گفتگویی با حافظ

فهرست کتاب

حرف ر

حرف ر

۱۹۴- حافظ

ای صبا نکهتی از کوی فلانی بمن آر
. زار و بیمار غمم راحت جانی بمن آر
. قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد
. یعنی از خاک در دوست نشانی بمن آر
. در کمین‌گاه نظر با دل خویشم جنگ است
. ز ابرو و غمزۀ او تیر و کمانی بمن آر
. در غریبی و فراق و غمِ دل پیر شدم
. ساغر می‌ز کف تازه جوانی بمن آر
. منکران را هم ازین می دو سه ساغر بچشان
. دگر ایشان نستانند روانی بمن آر
. ساقیا عشرت امروز بفردا مفکن
. یا ز دیوان قضا خط امانی بمن آر
. دلم از پرده بشد دوش چو حافظ می‌گفت
. ای صبا نکهتی از کوی فلانی بمن آر
.

۱۹۴-حافظ شکن

یا رب از عالم ابرار نشانی بمن آر
. یعنی از همت و کردار نشانی بمن آر
. قلب بی‌حاصل ما را بنما زنده ز علم
. یعنی از گفت رسولان سخنانی بمن آر
. در کمین‌گاه دلم نفس و هوی چیره شده
. آبرو می‌رود از عقل کمانی بمن آر
. از غم ظلم و ستم کفر و خرافات جهان
. پیر و افسرده شدم تازه جوانی بمن آر
. منکران را همه بر ساحل ایمان برسان
. گر پذیرند هدایت تو روانی بمن آر
. عاقلا عشرتی امروز ندارد دنیا
. خبر از صنعت و کاری که توانی بمن آر
. حافظا دین مده از دست مخر نکهت یار
. برقعی از غضب حق تو امانی بمن آر
.

۱۹۵- حافظ

یوسف گم گشته باز آید بکنعان غم مخور
. کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
. این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن
. وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور
. گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
. چترِ گل ‌در سر کشی ‌ای‌ مرغ‌ خوش‌خوان ‌غم‌ مخور
. دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
. دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
. هان مشو نومید چون واقف نه ای ز اسرار غیب
. باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور
.

۱۹۵-حافظ شکن

شاعرا گر شاه تو رفته است کرمان غم مخور
. باز آید سیم و زر آرد فراوان غم مخور
. گر بمانی زنده بینی ناز او را روی تخت
. شعر مدح خویش را حاضر بگردان غم مخور
. شاعرا یوسف بود صدیق بر فاسق مگو
. یوسف گم گشته باز آید بکنعان غم مخور
. ملتت همواره ماند زیر زنجیر ستم
تا بود اشعار دیوانت بایران غم مخور
. گر بودی یکرذل رقاصی غزل خوان شهان
. پس شدی تو از مفاخر بهر کوران غم مخور
. دورگردون گر که باشد رذل پرور باک ‌نیست
. عاقبت دین و خرد آید بجولان غم مخور
. می‌شود دیوان حافظ محو از حافظ شکن
. باز آید فکر روشن رو بمیدان غم مخور
. حافظا بازی نباشد خلقت عالم مگو
. باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور
. نیست نومیدی بقلب بنده از تقدیر حق
. کی بود بازیچه اندر خلق یزدان غم مخور
. گر مریدان تو اهل باطل و با قدرتند
. امتحان اهل حق باشد ز عدوان غم مخور
. درجهان گنجی ز ایمان نیست به رنجی ببر
. سرزنش‌ها گر کنند از اهل ایمان غم مخور
. حال ما در دورۀ کفار و استعماریان
. جمله می‌داند خدای حیّ سبحان غم مخور
. گر خطرناکست پیمان یهود و غربیان
. تا که باشد همت و فهم جوانان غم مخور
. از نبود فکر و استقلال غمناکم بسی
. لیک از کم بودی رزق لئیمان غم مخور
. برقعی در کسب قدرت کوش و بیداری ما
. گر شوی هشیار از دستور قرآن غم مخور
.

۱۹۶- حافظ

شب وصل است و طی شد نامۀ هجر
. سلامٌ فیه حتّی مطلع الفجر
. دلا در عاشقی ثابت قدم باش
. که در این ره نباشد کار بی‌اجر
. من از رندی نخواهم کرد توبه
. ولو آذیتنی بالهجر و الحجر [۸۳]
. برای ای صبح روشن دل خدا را
. که بس تاریک می‌بینم شب هجر
. وفا خواهی جفا کش باش حافظ
. فإنّ الربحَ والخسرانَ فی التجر [۸۴]
.

۱۹۶-حافظ شکن

ز وصلت چیست قصد و چیست آن هجر
. که وصل ذات حق کفر است و با زجر
. بلی گر وصل رحمت باشدت قصد
. سلام فیه حتی مطلع الفجر [۸۵]
. ولیکن رحمت حق دائمستی
. غلط باشد که طی شد نامۀ هجر
. و گر وصل بیارت باشدت قصد
. عذابٌ فیه حَتی مَطلع الفجر
. دلا زین عاشقی قطع نظر کن
. که عشق از فتنه باشد مانع اجر
. گر از رندی عشقت رو نتابی
. نصیبت فتنه و تاریکی دجر [۸۶]
. برو دنبال عقل و دین که این دو
. ز هر زشت و غلط باشد تو را حجر [۸۷]
. بود دلدار حق نه روی دلبر
. فغان از بیسوادی آه ازین ضجر
. وفا ای برقعی ترک جفا شد
. أیا شاعر فلا خُسران فی التجر
.

۱۹۷- حافظ

دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
. گلبانگ زد که چشم بد از روی گل بدور
. زاهد اگر بحور و قصور است امیدوار
. ما را شرابخانه قصور است و یار حور
. می خور ببانگ چنگ و مخور غصه ورکسی
. گوید تو را که باده مخور گو هو الغفور
. حافظ شکایت از غم هجران چه می‌کنی
. در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
.

۱۹۷-حافظ شکن

باز این چه شاعر است که میآورد غرور
. گمراه کرده مردم و کرد از خدا بدور
. طعنش بزاهدی که امیدش بجنت است
. ترویج می‌کند ز منکر محشر بقول زور
. گوید که زاهد ار بحور و بجنت امیدوار
. ما را شرابخانه قصور است و یار حور
. این نیست جز منافق و شعرش صریح کفر
. بسیار واضح است و کلامش بود ظهور
. زاهد ز خوف حق نخورد می‌ببانگ چنگ
. تا عاقبت برای که باشد هو الشکور
. شاعر که خدعه کرده و گوید بمیل نفس
. تا هر هوی‌پرست بیابد از آن غرور
. آه از عوام ما که مزخرف کند قبول
. افغان ز ملتی که نباشد ورا شعور
. گوید که می‌بچنگ بخور ور کسی ز عقل
. گوید تو را که باده مخور گو هو الغفور
. گر می‌مَیِ حرام خدا گویدش مخور
. ور می‌می حلال نه لازم هو الغفور
. چون گفته‌ای غفور بود قصد تو حرام
. ترغیب بر حرام ز کفر است و از کفور
. دارم امید آنکه رسد بر مراد خود
. زاهد بحور جنت و شاعر بیار کور
. ای برقعی شکایت حافظ چه می‌کنی
. از شاعرِ خیال مجو علم و دین و نور
.

۱۹۸- حافظ

روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
. خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
. ما که دادیم دل و دیده بطوفان بلا
. گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
. سینه گو شعلۀ آتشکدۀ پارس بکش
. دیده گو آب رخ دجلۀ [۸۸]بغداد ببر
. دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
. دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
. سعی ناکرده درین راه بجائی نرسی
. مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر
. روز مرگم نفسی وعدۀ دیدار بده
. وانگهم تا بلجد فارغ و آزاد ببر
. دوش می‌گفت بمژگان درازت بکشم
. یا رب از خاطرش اندیشۀ بیداد ببر
. حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
. برو از درگهش این ناله و فریاد ببر [۸۹]
.

۱۹۸-حافظ شکن

خود نمائی مکن و هستی خود یاد مبر
. دین و ایمان خودت را همه بر باد مبر
. لاف تا کی تو مزن گام بطوفان بلا
. خانۀ هستی خود را تو ز بنیاد مبر
. روی بر کعبه نما دانش و دینی بطلب
. ز گزاف آب رخ دجلۀ بغداد مبر
. دولت پیر مغان کودنی و حمق تو شد
. شاعرا خام مشو عقل خود از یاد مبر
. نیست استاد تو جز عقل و دگر عالم دین
. مزد اگر می‌طلبی پیر بارشاد مبر
. ترسم آن ساعت مرگت بسرت آید پیر
. سوی شرکت بکشد دیو چو همزاد مبر
. دوش گفتم شعرا کشتۀ نفسند و هوی
. یا رب از اهل هوا فکرت میعاد مبر
. شاعرا تا بکی اندیشۀ تو بهر زر است
. برقعی هوش ازین ناله و فریاد مبر
.

۱۹۹- حافظ

صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
. وزو بعاشق مسکین خبر دریغ مدار
. بشکر آنکه شکفتی بکام دل ای گل
. نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
. حریف بزم تو بودم چه ماه نو بودی
. کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
. کنون که چشمۀ نوش است لعل شیرینت
. سخن بگوی وز طوطی شکر دریغ مدار
. مراد ما همه موقوف یک کرشمۀ تست
. ز دوستان قدیم اینقدر دریغ مدار
. مکارم تو بآفاق می‌برد شاعر
. ازو وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
. چو ذکر خیر طلب می‌کنی سخن این است
. که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار
. جهان ‌و هرچه ‌در او هست ‌سهل ‌و مختصر است
. ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
. غبار غم برود حال به شود حافظ
. تو آب دیده ازین رهگذر دریغ مدار
.

۱۹۹-حافظ شکن

شها ز منزل شاعر گذر دریغ مدار
. که اوست عاشق بی‌دل خبر دریغ مدار
. بشکر آنکه نشستی بروی تخت ای شه
. ازین دعاگوی شام و سحر دریغ مدار
. همیشه مدح تو کردم وزیر بودی تو
. کنون که شاه شدی از نظر دریغ مدار
. مراد ما همه موقوف یک حوالۀ تست
. ز دوستان قدیم اینقدر دریغ مدار
. مفاسد تو مکارم همی‌کند شاعر
. ازو وظیفه و زادِ سفر دریغ مدار
. اگر چه خیر نداری تراشمت صد خیر
. بشرط آنکه از من گهر دریغ مدار
. تمام آنچه گرفتی بزور سر نیزه
. ز اهل معرفت آن مختصر دریغ مدار
. دگر مگوی‌ که حافظ ز عشق حق ‌می‌سوخت
. ببین که با که بگوید گذر دریغ مدار
. ببین که حرفۀ او شاعری بود پی زر
. تمام درد دلش آنکه زر دریغ مدار
. چو برقعی اگرت معرفت بحالش شد
. ملامتش تو بهر رهگذر دریغ مدار
.

۲۰۰- حافظ

عید است و موسم گل و یاران در انتظار
. ساقی بروی شاه ببین ماه و می‌بیار
. خوش‌ دولتی ‌است خرم و خوش خسروی‌ کردیم
. یارب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
. دل در جهان مبند و ز مستی سئوال کن
. از فیض جام و قصۀ جمشید کامکار
. می‌خور بشعر بنده که زیبی دگر دهد
. جام مرصع تو بدین در شاهوار
. ترسم که روز حشر عنان در عنان رود
. تسبیح شیخ و خرقۀ رند شراب خوار
. حافظ چه رفت روزه و گل نیز می‌رود
. ناچار باده نوش چو از دست رفت کار
.

۲۰۰-حافظ شکن

عید است و دید شاه ثنا خوان بانتظار
. بر شاعران مست شها سیم و ز بیار
. هرکس که مست و عاشق‌ شه شد چو شاعران
. از فیض جام لافد و گبران نابکار
. خوش باش شاعرا بستمگر بگو کریم
. گر سیم و زر بداد بگو شعر آبدار
. دائم دعای شاه بگو چون ستمگر است
. شاعر ز نشر مدح تو او را نگاهدار
. شعر تو خاصیت ندهد جز بمی خوران
. آری باَهل می‌تو بده چنگ و نای تار
. حاشا که روز حشر عنان بر عنان رود
. تسبیح شیخ و خرقۀ رند شرابخوار
. لایستوون بگفت بیاسین خدای تو [۹۰]
. فردا شود بصیحۀ وامتازوا [۹۱]آشکار
. حافظ چو رفت روزه بمی کفر کم بگو
. ای برقعی فغان کن ازین رند نابکار
.

۲۰۱- حافظ

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
. هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
. ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
. که در کمین گۀ عمر است مکر عالم پیر
. نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
. که این متاع قلیل است و آن بهای حقیر
. چو قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند
. گر اندکی نه بوفق رضا است خورده مگیر
. معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم
. که درد خویش بگویم بنالۀ بم و زیر
. بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
. اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
. بعزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
. ولی کرشمۀ ساقی نمی‌کند تقصیر
. چو لاله در قدحم ریز ساقیا می‌مشک
. که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمیر
. بیار ساغر یاقوت فام و در خوشاب
. حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر
. می دو ساله و محبوب چارده ساله
. همین بس‌است مرا صحبت صغیر و کبیر
. حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
. که ساقیان کمان ابرویت زنند بیتر
.

۲۰۱-حافظ شکن

نصیحتی کنمت پند شاعران مپذیر
. هر آنچه شاعر فاسق بگویدت تو مگیر
. بوصل روی جوانان عذاب حق باشد
. که نهی کرده تو را خالق خبیر و بصیر
. ز نعمت دو جهان گشته عاشقان محروم
. که آن گناه کبیر است و این عقاب کثیر
. نصیب و اجر تو شد بسته باعمالت
. گر اندکست باعمال خویش خورده بگیر
. باَمر دین تو برو ساز را بیفکن دور
. بدرد تو نخورد جز خرَد دیگر تدبیر
. مقدر است که مختار باشی ای می‌خوار
. مدان گناه خودت را ز عالم تقدیر
. کسی که طعن زند بر امور دین چون تو
. چه اعتقاد و چه توبه نداند او تقصیر
. بدانکه ساغر یاقوت نام و در خوشاب
. بود حرام اگر آصفت دهد تو مگیر
. همین بس‌است تورا خفت از عقوبت حق
. اسیر گشته بتو چارده بساله وزیر
. تو را چه سود ز علم و ز سال ای حافظ
. می دو ساله را خوری چو گربۀ پیر
.

۲۰۲- حافظ

روی بنما و مرا گو که دل از جان بر گیر
. پیش شمع آتش پروانه بجان گو در گیر
. چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
. آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
. در سماع آی و ز سر خرقه برانداز برقص
. ورنه درگوشۀ نشین دلق ریا بر سر گیر
. صوف بر کش ز سر و بادۀ صافی در کش
. سیم در باز و برو، سیمبری در بر گیر
. حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
. که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
.

۲۰۲-حافظ شکن

یارب این قوم بگویند که عرفان بر گیر
. این چه عرفان بود آتش بزن و گو درگیر
. آه از صوفی و از سیرۀ صوفی صد آه
. تو بخوان این غزل و عبرت ازین منظر گیر
. همه از چنگ سخن باشد و از عود و ز رقص
. همه‌اش بادۀ صاف است و برو ساغر گیر
. همه‌اش حرف زر و سیم بمزدوری شعر
. یا که با سیم و زرت سیم بری در بر گیر
. عجباً حافظ لافظ بچه چیزش قومی
. خر او گشته و گویند ازو باور گیر
. اگر عرفان‌ همه رقص است و می و باده‌ و جام
. ترک غیرت بود و دست ز خشک و تر گیر
. زین جهت دشمن کشور همه ترویج کنند
. یعنی ای ملت ایران ز اجانب شَر گیر
. برقعی گفتۀ شاعر همه طعن است بدین
. پس مخوان شعر وی و شعر وی از منبر گیر
.

۲۰۳- حافظ

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
. باز آ که ریخت بی‌گل رویت بهار عمر
. وی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
. بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
. اندیشه از محیط فنا نیست هرکه را
. بر نقطۀ دهان تو باشد مدار عمر
. حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان
. این نقش ماند از قلمت یادگار عمر
.

۲۰۳-حافظ شکن

ایداده بر هوی و هوس لاله زار عمر
. باز آ که ریخت آبرویت در بهار عمر
. از دیده گر سرشک بباری ز غم رواست
. کاندر هوس چو برق رود روزگار عمر
. در کشوری که نیست تو را اختیار خود
. تحت ستمگران که نهد در شمار عمر
. هر کشوری که بود بفرمان دیگران
. بیچاره مردمش که بگیرند عار عمر
. تا کی ببادۀ بدهی عقل و دین خود
. بیدار شو بباد مده اختیار عمر
. دیروز در گذشت و ز فردا امین مباش
. الآن فرصتی که نباشد قرار عمر
. اندیشه‌ گر برای بقا شد سعادتست
. بر این محیط پست مدار اعتبار عمر
. پیچیدۀ حوادث و آفات گشته عمر
. فقر و غنا و زجر و بلا در کنار عمر
. ای برقعی مباف چو شاعر ز هر خیال
. کاین نقش ماند از قلمت یادگار عمر
.

۲۰۴- حافظ

الا ای طوطی گویای اسرار
. مبادا خالیت شکر ز منقار
. سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
. که خوش نقشی نمودی از خط یار
. سخن سر بسته گفتی با حریفان
. خدا را ازین معما پرده بردار
. بروی ما زن از ساغر گلابی
. که خواب آلوده‌ایم ای بخت بیدار
. چه ره بود اینکه زد در پرده مطرب
. که می‌رقصند با هم مست و هشیار
. بیا و حال اهل درد بشنو
. بلفظ اندک و معنی بسیار
. بت چینی عدوی دین و دل‌ها است
. خداوندا دل و دینم نگهدار
. بمستوران مگو اسرار مستی
. حدیث جان مگو با نقش دیوار
. خرد هرچند نقش کائناتست
. چه سنجد پیش عشق کیمیا کار
. بیمن رایت منصور شاهی
. علَم شد حافظ اندر نظم اشعار
. خداوندی بجان بندگان کرد
. خداوندا ز آفاتش نگهدار
.

۲۰۴-حافظ شکن

الا ای شاعر بیهوده گفتار
. نگفتی یکدمی از صنعت و کار
. همه گفت تو باشد از خط یار
. نکردی هیچ یاد از خالق یار
. سخن گفتی ز مستی حریفان
. ز وهم خود شدی گویای اسرار
. زدی دم از می و خواندی گلابش
. ز بوی گند نی گشتی تو بیدار
. از این اشعار استعمار شد شاد
. و لیکن مؤمنان را رنج بسیار
. بزهد و علم و دین کردی تمسخر
. برای سیم و زر کردی خود بت خوار
. بلاف و باف اهل درد گشتی
. زدی فریاد ای رند ریا کار
. دل و دین را که شاعر بر بتان داد
. ز کیدش ای خدا ملت نگهدار
. بگوید با خران اسرار مستی
. نموده اهل تقوی نقش دیوار
. خرد را می‌کند تنقید بسیار
. بگوید عشق و عاشق کیمیا کار
. بیُمن سیم و زر عاشق بشاهان
. بود در شأن شاهان گفت اشعار
. بخوان از بیت آخر حال حافظ
. که تا گردی ز دورانش خبر دار
. خدایا برقعی مانند حافظ
. ندارد فخری از مدح ستمکار
.

۲۰۵- حافظ

ای صبا نکهتی از خاک درِ یار بیار
. ببر اندوه دل و مژدۀ دلدار بیار
. نکتۀ روح فزا از دهن یار بگوی
. نامۀ خوش خبر از عالم اسرار سپار
. تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
. شمۀ از نفحات نفس یار بیار [۹۲]
. بوفای تو که خاک ره آن یار عزیز
. بی‌غباری که پدید آید از اغیار بیار
. گردی از رهگذر دوست بکوری رقیب
. بهر آسایش این دیدۀ خونبار بیار
. دل دیوانه بزنجیر نمی‌آید باز
. حلقۀ از خم آن طره طرار بیار
. شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
. باسیران قفس مژدۀ گلزار بیار
. روزگاریست که دل چهرۀ مقصود ندید
. ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
. دلق حافظ بِچه ارزد بمَیش رنگین کن
. وانگهش مست و خراب از سر بازار بیار
.

۲۰۵-حافظ شکن

شاعرا نهضتی از صنعت و از کار بیار
. ببر این مستی عشق و دل هشیار بیار
. نکتۀ روح فزا از خرد و عقل بگوی
. سخنی از کتب خالق جبار بیار
. تا معطر شود این مغز و قوی فکر شوم
. شمه‌ای از سخن حیدر کرار بیار
. ز جفای تو و گفتار تو شد خاک وطن
. پایمال دگران، خالی از اغیار بیار
. گردی از همت و غیرت بطلب عار ببر
. ملتی با خرد و دیدۀ خونبار بیار
. دل دیوانۀ آن یار نمی‌آید کار
. سری از عقل و خرد خرم و سرشار بیار
. کن رها دلبر عیار بترس از پستی
. خبر از سیطرۀ مردم قهار بیار
. شکر این را که بتو نطق و بیانی دادند
. باسیران ستم مژدۀ احرار بیار
. روزگاریست که دل عدل و مساوات ندید
. عاقلا مظهری از احمد مختار بیار
. بزن آتش تو باین دلق و رها کن مستی
. برقعی دین و خرد را تو ببازار بیار
. [۸۳] و اگرچه مرا با هجران (ترک‌نمودن) و زدن با سنگ اذیت نمائی. [۸۴] در تجارت سود و زیان می‌باشد. [۸۵] در آن (شب یا هنگام) تا صبح سلامتی و آرامش می‌باشد، اقتباس از سوره‌ی مبارکه‌ی «قدر». [۸۶] دجر = دیجور، ظلمت. [۸۷] حجر = منع. [۸۸] دجله = نهر مشهوری در عراق کنونی. [۸۹] تقدیم و تأخیر ابیات در نسخه‌های دیوان حافظ امر معمولی و عادی است؛ از جمله ابیات این غزل در نسخه‌های متعدد مقدّم و مؤخر شده است که بطور نمونه بدان اشاره نمودیم. [۹۰] به نظر می‌رسد که علامه برقعی اشتباه شده باشد؛ زیرا که ﴿لَا يَسۡتَوُۥنَدر سورۀ یس نمی‌باشد بلکه در سورۀ توبه، آیۀ: ۱۹ آمده است. [۹۱] اشاره به آیه کریمۀ: ﴿وَٱمۡتَٰزُواْ ٱلۡيَوۡمَ أَيُّهَا ٱلۡمُجۡرِمُونَ٥٩[یس: ۵۹] می‌باشد. [۹۲] این بیت در دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی وجود ندارد.