حرف ل
۲۴۴- حافظ
بوقت گل شدم از توبۀ شراب خجل
. که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
.
صلاح من همه جام میَست و من زین بخت
. نیَم ز شاهد و ساقی بهیچ باب خجل
.
بود که یار نپرسد گنه ز خلق کریم
. که از سؤال ملولیم و از جواب خجل
.
حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت
. ز نظم حافظ و این طبع همچو آب خجل
.
۲۴۴-حافظ شکن
همیشه توبه کن و باش از شراب خجل
. اگر چه نیستی از کار ناصواب خجل
.
عجب ز حمق کسی کو خجل شد از توبه
. بگفت من شدم از توبۀ شراب خجل
.
عجبتر آنکه گروهی مرید او گشتند
. من از سفاهت ایشان شدم چو آب خجل
.
اگر صلاح تو دامست و خدعه و تزویر
. منم ز خالق و آن نهی پر عتاب خجل
.
رواست هرکه شود مست و عقل بفروشد
. شود ز حق و ز عقبا و هم حساب خجل
.
خراب کرده خیالات و وهمت ای شاعر
. که نی حیا ز خدا و نه از خراب خجل
.
نگشته آب حیات از مزخرفات خجل
. ولیک برقعی از نوشت بیجواب خجل
.
۲۴۵- حافظ
اگر بکوی تو باشد مرا مجال و صول
. رسد بدولت وصل تو کار من باصول
.
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
. فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول
[۱۲۲]
.
بدرد عشق بساز و خموش کن حافظ
. رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
.
۲۴۵-حافظ شکن
عجب ز شاعر بیبند و بار نامعقول
. که نی فروع پذیرد ز شرع ما نه اصول
.
بجز خیال نباشد ورا مجالی و کار
. بوهم خود بتراشد اصول نامعقول
.
هماره دمزند از بیقرار و بیتابی
. ربوده تاب و توانش دو جادوی مکحول
.
کجا روم چه کنم با که گویم این زشتی
. که شاعران علنی میکنند ذم عقول
.
چه صوفیان که ز مستی و وهم میگویند
. رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
.
برای عشق تراشند سر و ورد و رموز
. هزار شهره و ده و کوچه و خروج و دخول
.
خطاب حق همه جا در کتاب بر عقلا است
. فهیم مادح عقل است چون خدا و رسول
.
سزا است آنکه کنم فاش رمز عشق و هوا
. تمام زندقه و کفر و خدعه و مجعول
.
تو برقعی مشو از عقل و هوش خود غافل
. ببین که حافظ عارف ز عقل گشته ملول
.
۲۴۶- حافظ
هر نکتۀ که گفتم در وصف آن شمائل
. هر کو شنید گفتا للهِ دَرّ قائل
[۱۲۳]
.
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
. آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل
.
حلاج بر سر دار این نکته خوش سر آید
. از شافعی مپرسید امثال این مسائل
.
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخمست
. یارب که بینم آن را در گردنت حمائل
.
۲۴۶-حافظ شکن
هر نکتۀ که گویم از عقل و از فضایل
. اهل هوا نگویند لله درّ قائل
.
این عشق و میل و رندی نبود بعلم و تحصیل
. باشد بمیل قهری از نفس این رذائل
.
دردا که در سر خود دین و خرد نداری
. هر کس خرد ندارد عشقش بود فضائل
.
این میل عشق و رندی مشکل نمود اول
. رفتی و سهل دیدی گشتی بسوی باطل
.
رندی بجز رذالت چیز دگر نخواهد
. سهل است عشق و رندی گر دین کنی تو زائل
.
حلاج
[۱۲۴]بر سر دار گوساله کرد خود را
[۱۲۵]
. بر عارفان صوفی شد یک خدای قابل
.
این خدعهای که حلاج بر دار کرد اظهار
. از شاعران مپرسید امثال این مسائل
.
هر چیز حکمش اول باید ز شرع پرسید
. هر چند شرح و فنش موقوف شد بعامل
.
طب و نجوم و حکمت نحو و کلام و منطق
. هر حرفهای ز کسب و هر صنعت و عوامل
.
حکمش بشرع باشد شرحش بود بعامل
. هر کس جز این بگوید دارد ز حق فواصل
.
اکنون که حق عیان شد صوفی و عشق بازی
. حکمش بشرع باشد با کافران مماثل
.
ای دوست حکم دین را از برقعی بپرسید
. نی شاعری که باشد عاشق بهر شمائل
.
۲۴۷- حافظ
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
. سلسبیلت کرده جان و دل سبیل
.
عقل در حسنت نمییابد بدل
. طبع در لطفت نمیبیند بدیل
.
ناوک چشم تو در هر گوشهای
. همچو من افتاده دارد صد قتیل
.
من نمییابم مجال ای دوستان
. گر چه دارد او جمالی بس جمیل
.
شاه عالم را بقا و عز و ناز
. باد و هر چیزی که باشد زین قبیل
[۱۲۶]
.
حافظ از سر پنجۀ عشق نگار
. همچو مور افتاده زیر پای پیل
.
۲۴۷-حافظ شکن
باز لعل شاه شد چون سلسبیل
. باز حافظ کرده جان و دل سبیل
.
بین که شاعر و همراه نامیده عقل
. طبع او را لطف شه باشد دخیل
.
عاشق زر گشت و بهر زر بگفت
. شاه را باشد جمالی بس جمیل
.
شاه عالم خوانده شاه فارس را
. خود نموده مور و شه را همچو پیل
.
برقعی این عاشقان سیم و زر
. همچو حافظ را بود فکری علیل
.
۲۴۸- حافظ
دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
. یحیی بن مطفر ملک عالم و عادل
.
تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم
. انعام تو بر کون و مکان فائض و شامل
.
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
. دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
.
می نوش و جهان بخش که از خم کمندت
. شد گردن بد خواه گرفتار سلاسل
.
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
. از بهر معیشت مکن اندیشۀ باطل
.
۲۴۸-حافظ شکن
حقا ز طمع دین و دیانت شده زائل
. شاعر بشهان باخته هم دین و سر و دل
.
دارای جهان کرده شه فاسق گمراه
. عاشق شده بر ابن مظفر که بُدی خسرو جاهل
.
یحیی بن مظفر بودش طبع روانست
. حاجت نه بدین است و نه غم بهر و سائل
.
مداحی بیمایه ز شاعر که پسند است
. هر جاه طلب را که بقدرت شده نائل
.
بین حد گزافش که بگفتی بهمین شاه
. انعام تو بر کون و مکان فائض و شامل
.
دربار شهان در عوض چاپ و مجلات
. محتاج بشاعر بُدی و نشر فضائل
.
هر شاعر ما هرکه دهد جلوه شهان را
. پوشد ستم و جلوه دهد یک شۀ کامل
.
پس روزی او از طرف شاه مقرر
. میگشت و دلش بود باین زمزمه مائل
.
حافظ که چنین منصبی از شاه گرفتی
. مداح شهان گشت و گرفتار سلاسل
.
میگفت که شه یکسره بر منهج عدل است
. خوش باش که ظالم نبرد راه بمنزل
.
حافظ قلم شاه جهان مقسِم رزق است
. از بهر معیشت مکن اندیشۀ باطل
.
هان برقعیا مقسم رزقی بجهان نیست
. جز ذات خدا آن مَلِک قادر عادل
.
بر گو بمریدان همین حافظ قداح
. هر کس که جز این گفت بود کافر و جاهل
.
۲۴۹- حافظ
خوش خبر باش ای نسیم شمال
. که بما میرسد زمان وصال
.
قصة العشق لا انفصام لها
. وفصمت هاهُنا لسان الحال
.
عرصۀ بزمگاه خالی ماند
. از حریفان رطل مالا مال
.
ترک ما سوی کس نمینگرد
. آه ازین کبریا و جاه و جلال
.
حافظا عشق و صابری تا چند
. نالۀ عاشقان خوش است بنال
.
۲۴۹-حافظ شکن
شاعرا تا کی این یمین و شمال
. بهر ما اینقدر مباف خیال
.
قصةُ العشقِ منشأها الشهوة
. ظَهرت عارُها مِن الأقوال
[۱۲۷]
.
فَصم العقلِ والكمال بِها
. أین ألبابُنا وكیف الحال
[۱۲۸]
.
ذهب المُلك بعد استعمار
. ما بَقت شَوكةٌ ولا استقلال
[۱۲۹]
.
فی كمال العقولِ نِلتَ مِنی
. فاطلُبوا مِن مُـحَوِّلِ الأحوال
[۱۳۰]
.
یا بریدَ العقولِ للإنسانِ
. مَرحَبا مرحبا تَعال تعال
[۱۳۱]
.
عرصۀ مملکت بود خالی
. از خردمند و صاحبان کمال
.
حافظا باز عشق تو گل کرد
. بهر یک شاه ترک بیاقبال
.
برقعی با قریحۀ شعری
. برَهان ملتی ز وزر و وبال
.
[۱۲۲] دو جادوی مکحول = دو چشم سرمه کشیده.
[۱۲۳] لِله درّ قائل = اصطلاح عربی است که در مقام تعریف و تمجید بکار میرود.
[۱۲۴] حلاج = ابو المغیث عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج (زادۀ ۲۴۴ هـ). او از مردم قریۀ تور واقع در شمال شرق بیضای فارس بود.
اساتید او عبارت بودند از: سهل بن عبدالله تستری، عمرو بن عثمان مکی و جنید بغدادی.
از جمله تألیفات حلاج: «طاسین الأزلی والجوهر الأکبر، طواسین، الهیاکل، الکبریت الأحمر، نور الأصل، الجسم الأکبر، الجسم الأصغر و بستان المعرفه» میباشد.
او مرد حیله باز و زندیق بود؛ نخست مردم را به مهدی دعوت میکرد که از طالقان (مرکز ولایت تخار) ظهور خواهد و سپس ادعا کرد که روح القدس در او حلول نموده و خود را خدا دانست.
خلیفۀ عباسی «المقتدر بالله» در سال ۳۰۱ هـ از او آگاه شد، بر اساس فتوای علمای اسلام هزار تازیانه اش زد، دست و پای او را برید و او را اعدام کرد.
لویی ماسینیون (مستشرق مسیحی فرانسوی) کتابی بنام «مصائب حلاج» و «قوس زندگی حلاج» نوشته است.
[۱۲۵] اشاره به گوسالۀ سامری است که مردم او را معبود خویش قرار دادند؛ یعنی همانطور که گوسالۀ سامری مردم را به فتنه انداخت، حلاج نیز مردم را به فتنه انداخت.
[۱۲۶] این بیت در بعضی نسخههای دیوان حافظ وجود ندارد.
[۱۲۷] قصۀ عشق که تو ادعای آنرا داری منشأ آن شهوت است و عیبها و بدیهای آن از اقوال تو واضح و آشکار شده است.
[۱۲۸] با جداکردن عقل و کمال از آن (عشق) عقلهای ما کجا میرود و احوال ما چگونه خواهد شد؟
[۱۲۹] ملک و حکومتِ ما بعد از آمدن استعمار از بین رفت، شأن و شوکت و استقلالی برای ما باقی نماند.
[۱۳۰] در رابطه با کمال عقول انسانی بر من تاختی (از من بد گفتی و به آبرویم دست درازی کردی)، بهروزی و خوبی خویش را از گردانندۀ احوال (الله متعال) بخواهید.
[۱۳۱] ای نامهرسان عقلها (بیدارکنندۀ امتها و کسی که میخواهد مسلمانان از خواب غفلت بیدار شوند و دوباره بر سرِ عقل بیایند و عوامل استعمار را شناسائی کنند) برای انسان، خوش آمدی خوش آمدی و حتما بیا.