گفته و شنیده
.

۳۱۲-حافظ شکن

عمری ز ما چنان رفت چون آهوی رسیده
. دنیا بقا ندارد ای نور هر دو دیده
. دور جوانیم رفت اشک بعارض آمد
. چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده
. لفظ فصیح و شیرین شد کند و تلخ و الکن
. روی لطیف و زیبا جلدش بهم کشیده
. یاقوت لعل یاران از آب و رنگ افتاد
. شمشاد خوش خرامان خم گشته و خمیده
. آن خندۀ تبسم تبدیل شد بافسوس
. آن قلب شاد و خرم در غصه آرمیده
. آن دیده‌های پرنور تاریک گشت و تیره
. یا رب نه یار مانده بهر دل غمیده
. زنهار ای پسر جان دل را مبند بر آن
. کاین مار خوش خط و خال صدها چوما گزیده
. از بندگی خواجه شاعر دگر چه خواهی
. ای برقعی ز حق خواه مرگت بسر رسیده
. ای خالق توانا رحمی باین ضعیفان
. لطفی که توبه کردیم از گفته و شنیده
.

۳۱۳- حافظ

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
. مرا ز خال تو با حال خویش پروا، نه
. خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود
. ببوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
. چه نقشه‌ها که بر انگیختم و سود نداشت
. فسون ما بر او گشته است افسانه
. حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
. فتاده در سر حافظ هوای میخانه
.

۳۱۳-حافظ شکن

دلا تو چون بشری نیستی چو پروانه
. تو عاقلی مگر از عقل خویش پروا نه
. مزن بآتش و اندر هوای نفس مرو
. بباد می‌رود عمرت چو عمر پروانه
. خرد که حجت حق است ره بجوی از او
. ز عشق و مستی آن می‌شوی چو دیوانه
. بگیرند تذکره‌ای از عقائد اسلام
. که وقت مرگ بود آن تو را چو پروانه
. تو را بخالق خود و عهدیست و پیمانی
. خلاف حق مکنی مشکنی بیک دانه
. دلم رمیده و افسرده گشت و دیوانه
. چو دید مملکت خویش دست بیگانه
. چه شعرها که بگفتم بدفع استعمار
. برفت ملت ماو بگشت افسانه
. برو بمدرس تحصیل فکر و استقلال
. مگو ز مکتب عشق و مگو ز میخانه
. چو برقعی ز اسیری بنال تا شاید
. کسی شود بتو هم فکر و یار جانانه
.

۳۱۴- حافظ

از خون دل نوشتم نزدیک یار نامه
. انی رأیتُ دهرًا مِن هجرك القیامه [۱۷۹]
. گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
. والله ما رأینا حُبًا بلا ملامه [۱۸۰]
. هر چند آزمودم از وی نبود سودم
. مَن جَرّب المُجرَّب حلّت بِه الندامه [۱۸۱]
.

۳۱۴-حافظ شکن

حافظ سوی نگارش گوید نوشته نامه
. والله كان ذِكرُه وِزراً مَع المَلامه [۱۸۲]
. غافل از آنکه آرند آن نامه را بگردن
. عِند المعاد سُكراً مَسلوب الإستقامه [۱۸۳]
. گویا ز عشق بازی دارد نشان‌هائی
. كانت دموع عینیه من ذنبه العلامه [۱۸۴]
. گوید که آزمودم سودی ولی ندیدم
. مَن جرّبَ المُجَرب حَلّت به الندامه [۱۸۵]
. پرسیدم از فهیمی شاعر کجا است گفتا
. فِی قُربه عذاب فی بُعدِه السلامه [۱۸۶]
. گفتم ملامتی کن بر عاشقان گمراه
. گفتا وجدتُّ لَعناً فی حَقّهم كرامه [۱۸۷]
. دانی چو کرده حافظ عادت بیاوه گوئی
. ای کاش بود بی‌اصل آن نادرست نامه
.

۳۱۵- حافظ

عیشم مدام است از لعل دلخواه
. کارم بکام است الحمدلله
. ای بخت سرکش تنگش ببرکش
. گه جام زرکش گه لعل دلخواه
. ما را بمستی افسانه کردند
. پیران جاهل شیخان گمراه
. از قول زاهد کردیم توبه
. وز فعل عابد استغفر الله
. جانا چگویم شرح فراقت
. چشمی و صد نَم جانی و صد آه
. کافر مبیناد این غم که دیده است
. از قامتت سرو از عارضت ماه
. در پیش سلطان گر نیست بارم
. باری بمیرم بر خاک درگاه [۱۸۸]
. دلق ملمع زنّار راه است
. صوفی نداند این رسم و این راه
. دیشب برویش خوش بود وقتم
. از وصل جانان صد لوحش الله
. شوق رُخت برد از یاد حافظ
. ورد شبانه درس سحرگاه
.

۳۱۵-حافظ شکن

فکرت بدام است از نفس بد خواه
. شغلت حرام است خُزیتَ مِن الله [۱۸۹]
. ای شاعر لش گشتی تو سرکش
. خود را بدر کش از کام و دلخواه
. افسار مستی بر تو نهادند
. پیران جاهل رندان گمراه
. رندی سراسر افسانه باشد
. مستی تو از زر همچون خر از کاه
. از دست زاهد وز فعل عابد
. گر توبه کردی دیوت بهمراه
. از دست پیران بنمای توبه
. گر مرد حقی در طالب راه
. شرح فراق شاه از جنون است
. دیوانه هستی گر می‌کشی آه
. صد آه جان و چشمی و صد نم
. گر لاف نبود هستی زیان خواه
. نی ماه را غم از عارض او
. نی سرو را غم از قامت شاه
. این لافرا جز کاذب نگوید
. وانهم تو هستی از لاف آگاه
. در پیش سلطان دادند بارت
. ورنه نبودت شیطان هوا خواه
. کردی تمنا میری [۱۹۰]بخاکش
. ای کاش مرگت بودی بدستگاه
. یارب چه می‌شد پیش از غزل‌ها
. می‌مرد حافظ بر خاک درگاه
. از وزر عاشق بدتر نباشد
. وزر و عذابش باشد نه کوتاه
. آخر که بفروخت بهر زر و سیم
. درس شبانه ورد سحرگاه
. کاشکی نمی‌خواند این درس تزویر
. کاشش نبودی دهرش قدمگاه
. الغوث الغوث از سحر حافظ
. و از جادوی او الله الله
. ای برقعی بین تصنیف و عشقش
. بین رقص او را در مجلس شاه
.

۳۱۶- حافظ

گر تیغ بارد از کوی آن ماه
. گردن نهادیم الحکم لله
. من رند و عاشق آن گاه توبه
. استغفر الله استغفر الله
. آئین تقوی ما نیز دانیم
. لیکن چه چاره با بخت گمراه
. ما شیخ و زاهد کمتر شناسیم
. یا جام باده یا قصه کوتاه
. مهر تو عکس بر ما بیفکند
. آئینه رویا آه از دلت آه
. الصبر مُرٌّ والعمر فان
. یا لیت شعری حتّامَ القاه [۱۹۱]
. حافظ چه نالی گر وصل خواهی [۱۹۲]
. خون بایدت خورد در گاه و بیگاه
.

۳۱۶-حافظ شکن

ترسی نباشد در دفع گمراه
. گردن نهادیم حب من الله
. ما رند و عاشق نَی می‌شناسم
. از ذکر باده استغفر الله
. آئین تقوی شاعر چه داند
. عارف نباشد جز مرد گمراه
. بیرون نجستی از عشق و مستی
. دین و دلت برد صد آه صد آه
. الحق مُرٌّ والشعر حلوٌ
. یا لیت شعری الرب یرضاه [۱۹۳]
. زین عشق و رندی سودی نگیری
. جز خِزی دائم حکم مِن الله
. رندان چه دانند مستان چه فهمند
. کن توبه توبه عقل و خرد خواه
. این بخت گمراه از ترک تقواست
. تقوی طلب کن یابی ‌تو این راه
. عکسی ز مهرش در دل نبینی
. آن عکس دیو است دیدی بهمراه
. چون شد تو عکسش در جام دیدی
. اکنون نبینی در دل در این گاه
. هرگز نبینی خیری تو از حق
. زیرا که خواهی آن عکس بد خواه
. از هجر آن دیو هرگز مخور غم
. چون او تو صدها دارد بخرگاه
. محزون مشو من گر دیو خواندم
. غیر از خدا را ور باشدی ماه
. معشوق هر عشق در حکم دیو است
. حبی نباشد جز حب الله
. مقصود شاعر هجر از زر استی
. الأجر فاطلب و الهجر تنساه [۱۹۴]
. حافظ چه نالی خونخوردنت چیست
. چون زر تو خواهی رو نزد آن شاه
. ای برقعی شد حقت مددگار
. کردی تو ما را بیدار و آگاه
.

۳۱۷- حافظ

در سرای مغان رفته بود و آب زده
. نشسته پیر و صلائی بشیخ و شاب زده
. شعاع جام و قدح نور ما پوشیده
. عذار مغبچه‌گان راه آفتاب زده
. گرفته ساغر عشرت فرشتۀ رحمت
. ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده
. وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
. که خفتۀ تو در آغوش بخت خواب زده
. فلک جنیبه کش شاه نصرت الدین است
. بیا ببین ملکش دست در رکاب زده
. خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف
. ز روی صدق و صفا بوسه بر جناب زده
. بیا بمیکده حافظ که بر تو عرضه کنم
. هزار صف ز دعاهای مستجاب زده
.

۳۱۷-حافظ شکن

بیا تو شاعر ما بین که خود بآب زده
. هوای نفس بدین و دلش حجاب زده
. برای آمدن شاه خود بمیخانه
. چه شور کرده بپا و ز می‌گلاب زده
. دلش ربوده عذار بتان و خود گرید
. عذار مغبچه‌گان راه آفتاب زده
. بآرزوی وصال شهان نخوابیده
. مبادانکه شود خفته بخت خواب زده
. رکاب گیر شهان نوکران بیدینند
. مگو اگر مَلکش دست در رکاب زده
. فلک جنیبه کش هر خری نشد حافظ
. جنیبه‌اش بسر عاشق شراب زده
. فلک بدست نگیرد رکاب اهرمنان
. ز دیو چون تو یکی دست در رکاب زده
. خرد که نزد تو از سر غیب آگه نیست
. چسان بملهم غیبش کنون خطاب زده
. خرد نه بوسه بظالم زند که بیزار است
. لبان عشق تو اش بوسه بر جناب زده
. میان میکده گر صد هزار صف بدعا
. بپا شود چو نباحی بر کلاب [۱۹۵]زده
.

۳۱۸- حافظ و کفر وحدت وجود

سحر گاهان که مخمور شبانه
. گرفتم باده ‌با چنگ و چغانه‌
. نهادم عقل را زادره از می
. ز شهر هستیش کردم روانه
. نگار می‌فروشم عشوۀ داد
. که ایمن گشتم از مکر زمانه
. ز ساقی کمان ابرو شنیدم
. که ای تیر ملامت را نشانه
. نبندی زان میان طرفی کمر وار
. اگر خود را ببینی در میانه
. برو این دام بر مرغی دگر نه
. که عنقا را بلند است آشیانه
. ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
. خیال آب و گل در ره بهانه
. که بندد طرف وصل از حسن شاهی
. که با خود عشق ورزد جاودانه
. بده کشتی می‌تا خوش برانیم
. ازین دریای ناپیدا کرانه
. سرا خالی است از بیگانه مینوش
. که نبود جز تو ای مرد یگانه
. وجود ما معمائی است حافظ
. که تحقیقش فسونست و فسانه
.

۳۱۸-حافظ شکن

چو شاعر گشت مخمور شبانه
. بگوید کفر با چنگ و چغانه
. چو خود را مست بنمود و خرد را
. ز شهر هستیش کردی روانه
. خورد از فضله‌های هر سگ و خوک
. زیان وارد کند چون موریانه
. اگر اینجا سخن با پیر باشد
. بود از یاوه‌های صوفیانه
. و گر مقصود ذات کردگار است
. بود این از مقال مشرکانه
. ولی خودش دل از آنم کاین خرافات
. ورا آمد ز مستی شبانه
. هر آن کس از شریعت دور باشد
. شود رام شیاطین زمانه
. بنزدش مطرب و ساقی همه اوست
. همه عالم خیال خود سرانه
. چو تنها اوست پس یکسر همه اوست
. یهود و مسلم و ترسا بهانه
. وجود ما سوی الله عین او شد
. سوائی وهم شد از شاعرانه
. چو نبود غیر او شاعر تو می‌نوش
. که نبود می‌خور و می‌را نشانه
. غرض از وحی دین فهم همین است
. که باشد کفر و شرک عارفانه
. چو وصل آمد دگر فصلی نباشد
. بهر جا هست او را هست خانه
. ولی وصلش چرا از راه پیر است
. که غیر او ندارد این ترانه
. برو حافظ مکن سحرم بپندار
. که باشد این معما احمقانه
. برو افسار بر چون خود خری نه
. که مؤمن را اصول مسلمانه
. منم آن طائر دین و شریعت
. نه آن زاغم بدام افتم ز دانه
. گر این وحدت که گوئی راست باشد
. بزن بر وحی و دین طبل فسانه
. از این وحدت همه عالم خدا شد
. بود این بدترین شرک زنانه
. شد این ای برقعی توحید عرفان
. و یا توحید مخمو شبانه
.

۳۱۹- حافظ

ناگهان پرده بر انداخته‌ای یعنی چه
. مست از خانه برون تاختۀ یعنی چه
. شاه خوبانی و منظور گدایان شدۀ
. قدر این مرتبه نشناختۀ یعنی چه
. هر کس از مهرۀ مهر تو بنقشی مشغول
. عاقبت با همه کج باختۀ یعنی چه
.

۳۱۹-حافظ شکن

شاعرا پرده برانداختۀ یعنی چه
. این همه شعر بهم بافتۀ یعنی چه
. بندۀ خالق خود باش نه در بند شهان
. خالق خویش تو نشناختۀ یعنی چه
. از معما و فسون و کلک و هم تزویر
. این همه شعر و غزل ساختۀ یعنی چه
. گاه عاشق بشه و گه بوزیری عاشق
. عاقبت با همه کج باختۀ یعنی چه
. گاه از کفر بگوئی گهی از فسق و فجور
. گهی از عشق بما تاختۀ یعنی چه
. برقعی گر تو مسلمانی و غیرت داری
. گو باسلام نپرداختۀ یعنی چه
.

۳۲۰- حافظ

نصیب من چو خرابات کرده است اله
. در این میانه بگو زاهدا مرا چه گناه
. کسی که در ازلش جام می‌نصیب افتاد
. چرا بحشر کنند این گناه از او وا خواه
. بگو بزاهد سالوس خرقه پوش دوروی
. که دست زرق دراز است و آستین کوتاه
. تو خرقه را ز برای ریا همی پوشی
. که تا بزرق بری بندگان حق از راه
. غلام همت رندان بی‌سر و پایم
. که هر دو کون نیرزد به پیششان یک کاه
. مراد من ز خرابات چون که حاصل شد
. دلم ز مدرسه و خانقاه گشته سیاه
. برو گدای در هر گدای شو حافظ
. تو این مرا دنیا بی‌مگر بشئی الله
.

۳۲۰-حافظ شکن

برفته‌ای بخرابات شاعر از دل خواه
. مگو نصیب نموده خدا مرا این راه
. هر آن کسی که گزیند ز فسق راهی را
. کشد بدوش خود از خود تمام وزر و گناه
. چو او ز بد عملی جام می‌بگیرد دست
. بروز حشر کنند این گناه ازو در خواه
. هر آن که بد عملی را بداندی ز ازل
. بود ز جبری و بیرون رود ز دین اله
. بگو بشاعر بیدین رها کند کینه
. بزهد کینه نورزدکند سخن کوتاه
. غلام همت آن هوشیار دینداری
. که صد هزار ز شعرت نمی‌خرد یک کاه
. تو کفر خود ز خرابات کرده‌ای حاصل
. بیا بمدرسه نوری فکن بقلب سیاه
. بود گدائی هر در دلیل بر پستی
. مگر گدائی دین برقعی خدا است گواه
.

۳۲۱- حافظ

وصال او ز عمر جاودان به
. خداوندا مرا آن ده که آن به
. دلا دائم گدای کوی او باش
. بحکم آنکه دولت جاودان به
. بخلدم زاهدا دعوت مفرما
. که این سیب زنخ زان بوستان به
. بداغ بندگی مردن در این راه
. بجان او که از ملک جهان به
. خدا را از طبیب من بپرسید
. که آخر کی شود این ناتوان به
. جوانا سر متاب از پند پیران
. که رأی پیر از بخت جوان به
. اگر چه زنده رُود آب حیاتست
. ولی شیراز ما از اصفهان به
. سخن اندر دهان دوست گوهر
. ولیکن نکتۀ حافظ از آن به
.

۳۲۱-حافظ شکن

نگردد روز این ایرانیان به
. مگر روزی که گردد اهل آن به
. دلا دائم نما دفع اباطیل
. شود ایمان ز دفع شاعران به
. بجنت شاعری دعوت مفرما
. که گوید این زنخ زان بوستان به
. زنی طعن و کنی انکار جنت
. نباشد کفر تو از کافران به
. عجب دارم ز حمق احمقانی
. که می‌گویند شعر عارفان به
. خدا تمجیدها بنموده از زهد
. ولی او گفته کفر کافران به
. بگوید زاهدان اهل ریایند
. ولیکن این ریا در شاعران به
. وصال پیر عمر جاودانست
. گدائی بهر پیران از جنان به
. خداوندا امان از شعر یاوه
. شود گر خون ز چشمانم روان به
. اگر با آب دنیا زنده اجسام
. ولیکن دانش از بحر [۱۹۶]روان به
. ندارد شعر حافظ نکته جز کفر
. بیاور برقعی شعری از آن به
.

۳۲۲- حافظ

ای که با سلسله زلف دراز آمدۀ
. فرصتت باد که دیوانه نواز آمدۀ
. آب و آتش بهم آمیختۀ از لب لعل
. چشم بد دور که بس شعبده باز آمدۀ
. گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده است
. مگر از مذهب این طائفه باز آمدۀ
.

۳۲۲-حافظ شکن

ای که با حرص و بآمال دراز آمدۀ
. از هوا و هوست شعبده باز آمدۀ
. عمر برفت و بر او تافته خورشید تموز [۱۹۷]
. تا بکی دور تو از بنده نواز آمدۀ
. نه بدانش زده‌ای وقت و نه تحصیل کمال
. مگر از بهر نی و رقصی و ساز آمدۀ
. غفلت از گوش بگردان و برون شو زهوی
. خلق از بهر سعادت شدی و بهر نماز آمدۀ
. چون خدا کار خدائی بنموده است تمام
. بندگی کن که تو از بهر نیاز آمدۀ
. برقعی مختصرش میکن و تطویل میار
. تو مگر باز بخلوتگۀ راز آمدۀ
.

۳۲۳- حافظ

از من جدا مشو که تو ام نور دیدۀ
. آرام جان و مونس قلب رمیدۀ
. منعم کنی ز عشق وی ای مفتی زمان
. معذور دارمت که تو او را ندیدۀ
. زان سرزنش که کرد تو را دوست حافظ
. بیش از گلیم خویش مگر پا کشیدۀ
.

۳۲۳-حافظ شکن

غفلت مکن ز حق که گر او را ندیدۀ
. از خوان جود او تو بِهستی رسیدۀ
. شکر خدای کن که ز هر نعمتی بداد
. از فضل بی‌شمارۀ جودش چشیدۀ
. عاشق شوی بهر بت و پیری دگر مگو
. معذور دارمت که تو او را ندیدۀ
. خود دیدۀ بس است و پسندیدۀ ولی
. معذور ما نشد که بدینت خریدۀ
. دیدن نه شرط منع بود سیره بس بود
. ور نه تو کافران سبق را ندیدۀ [۱۹۸]
. آن سیرۀ کزو بتو باشد مرا بس است
. دانم که پست خوی چو خود بر گزیدۀ
. آری بچشم عاشق مجنون بود نگار
. ماهست و سرو گرچه سیاه و خمیدۀ
. [۱۷۹] من زمانه را از فراق تو همچون قیامت دیده‌ام. [۱۸۰] قسم بخدا که ما عشق و محبت بدون از سرزنش ندیده‌ایم. [۱۸۱] کسی که مجرَّب (آزموده شده) را بیازماید برایش پشیمانی ببار خواهد آمد. همانطور که می‌گویند آزموده را آزمودن خطاست. [۱۸۲] سوگند بخدا این همه یاد آوری حافظ از یار و نگار گناه و ملامتی است. [۱۸۳] در هنگام معاد (حشر جسمانی) در حالی که مست است و بر قول ثابت پایدار نیست. [۱۸۴] اشک‌های چشمان او نشانۀ گناهکاری او می‌باشد. [۱۸۵] ترجمۀ این مصرع در حاشیۀ شماره: ۳ صفحۀ گذشته آمده است. [۱۸۶] عذاب (هلاکت) در نزدیکی او است و سلامتی از او دور می‌باشد. [۱۸۷] گفت: دیدم که لعنت (دوری از رحمت الهی) در حق ایشان کرامت است (یعنی از سر آنها هم زیادتر است). [۱۸۸] این بیت در اکثر نسخه‌های دیوان حافظ وجود ندارد. [۱۸۹] خزیتَ من الله = از جانب الله رسوا شده ای. [۱۹۰] میری = بمیری. [۱۹۱] صبر تلخ و عمر فنا شدنی است کاش می‌دانستم تا چه وقت او را ملاقات می‌کنم؟ [۱۹۲] در تعدادی از نسخه‌ها عاشق چه نالی... آمده است، و بعد از آن یک بیت دیگر وجود دارد که بیت آخر بوده و اسم حافظ در آن آمده است. [۱۹۳] حق تلخ و شعر شیرین است، ای کاش پروردگار من از شعر من خوشنود باشد. [۱۹۴] طالب پاداش باش و (اصطلاحاتی چون) هجر و فراق را رها کن. [۱۹۵] نباح کلاب = آواز سگان. [۱۹۶] در نسخۀ دستنویس علامه برقعی بهر آمده است؛ اما چون واژۀ بحر با سیاق و سباق مطابقت دارد لهذا ما آنرا به بحر تغییر دادیم. [۱۹۷] تموز = تموس، تابستان. [۱۹۸] به صفحۀ: ۳۰۳ نسخۀ دستنویس مراجعه شود.