حرف کاف
۲۴۱- حافظ
اگر شراب خوری جرعۀ فشان بر خاک
. ازان گناه که نفعی رسد بغیر چه باک
.
چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه ملک
. بمذهب همه کفر طریقت است امساک
.
بخاک پای تو ای سرو ناز پرور من
. که روز واقعه پا وا مگیرم از سر خاک
.
مهندس فلکی راه دیر شش جهتی
. چنان ببست که ره نیست زیر دیر مغاک
[۱۱۶]
.
فریب دختر رز طرفه میزند ره عقل
. مباد تا بقیات خراب طارم تاک
.
براه میکده حافظ خوش از جهان رفتی
. دعای اهل دلت باد مونس دل پاک
.
۲۴۱-حافظ شکن
مخور شراب اگر آدمی مکش تریاک
. مباش دشمن جانت مکن تو خویش هلاک
.
گناه نفع ندارد جواب صوفی گو
. از آن گناه که نفعی رسد مشو بیباک
.
نه عاقل است که خود را هلاک اندازد
. برای منفعت دیگران خورد تریاک
.
چه دوزخی چه بهشتی بگفت آن کافر
. ازان طریقت و کفرش رها شو از ادراک
.
اگر بروز قیامت عقیدتی بودت
. برای پای بت و پیر می نگشتی خاک
.
ز راه دیر مزن دم اگر مسلمانی
. که راه راست کجا راه زیر دیر مغاک
.
شراب دختر رز میبرد تو را بهوس
. گرت ز عقل خبر کن خراب تارم تاک
.
براه میکده چون حافظ از جهان رفتی
. فتاد یکسره دوزخ قلندر ناپاک
.
۲۴۲- حافظ
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
. حق نگهدار که من میروم الله معک
.
توئی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
. ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
.
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
. کس عیار زر خالص نشناسد چو مَحک
.
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
. وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم نه یک
.
بگشا پستۀ خندان و شکر ریزی کن
. خلق را از دهن خویش مینداز بشک
.
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
. من نه آنم که زبونی کشم از چرخ و فلک
.
چون بر حافظ خویشش نگذاری باری ای رقیب از بر او یک دو قدم دور ترک
.
۲۴۲-حافظ شکن
ای درویش رها کن تو دیگر دوز و کَلک
[۱۱۷]
. با ادب باش و ملاف از لب هر خار و خسک
.
ترس نبود به تو از حق که بهر شاه و وزیر
. عاشق خالصی و جوئی از او حق نمک
.
کی بود حاصل تسبیح ملک مدح شهان
. هست اشعار تو بر وهم تو چون زر و محک
.
تا کی از مستی و بوسیدن فاجر گوئی
. باختی دل تو بهر خان و بهر پیر و کَسک
[۱۱۸]
.
یار بد عهد تو گر گفت دو بوست بدهم
. دیدی آخر که بماندی نه دو دیدی تو نه یک
.
وعدههای تو و یار تو همه لاف بود
. بارها تجربه کردیم برو دور ترک
.
چرخ برهم زدنت لاف و جسارت باشد
. تو که باشی که بهم برزنی این چرخ و فلک
.
وهم بر هم زن و این لاف رها کن حافظ
. خلق را از سخن خویش مینداز بشک
.
شعر حافظ همه وهم است ز پندار و هوا
. برقعی مشت ورا باز کن اللهُ مَعَک
[۱۱۹]
.
۲۴۳- حافظ
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
. گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
.
مرا امید وصال تو زنده میدارد
. و گرنه هر دمم از هجر تو است بیم هلاک
.
عنان مپیچ که گر میزنی بشمشیرم
[۱۲۰]
. سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
.
۲۴۳-حافظ شکن
هزار دشمنت از کین کنند قصد هلاک
. یکی هوا و هوس باشد و نداری باک
.
روی بخواب و ز غفلت خیال میبافی
. تو را خبر ز عقاب حق ار بدی حاشاک
.
تو را امید وصال کسی است زر بدهد
. سپر کنی سر و افتی بدرگهش بر خاک
.
خدای را نبود وصل و فصل ای شاعر
. بلی ز هجر بتان میکنی گریبان چاک
.
بنزد حق تو عزیز آن زمان شوی شاعر
. که مدح خلق نیاری و نی شوی هتّاک
[۱۲۱]
.
[۱۱۶] این بیت در بعضی نسخههای دیوان حافظ وجود ندارد.
[۱۱۷] کَلک = فریب، نیرنگ.
[۱۱۸] کَسک = مصغّر کَس؛ انسان بیارزش و دنی.
[۱۱۹] الله معک = الله با تو باد (خدا به همراهت).
[۱۲۰] در بعضی نسخههای دیوان حافظ این مصرع اینطور آمده است:
تو را چنانکه تویی هر نظر کجا بیند.
[۱۲۱] هتّاک = (صیغۀ مبالغه)؛ شخصی که هتک حرمت میکند و به مقدسات دینی میتازد.