حرف د
۷۸-حافظ
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
. هلال عید بدور قدح اشارت کرد
.
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
. که خاک میکدۀ عشق را زیارت کرد
.
بهای بادۀ چون لعل چیست جواهر عقل
. بیا که سود کسی کرد کاین تجارت کرد
.
فغان که نرگس مخمور شیخ شهر امروز
. نظر بدرد کشان از سر حقارت کرد
.
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
. اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
.
۷۸-حافظ شکن
برو که مستی تو هرچه بود غارت کرد
. هوای نفس تو بیعفتی اشارت کرد
.
ثواب عید ببرد و ثواب روزه و حج
. نمود حبط و ز می هرچه بود غارت کرد
.
بباد داد همه طاعت و عبادت خود
. کسی که میکدۀ عشق را زیارت کرد
.
هر آنکه جوهر عقلش فروخت بر باده
. سفیه بود و ازین بیع بس خسارت کرد
.
مقام اصلی هر ناکسی خراباتست
. هزار لعن بر آن کس در آن تجارت کرد
.
مقام بندۀ حق گوشۀ مساجد و بس
. خداش خیر دهد آنکه این عمارت کرد
.
کسی که قبلۀ او ابروان پیران شد
. بجام باده و میاولاً طهارت کرد
.
مشو ز دیده تو مشرک ازین نظر بازی
. که دیده راه بدل و ز هوا امارت کرد
.
فغان که دیدۀ مخمور صوفی و عارف
. بشیخ شهر نظر از سر حقارت کرد
.
حدیث عقل ز قرآن شنو نه از حافظ
. اگر چه خدعه بسیار در عبارت کرد
.
اگر که عشق به پیر است رو ز حافظ گیر
. که هیچکس نه چه او در ضرر مهارت کرد
.
و گر که حب بحق است رو ز قرآن گیر
. که حافظ از ره کینه بحق جسارت کرد
.
حدیث عشق ز حیدر رسید رو بر خوان
. بخطبۀ صد و هشتش بآن اشارت کرد
.
بگفت آن مرضی باشد از هوا و هوس
. که عقل پاره کند چون هوا شرارت کرد
.
حدیث عقلی شنو برقعی ز پیغمبر
. پذیر گفتۀ او چون ز حق سفارت کرد
.
۷۹-حافظ
دست در حلقۀ آن زلف دوتا نتوان کرد
. تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
.
سرو بالای من آنگه که در آید بسماع
. چه محل جامۀ جان را که قبا نتوان کرد
.
مشکل عشق نه در حوصلۀ دانش ما است
. حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
.
بجز ابروی تو محراب دل حافظ کیست
. طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
.
۷۹-حافظ شکن
دست در دین خدا چون عرفا نتوان کرد
. طاعت غیر خدا چون شعرا نتوان کرد
.
آنچه سعی است من اندر طلب حق کردم
. آنقدر هست که اسلام رها نتوان کرد
.
شاعرا لعن خدا هست بر الفاظ رکیک
. روز و شب عربده با دین بجفا نتوان کرد
.
حقه وخدعه و تزویر شما ای عرفا
. تا بحدیست که احصا بخدا نتوان کرد
.
فکر و گفتار شما آنقدر آلوده شده
. دفع آن با سخن و پند و دعا نتوان کرد
.
توکه محراب دلت ابروی آن بیسروپا است
. بجز از طاعت وی از چه خطا نتوان کرد
.
یار در مذهب صوفی است همان پیر خسان
. نسبت یار بهر بیسر و پا نتوان کرد
.
چونکه حق را نبود زلف دوتا یا خط و خال
. هرکه این گفت ز عباد خدا نتوان کرد
.
عشق چون شدّتی از نفس و هوا و هوس است
. حل آن را بکف نفس و هوا نتوان کرد
.
تا زمانی که بود ابروی یارت قبله
. حافظا ذکر تو در مذهب ما نتوان کرد
.
برقعی باز نمودی شعرا را رسوا
. گرچه خود را اطراف بیسروپا نتوان کرد
.
۸۰-حافظ
بسر جام جم آنگه نظر توانی کرد
. که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
.
مباش بیمی و مطرب که زیر طاق سپهر
. بدین ترانه غم از دل بدر توانی کرد
.
گدائی در میخانه طرفه اکسیریست
. گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
.
بعزم مرحلۀ عشق پیش نه قدمی
. که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
.
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
. بشاهراه حقیقت گذر توانی کرد
.
۸۰-حافظ شکن
تو وهم جام جم آنگه بدر توانی کرد
. اگر ز باده تو صرف نظر توانی کرد
.
مباش با می و مطرب که در جهان دو در
. بسا که زندگی بیخطر توانی کرد
.
گدائی در میخانه بدترین نکبت
. مباش احمق اگر ترک شر توانی کرد
.
نظیر طرفۀ حافظ بود گدائی او
. گر اخذ حاجت خود از بشر توانی کرد
.
بخور زری که تو خود یافتی و یاوه مگو
. ز لافها و تملق حذر توانی کرد
.
تو خاک زر کن و با آن بساز بر شاهان
. طمع میار که خاکی بسر توانی کرد
.
منه قدم بره عشق و مستی ای عاقل
. بجد و جهد رها این شرر توانی کرد
.
بیا که ترک شرور و خطا و کبر و غرور
. ز فیض دانش اهل بصر توانی کرد
.
تو کز طریقت خود دمزنی و میبافی
. کجا ز کوی شریعت خبر توانی کرد
.
غبار راه خدا لاف شعر و عرفان است
. غبار ره بنشان تا گذر توانی کرد
.
ولی تو بهوا و هوس پی شعری
. طمع مدار که کار دگر توانی کرد
.
من این نصیحت و افسانه نشنوم حافظ
. حقیقت تو همه بار خر توانی کرد
.
اگر ز وحی و خرد برقعی نشانی داشت
. بشاهراه حقیقت سفر توانی کرد
.
۸۱-حافظ
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
. آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
.
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
. طلب از گم شدگان لب دریا میکرد
.
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
. کو بتأیید نظر حل معما میکرد
.
گفت آن یار کزو گشت سردار بلند
. جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد
.
آن همه شعبدۀ عقل که میکرد آنجا
. سامری پیش عصا و ید و بیضا میکرد
.
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
. دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
.
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
. او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
.
۸۱-حافظ شکن
سالها بود که ابلیس تقلا میکرد
. بهر گمراهی ما دیدۀ خود وا میکرد
.
آنچه در جام بود جمله ز اوهام بود
. طالب پیر بُد و وهم تمنا میکرد
.
تا کند گیج بشر را و بتسخیر کشد
. طلب از دولتیان لب دریا میکرد
.
کمک از گبر و یهود و مغ و ترسا میخواست
. یاری از امت بیچارۀ بتها میکرد
.
تا که خاموش کند نور حق راه هدی
. سامری منتخب از امت موسی میکرد
.
سعیها کرد ولی کوشش بیحاصل بود
. جستجو از کمک و یار مهنا میکرد
.
عاقبت چون نتوانست بر پیر بشد
. کو بتزویر و ریا حل معما میکرد
.
دیدمش خرم و خندان و همی رقص کنان
. بدلش صورت آن پیر تماشا میکرد
.
گفتم این پیر بد اندیش مگر جام جم است
. گفت او هرچه بخواهی ز خود انشا میکرد
.
کفر و تزویر و ریا و حقه و هم خدعه و مکر
. هرچه هرکس کنند او یکسره تنها میکرد
.
آنکه اسرار رموزات همه کفر جهان
. صفحۀ خاطر او جمله مهیا میکرد
.
همچو حلاج که از کفر سرِ دار بشد
. جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد
.
گرچه اسرار بگفت آنکه سردار بشد
. لیک اسرار زنادیق هویدا میکرد
.
حافظا سامری و آنکه سردار برفت
. همه یک رشته و هریک گرهی وا میکرد
.
آن دو حقا که بدیدند جزای خود را
. حافظ از یاریشان و زر تقاضا میکرد
.
وحی شیطان تو چون باز مددها بنمود
. هر که شد پیر چو آن یار قضایا میکرد
.
فیض روح القدس از بهر من و تو نبود
. خواجه را بین که غلطهای چه بیجا میکرد
.
با گر غره مشو خدعه مکن جاهل را
. کی دیگرها بکنند آنچه مسیحا میکرد
.
از اگر تا بوقوع از فلکست تا بزمین
. ورنه هر بیسروپا دعوت عیسی میکرد
.
او نبی بود نبی را بود آن شیمه ز حق
. نی چو آن زادۀ منصور که اغوا میکرد
.
حمق شعری که چسان جلوه دهد سامریش
. گوید او پیش عصا و ید و بیضا میکرد
.
بیدل و با دل و یا دور و دگر هم نزدیک
. این خدا با همه شد هرکه خدایا میکرد
.
بیسوادی تو نگر خدعه ببین میگوید
. او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
.
برقعی صوفی با دل که خدا می مپسند
. او نه حق است باو دیو تجلی میکرد
.
۸۲-حافظ
دوستان دختر رز توبه ز مستوریکرد
. شد بر محتسب و کار بدستوریکرد
.
آمد از پرده بمجلس عرقش پاک کنید
. تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد
.
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
. راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد
.
نه بهفت آب که رنگش بصد آتش نرود
. آنچه با خرقۀ زاهد میانگوری کرد
.
حافظ افتادگی از دست مده زانکه حسود
. عِرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد
.
۸۲- حافظ شکن
دوستان عقل دگر از شعرا دوری کرد
. زانکه شاعر ز خرد دوری و مهجوری کرد
.
آمد از پردۀ عفت بدر و بافت بهم
. ره مستانه زد و توبه ز مستوری کرد
.
بهوا و هوس آمیخت همه هستی خود
. طعنه بر زاهد و تعریف ز مخموری کرد
.
قصد حافظ ز می و باده بود آب نجس
. خود بگفتی که چها آن می انگوری کرد
.
حافظا خیز و مینداز خود ترا که مریض
. عِرض و مال و دل و دین بر سر رنجوری کرد
.
برقعی لاف و گزاف شعرا شد ز غلو
. لیک حافظ همه جا لاف ز مغروری کرد
.
۸۳-حافظ
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
. بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
.
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان
. دیگر بجلوه آمد و آغاز ناز کرد
.
حافظ مکن ملالت رندان که در ازل
. ما را خدا ز زهد و ریا بینیاز کرد
.
۸۳-حافظ شکن
صوفی که خدعه کار خود آن حقه باز کرد
. بر خود نهاد نام حق و تاخت و تاز کرد
.
بودند صوفیان دو دسته خرابات و خانقاه
. هر یک بکینه با دگری خدعه ساز کرد
.
حافظ که خویشرا از خراباتیان نمود
. بر ضد خانقاه در کینه باز کرد
.
میخواست تا که حیلۀ صوفی نهان کند
. لیکن بشعر خویش مرا سر افراز کرد
.
گفتا نهاد دام و سر حقه باز کرد
. بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
.
گر متهم نمود فلک را بحقه لیک
. شاعر ز جهل مشت خودشرا چه باز کرد
.
گویا نخوانده آیۀ من یرغب عن سفه
[۳۷]
. گشته سفیه و شارب خود را دراز کرد
.
باری بدان که شاهد رعنای صوفیان
. پیر است آنکه سفره پر از حرص و آز کرد
.
چون دید احمقان خرافی بدور خود
. آمد دگر بجلوه و آغازِ ناز کرد
.
باید ز شر پیر پناه خدا روند
. زیرا که ادعای چه طول و دراز کرد
.
دامی بنام عشق فکندی چه در میان
. هر کس که صید کرد ورا اهل راز کرد
.
ای غافل ار بمحفل ایشان گذر کنی
. غره مشو که صوفی عاشق نماز کرد
.
غره مشو که صورت پیرش خدای اوست
. هر چند او بجای نمازش نیاز کرد
.
خواهی ز بلخ و خواه ز شیراز و روم و زنگ
. خواهی وطن بمصر و عراق و حجاز کرد
.
چون اهل بدعتند و بود شرکشان مرام
. گو اینکه او نماز کند یا پیاز کرد
.
حافظ تو اهل خدعه و نیرنگ گشتهای
. شعر و غزل تو را از ازل بینیاز کرد
.
خود رندی و ملامت رندان چه میکنی
. او هم چه دیگران عملی بر مجاز کرد
.
ای برقعی بحشر که باطن کند بروز
. بیچاره شاعری که ریا بهر غاز کرد
.
۸۴-حافظ
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
. که عشق روی گل با ما چها کرد
.
وفا از خواجگان شهر با من
. کمال دولت و دین بوالوفا کرد
.
بشارت بر بکوی میفروشان
. که حافظ توبه از زهد و ریا کرد
.
۸۴-حافظ شکن
سحر این دل شکایت با خدا کرد
. که عشق شاعران با ما چها کرد
.
ز بس از رنگ و خط و خال گفتند
. جوانان را بمستی مبتلا کرد
.
غلام همت آن مرد دینم
. که دفع شر این اهل هوا کرد
.
خوشش باد از الطاف الهی
. که درد عشق را از دین جدا کرد
.
که بیماری دل را عشق گویند
. بعقل و هوش باید آن دوا کرد
.
ز عاشق پیشگی تسخیر کردند
. که استعمار با ملت جفا کرد
.
من از بیگانگان هرگز ننالم
. که مدح عشق آن عالم نما کرد
.
گر از شاعر دوا جوئی جفا بود
. ور از عارف شفا جستی خطا کرد
.
چو حافظ از همه شاهان وفا دید
. نمک خورد و نمکدان را رها کرد
.
بگفت از کس وفا با من نشد جز
. کمال دولت و دین بوالوفا کرد
.
پس از عجب و گزاف و خدعه و لاف
. بزد بر زهد طعن و خود نما کرد
.
بشارت بر بکوی میفروشان
. که حافظ پشت بر دین خدا کرد
.
۸۵-حافظ
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
. ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
.
شاه را به بود از طاعت صد ساله و زهد
. قدر یک ساعت عمری که در او داد کند
.
ره نبردیم بمقصود خود اندر شیراز
. خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
.
۸۵-حافظ شکن
کلک ننگین تو وقتی ره بغداد کند
. اهل شیراز ز خود راحت و دلشاد کند
.
یا رب اندر دل آن خسرو بغداد انداز
. که از درهم خود عارف ما شاد کند
.
حالیا عارف شیراز کند عشوۀ تو
. عاشق درهم تو ناله و فریاد کند
.
خسروا شیر دلا بحر کفا از درهم
. حق مرادش بدهد هرکه ز من یاد کند
.
گفت عارف که به از طاعت صد ساله و زهد
. گر شه از لطف خرابی من آباد کند
.
ذات ناپاک کسان پاک شد از مدحت ما
. مدح شاعر بنگر تا که چه بیداد کند
.
برقعی چون که بشیراز ندادندش زر
. خرم آنروز که حافظ ره بغداد کند
.
۸۶-حافظ
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
. چون بخلوت میروند آن کار دیگر میکنند
.
گوئیا باور نمیدارند روز داوری
. کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
.
بندۀ پیر خراباتم که درویشان او
. گنج را از بینیازی خاک برسر میکنند
.
ای گدای خانقه باز آ که در دیر مغان
. میدهند آبی و دلها را توانگر میکنند
.
بر در میخانۀ عشق ای ملک تسبیح گوی
. کاندر آنجا طینت آدم مخمر میکنند
.
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت
. قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر میکنند
.
۸۶-حافظ شکن
عارفان کاین جلوه در اشعار و دفتر میکنند
. حاشَ لله گر که خود یکذره باور میکنند
.
شیوۀ شاعر بود تدلیس در لاف و گزاف
. با گزاف و لاف خلقی را مسخر میکنند
.
هرکس لافد ز عشق و هرکسی بافد ز خود
. عارف و شاعر کنندش نام و رهبر میکنند
.
گه تمسخر از دیانت گاه تحقیری ز زهد
. گاه انکار قیامت گاه کوثر میکنند
.
جلوهها آرند در منطق ببزم مردمان
. چون بخلوت میرسند آن کار دیگر میکنند
.
با خضوع و مکر و خدعه با معمای بیان
. در محافل خلق زا افسون و منتر میکنند
.
دشمن واعظ شدی عارف که عارف جدکند
. بهر منکر واعظان هم نهی منکر میکنند
.
مشکلت پرسیدم ای حافظ بگفتندی بگو
. گر ریا بد پس چرا خود را با ریاتر میکنند
.
زیر و رو کردند با اشعار خود دین خدای
. گوئیا اینان نه باور روز محشر میکنند
.
یارب این بافندگان را بر خر خودشان نشان
. کاین همه افکار زشت خویش زیور میکنند
.
بندۀ پیر خراباتند و جمله اشقیاء
. بر خیال گنج خاک کفش او سر میکنند
.
ای گدای خانقه باز آ که در پیوست حق
. میدهندت نور ایمان و معطر میکنند
.
در میان خانقاه و دیر پیران مغان
. میدهندت آب تسخیر و تو را خر میکنند
.
بار سنگین هردمی پشت مریدان مینهند
. بار دیگر باری از تزویر در بر میکنند
.
گفت شیطان بر در میخانۀ دام آفرین
. کاندر اینجا بهتر از من بار استر میکنند
.
آنکه تسبیح ملکرا بر در میخانه برد
. احمقند آنان که نقل از او بمنبر میکنند
.
آمدم از دین خروشی عقل گوید ای جواد
. عشق حافظ را شیاطین خوب باور میکنند
.
۸۷-حافظ
مرا برندی و عشق آن فضول عیب کند
. که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
.
کمال صدق و محبت ببین نه نقص گناه
. که هرکه بیهنر افتد نظر بعیب کند
.
ز عطر حور بهشت آن زمان بر آید بوی
. که خاک میکدۀ ما عبیر جیب کند
.
چنان زند ره اسلام غمزۀ ساقی
. که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند
.
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
. مباد کس که در این نکته شک و ریب کند
.
شبان وادی ایمن گهی رسد بمراد
. که چند سال بجان خدمت شعیب کند
.
۸۷-حافظ شکن
تو را برندی و عشق آن جلیل عیب کند
. که چون تو دره حق هر کلیل ریب کند
.
نه اعتراض بر اسرار علم غیب بود
. بعلم غیب دروغ تو نقص و عیب کند
.
کمال صدق و محبت چه سود در ره شرک
. هر آنکه با هنر افتد ز شرک عیب کند
.
نداشت عطر بهشت آنکه خاک میکده رفت
. که بوی گند نفاق است و او بجیب کند
.
هزار غمزۀ ساقی بنزد ما باد است
. اگر چه رانده ز اسلام چون صهیب کند
.
کلید گنج سعادت فرار از صوفی است
. مباد کس که درین نکته شک و ریب کند
.
شبان وادی ایمن از آن نشد بمراد
. که چند سال بجان خدمت شعیب کند
.
شعیب کمتر از او بود او اولوالعزم است
. زبان ببند که هر عالم از تو عیب کند
.
۸۸-حافظ
آن کیست کز روی کرم با من فاداری کند
. بر جای بد کاری من یک دم نکو کاری کند
.
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده است بو
. از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
.
چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان
. سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
.
شد لشکر غم بیعدد از بخت میخواهم مدد
. تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
.
۸۸-حافظ شکن
آن کیست کز روی کرم با بنده غمخواری کند
. بر دفع شاعر مسلکان با بنده همکاری کند
.
اول بتأیید خرد فکر مرا با جان خرد
. از شعر دیوان آورد با من وفاداری کند
.
پشمینه پوشان را بگو ایجاهلان تندخو
. تا کی ز عشق و درد او هرگونه طراری کند
.
دلبر که باشد ای عمو دین و خرد دادی باو
. هشیار شو حق را بجو باشد که دلداری کند
.
گفتی گره نگشودهام از عشق تا من بودهام
. حق گفت من فرمودهام عقلت تو را یاری کند
.
تاکی بسلطان و شهان گوئید آن ای شاعران
. یارم چنین یارم چنان شاید که او کاری کند
.
حافظ که گردیده است پیر از حرص و آز خود اسیر
. کاز هر وزیر و هر اسیر خواهد که دیداری کند
.
گوید که درهم بیعدد از حرص خود خواهم مدد
. تا آن وزیر عبدالصمد باشد که غمخواری کند
.
بین برقعی نیرنگ او دیگر مخوان از هنگ او
. ننگین بود شبرنگ او بسیار عیاری کند
.
۸۹-حافظ
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
. یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
.
گفتم مگر بگریه دلش مهربان کنم
. چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
[۳۸]
.
حافظ حدیث نغز تو از بسکه دلکش است
. نشنید کس که از سر رغبت زبر نکرد
[۳۹]
.
۸۹-حافظ شکن
شاعر که یاد دلبر دین بر ز سر نکرد
. خوفی ز حق نبودش و از حق حذر نکرد
.
یا شرع ما بعشق و جنون ارزشی نداد
. یا او بشاهراه دیانت گذر نکرد
.
دین جامع است و راهنما بهر شاعران
. او از غرور خویش گذر بر خبر نکرد
.
گفتم مگر بعقل و بدین دعوتش کنم
. چون مست بود در دل مستش اثر نکرد
.
هرکس بدید نظم مرا گفت برقعی
. کاری تو کردهای که کسی این هنر نکرد
.
شاعر مزن ز عشق دم و عاشقی گذار
. عاشق نظر بسود و زیان و ضرر نکرد
.
حافظ فسون لغو تو از بس که دلکش است
. هر کس شنید از سر رغبت زبر نکرد
.
ای برقعی بر راه خرد رو نه راه عشق
. عاقل نگشت عاشق و خود را هدر نکرد
.
۹۰-حافظ
شاهدان گر دلبری زینسان کنند
. زاهدانرا رخنه در ایمان کنند
.
عاشقان را بر سر خود حکم نیست
. هر چه فرمان تو باشد آن کنند
.
ای جوان سرو قد گوئی بزن
. پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
.
یار ما چون گیرد آغاز سماع
. قدسیان بر عرش دست افشان کنند
.
سر مکش حافظ ز آه نیمه شب
. تا چو صبحت آئینه رخشان کنند
.
۹۰-حافظ شکن
شاهدان گر رخنه در ایمان کنند
. رخنه در ایمان آن پیران کنند
.
صوفیان را گر خرد بود و شعور
. کی پرستش صورت دیوان کنند
.
صورت مرشد بود معبودشان
. صورتی را خالق سبحان کنند
.
هر کجا عرفان صوفی شد پدید
. قلبهای تیره سرگردان کنند
.
عاشقی باشد شعار صوفیان
. این همه مستی ز نام آن کنند
.
چشمشان بر درهم شاهان بود
. وز فراقش گریه چون طوفان کنند
.
شاعران مست را چون دین نشد
. در جسارتهای خود طغیان کنند
.
بهر آواز شبهی حافظ بگفت
. قدسیان بر عرش دست افشان کنند
.
ای جوان با خرد بین عارفان
. بر فرشته افترا اینسان کنند
.
لب ببند ای عارف از گفت رکیک
. عرشیان کی رقص چون انسان کنند
.
گر زدیده خون شود جاری رواست
. در کجا دین را چنین هذیان کنند
.
ای امان از شاعران بیخرد
. زاهدان را طعنه بر ایمان کنند
.
سر مکش ای برقعی از دین حق
. تا دلترا روشن و رخشان کنند
.
۹۱-حافظ
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
. نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
.
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
. که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
.
طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک
. چه درد در تو نبیند کِرا دوا بکند
.
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
. هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند
.
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
. بوقت فاتحۀ صبح یک دعا بکند
.
بسوخت حافظ و بوئی ز زلف یار نبرد
. مگر دلالت این دولتش صبا بکند
.
۹۱-حافظ شکن
نه هرکه سوخت دلش دفع هر بلا بکند
. که اعتقاد حقۀ تو کار هر دوا بکند
.
چه اعتقاد نباشد شود نماز نیاز
. بلی نماز تو دفع صد بلا بکند
.
خدا پرست عتاب و کرشمه مینخرد
. که عشق یار پریچهره صد خطا بکند
.
طبیب عشق بود پیر مست جادوگر
. چو علم در تو نبیند هر ادعا بکند
.
ز ملک تا ملکوتش حجاب ز اوهام است
. هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند
.
بجز حجاب نباشد طریقۀ پیران
. همان بس است که با صوفیان جفا بکند
.
بدان که خوب و بد بخت با ارادۀ تو است
. تو را اراده نباشد که کارها بکند؟
.
ببافت حافظ و چیزی ز معرفت نچشید
. چرا که لاف گزافی است از هوا بکند
.
۹۲-حافظ
گر میفروش حاجت رندان روا کند
. ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
.
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
. یا وصل دوست یا میصافی دوا کند
.
مطرب بساز عود که کس بیاجل نمرد
. وانکو نه این ترانه سراید خطا کند
.
گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم
. نسبت مکن بغیر که اینها خدا کند
.
جان رفت در سر می و حافظ ز عشق سوخت
. عیسی دمی کجا است که احیای ما کند
.
۹۲-حافظ شکن
گر میفروش حاجت رندان روا کند
. ابلیس را اطاعت و از خود رضا کند
.
آنرا که درد غیرت و آئین بسر بود
. با دفع پیر و ریختن می دوا کند
.
مطرب مزن بپرده که غیرت ربوده شد
. وان کس که این ترانه سراید خطا کند
.
ساقی بریز جام و مده باده تا هوس
. جنبش نیاورد که هوا برمَلا کند
.
حقا که نعمت خدای بیاید ز هر طرف
. گر بنده حفظ عقل و امانت وفا کند
.
هر رنج و نکبتی که بود از بشر بود
. نسبت مده بجبر کی اینها خدا کند
[۴۰]
.
در ملتی که عقل و دیانت قوی بود
. هر شاعر جهول فضولی چرا کند
.
حافظ بباخت عقل و دیانت بجام می
. ای برقعی بنال که شاعر چها کند
.
۹۳-حافظ
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
. پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
.
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
. عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
.
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
. باطن در این خیال که اکسیر میکنند
.
ما از برون در شده مغرور صد فریب
. تا خود درون پرده چه تصویر میکنند
.
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
. چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
.
۹۳-حافظ شکن
دانم که چنگ و عود چه تقریر میکنند
. هر یک بضاربش اشارۀ تحذیر میکنند
.
گویند مطربا به پشیمانیت نگر
. هان سوء عاقبت شکنجه و زنجیر میکنند
.
حق بر زبان خصم شود عاقبت روان
. گواهی حق گرفته و تکفیر میکنند
.
اقرار صوفیان نگر از حال چنگ و عود
. پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
.
گر باده باده نیست چه حاجت باختفا است
. تعزیر را ببادۀ تخمیر میکنند
.
چون باده بادهایست مناسب بچنگ و عود
. پس چنگ عود او اشاره بتحذیر میکنند
.
ما کوس لهو و رونق خمار میبریم
. بنگر که زشت را بچه تعبیر میکنند
.
ور باده را طریق تصوف بود مراد
. چون نیست حق بخفیه گلوگیر میکنند
.
این عشق و عاشقی است سزاوار ذم و عیب
. گو عیب بر جوان و یا پیر میکنند
.
پیران که منع فاش کنند ار رموز دام
. مکر و سیاستی است که تدبیر میکنند
.
گر دام مختفی نبود کی شود شکار
. کی بیخانه مثل تو تسخیر میکنند
.
جز قلب تار تیره نشد حاصلت هنوز
. باطن در این خیال که اکسیر میکنند
.
گر صد هزار سال روی باز تیرهای
. حاشا که ذرهای ز تو تغییر میکنند
.
تو از برون در شده مغرور صد فریب
. دل باختگان شعر تو تقصیر میکنند
.
حافظ تو میبخور که گر نیک بنگری
. پیران صوفیان همه تزویر میکنند
.
آن شیخ و مفتئی که بتزویر دیدیش
. از عشق دمز نند و ره پیر میکنند
.
ای برقعی بکوش که این غافلان مست
. پندار خود حواله بتقدیر میکنند
.
۹۴-حافظ
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
. خراب باده و لعل تو هوشیارانند
.
بیا بمیکده و چهره ارغوانی کن
. مرو بصومعه کانجا سیاهکارانند
.
نصیب ما است بهشت ای خدا شناس برو
. که مستحق کرامت گناهکارانند
.
۹۴-حافظ شکن
روندگان راه خدا جمله هوشیارانند
. خورندگان نعیمش که بیشمارانند
.
غلام نرگس مستند تابعان هوا
. خراب باده و میقوم شرمسارانند
.
چه بستگان کمند نگار بسیارند
. همه هوا پرست و زیانکار میگسارانند
.
غزل سرائی و بافندگی این شعرا
. برای درهم و دینار شهسوارانند
.
خلاص شاعر از آن زلف تابدار مباد
. که مبتلا بسیاهی سیاهکارانند
.
ببین غرور ز شاعر مگو که عرفانست
. خداشناس و خدا ترس سوگوارانند
.
کند تمسخر و گوید نصیب ما است بهشت
. بلی سزا بحماقت گناهکارانند
.
نصیب تُست جهنم برو مشو مغرور
. که مستحق عذاب آن گنه شعارانند
.
مرو بمیکده تا چهرهات سفید شود
. مشو بصومعه کانجا خرابکارانند
.
بیا بمکتب ما برقعی که در اینجا
. ز اهل دانش و بینش دو صد هزارانند
.
۹۵-حافظ
از نظر بازی ما بیخبران حیرانند
. من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
.
عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ولی
. عشق داند که در این دائره سرگردانند
.
گر شوند آگه از اندیشۀ ما مغبچهگان
. بعد از این خرقۀ صوفی بگرد نستانند
.
جلوه گاه رخ او دیدۀ من تنها نیست
. ماه خورشید همین آینه میگردانند
.
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
. ما همه بنده و این قوم خداوندانند
.
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک
. دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
.
۹۵-حافظ شکن
از نظر بازیت آگاه خردمندانند
. و لذا عارف و صوفی همه مشرک خوانند
.
این نظر گر که بود صورت حق را منظور
. صورتی نیست خدا را که ورا حق دانند
.
ور بود صورت پیران و یا مغبچهگان
. همه دانند که منظور شما غلمانند
[۴۱]
.
عاقلان نقطۀ پر کار وجودند بلی
. عاشقان مست و در این دائره سرگردانند
.
خاک بر فرق تو و عشق تو و مغبچهگان
. تو خودت بنده شدی باز تو را نستانند
.
کی خدا کرده تو را بندۀ این مغبچهگان
. احمقانند تو را گر که مسلمان دانند
.
چون که تو با لب افسانه گران بستی عهد
. تو شدی بنده و آن قوم خداوندانند
.
آری آری که تصوف بجز این راهش نیست
. پیر ربّست و مریدان همگی عبدانند
.
نیست در پیر و مریدش بجز از لاف زنی
. لاجرم جمله همه مستحق حرمانند
.
حافظ ار گفتۀ زاهد نکند فهم چه باک
. شاعران زهد نفهمند که از عرفانند
.
تو که از رندی خود دست ز قرآن شستی
. شاعری پیشه نمودی که خرت رندانند
.
لاجرم دیو شدی گر نبُدی از اول
. دشمن پیرو قرآن همۀ دیوانند
.
برقعی خدعه همین است که دیوی گوید
. دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
.
۹۶-حافظ
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
. تا همه صومعه داران پی کاری گیرند
.
مصلحت دید من آنست که یاران همه کار
. بگذارند و خم طرۀ یاری گیرند
.
یا رب این بچۀ ترکان چه دلیرند بخون
. که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند
.
رقص بر شعر تر و نالۀ نی خوش باشد
. خاصه رقصی که در او دست نگاری گیرند
.
۹۶-حافظ شکن
شهر دل را بود آیا که حصاری گیرند
. تا که دزدان ده از ما بکناری گیرند
.
کاش میبود بایران خرد و صنعت و کار
. تا همه شاعر بیکار بکاری گیرند
.
مصلحت دید من آنست که یاران همه رنگ
. بگذارند و بیک رنگ قراری گیرند
.
رنگهائی که همه ساخته از بهر فریب
. بگذارند و همه صبغۀ باری
[۴۲]گیرند
.
مصلحت دید تو ای حافظ شاعر اینست
. که همه شعر تو را نقش و نگاری گیرند
.
ره رقص و ره نی خلق خدا آموزی
. بیخرد گشته بمیمون سر و کاری گیرند
.
رقص بر شعر تر و نالۀ نی فسق بود
. خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند
.
رقص با دست نگار و بچه ترکان مغان
. همچو آن رقص که با فاجره یاری گیرند
.
خوش بود پرچم اسلام بجنبش آید
. تا که امثال تو را بر سر داری گیرند
.
مصلحت باشد اگر زشتی اشعار چه تو
. محو سازند و از این قوم دماری گیرند
.
برقعی این شعرا فاسق فاجر بودند
. سعی ایشان همه آن بود عیاری گیرند
.
۹۷-حافظ
گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند
. گفتا بچشم هرچه تو گوئی چنان کنند
.
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
. گفتا بکوی عشق هم این و هم آن کنند
.
گفتم شراب و خرقه نه آئین مذهب است
. گفت این عمل بمذهب پیر مغان کنند
.
گفتم که خواجه کی بسر حجله میرود
. گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند
.
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
. گفت این دعا ملائک هفت آسمان کنند
.
۹۷-حافظ شکن
گفتم چرا دهان و لبت کامران کنند
. گفتا ز پیروی هوا این چنان کنند
.
گفتم که عارفی صمدش با صنم یکیست
. گفتا که سجده بر صنم صوفیان کنند
.
گفتم ز دین گذشت و ره عشق پیشه کرد
. گفتا گر این نمود وی از عارفان کنند
.
گفتم که عارفان بِچه دین و بچه مذهبند
. گفتا که دین بمذهب پیر مغان کنند
.
آن مذهبی که باده و لهو اندر آن حلال
. این پیروان نفس ورا حرز جان کنند
.
حافظ دعای دولت دیوان نه بس تو راست
. شیطان میفروش و همه میخواران کنند
.
ای برقعی فرشته هفت آسمان چه تو
. هم لعن میفروش و همه یاوران کنند
.
۹۸-حافظ
هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند
. و آنکه این کار ندانست در انکار بماند
.
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
. شکر ایزد که نه در پردۀ پندار بماند
.
صوفیان و استدند از گرومی همه رخت
. خرقۀ ما است که در خانۀ خمار بماند
.
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
. قصۀ ما است که در هر سر بازار بماند
.
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
. خرقه رهنِ می و مطرب شد و زنار بماند
.
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
. یادگاری که در این گنبد دوّار بماند
.
در جمال تو چنان صورت چین حیران شد
. که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند
.
۹۸-حافظ شکن
هرکه شد محرم دل شاعر بیکار بماند
. گشت صوفی و باوهام گرفتار بماند
.
من که ز اوهام ورا عیب کنم حق دارم
. شکر ایزد که ازو مدرک پندار بماند
.
صوفیان دلق گدائی و ریا دور کنید
. دلق حافظ بنگر خانه خمار بماند
.
هر که شد عاشق بیدین بجهان رسوا شد
. قصۀ اوست که در هر سر بازار بماند
.
دلق صوفی که در آن خدعه و تزویر بود
. عاقبت در گرو باده و زنار بماند
.
دل صوفی که بود عاشق پیر و مرشد
. جاودان بیهش و بیچاره گرفتار بماند
.
از صدای سخن عشق بود هر حیله
. مرضی است کز آن نکبت سرشار بماند
.
لافرا بین تو ز حافظ که کند صورت چین
. مست و حیران شهان و در و دیوار بماند
.
حافظ چند ببافی ز قد و زلف و جمال
. برقعی خدعۀ او دید و دل افکار بماند
.
۹۹-حافظ
آنان که خاک را بنظر کیمیا کنند
. آیا بود که گوشۀ چشمی بما کنند
.
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
. باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند
.
چون حسن عاقبت نه برندی و زاهدیست
. آن که به کار خود بعنایت رها کنند
.
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
. بهتر ز طاعتی که بروی و ریا کنند
.
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
. صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
.
پنهان ز حاسدان بخودم خوان که منعمان
. خیر نهان برای رضای خدا کنند
.
حافظ دوام وصل میسر نمیشود
. شاهان کم التفات بحال گدا کنند
.
۹۹-حافظ شکن
آنان که خاکرا ز نظر کیمیا کنند
. حاشا اگر که گوشۀ چشمی تو را کنند
.
آنان که کیمیای خرد تیره میکنند
. حقا نظر مدام بسوی شما کنند
.
حق را که صورتی نبود بهر عاشقان
. آنان حکایتی بتصور چرا کنند
.
دردت نهفته به ز طبیبان حق پرست
. باشد که از خزانۀ شیطان دوا کنند
.
چون حسن عاقبت بزهد بود نی بشاعری
. نتوان بدون آن بعنایت رها کنند
.
چون معرفت نبود دم از عشق میزنند
. خود را فریب داده و هم ادعا کنند
.
می را مکن حلال که کفر است و کفر تو
. بدتر ز طاعتی که ز روی و ریا کنند
.
تا کی دل خراب بصاحبدلان دهی
. صاحب دلی نباشد و خود اشتها کنند
.
حافظ تو بهر وصل شهان جد و جهد کن
. هر چند کم نظاره بحال گدا کنند
.
ای برقعی تحسّر شاعر بوصل شاه
. بنگر بعشق سیم و زر این دادها کنند
.
۱۰۰- حافظ
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
. قاصدی کو که فرستم بتو پیغامی چند
.
چون می از خم بسبو رفت و گل افکند نقاب
. فرصت عیش نگهدار و بزن جامی چند
.
عیب میجمله بگفتی هنرش نیز بگوی
. نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
.
ای گدایان خرابات خدا یار شما است
. چشم انعام مدارید ز انعامی چند
.
حافظ از تاب
[۴۳]رخ مهر فروغ تو بسوخت
. کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند
.
۱۰۰-حافظ شکن
شاعرا صرف شد از عمر تو ایامی چند
. گوش ده تا بفرستم بتو پیغامی چند
.
تو بدان مقصد عالی که خدا فرموده
. نرسی تا بره خیر زنی گامی چند
.
تابکی وصف می و جام و دیگر خم و سبو
. حرمت عمر نگهدار تو ایامی چند
.
بگذر از رندی و بدنامی و طعن و تحقیر
. حفظ اعضا ز معاصی کن و اندامی چند
.
هنر میتو بگو چیست بجز بد مستی
. وصف حکمت مکن از بهر دل عامی چند
.
ای گدایان خرابات خداتان پیر است
. از پی او بروید از پی انعامی چند
.
چشم انعام مدارید ز یاران خدا
. بر شما دابّه گان بس بود انعامی چند
.
۱۰۱- حافظ
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
. وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
.
بیخود از شعشعۀ پرتو ذاتم کردند
. باده از جام تجلی صفاتم دادند
.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
. آن شب قدر که این تازه براتم دادند
.
من اگر کام روا گشتم و خوشدل چه عجب
. مستحق بودم و اینها بزکاتم دادند
.
بعد ازین روی من و آینۀ وصف جمال
. که در آنجا خبر از جلوۀ ذاتم دادند
.
۱۰۱-حافظ شکن
دوش وقت سحر از حقه نکاتت دادند
. شربت تیره دلی از ظلماتت دادند
.
محو در پیرو و ز خود بیخود از آن بادۀ مکر
. جامی از خوی همان دیو صفاتت دادند
.
چه نحوست سحری بود وچه منحوس شبی
. آنشب مکر که از خدعه براتت دادند
.
دیو آنروز تو را مژدۀ بیدینی داد
. که بر آن طبع گدا صبر و ثباتت دادند
.
بعد ازین روی تو و روی همان پیر مغان
. که نشانی بتو از لات و مناتت دادند
.
تو اگر کامروا گشتی و خوشدل چه عجب
. مستحق بودی و این خبث ز ذاتت دادند
.
حافظا خبث سریرت نه سحر خیزی بود که ز بند غم اسلام نجاتت دادند
.
حافظا سیم و زر شاه بود آب حیات
. دانم این سیم و زر از غصه نجاتت دادند
.
۱۰۲- حافظ
سخن بویان
[۴۴]غبار غم چو بنشینند بنشانند
. پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
.
چو منصور از مراد آنان که بردارند بردارند
. بدین درگاه حافظ را چه میخواهند میرانند
.
۱۰۲-حافظ شکن
سخندانان چو لاف شاعران بینند کم خوانند
. ولی اهلهوس آن را چو میبینند میخواهند
.
دوای لاف عشقی را نباشد جز خردمندی
. ز مکر عاشقان آنان که در بندند درمانند
.
بدرگاه مغ و مرشد چو گمراهان نیاز آرند بستایند
. ولی چون عاقلی بینند بستیزند و نستایند
.
بدرگاه تصوف گر بخوانندت طرب منما
. که در درگاه حق صوفی نمیخواهند و میرانند
.
چو منصور آنکه کفر خود کند ظاهر شود پیری
. ورا در آتش دوزخ چه میسوزند میسازند
.
ز لاف و باف شاعر چون شدی ای برقعی آگه
. نمودی آگه آنان را چو میخوانند میدانند
.
۱۰۳- حافظ
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
. گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
.
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
. با من راه نشین بادۀ مستانه زدند
.
شکر ایزد
[۴۵]که میان من و او صلح افتاد
. صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
. قرعۀ فال بنام من دیوانه زدند
.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
. چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
.
کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب
. تا سر زلف عروسان چمن شانه زدند
.
۱۰۳-حافظ شکن
شاعران بهر شهان خویش بافسانه زدند
. که غلامان شهان صف در میخانه نهادند
.
فاسقان را ز ملائک شعر و شاعر است
. عقل او را بربودند و بماهانه زدند
.
دوش دیدی که شیاطین بشر ای شاعر
. عقل آدم بربودند و بافسانه زدند
.
ساکنان درِ سلطان و شیاطین بشر
. با تو خناس سیر بادۀ مستانه زدند
.
شکر داری که بابلیس تو را صلح افتاد
. صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
.
جای شکر است و بسی رقص که دیوان بشر
. با شیاطین ره پیمانه بمیخانه زدند
.
آسمان بار شیاطین نتوانست کشید
. با شهَب بر سر شان شعلۀ رجمانه
[۴۶]زدند
.
این تو بودی که توانست چنین بار کشد
. قرعۀ بار بنام چو تو دیوانه زدند
.
جمله هفتاد و دو ملت که یکی صوفی بود
. چون ندیدند حقیقت ره خصمانه زدند
.
کس چو حافظ بحقائق همه جا لطمه نزد
. آتشی بود که بر خانه و بر لانه زدند
.
برقعی میکشد از صورت اوهام نقاب
. هم خرافات که در قالب و پیمانه زدند
.
۱۰۴- حافظ
شراب بیغش و ساقی خوش دو دام رهند
. که زیرکان جهان از کمندشان نرهند
.
من از چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
. هزار شکر که یاران شهر بیگنهند
.
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم
. شهان بیکمر و خسروان بیکُلهند
.
بهوش باش که هنگام باد استغنا
. هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند
.
غلام همت دردی کشان یک رنگم
. نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند
.
قدم منه بخرابات جز بشرط ادب
. که سالکان رهش محرمان پادشهند
.
جناب عشق بلند است همتی حافظ
. که عاشقان ره بیهمتان بخود ندهند
.
۱۰۴-حافظ شکن
شراب و پیر برای کسان دو دام رهند
. که گمرهان جهان زین دو دام مینرهند
.
تو از چه عاشق و مستی و رند نامه سیاه
. سیاهتر ز تو پیران که رهزنان رهند
.
ورع نه شیوه درویش و شاعر و عارف
. که هر سه طائفه پر مدعی و پر گنهند
.
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم
. همه کپر و سیه روزگار و دل سیهند
.
بهوش باش که این عاشقان ز استغنا
. همه فقیر و زیر و گدای پادشهند
.
قدم منه بخرابات برقعی بیترس
. که ساکنش همه جاسوس و محرمان شهند
.
ببین چرند ز حافظ جناب عشق بلند
. بعاشقان کوته قد بگو ز کی بکشند
.
۱۰۵- حافظ
هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
. سعادت همدم او گشت و دولت هم قرین دارد
.
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
. کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
.
صبا از عشق من رمزی بگو باآن شه خوبان
. که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
.
اگر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس
. بگوئیدش که سلطانی گدائی ره نشین دارد
.
۱۰۵-حافظ شکن
هرآن شاعر که زر خواهد زبان شکرین دارد
. تملق همدم او گشت و شاهی همنشین دارد
.
حریم عشق و شهوت نزد او بالاتر از عقل است
. تفو بر عقل و ادراکش نه او فکر متین دارد
.
بآن شاهی شود عاشق که سیم و زر دهد بهتر
. شود آن آستان بوس که جان در آستین دارد
.
دهان تنگ و شیرین شهش کردی جنایتها
. چه شه لبرا بجنباند جهان زیر نگین دارد
.
کرم چون شد نهد شیرین که مشکل جمع آن و این
. بنازد آنشه خود را که هم آن و هم این دارد
.
بخواری منگر ای سلطان باینشاعر باینعارف
. که شه با غیر این شاعر کجا شهرت چنین دارد
.
چو با زور و ستم سیمی بگیرد شه دهد شاعر
. از این سیم و زری که شه بسی از ظلم و کین دارد
.
بلاگردان جان شه دعای شاعران باشد
. ندارد خیر آن شاهی که شاعر را غمین دارد
.
صبا از عشق حافظ گو که حاصل هرچه شه دارد
. تمامش را دهد شاعر حلال خوشه چین دارد
.
اگرگوید نمیخواهم چو حافظ عاشق ننگین
. بگوئیدش شه رنگین چو او یک همنشین دارد
.
اگرشعرو ادب این و اگر عرفان همین باشد
. بجان برقعی بنده نه آن و هم نه این دارد
.
۱۰۶- حافظ
بود آیا که در میکدهها بکشایند
. گره از کار فرو بستۀ ما بگشایند
.
در میخانه ببستند خدایا مپسند
. که در خانۀ تزویر و ریا بگشایند
.
نامۀ تعزیت دختر رز بر خوانید
. تا حریفان همه خون از مژهها بگشایند
.
حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
. که چه زنار ز زیرش بدغا بگشایند
.
۱۰۶حافظ شکن
تا که شیطان بود این میکدهها بگشایند
. همۀ خانقه و صومعهها بگشایند
.
چون که بر امر یکی بندۀ زاهد بستند
. دل قوی دار که دیو و عرفا بگشایند
.
اگر از امر خدا بود بسی بود محال
. تا ابد کاین در اضلال شما بگشایند
.
بدتر از میکدهها خانقه و عرفانست
. کاش مردان خدا چارۀ ما بگشایند
.
این زمان خانقه و میکده بار است، خدا
. خود ببندش که نه شیطان بچهها بگشایند
.
دانمت نیست پسند این در تزویر تو را
. کاین در خانه ز اصرار هوا بگشایند
.
حافظ این خرقۀ سالوس و گدائی و ریا
. که بخود بستهای ارباب هُدی بگشایند
.
خوشدلم آنکه خود اقرار نمودی فردا
. که ز جیب تو چه زنار دغا بگشایند
.
برقعی این غزل نظم محولاتی بود
. شکر ایزد علما بستۀ ما بگشایند
.
۱۰۷- حافظ
کسی که حسن خط دوست در نظر دارد
. محقق است که او حاصل بصر دارد
.
ز زهد خشک ملولم بیار بادۀ ناب
. که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
.
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
. دمی ز وسوسۀ عقل بیخبر دارد
.
کسی که از ره تقوی قدم برون ننهاد
. بعزم میکده اکنون سر سفر دارد
.
۱۰۷-حافظ شکن
کسی که حسن خط یار در نظر دارد
. محقق است که نی دین و نی بصر دارد
.
برای آنکه شده دیده آلت عصیان
. هماره روز جزا دیده پر شرر دارد
.
ز زهد خشک ملولی چرا نه از باده
. زبان بریده مگر زهد خشک و تر دارد
.
ملولی تو ز دین است نی که از تر و خشک
. که بوی باده مدامت دماغ تر دارد
.
کسی که بر در میخانه رفت دین چه کند
. که او هوای برون از خدا بسر دارد
.
کسی که از ره تقوی قدم برون ننهاد
. بعزم میکده حاشا اگر سفر دارد
.
مگر که چون تو قدم از ره ریا بر داشت
. که باز میل ره دور و پر خطر دارد
.
دل هوائی حافظ کند هلاک او را
. تو برقعی بنگر شعر پر شرر دارد
.
۱۰۸- حافظ
ای پستۀ تو خنده زده بر حدیث قند
. مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
.
حافظ چو ترک غمزۀ ترکان نمیکنی
. دانی کجا است جای تو خوارزم یا خجند
.
۱۰۸-حافظ شکن
این عشق تو به پستۀ ترکان بود چرند
. لافش برای اهل هوا و هوس چه قند
.
طوبی کجا و قامت یار تو در کجا
. زین لاف زین گزاف تو آید چه بوی گند
.
گر طعنه میزنی و دگر لاف میزنی
. ما نیستیم معتقد رند خود پسند
.
حافظ تو ترک غمزۀ ترکان کن و بریز
. دیوان پر چرند بآن رود هیرمند
[۴۷]
.
خواهی که روز حشر ز دوزخ رها شوی
. دل در هوای بچه ترکان دگر مبند
.
آگاه شد زدین و دیانت، زیان و سود
. آن دل که عشق او منفکندش درین کند
.
ای برقعی ز عشق مزن دم گر عاملی
. از غصههای عشق مکن قصه را بلند
.
۱۰۹- حافظ
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد
. نقش هر پرده که زد راه بجائی دارد
.
اشک خونین بنمودم بطبیبان گفتند
. درد عشقست و جگر سوز دوائی دارد
.
نغز گفت آن بت ترسا بچۀ باده فروش
. شادی روی کسان خور که صفائی دارد
.
خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
. وز زبان تو تمنای دعائی دارد
.
۱۰۹-حافظ شکن
مطرب عشق عجب نفس و هوائی دارد
. عقل و هوشش نه دگر راه بجائی دارد
.
عالم مدرسه و بحث فقیهان چه خوشست
. چه اساتید و فرح بخش فضائی دارد
.
پیر صوفی که بشیطان سر و سری دارد
. خدعه و حقه و تزویر و ریائی دارد
.
عرفا گرچه همه جاهل و بیقید و کجند
. لیک هریک بدلش پیر خدائی دارد
.
مذهب حق نرود صوفی ما چون در عشق
. کفر حق باشد و هر ساز نوائی دارد
.
بنمودم بخرد نفس پرستی را گفت
. مرض نفس و هوا نیز دوائی دارد
.
هرکه او بر سخن وحی و خرد گوش نکرد
. دل خود باخت بآن بت که صفائی دارد
.
بت و ترسابچۀ حافظ ما شاه و وزیر
. تا بدرگاه شهان دست گدائی دارد
.
خسروا حافظ درگاه نشین معتکف است
. ز طمع باز تقاضای عطائی دارد
.
برقعی عقل و خرد کسب و هنر گیر و مگو
. هر که شد عاشق شه فرّ همائی دارد
.
۱۱۰- حافظ
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
. بنده طلعت آن باش که آنی دارد
.
شیوۀ حور و پری خوب و لطیف است ولی
. خوبی آنست و لطافت که فلانی دارد
.
خم ابروی تو در صنعت تیر اندازی
. برده از دست هر آن کس که کمانی دارد
.
در ره عشق نشد کس بیقین محرم راز
. هر کسی بر حسب فهم گمانی دارد
.
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
. هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد
.
۱۱۰-حافظ شکن
عارف آن نیست که دیوان و بیانی دارد
. عارف آنست که از شرع مبانی دارد
.
شیوۀ حور و پری عفت و عصمت باشد
. خوبی آن نیست که هر فاسق جانی دارد
.
مرغ زیرک نرود در چمن پادشهان
. شاعر از عشق شهان سوز نهانی دارد
.
گل خندان خم ابرو نبرد هوشش را
. هر که بر نفس و هوا رشته عنانی دارد
.
سخن عشق و هوا را نپذیرد آدم
. مگر آن کس که از این نفس نشانی دارد
.
در ره عشق بجز لاف نباشد خبری
. در پی صنعت خود باش که نانی دارد
.
هر کسی گشت خرابات نشین لاف زند
. چه ریاضت چه کرامت چه کسانی دارد
.
برقعی را نبود لاف و گزاف صوفی
. چونکه از دین و خرد کار و بیانی دارد
.
۱۱۱- حافظ
جان بیجمال جانان میل جهان ندارد
. هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
.
احوال گنج قارون کایام داد بر باد
. در گوش دل فرو خوان تا زر نهان ندارد
.
گر خود رقیب شمع است اسرار ازو بپوشان
. کان شوخ سر بریده بند زبان ندارد
.
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
. زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
.
۱۱۱-حافظ شکن
بیروی شاه حافظ میل بیان ندارد
. زیرا که مثل شاهان کس زر عیان ندارد
.
از عشق شاه شاعر در وجد و در نشاط است
. سیم و زری بجز شاه رطل گران ندارد
.
هر سیم و زر دهد شاه صد بارش آفرین است
. عرفان بیمعمی شرح و بیان ندارد
.
جان جهان صوفی یا شاه یا که پیر است
. صوفی گر این ندارد حقا که آن ندارد
.
جان و جهان و جانان از شاعران گمراه
. یزدان بقدر کاهی وقری بر آن ندارد
.
دین و طریق شاعر نبود بجز سرابی
. آن را که عقل و دین است جز این گمان ندارد
.
چون اصل وی سرابست از وی نشان چه جوئی
. همچون تو هیچ فردی از وی نشان ندارد
.
بافندگی شاعر صدها هزار شعر است
. ای شاه ما بده گوش کاین ره کران ندارد
.
احوال گنج قارون کانرا زمین فرو برد
. بر گوش شاه بر خوان تا زر نهان ندارد
.
گر شاعر دگر هست زر راه ازو بپوشان
. حافظ از ین حسودان سود از شهان ندارد
.
ای برقعی غمگین عرفان شاعران بین
. چون شاعر خیالی بهتر از آن ندارد
.
۱۱۲- حافظ
روشنی طلعت تو ماه ندارد
. پیش تو گل رونق گیاه ندارد
.
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
. شادی شیخی که خانقاه ندارد
.
حافظ اگر سجدۀ تو کرد مکن عیب
. کافر عشق ای صنم گناه ندارد
.
۱۱۲-حافظ شکن
تیرگی ظلمت تو چاه ندارد
. معوجی
[۴۸]سیرت تو راه ندارد
.
عشق بحق کی گل و گیاه در آنست
. حب الهی چنین سپاه ندارد
.
این کلمات رکیک شاعر و عارف
. هر که بگوید ادب نگاه ندارد
.
دل که سیه گشت از خرافت صوفی
. جای سفید آن دلِ سیاه ندارد
.
بار گرانی مکش ز پیر خرافات
. شادی رندی که دود و آه ندارد
.
خود برو و آستین بخونجگر شوی
. کت
[۴۹]بحریم اله راه ندارد
.
خانقه و آستان پیر مغانت
. در بر حق و زن پرِ کاه ندارد
.
گوشۀ ابروی پیر منزل جانت
. جان تو جز همچو جایگاه ندارد
.
حافظ اگر سجدهاش کنی نکنم عیب
. ز آنکه تو صوفی جز او اله ندارد
.
عشق صنم بدترین گناه و ز شرکست
. کافر و مشرک چنین گناه ندارد
.
برقعیا بین که شاعران ز ره عشق
. گول زنند
[۵۰]آنکه را پناه ندارد
.
۱۱۳- حافظ
دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
. ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
.
بخط و خال گدایان مده خزینۀ دل
. بدست شاه و شهی ده که محترم دارد
.
ز سرّ غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
. کدام محرم دل ره در این حرم دارد
.
رسید مونسم آن کز طرب چون نرگس مست
. نهد بپای قدح هرکه شش درم دارد
.
ز جیب خرقۀ حافظ چه طرف بتوان بست
. که ما صمد طلبیم و او صنم دارد
.
۱۱۳-حافظ شکن
دلی که طالب وهم است جام جم دارد
. چو شاعری که نفهمد بت و صنم دارد
.
مقام شامخ وحی حق و سلیمان را
. بدیو و خاتم و تزویر متهم دارد
.
بخط و خال دهد دل نه خط و خال گدا
. چرا بشاه دهد دل که او کرم دارد
.
همیشه خاطر حافظ بشه بود مایل
. چرا که شه بزر و سیم محترم دارد
.
بده بمی زر و سیمت زمان استعمار
. که مردم متفکر چه قدر کم دارد
.
چه خوب بود اگر بهر طرد استعمار
. رود بفکر و خرد هرکه یک قدم دارد
.
ولی ز امر لسان و بغیب استعمار
. نهد بپای قدح هرکه شش درم دارد
.
ز سر غیب نه آگه بود لسان الغیب
. کدام حافظِ میره درین حرم دارد
.
کنون که شغل نباشد بغیر لافیدن
. زبان لاف بشب تا بصبحدم دارد
.
مراد او زر و سیم است برقعی میدان
. که گر مراد شود حاصل او چه غم دارد
.
چه خوش بود که خود اقرار کرده این شاعر
. که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد
.
۱۱۴- حافظ
آن کس که بدست جام دارد
. سلطانی جم مدام دارد
.
آبی که خضر حیات از او یافت
. در میکده جو که جام دارد
.
سر رشتۀ جان بجام بگذار
. کاین رشته از او نظام دارد
.
ما و می و زاهدان و تقوی
. تا یار سر کدام دارد
.
در چاه ذقن چو حافظ ای جان
. حسن تو دوصد غلام دارد
.
۱۱۴-حافظ شکن
آن کس که ز عقل کام دارد
. کی دست چو جم بجام دارد
.
آن کس که بدست جام دارد
. شیطان صفتی مدام دارد
.
فرعون صفت ز عقل و دیو دور
. خوش رقصی چون عوام دارد
.
سلطانی جم ورا چه سودی
. فرعون هم این مقام دارد
.
گه دمزند ز می و گهی جام
. هر کس که ز عشق دام دارد
.
آبی که خضر حیات از آن یافت
. توهین بآن چه نام دارد
.
سر رشتۀ خود بعقل بگذار
. هر کار از او نظام دارد
.
در میکده لاف و باف و تزویر
. بر گو که دگر چه کام دارد
.
لب را تو بشوی از نجاست
. گر لب بلب تو جام دارد
.
گفتی من و میچه زهد و تقوی
. تا یار بسر کدام دارد
.
گر یار خدا است ای دغا کیش
. این گفته ات نتقام دارد
.
ور پیر بود بر او میندیش
. کو سر بمرید خام دارد
.
طعن تو باهل زهد و تقوی
. دردیست نه صبح و شام دارد
.
ما و تو و صبح روز محشر
. هر گفته جزای تام دارد
.
هر کس ز شیوههای مستی
. گیرد صفت لئام دارد
.
گر برقعی از هوا نلافد
. از عقل و خرد کلام دارد
.
۱۱۵- حافظ
چه مستی است ندانم که رو بما آورد
. که بود ساقی و این باده از کجا آورد
.
چه راه میزند این مطرب مقام شناس
. که در میان غزل قول آشنا آورد
.
بتنگ چشمی آن ترک لشگری نازم
. که حمله بر من درویش یک قبا آورد
.
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
. چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد
.
فلک غلامی حافظ کنون کند با طوع
. که التجا بدر دوست شما آورد
.
۱۱۵-حافظ شکن
چه سستی است ندانم که رو بما آورد
. که بود شاعر و این یاوه از کجا آورد
.
چه راه میزند این عارف خدا نشناس
. که در تمام غزل میلی از هوا آورد
.
مدام دمزند از باده و می و ساقی
. چه مستی است و چه بیقیدی و خطا آورد
.
علاج سستی ما پیروی ز عقل و خرد
. بیا بیا که طبیب آمد و دوا آورد
.
به ننگ و عار و خیالات عشق خاتمه ده
. که عقل حمله بدرویش بینوا آورد
.
نرنجد از تو کسی در مریدت حافظ
. از آنکه چشم تو بر وعده رو بما آورد
.
هر آنکه وعده بجا آورد غلامش باش
. که پیر آن بود ار وعده را بجا آورد
.
فلک به پیر مغان تو اعتنا نکند
. ملاف کی بتو او نیز اعتنا آورد
.
تو از خدا ببریدی و التجا بر شاه
. فلک چگونه غلامی به بیحیا آورد
.
دلا بس است شکایت که برقعی از راه
. ز کلک خویش نسیم گره کشا آورد
.
۱۱۶- حافظ
دی پیر میفروش که ذکرش بخیر باد
. گفتا شراب نوش و غم دل ببر زیاد
.
گفتم بباد میدهم باده نام و ننگ
. گفتا قبول کن سخن و هرچه باد باد
.
سود و زیان و مایه چه خواهد شدن ز دست
. از بهر این معامله غمگین مباش و شاد
.
بادت بدست باشد اگر دل نهی بهیچ
. در معرضی که تخت سلیمان رود بباد
.
۱۱۶-حافظ شکن
این پیر میفروش که روحش مباد شاد
. جاسوس بود و گفت خرد را ببر زیاد
.
گرچه بباد میدهدت باده نام و ننگ
. خر شو قبول کن سخن و هرچه باد باد
.
چون عمر و عقل و هوش ببازی بجرعۀ
. دیگر ز دین و مملکت خود مکن تو یاد
.
بادی رها کند چو اطاعت کنی ز پیر
. محکم بدست گیر که عمرت رود بباد
.
حافظ اگر جواب چرند تو کوته است
. اندر عوض عذاب چرندت زیاد باد
.
هان برقعی چنین غزل هرچه باد باد
. صوفی بگفت تا که اجانب سوار باد
.
۱۱۷- حافظ
مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد
. هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
.
مردمی کرد و کرم بخت خدا دادۀ من
. کان بت سنگدل از راه وفا باز آمد
.
گرچه ما عهد شکستیم و گنه حافظ کرد
. لطف او بین که بصلح از در ما باز آمد
[۵۱]
.
۱۱۷-حافظ شکن
مژده ای دل که تو را لطف خدا باز آمد
. نظمی از ذوق بدفع شعرا باز آمد
.
گو بمؤمن بسحرگاه دعاگوی شود
. قلم بت شکن و دفع هوا باز آمد
.
عارف و صوفی و شاعر همه رسوا گشتند
. چون که حافظ شکن از راه وفا باز آمد
.
حق مدد کرد مرا تا که ز شاعر پرسم
. بت سنگین دل تو کیست چرا باز آمد
.
طمع خام تو بوئی بشنیده است مگر
. درد او چیست بامید دوا باز آمد
.
بگمانم نظرت بر ره شاهست و وزیر
. که بگوش دلت آواز درا باز آمد
.
گرچه حافظ شده خویش همگی حرص و ملق
. مهلت حق ز قفا نیز ورا باز آمد
.
برقعی در عجب است از شعرای مغرور
. غزلی در کف هریک چو گدا باز آمد
.
۱۱۸- حافظ
صبا به تهنیت پیر میفروش آمد
. که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
.
بگوش هوش نیوش از من و بعشرت کوش
. که این سخن سحر از هاتفم بگوش آمد
.
ز خانقاه بمیخانه میرود حافظ
. مگر ز مستی زهد و ریا بهوش آمد
.
۱۱۸-حافظ شکن
دلا بتسلیت خامهام بجوش آمد
. که باز رهزن کل پیر میفروش آمد
.
دو صد هزار باین پیر هر دمی لعنت
. که کرده باز در عیش و ناز و نوش آمد
.
چراغ عقل وخرد را نموده او خاموش
. که غرق در عرق و میشد و بجوش آمد
.
بگوش هوش ز من بشنو و تو باده منوش
. که این سخن ز خرد مر مرا بگوش آمد
.
مخور تو گول از این شاعر و زهاتف او
. که عقل چون برود اهرمن سروش آمد
.
خرد که لشکر او قدرتست و دانش و هوش
. ز قطرهای ز عرق لاغر و خموش آمد
.
چه جای دانش و فهم است خرقه پوشان را
. دم از تمیز مزن هان که خرقه پوش آمد
.
ز خانقاه بمیخانه میرود حافظ
. ببین چه حمق و سفاهت ز باده نوش آمد
.
بخانقه نرود برقعی مگر مجنون
. ببین سفاهت آن را که دین فروش آمد
.
۱۱۹- حافظ
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
. ساحت کون و مکان عرصۀ میدان تو باد
.
ای که انشاء عطارد صفت شوکت تست
. عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد
.
طیرۀ جلوه طوبی قد دلجوی تو شد
. غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد
.
حافظ خسته باخلاص ثنا خوان تو شد
. لطف عام تو شفا بخش ثنا خوان تو باد
.
۱۱۹-حافظ شکن
شاعرا دور فلک بوتۀ حرمان تو باد
. ساحت کون و مکان ماتم و افغان تو باد
.
گول شاعر مخور ای عاقل فرزانۀ ما
. جان من حفظ خدا یار و نگهبان تو باد
.
کار شاعر همه لافست و ملق چون حافظ
. زر و سیمی بده او را که غزل خوان تو باد
.
حافظا گوی فلک را بستمکار چه کار
. ساحت کون و مکان عور ز دیوان تو باد
.
ساحت کون و مکان بهر ستمگر نبود
. تف باخلاص تو و خوی ثناخوان تو باد
.
آنکه انشاء عطارد ز شهان میداند
. کفر او زشتتر از کفر چه شیطان تو باد
.
جلوه و خوبی طوبی نبود چون خسرو
. شاعرا خلد برین دور ز شاهان تو باد
.
نه بتنها حیوان و بشر جن و ملک
. انزجار همه از گفته و سلطان تو باد
.
حافظا خسته شدی مدح نمودی آنقدر
. تا بزنجیر جفا مردم ایران تو باد
.
برقعی مدح می و شاه و وزیر و اعیان
. شده ابزار اجانب دل سوزان تو باد
.
۱۲۰- حافظ
گل بیرخ یار خوش نباشد
. بیباده بهار خوش نباشد
.
طرف چمن و هوای بستان
. بیلاله عذار خوش نباشد
.
رقصیدن سرو و حالت گل
. بیصوت هزار
[۵۲]خوش نباشد
.
هر نقش که دست عقل بندد
. بی نقش و نگار خوش نباشد
.
با یار شکر لب گل اندام
. بیبوس و کنار خوش نباشد
.
جان نقد محقر است حافظ
. از بهر نثار خوش نباشد
.
۱۲۰-حافظ شکن
این نغمه و تار خوش نباشد
. وین لفظ نکار خوش نباشد
.
گر یار خدا است رخ ندارد
. وین گفتن یار خوش نباشد
.
ور یار هوا است این تظاهر
. در شعر و شعار خوش نباشد
.
از باده مگو که باده ننگست
. با وعدۀ نار خوش نباشد
.
تصنیف مخوان که کار رقاص
. در روز شمار خوش نباشد
.
رقصیدن عاقل و مسلمان
. در شهر و دیار خوش نباشد
.
دلباختن رجال دانش
. بر نقش و نگار خوش نباشد
.
بیوزنی شاعران بیمغز
. نی کار و نه بار خوش نباشد
.
بیعاری و رقص چون حرامست
. جز صبر و قرار خوش نباشد
.
با شاه مگو ز لاف جانم
. از بهر نثار خوش نباشد
.
بر برقعی شریف تصنیف
. ناگشته دچار خوش نباشد
.
۱۲۱- حافظ
صوفی ار باده باندازه خورد نوشش باد
. ورنه اندیشۀ این کار فراموشش باد
.
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
. آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
.
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
. شرمی از مظلمۀ خون سیاوشش باد
.
گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت
. جان فدای شکرین پستۀ خاموشش باد
.
بغلامی تو مشهور جهان شد حافظ
. حلقۀ بندگی زلف تو در گوشش باد
.
۱۲۱-حافظ شکن
صوفی و قطرۀ میفضلۀ چون موشش باد
. فضلۀ موش بهر قدر خورد نوشش باد
.
آنکه یک قطره ز میخورد شد از عقل بدور
. چون عروسی است که شیطان لعین دوشش باد
.
پیر صوفی بخاطر قطرۀ میکرد حلال
. دست شیطان لعین هر دو در آغوشش باد
.
حافظ ار عاشق حق بود نمیگفت بشاه
. شرمی از مظلمۀ خون سیاووشش باد
.
عاشق سیم و زر و با شه ترکان گوید
. جان فدای شکرین پستۀ خاموشش باد
.
چشم حافظ ز طمع پر شده از روی شهان
. ورد او ذکر شد و چشم خطا پوشش باد
.
نرگس مست شهش کرد اشارت زر و سیم
. گر چه از ملت بیچاره فراموشش باد
.
برقعی از طمع این شاعرتان گشته غلام
. حلقۀ بندگی شاه در گوشش باد
.
۱۲۲- حافظ
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
. حالتی رفت که محراب بفریاد آمد
.
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
. موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
.
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
. شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
.
مطرب از گفتۀ حافظ غزلی نغز بخوان
. تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
.
۱۲۲-حافظ شکن
آن نمازی که ز ابروی بتان یاد آمد
. نی نماز است بود طعن و ز بیداد آمد
.
ز من اکنون بشنو شاعر و دیوانۀ پیر
. هر عبادت که تو کردی همه بر باد آمد
.
بادۀ صافی خود دور کن از صحن چمن
. بین که از ظلم تو هر مرغ بفریاد آمد
.
بسکه در طرف چمن باده و میبردی تو
. زین حرام نجست لرزه بشمشاد آمد
.
بوی بهبود ز اوضاع جهان میناید
. مگر آن صوفی بیبهره ز دین شاد آمد
.
ای جوانان ز هنر بهره نخواهید گرفت
. تا که این رقص هنر گشت و طرب یاد آمد
.
این نباتات ز پیوند ترقی کردند
. این بشر بیثمر و بار که آزاد آمد
.
هر درختی ندهد میوه بسوزانندش
. ای خوشا آن بشری کز شجر ارشاد آمد
.
حافظ بس بود این مطربی و لاقیدی
. چند گوئی که ز عهد طربم یاد آمد
.
برقعی پند بگو وعظی و اندرز بگو
. گر تو را همتی و ذوق خدا داد آمد
.
۱۲۳- حافظ
عشق تو نهال حیرت آمد
. وصل تو کمال حیرت آمد
.
بس غرقۀ حال وصل کاخر
. هم بر سر حال حیرت آمد
.
۱۲۳-حافظ شکن
ای عشق بنال غیرت آمد
. ای عقل ببال غیرت آمد
.
بس غرقۀ خال وصل و حیرت
. هشیار و بحال غیرت آمد
.
حیرت بگذارد عشق و مستی
. چشمی تو بمال غیرت آمد
.
تا چند ز خدعههای غربی
. بس کن ز شمال غیرت آمد
.
هم وصل حماقت است و واصل
. آنجا که کمال و غیرت آمد
.
از هر طرفی بدفع دشمن
. آواز جلال غیرت آمد
.
شد منهزم عار و ننگ و پستی
. آنجا که نهال غیرت آمد
.
لیکن ز خیال شاعرانه
. عشق و نه مجال غیرت آمد
.
هان برقعیا مخوان تو تصنیف
. بشتاب و تعال
[۵۳]غیرت آمد
.
۱۲۴- حافظ
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
. کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
.
خاک وجود ما را از آب باده گل کن
. ویران سرای دل را گاه عمارت آمد
.
بر تخت جم تاجش معراج آسمانست
. همت نگر که موری با این حقارت آمد
.
دریاست مجلس شاه دریاب وقت دریاب
. هان ایزیان رسیده وقت تجارت آمد
.
آلودهای تو حافظ فیضی ز شاه در خواه
. کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
.
۱۲۴-حافظ شکن
آصف بود پیمبر اهل طهارت آمد
. از خالق سلیمان بهرش امارت آمد
.
نامش بهر وزیری ز اهل ستم نگنجد
. ای شاعر خیالی کز تو جسارت آمد
.
این فاسقان عیاش کی گشتهاند آصف
. آصف کجا و عشرت، عشرت خسارت آمد
.
خاک وجود خود را انداختی بدوزخ
. تا با شراب و باده از تو شرارت آمد
.
رندان لایبالی از بس ز یار گفتند
. ویران شده است ایران ننگ و حقارت آمد
.
معیوب گشته دلها زین خرقههای ننگین
. کو مرد پاک دامن وقت طهارت آمد
.
امروز گشته پیدا آن کفرهای پنهان
. بربابیان و صوفی صدر و امارت آمد
.
بین شاعر طمیع کار خود را نموده چون مور
. خست نگر که شاعر با آن حقارت آمد
.
جم کافر است و تاجش فخری بمشرکانست
. گویا که کفر و وزرش بر تو بشارت آمد
.
آلودهای تو حافظ فیضی ز شاه در خواه
. زیرا تو را ز یزدان دوزخ اشارت آمد
.
ای برقعی چه گوئی با جاهلان گمراه
. بیدار کن تو ایران وقت تجارت آمد
.
۱۲۵- حافظ
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
. ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
.
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
. پیکی ندوانید و پیامی نفرستاد
.
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
. هیچم خیر از هیچ مقامی نفرستاد
.
حافظ بادب باش که واخواست نباشد
. گر شاه پیامی بغلامی نفرستاد
.
۱۲۵-حافظ شکن
شاعر که بهر شاه سلامی بفرستاد
. دیریست که اشعار تمامی بفرستاد
.
صد مدح فرستاد بهرشاه و وزیری
. عاشق بهمه گشت و پیامی بفرستاد
.
مدحش که رسد دست شه عقل رمیده
. او نیز زر و سیم چه دامی بفرستاد
.
دانست که گر زر ندهد مدح نگوید
. از سیم و زرش دانه و دامی بفرستاد
.
فریاد از آن شاه و وزیری که بزودی
. از بهر دو لافی دو سه جامی بفرستاد
.
هر قدر که شاعر ز مقامات زند لاف
. او بیشتر انعام بگیرد ز مقامی بفرستاد
.
شاعر بثنا خوانی خود خاتمه میده
. چون شاه پیامی بغلامی بفرستاد
.
ای برقعی از علم و ادب گوی نه از مدح
. دانی بکجا مدح لئامی بفرستاد
.
۱۲۶- حافظ
شراب و عیش نهان چیست کار بیبنیاد
. زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد
.
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
. از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
.
قدح بشرط ادب گیر ز آنکه ترکیبش
. ز کاسۀ سر جمشید و بهمن است و قباد
.
که آگه است که کاوس و کی کجا رفتند
. که واقفست که چون رفت تخت جم بر باد
.
ز حسرت لب شیرین هنوز میبینم
. که لاله میدمد از خون دیدۀ فرهاد
.
مگر که لاله ندانست بیوفائی دهر
. که تابزاد و بشد جام میز کف ننهاد
.
بیا بیا که زمانی ز میخراب شویم
. مگر رسیم بگنجی درین خراب آباد
.
نمیدهند اجازت مرا بسیر و سفر
. نسیم خاک مصلی و آب رکناباد
.
رسید در غم عشقش بحافظ آنچه رسید
. که چشم زخم مانه بجان او مرساد
.
۱۲۶-حافظ شکن
شراب و عشق خسان چیست کار بیبنیاد
. مرو بدوزخ و زندان که هرچه باداباد
.
مخور تو گول ز شاعر ز جهل و نادانی ات
. که بیخبر ز خطر میکند ز خود بنیاد
.
نه انقلاب زمانه فسانه شد شاعر
. فسانه گفت تو باشد برو مکن فریاد
.
هر آن دیار که از ظلم و جور شد غوغا
. بانقلاب بزن ریشه را و دِه بر باد
.
می تو گر که ز عرفان بُدی بند قدحش
. چه کاسه سر جمشید مشرک و چه قباد
.
هرآن قدح که ز می شد نجس بشوی آن را
. مگیر با ادب آن را بدست خود ای داد
.
تو کفر بنگر و انکار شاعری که بگفت
. که آگهست که کاووس و کی کجا است معاد
.
بخوان کتاب خدا شاعرا مشو کافر
. بقول حق بود آتش بر ایشان مرصاد
[۵۴]
.
نموده شاعر میخوار لاله را میخوار
. که تابزاد و بشد لاله جام میننهاد
.
دروغ را بنگر از کجا است تا بکجا
. قیاس گیر بر این گفتههای بیفرساد
.
ز میخراب مشو بر خیال گنج نهان
. که گنج عقل بهَر گنج میکند ارشاد
.
تعلق تو بشیراز و آب رکناباد
. ببرده است ز تو اعتقاد بر میعاد
.
بترس از مرض عشق و کن رها مستی
. بخوان کتاب خدا ربک لبالمرصاد
[۵۵]
.
۱۲۷- حافظ
عکس روی تو چو در آئینه جام افتاد
. صوفی از خندۀ میدر طمع خام افتاد
.
این همه عکس می و نقشنگاری که نمود
. یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد
.
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
. کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
.
من ز مسجد بخرابات نه بخود افتادم
. اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
.
چکند گر پی دوران نرود چون پرگار
. هر که در دائرۀ گردش ایام افتاد
.
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
. کانکه شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد
.
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
. آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
.
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی
. زین میان حافظ دل سوخته بد نام افتاد
.
۱۲۷-حافظ شکن
عکس ابلیس چو در آینۀ جام افتاد
. صوفی از جهل در آئینۀ اوهام افتاد
.
پیر را چون طمع سروری و شاهی بود
. لقب شاهی او از طمع خام افتاد
.
این همه عکس رخ پیر که صوفی بگرفت
. یکی از خدعۀ شرکست بانعام افتاد
.
غیرت و عشق کجا عشق ندارد غیرت
. عاشقی شیوۀ بیغیرت بد نام افتاد
.
گر تو را غیرت دین بود رخ پیر چه بود
. کار تو با رخ دیوان و لب جام افتاد
.
تو ز مسجد بخرابات بخود رو کردی
. اینت از بد عملی نز
[۵۶]ازل ایخام افتاد
.
چکند آنکه ز عقل و خردش دور کرد
. تهمت شر خودش گردن ایام افتاد
.
عارفا گردش ایام ندارد تقصیر
. بین بآیات خدا سود و اکرام افتاد
.
زیر مهمیز شد و پیر مرو رقص کنان
. آنکه رقصید چو دیوانه سرانجام افتاد
.
صوفیان جمله سفیهند بنزد عقلا
. حافظا طشت تو تنها نه که از بام افتاد
.
تا بکی برقعی از زلف و زنخ میگویند
. آه این زلف کج و چاه زنخ دام افتاد
.
۱۲۸- حافظ
بحسن خلق و وفا کس بیار ما نرسد
. تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
.
اگر چه حسن فروشان بجلوه آمدهاند
. کسی بحسن و ملاحت بیار ما نرسد
.
هزار نقد ببازار کائنات آرند
. یکی به سکۀ صاحب عیار ما نرسد
.
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
. غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
.
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصۀ او
. بسمع پادشه کامیار ما نرسد
.
۱۲۸-حافظ شکن
کسی بیاری ما در دیار ما نرسد
. نه یار بلکه امیری بکار ما نرسد
.
اگر چه مدح و تملق ز شاعر است ولی
. کسی بشاعر و شعر دیار ما نرسد
.
بحق صحبت شاهی که زر بشاعر داد
. کسی بجور شه و شهسوار ما نرسد
.
هزار نقش ز دیو است بر در و دیوار
. یکی بزشتی این افتخار ما نرسد
.
هزار نقد بحافظ دهند بهر ملق
. یکی چو سکۀ صاحب عیار ما نرسد
.
مساز با همه شاعر نفاق را بگذار
. مگو غبار ره و رهگذار ما نرسد
.
بسوز شاعرا گر دیر شد ترحم شاه
. مگو که رزق ز پروردگار ما نرسد
.
من از ثنا و ملق برقعی شدم بیزار
. برای آنکه بکس ننگ و عار ما نرسد
.
۱۲۹- حافظ
دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمیگیرد
. ز هر در میدهم پندش و لیکن در نمیگیرد
.
خدارا ای نصیحتگر حدیث از مطرب و میگو
. که نقشی در خیال ما از این بهتر نمیگیرد
.
بیا ای ساقی گلرخ بیاور بادۀ رنگین
. که فکری در درون ما ازین خوشتر نمیگیرد
[۵۷]
.
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
. که پیر میفروش اش بجا میبر نمیگیرد
[۵۸]
.
میان گریه میخندم که چون شمع اندرین مجلس
. زبان آتشینم هست اما در نمیگیرد
.
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
. چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
.
بدین شعر تر و شیرین ز شاهنشه عجب دارم
. که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
.
۱۲۹-حافظ شکن
هرآن شاعر که جز رندی طریقی برنمیگیرد
. عجب دارم که دیوانش چرا آذر
[۵۹]نمیگیرد
.
تمام شعر دیوانش حدیث مطرب و میشد
. دلش جز مهر مهرویان بپندی در نمیگیرد
.
بیا ای غافل مسکین هنر آور بامر دین
. هنر گر همدمی خواهد ز دین بهتر نمیگیرد
.
میاور بادۀ رنگین مشو آلوده و ننگین
. اگر چه شاعر بیدین ز ما رهبر نمیگیرد
.
عجب از شاعر مسکین زند دم از می و ساقی
. مگر ترسی ورا از خالق اکبر نمیگیرد
.
برو صوفی باین دلق و بر این خدعه بزن آذر
. که نزد حقشناس این دو بکامی بر نمیگیرد
.
بود شاعر چو دیوانه گهی خندد گهی گرید
. بجز عشق و جنون شاعر ره دیگر نمیگیرد
.
شده معشوق او دنیا که با افسون ورا خواهد
. بجز دنیا و مافیها بدل دلبر نمیگیرد
.
بگو از من باین رندان که مستی از قضا نبود
. که مستی ز اختیار آنکه جز ساغر نمیگیرد
.
چه بُد رندی که خود بازی بچشم مست هر شاهی
. کهکس سیم و زر شاهان از این بدتر نمیگیرد
.
سرد چشمی ازین مهوش دل و دینت زده آتش
. که دیگر پند و اندرزی تو را در سر نمیگیرد
.
خدا و منعم دیار و نگار شاعران شاه است
. بکس جز او نمیگوید زر از دیگر نمیگیرد
.
بدین شعر تر حافظ ز خالق من عجب دارم
. چرا آتش نمیبارد باین دفتر نمیگیرد
.
عجبتر آنکه قومی با چنین تصریح زر خواهی
. تو را با شاعر دنیا طلب همسر نمیگیرد
.
عجب نبود اگر وقری بشعرت شاه نگذارد
. چه اورا چون تو بسیار است وزیر پر نمیگیرد
.
نه هر شعر گزافی شاعرش لائق بزر باشد
. که عاقل یاوه را چون دُرّ و چون گوهر نمیگیرد
.
تو خود از عُجب پنداری که لافت شعر تر باشد
. حقیقت بین خرافترا بشعر تر نمیگیرد
.
برو ای برقعی حق را ز شعر محولاتی جو
. کسی از شعر فاسد نکتۀ زو بهتر نمیگیرد
.
۱۳۰- حافظ
آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
. صبر و آرام تواند بمن مسکین داد
.
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
. که عنان دل شیدا بلب شیرین داد
.
خوش عروسی است جهان از ره صورت لیکن
. هرکه پیوست بدو عمر خوشش کابین
[۶۰]داد
.
گنج زر گر نبود گنج قناعت باقی است
. آنکه آن داد بشاهان بگدایان این داد
.
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
. از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
.
۱۳۰-حافظ شکن
آنکه ما را بجهان هوش و روان و دین داد
. بهر دفع شعرا این دل ما تسکین داد
.
قصۀ شاعر همه از رنگ و گل و رخساره
. این همه مدح و ثنا را بقوام الدین داد
.
من همان روز که دیوان تو دیدم گفتم
. که مریدان تو را حمق و دل سنگین داد
.
بعد ازین دست من و دامن اسلام و خرد
. تو و اوهام و خرافات که آن بیدین داد
.
بد عروسی است جهان گول مخور جان عزیز
. لیک شاعر دل خود باخت و باو کابین داد
.
حافظ ار معتقد گنج قناعت بودی
. در هر خانه نمیرفت نمیکرد این داد
.
در کف غصۀ دوران دل حافظ خون شد
. از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
.
عجب از حمق کسی شعر تو عرفان داند
. برقعی داد ز بیفکری آن مسکین داد
.
۱۳۱- حافظ
پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد
. وان راز که در دل نهفتم بدر افتاد
.
از راه نظر مرغ دلم گشت هوا گیر
. ای دیده نگه کن که بدام که در افتاد
.
بس تجربه کردیم درین دیر مکافات
. با درد کشان هرکه در افتاد ور افتاد
.
گر جان ندهد سنگ سیه لعل نگردد
. با طینت اصلی چه کند بد گهر افتاد
.
۱۳۱-حافظ شکن
از عشق خدا شاعر ما بیخبر افتاد
. چون عشق هوا بُد بجوانی بسر افتاد
.
پس شاعر ما عاشق حق نیست مسلّم
. وان خدعه و تزویر و نفاقش بدر افتاد
.
از راه نظر مرغ دلش گشت هوا گیر
. ای اهل خرد کی بخدا این نظر افتاد
.
دردا که از این شاعر مسکین سیه روی
. بس طعن باسلام که در هر گذر افتاد
.
هر طعنه و تحقیر بدین از شعرا بود
. قانون خدا از شعرا در بدر افتاد
.
بافندگی این شعرا زهد و ورع برد
. بس رند و نظر باز که بر یکدیگر افتاد
.
ما تجربه کردیم در این دار مکافات
. با دردکشان هرکه در افتاد سر افتاد
.
چون آن که بیاورد یکی تحفة الأخیار
. شد آیة حق مرجع قم با اثر افتاد
.
دیگر بشدی خالصی
[۶۱]آورد کتابی
. کم آنکه بدین پایه شد و پر گهر افتاد
.
دیگر ز صفاهان بخراسان بشد و مکتب قرآن
. زو جلوه نمودی و بحکمت شرر افتاد
.
دیگر چه مقدس بنوشتی چو حدیقه
. شد مفخر اسلام و به صوفی ضرر افتاد
.
دیگر بشدی صاحب میزان مطالب
. آثار زبان و قلمش پر درر افتاد
.
زینگونه برانگیخت خداوند هزاران
. تا حق بشدی ظاهر و باطل خطر افتاد
.
تا نوبت حافظ شکن و برقعی آمد
. با نیش قلم حمله بهر کور و کر افتاد
.
بس تهمت و تهدید بر او ریخت و لیکن
. با ولد علی هرکه در افتاد ور افتاد
.
از عو عو گرگان و سگان ترس نباشد
. شیران نهراسند که خر عر و عر افتاد
.
چون طینت بد علت کفر بشری نیست
. از نیت و از سوء عمل بد بشر افتاد
.
این حافظ با خنده که میبافت بدنیا
. در زیر لحد خون دلش در جگر افتاد
.
۱۳۲- حافظ
نه هرکه چهره بر افروخت دلبری داند
. نه هرکه آینه سازد سکندری داند
.
نه هرکسی که کله کج نهاد و تند نشست
. کلاه داری و آئین سروری داند
.
هزار نکته باریکتر ز مو اینجا است
. نه هرکه سر نتراشد قلندری داند
.
تو بندگی چو گدایان بشرط مزد مکن
. که خواجه خود روِش بنده پروری داند
.
غلام همت آن رند عافیت سوزم
. که در گدا صفتی کیمیاگری داند
.
وفای عهد نکو باشد ار بیاموزی
. و گرنه هرکه تو بینی ستمگری داند
.
بقد و چهره هر آنکس که شاه خوبان شد
. جهان بگیرد اگر دادگستری داند
.
در آب دیدۀ خود غرقهام چه چاره کنم
. درین محیط نه هرکس شناوری داند
.
بباختم دل دیوانه و ندانستم
. که آدمی بچهیی شیوۀ پری داند
.
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
. که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
.
۱۳۲-حافظ شکن
نه هرکه پرچمی افراخت رهبری داند
. نه هرکه قافیه سازد سخنوری داند
.
نه هرکسی که ز عرفان و یا ز فلسفه بافت
. هدایتی ز خود آورد و رهبری داند
.
عنایتی ز خدا لازم از هدایت وحی
. و گرنه اهل هوا راه دلبری داند
.
هر آنکه سیم و زر خود بشاعران بخشد
. کلاه داری و آئین قُلدری داند
.
هزار نکتۀ باریکتر تو پنداری
. و گرنه هرکه شقی شد قلندری داند
.
تو ترک بندگی این خسان نما یک دم
. که خالق تو خدا بنده پروری داند
.
غلام نکبت رندان مباش و دون همت
. که رند لات کجا کیمیاگری داند
.
وفا و عهد نباید ز شاعران آموخت
. که لات و پست کجا جز ستمگری داند
.
بحرص و آز و طمع غرق گشتی ای شاعر
. رسد بیاریت آن کو شناوری داند
.
بقد و چهرۀ خوبان نباخت شاعر دل
. مگر بشاه که او ذره پروری داند
.
بباختی دل و دین را بزر ندانستی
. که قدر گوهر دین را نه هر سری داند
.
بعجب خویش اگر دید شعر خود دلکش
. عجب مدار که او عُجب و برتری داند
.
تو برقعی بکن از عجب و برتری دوری
. فروتنی بکند هرکه رهبری داند
.
۱۳۳- حافظ
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
. بَختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
.
کو حریفی خوش و سرمست که پیش کرمش
. عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
.
علم و فضلی که بچل سال بدست آوردم
. ترسم آن نرگس مستانه بیکجا ببرد
.
راه عشق ارچه کمینگاه کماندارانست
. هرکه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
.
حافظ ار جان طلبد غمزۀ مستانۀ یار
. خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
.
۱۳۳-حافظ شکن
نیست در شهر کسی مدح و ثنا را ببرد
. بخرد هرچه بدیوان و از اینجا ببرد
.
ترسم این شعر و غزل ریشۀ ما را بکند
. گر خدا رحم کند بخشد و ما را ببرد
.
کو رفیقی متدین که بعلم و عملش
. بمن زار شود یار و هوا را ببرد
.
در خیال و هوس و قید هوا پابندم
. کو پیمبر صفتی کاین همه غوغا ببرد
.
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
. آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
.
بجوانی تو مشو غره و ایمن ز اجل
. اگر امروز نبردت بفردا ببرد
.
علم و فضلی که ببازی توبیک نرگس مست
. علم نبود همه وهم است و تمنا ببرد
.
صوفی از لاف مباف و ز کرات تو مناز
. سامری را نرسد تا ید و بیضا ببرد
.
جام میبشکن و از باده مکن مدح و ثنا
. ترسم این سیل هوا یکسره از جا ببرد
.
دین خود را بخر و محکم و مستحکم کن
. ترسم ابلیس کند غارت و اعدا ببرد
.
شاعرا دم مزن از غمزۀ مستانۀ یار
. ترسم این گفتۀ تو عقل بیغما ببرد
.
برقعی! شاعر با خنده نماید اغوا
. بشکن او را که متاع همه یکجا ببرد
.
۱۳۴- حافظ
در ازل هر کو بفیض دولت ارزانی بود
. تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
.
من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
. گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود
.
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن بدوش
. همچو گل بر خرقه رنگ میمسلمانی بود
.
بیچراغ جام در خلوت نمیآرم نشست
. زانکه کنج اهل دل باید که نورانی بود
.
همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
. رند را آب غنب یاقوت رمانی بود
.
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان
. جام مینگرفتن از جانان گران جانی بود
.
دی عزیزی گفت حافظ میخورد پنهان شراب
. ای عزیز من گناه آن به که پنهانی بود
.
۱۳۴-حافظ شکن
در ازل کسرا بفیض دولت ارزانی نبود
. فیض دولت جز برنج و سعی انسانی نبود
.
هرچه گفتم توبه کن از می نجاست را مخور گفت آن شیطان مرا عقل و پشیمانی نبود
.
خود گرفتم سجده کردی شاعرا چون مؤمنان
. بینتیجه چون تو را فکر مسلمانی نبود
.
جام میباشد چراغ محفل عرفانیان
. زانکه ایشان را اگر دل بود نورانی نبود
.
می بود آب عنب اقرار حافظ را نگر
. پس مخور گول ای برادر باده عرفانی نبود
.
بیسر و سامان شده این ملت و کشور ز شعر
. کاش اینجا عقل و کاری بود دیوانی نبود
.
خوش بود عزلت ولی با علم و دین باشد اگر
. گر در آنجا وهمِ پیر و فکر شیطانی نبود
.
نیکنامی خواهی ای دل اهل تقوی را گزین
. مرد با تقوی بدوران اهل نادانی نبود
.
مجلس انسی اگر پیدا شود ز اهل خدا
. شعر و مستی کن رها گر ذکر رحمانی نبود
.
با مرید حافظ میخوار گو بیدار شو
. ای عزیز آن میاگر حق بود پنهانی نبود
.
۱۳۵- حافظ
زاهد خلوت نشین دوش بمیخانه شد
. از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
.
شاهد عهد شباب آمده بودش بخواب
. باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
.
مغبچۀ میگذشت راهزن دین و دل
. در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
.
گریۀ شام و سحر شکر که ضایع نگشت
. قطرۀ باران ما گوهر یکدانه شد
.
منزل حافظ کنون بارگه پادشا است
. دل سوی دلدار رفت جان بر جانانه شد
.
۱۳۵-حافظ شکن
رند ریا کار بود دوش بمیخانه شد
. زاهد خلوتنشین کَی سر پیمانه شد
.
شاهد صوفی بود پیر و بیند بخواب
. سر که سپارد به پیر عاشق و دیوانه شد
.
دین و دلی گر بدی مبغچه کی میربود
. شاعر مست و هوی از همه بیگانه شد
.
تابش انوار عقل وسوسه را میبرد
. بهرۀ علم و خرد قسمت فرزانه شد
.
مجلس دانش بر خود سری و گمرهی
. حلقۀ دین صوفیان مجلس افسانه شد
.
صوفی اگر جام میمیشکند از ریا است
. ورنه حلالی میمذهب رندانه شد
.
گو بمریدان شعر گریۀ حافظ نگر
. ذکر و سحر خیزیش جمله ز ماهانه شد
.
گریۀ شام و سحر بهر چه ضایع نگشت
. اجر یکی قطرهاش سیم و زر و دانه شد
.
جایگه و فخر او کجا است دربار شاه
. این غزلیات او آفت هر خانه شد
.
برقعی گوشهگیر گشته عجب نکته گیر
. نظم و نفرینش چو تیر آفت میخانه شد
.
۱۳۶- حافظ
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
. دوستی کَی آخر آمد دوستداران را چهشد
.
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
. کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
. از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
.
۱۳۶-حافظ شکن
شاعران را زر نمیبخشند یاران را چه شد
. مشت شاعر خالی است مال داران را چه شد
.
آب حیوان تیره گون از شعر لاف شاعران
. نام غیرت ننگ آمد نامداران را چه شد
.
صد هزاران حق شکست و هر حرامی شد حلال
. یادگار اهل قرآن در کجا و شهسواران را چه شد
.
صوتی از اهل عدالت بر نیاید سالها است
. رونق بازار حق کو روزگاران را چه شد
.
حافظان از اهل قرآن داشت این شهر و دیار
. دور تقوی کَی سر آمد حق گزاران را چه شد
.
گوئیا توفیق و همت نیست دیگر بهر ما
. یک نفر بر پا نخیزد جان سپاران را چه شد
.
هر طرف ساز و نواز و رقص و بیعاری بپا
. کس ندارد شرم و غیرت شرمساران راچه شد
.
حافظا اشعار تو آموخت این بیمسلکی
. رفت ترس از خالق و امیدواران را چه شد
.
برقعی بین شعر زشت شاعر اهل هوا
. کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد
.
۱۳۷- حافظ
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
. پیش پائی بچراغ تو ببینم چه شود
.
صرف شد عمر گرانمایه بمعشوقه و می
. تا از آانم چه به پیش آید و زینم چه شود
.
۱۳۷-حافظ شکن
من ز دیوان تو صد خدعه بچینم چه شود
. شاعرا تیرگی روح تو بینم چه شود
.
یا رب این حافظِ میگمره و اضلال کند
. گر من آگاه شوم باز نشینم چه شود
.
آخر ای ختم رسل ملت تو رفت ز شعر
. گر فتد چشم تو بر چشم حزینم چه شود
.
عقل از عشق و هوی گشته ضعیف و مستور
. عشق هر شاعر بیدین شده دینم چه شود
.
صرف شد عمر گرانمایه بشعر شعراء
. گاه دیوان و گهی دیو قرینم چه شود
.
حق بدانست که اهل هوسم ستر نمود
. خلق ار نیز بداند که چنینم چه شود
.
شاعر از عشق و می و باده و مستی میگفت برقعی عقل و خرد را بگزینم چه شود
.
۱۳۸- حافظ
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
. قضای آسمانست این و دیگرگون نخواهد شد
.
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
. هرآن قسمت که آنجا شد کموافزون نخواهد شد
.
خدارا محتسب ما را بفریاد دف و نی بخش
[۶۲]
. که ساز شرع زین افسانه بیقانون نخواهد شد
.
مجال من همین باشدکه پنهان مهر او ورزم
. حدیث بوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد
.
۱۳۸-حافظ شکن
تورا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
. لذا محبوبت ای حافظ حق بیچون نخواهد شد
.
ولی عشق تو از نفس و هوا باشد قضا نبود
. که انسانی بود مختار و دیگرگون نخواهد شد
.
قضا و علم و خواست حق بود بر اختیار تو
. که تغییر قضا با حق و حق ما دون نخواهد شد
.
قضا گر جبر عشق آرد تو مجبوری نه مختاری
. چرا پس نهی بنمودت چنین قانون نخواهد شد
.
توخود رندی نمودی باختیار دل غزل گفتی
. نه از روز ازل کانجا کم و افزون نخواهد شد
.
خدایا شاعر جبری نباشد مسلم و عاقل
. بود چون کافر و مشرک از آن بیرون نخواهد شد
.
شراب لعل و جام میبود وزر و و بال تو
. عقابی باشدت فردا اگر اکنون نخواهد شد
.
رقیب و مانع شاعر ز میخواری بود مؤمن
. دگر آه تو ای شاعر سوی گردون نخواهد شد
.
مجال شاعران عمری بود هرزه دگر یاوه
. به پنهان میکشد موسی که بوسی چون نخواهد شد
.
مکن ای برقعی صرف نظر از جرم این شاعر
. که زخم طعن او جبران در این هامون نخواهد شد
.
۱۳۹- حافظ
دولت از مرغ همایون طلب و سایۀ او
. زانکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
.
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن
. پیر ما گفت که در صومعه همت نبود
.
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکی است
. نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
.
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
. هرکه را نیست ادب لائق صحبت نبود
.
۱۳۹-حافظ شکن
دولت حق طلب ار پستی همت نبود
. این همه مدح شهان شرط مروّت نبود
.
ما صفا از تو ندیدیم بجز مدح و ملق
. آنقدر مدح بیاور که ملامت نبود
.
خیرهدل شاعر پستی که در او شعلۀ حرص
. تیره آن دیدۀ مستی که بعبرت نبود
.
دولت و فرّ خان چیست بجز جور و ستم
. آن که خود باخت بخس طالب رفعت نبود
.
عیبت آنست مدد خواستی از پیر مغان
. مدد از حق نگرفتن ز فتوّت نبود
.
همت آن نیست که خود را بشهان بنده کنی
. نزد ما بندگی خلق ز همت نبود
.
نبود کعبه و بتخانه یکی در همه حال
. هرکسی گفت یکی لائق مهلت نبود
.
وصلت پیر کند دامن هر پاک نجس
. ظاهر و باطن صوفی بطهارت نبود
.
شاعرا کعبه و بتخانه بنزد تو یکی است
. چون تو را پیروی از عفت و عصمت نبود
.
صحبت حق طلب و آن ادب لائق حق
. چه شود گر بشهی لائق صحبت نبود
.
برقعی دین بطلب دین خدا دین رسول
. هرکه را دین نبود لائق رحمت نبود
.
۱۴۰- حافظ
ستارۀ بدرخشید و ماه مجلس شد
. دل رمیدۀ ما را انیس و مونس شد
.
نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت
. بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
.
بصدر مصطبهام مینشاند اکنون یار
. گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
.
چو زر عزیز وجود است شعر من آری
. قبول دولتیان کیمیای این مس شد
.
خیال آب خضر بست و جام کیخسرو
. بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
.
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
. چرا که حافظ ازین راه رفت و مفلس شد
.
۱۴۰-حافظ شکن
نبُد ستاره ستمگر نه ماه مجلس شد
. چرا بجور امیری ابوالفوارس شد
.
عجب ز شاعر جویای درهم و دینار
. بهرکه زر دهد او را انیس و مونس شد
.
عجبتر آنکه بگفتند احمد مرسل
. بود ارادۀ شاعر نه هر خنافس شد
.
نخوانده ختم غزل را که جام کیخسرو
. بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
.
پیمبران که نگیرند جام گبران را
. کجا ز غمزه تواند کسی مدرس شد
.
پیمبران بندند اهل غمزه و لمزه
. مگر که پیر تو باشد که او مدلس شد
.
امیر زشت تو گردید ماه مجلس تو
. دل تو خوش که برایت درم مؤسس شد
.
هنر نکرد و بمکتب نرفت و خط ننوشت
. و لو معلم صدها چه تو موسوس شد
.
نگر تملق و بالیدنش که میگوید
. قبول دولتیان شد بین که زر مس شد
.
برای چند درم نزد حافظ مفلس
. ببین که خضر چو سلطان و میر مجلس شد
.
گدای شهر چه روزی بصدر بنشیند
. عجب مدار گر از دین و عقل مفلس شد
.
برای آنکه نشانند صدر مصطبهاش
. ز عشق دیدۀ عقلش ز نور بیحس شد
.
براه میکده ای برقعی قدم مگذار
. ببین که میکده بر حافظ منجس شد
.
۱۴۱- حافظ
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
. بسوختیم درین آرزوی خام و نشد
.
بکوی عشق منه بیدلیل راه قدم
. که من بخویش نمودم صد اهتمام و نشد
.
هزار حیله بر انگیخت حافظ از سر فکر
. در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
.
۱۴۱-حافظ شکن
هزار سعی نمودم رسَم بکام و نشد
. شدیم خسته در این آرزو تمام و نشد
.
بخواستم که کنم دفع شر این عرفا
. بمسلمین بزدم این صلای عام و نشد
.
دریغ و درد که در رفع شر استعمار
. بخواستم کمک از هر خاص
[۶۳]و عام و نشد
.
بدان هوس که وجود آوریم استقلال
. بهمت همه یاران و هم گرام و نشد
.
پیام قتل برایم چه عارفان دادند
. بآن هوس که شوم خسته جان و رام و نشد
.
بخدعه باز مرا مجلسی ببحث کشید
. بخواست تا کند او مغلطه ز دام و نشد
.
بگفت نرمی گفتار تو هدایت ما است
. شدم بنرمی و لینت چون یک غلام و نشد
.
برای ساده دلان دام عشق گستردند
. برفع دام نمودم صد اهتمام و نشد
.
هزار حیله بر انگیخت حافظ شیراز
. که تا کند همه را مست یک دو جام و نشد
.
برای محو خرافات برقعی کوشید
. بداد بر همه دانشوران پیام و نشد
[۶۴]
.
۱۴۲- حافظ
حسن تو همیشه در فزون باد
. رویت همه ساله لاله گون باد
.
اندر سر ما خیال عشقت
. هر روز که هست در فزون باد
.
لعل تو که هست جان حافظ
. دور از لب مردمانِ دون باد
.
ح۱۴۲- افظ شکن
می کوش که دانشت فزون باد
. جان تو ز فضل ذو فنون باد
.
فرزند عزیز ارجمندم
. روی تو همیشه لاله گون باد
.
پرهیز تو از حرام و شبهه
. هر روز که باد در فزون باد
.
با اهل کمال و زهد نزدیک
. هم دور ز مردمان دون باد
.
هر دل که ز کینه دشمنت شد
. از رحمت و فضل حق برون باد
.
هر سر که بتو ستیزه دارد
. از حق طلبم که سر نگون باد
.
قلبت چو الف ز هر کجی پاک
. نی سین و نه شین نه لام و نون باد
.
از دین و خرد مپیچ سر را
. سر پیچ هرانکه شد زبون باد
.
از حق بطلب چو من برایت
. در خیر و صلاح رهنمون باد
.
می کوش و بگو جواب باطل
. تا بیرغ کفر سرنگون باد
.
ای برقعی از هوس بپرهیز
. تا روی تو سرخ همچو خون باد
.
۱۴۳- حافظ
من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد
. که کس برند خرابات ظن آن نبرد
.
من این مرقع پشمینه بهر آن دارم
. که زیر خرقه کَشم میکس این گمان نبرد
.
مباش غره بعلم و عمل فقیه زمان
. که هیچ کس ز قضای خدای جان نبرد
.
مشو فریفتۀ رنگ و بو قدح در کش
. که زنگ غم ز دلت جز میمغان نبرد
.
۱۴۳-حافظ شکن
کسی گمان سلامت بشاعران نبرد
. گمان خوش بتو جز ساده پیروان نبرد
.
سلامتی ز خراباتیان توقع نیست
. که کس بِرند خرابات ظن آن نبرد
.
تو را مرقع پشمینه آلت صید است
. که زیر خرقه کسی جز ریا گمان نبرد
.
مباش غره بشعر و غزل تو ای شاعر
. مخوان خرافت خود شعر تر که خان نبرد
.
فقیه غره بعلم و عمل نمیباشد
. کسی غرور بخود همچو صوفیان نبرد
.
غرور پیر مپوش و ز مکر طعنه مزن
. بدانکه پیر مغان تو نیز جان نبرد
.
مشو فریفته و کم قدح ز میدرکش
. که زنگ غم ز دلت این میمغان نبرد
.
بجز سیاهی قلب و تباهی عملت
. می مغان ندهد بهره کفر از آن نبرد
.
بکوش برقعیا بهر محو باطلها
. کسی ز غیر عمل اجر رایگان نبرد
.
۱۴۴- حافظ
بنفشه دوش بگل گفت و خوش نشانی داد
. که تاب من بجهان طرۀ فلانی داد
.
برو معالجۀ خود کن ای نصحیت گو
. شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد
.
گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
. دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد
.
۱۴۴-حافظ شکن
بنفشه و گل و سنبل تو را نشانی داد
. که رازق تو خدا نی فلان که نانی داد
.
دلت خزانۀ توحید بوده از فطرت
. چه فائده که ز طغیان بدلستانی داد
.
دل شکسته بدرگاه حق ببر شاعر
. که پیر و مرشد کافر تو را زیانی داد
.
مباش در پی تن پروری و بیعاری
. غذای روح طلب چون تو را روانی داد
.
ز کفر و شرک بانکار حق مگو دیگر
. شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد
.
گذشته شاه بحافظ نداد سیم و زری
. ز حرص شاعر مسکین ز غصه جانی داد
.
بگو ببندگان خدا برقعی تو اندرزی
. ز عقل و دین و شریعت اگر توانی داد
.
۱۴۵- حافظ
همای اوج سعادت بدام ما افتد
. اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
.
حباب وار بر اندازم از نشاط کلاه
. اگر ز روی تو عکسی بجام ما افتد
.
۱۴۵-حافظ شکن
همای اوج سعادت بدام ما افتد
. اگر تو را سخنی از کلام ما افتد
.
گر افکنیم کله را بعرش جا دارد
. اگر که قرعۀ رحمت بنام ما افتد
.
خدای را نبود عکس و روی ای شاعر
. بگو بدیو که عکسی بجام ما افتد
.
فدای کس مشوی بر خیال زر شاعر
. اگر بدل اثری از مرام ما افتد
.
بزلف و لب ندهد جان کسی ز اهل خرد
. مگر که مست بمیرد ز بام ما افتد
.
دهم سلام بآن رهنمای دین خدا
. گر اتفاق و مجال پیام ما افتد
.
اگر حکومت قرآن بما شود طالع
. بود که بر تو و پیر تو انتقام ما افتد
.
ز خاک پای خسان برقعی مگو دیگر
. که گند گفتۀ آن در مشام ما افتد
.
۱۴۶- حافظ
بعد ازین دست من و دامن آن سرو بلند
. که ببالای چمان از بن و بیخم بر کند
.
حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
. که برقص آوردم آتش رویت چو سپند
.
۱۴۶-حافظ شکن
باشد این گفت تو پر از سخن پیر چوگند
. که بگمراهیَت افزود و ز بیخت بر کند
.
باز از مطرب و میدمزدی و برقع پیر
. که برقص آوردت آتش کفرش چو سپند
.
شاعرا رو بره حق بشناس ایزد پاک
. که خدا را نبود برقع و میسم و سمند
.
گفتی اسرار گر اسرار شما این باشد
. هست تزویر و ریا گمرهی و کفر و چرند
.
بکشد آهوی ننگین تو را عزرائیل
. شرم بادت ز فرشته مفکن دام و کمند
.
دل تو بسته بدنیا نه ز عقبی خبری
. خاک بر فرق تو و بوسۀ آن قصر بلند
.
نگرفتی تو دل از آهوی ننگین حافظ
. جای تو در برهوتست بزنجیر و به بند
.
برقعی دل مفکن بر خط و خال دنیا
. چند باشی تو گرفتار هوا تا کی و چند
.
۱۴۷- حافظ
بر سر آنم که گر ز دست بر آید
. دست بکاری زنم که غصه سر آید
.
ترک گدائی مکن که گنج بیابی
. از نظر رهروی که بر گذر آید
.
صالح و طالح متاع خویش نمودند
. تا که قبول افتد و چه در نظر آید
.
غفلت حافظ در این سرا چه عجب نیست
. هرکه به میخانه رفت بیخبر آید
.
۱۴۷-حافظ شکن
چون ز غزل نی ثمر نه کار بر آید
. رو پی علم و هنر که غصه سر آید
.
حالت پیری که عجز این بشر آید
. شاعر میخوارست و بیهنر آید
.
فصل جوانی گذشت و عمر تبه شد
. حال که پیری کجا ز تو اثر آید
.
حال برون کن ز دل هوی و هوس را
. رو بخدا کن که حاصلت ببر آید
.
خلوت دل داده ای بصحبت پیران
. دیو چو داخل شود فرشته بر آید
.
صحبت رندان چو ظلمت شب یلدا است
. تا تو در آئی کجا شبت بسر آید
.
ترک نما لاف و باف شاعر و عارف
. مطرب عرفان ز گبر هم بتر آید
.
بر در پیران بیمروت دنیا
. چند نشینی که پیر کی بدر آید
.
ترک گدائی کن ار که طالب گنجی
. گنج کجا از گدائی ای بشر آید
.
صالح و طالع متاع خویش نمودند
. لیک بطالح کجا ز حق نظر آید
.
گر نظر حق بُدی بصالح و طالح
. رنج نبی و رسول بیثمر آید
.
بلبل عاشق بگل تو مست و ندانی
. باغ شود زرد و آذرش ببر آید
.
برقعیا خوش بود دو بیت اخیرش
. لیک چه شاعر باین نظر نه سر آید
.
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
. بر اثر صبر نوبت ظفر آید
.
غفلت شاعر در این سرا چه عجب نیست
. اهل هوا را ز دین کجا خبر آید
.
۱۴۸- حافظ
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
. هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
.
آن چنان مهر ترام در دل و جان جای گرفت
. که اگر سر برود از دل و وز جان نرود
.
هرکه خواهدکه چون حافظ نشود سرگردان
. دل بخوبان ندهد و ز پی ایشان نرود
.
۱۴۸-حافظ شکن
هرگز آن نقش بت از فکر مریدان نرود
. هرگز آن پیر برون از دل ایشان نرود
.
آن چنان پیر بدل صوفی گمراه گرفت
. که سرش گر برود و آن بت عرفان نرود
.
کن رها این بت خود گر نکنی ای صوفی
. بلب قبر و دم مرگ چو شیطان نرود
.
هر چه جز صورت دل رفتن آن آسانست
. هر گنه توبه شود شرک بآسان نرود
.
گر چه پیمان تو با پیر بود ای صوفی
. گرچه وزرت بکشد لیک بجبران نرود
.
گر رود دین تو از پیروی پیر چه عذر
. چون که پیر تو بدستور رسولان نرود
.
برقعی هرکه نخواهد بشود سر گردان
. دل بعرفان ندهد و ز پی دیوان نرود
.
۱۴۹- حافظ
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
. گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر آید
.
گفتم خوشا هوائی کز باغ خلد آید
. گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
.
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
. گفتا خموش حافظ کین غصه هم سر آید
.
۱۴۹-حافظ شکن
گفتی غم تو دام گفتا غمم شر آید
. گفتی که یار من شو گفتا که آذر آید
.
گفتی ز پیر عرفان رسم ضلالت آموز
. گفتا که خوب گفتی این کار ازو بر آید
.
گفتی که بر خیالی عقل و خرد بدادم
. گفتا که رهزن تو هم وهم پرور آید
.
گفتی ز بوی گندش گمراه گشتهام من
. گفتا برو ببویش کان بوت
[۶۵]رهبر آید
.
گفتی خوشا هوائی کز باغ خلد خیزد
. گفتا تو را نسیم آن پیر خوشتر آید
.
گفتی که ذکر پیران لعل لب است ما را
. گفتا تو بندۀ او او بنده پرور آید
.
گفتی دل رحیمش صلح است با که و کی
. گفتا بانکه چون تو هم کور و هم کر آید
.
گفتی که برقعی کی رسوا نمود ما را
. گفتا خموش شاعر زین گفته بدتر آید
.
۱۵۰- حافظ
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
. غالباً این قدرم عقل و کفایت باشد
.
من که شبها ره تقوی زدهام با دف و چنگ
. این زمان سر بره آرم چه حکایت باشد
.
زاهد ار راه برندی نبرد معذور است
. عشق کاری است که موقوف هدایت باشد
.
بندۀ پیر مغانم که ز جهلم برهاند
. پیر ما هرچه کند عین ولایت باشد
.
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
. تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
.
دوش ازین غصه نخفتم که حکیمی میگفت
. حافظ ار باده خورد جای شکایت باشد
.
۱۵۰-حافظ شکن
تو و اصرار شراب این چه حکایت باشد
. باز افکار خراب این چه سعایت باشد
.
بنما ترک شراب و دف و نی سر بره آر
. گر تو را اینقدر عقل و کفایت باشد
.
تو که شبها ره بیهوده زدی با دف و چنگ
. بره حق نروی این چه حکایت باشد
.
زاهد ار بر ره مستی نرود حق دارد
. عشق و مستی همهاش ضد هدایت باشد
.
ره مستی نسزد جز بخراباتی مست
. عشق هم فتنه و هم فسق و غوایت باشد
.
تو فساد ره میخانه نمیدانستی
. بعد ازین هم تو ندانی بِچه غایت باشد
.
بندۀ پیر مغانی که زده عقل تو را
. پیر مغ آنچه کند عین جنایت باشد
.
زاهد و ذکر و نماز و تو و مستی و نیاز
. نه ز عاقل نه ز حق بر تو عنایت باشد
.
تو از این غصه نخفتی که حکیمی میگفت
. حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
.
برقعی طعنه بزاهد نزند جز فاسق
. گرچه او شاعر و از اهل درایت باشد
.
۱۵۱- حافظ
گروی آخر عمر از می و معشوقه بگیر
. حیف اوقات که یکسر ببطالت برود
.
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمه است
. کس ندانست که آخر بچه حالت برود
.
۱۵۱-حافظ شکن
هرکه چون شعر تو گوید بضلالت برود
. گر رود بر ره شرعی بکسالت برود
.
سالک ار نور هدایت طلبد از ره عقل
. او بجائی برسد ورنه ضلالت برود
.
شاعرا آخر عمر از می و معشوق مگوی
. حیف از عمر که یکسر ببطالت برود
.
چون دلیلِ ره گم گشته نباشد جز عقل
. شاعر مست ندانم بچه حالت برود
.
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمه نیست
. او براه حق و این رو برذالت برود
.
عهدۀ خاتمه بر علم خداوند بود
. شأن این بنده اطاعت بدلالت برود
.
بنده را نیست که هر امر بخواهد بکند
. محض جهل که نداند بچه حالت برود
.
حافظ از پیر اگر حکمت و دین میطلبی
. تا ابد نی ز دلت نقش جهالت برود
.
برقعی از طلب و سعی دگر عذر میار
. که ندانم بچه احوال مآلت برود
.
۱۵۲- حافظ
بیا که رأیت منصور پادشاه رسید
. نوید فتح و بشارت بمهر و ماه رسید
.
کجا است صوفی دجال فصل ملحد شکل
. بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
.
صبا بگو که چها بر سرم درین غم عشق
. ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
.
عزیز مصر برغم برادران غیور
. ز قعر چاه بر آمد باوج ماه رسید
.
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
. همان رسید کز آتش ببرگ کاه رسید
.
مرو بخواب که حافظ ببارگاه قبول
. زورد نیمه شب و درس صبحگاه رسید
.
۱۵۲-حافظ شکن
فغان و داد چه منصور پادشاه رسید
. که ظلم و جور شما تا سپهر و ماه رسید
.
میار مدح و تملق برای خونخواری
. که نی ز عدل بفریاد داد خواه رسید
.
ز شوق سیم و زرش شاعرا کنی فریاد
. جهان بکام دل اکنون رسد که شاه رسید
.
عجب کنم ز مریدان شعر استعمار
. ز مدح شاه عرفان نه مرد راه رسید
.
بگو بشاعر صوفی که شاه منصورت
. چو مهدیانِ دگر بر مراد و جاه رسید
.
چگونه حافظ عاشق ز عشق شد گوید
. ولی مرید بگوید که بر اله رسید
.
برای نان بریا ورد و ذکر آورده
. که ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید
.
ز شوق روی شهان برقعی باین شاعر
. چه قدر وزر و وبالی که از گناه رسید
.
۱۵۳- حافظ
یارم چو قدح بدست گیرد
. باز آبتان شکست گیرد
.
هر کس که بدید چشم او گفت
. کو محتسبی که مست گیرد
.
در پاش فتادهام بزاری
. آیا بود آنکه دست گیرد
.
حزم دل آنکه همچو حافظ
. جامی ز میالست گیرد
.
۱۵۳-حافظ شکن
یاری که قدح بدست گیرد
. پیر است و مرید مست گیرد
.
گر پیرو عقل شد مریدی
. آن مرشد او شکست گیرد
.
یا رب چه شود که مست گیرند
. تا شاعر ما نشست گیرد
.
ملت که شدند لایبالی
. شاعر همه راه پست گیرد
.
در وهم فتاده عارف مست
. تا پیرو را بشست
[۶۶]گیرد
.
حق را که نبود پا و دستی
. پس صوفی ما چه دست گیرد
.
هر کس که بدید دام صوفی
. گفتا که هر آنچه هست گیرد
.
ای برقعی آنکه گشت جبری
. مستی خود از الست
[۶۷]گیرد
.
۱۵۴- حافظ
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
. بدست مرحمت یارم در امیدواران زد
.
خیال شهسواران پخت شد و ناگه دل مسکین
. خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
.
در آب و رنگ و رخسارش چه جاندادیم و خونخوردیم
. چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد
.
نظر بر قرعۀ توفیق و یُمن دولت شاه است
. بده کام دل عاشق که فال بختیاران زد
.
شهنشاه مظفر فرّ شجاع ملک و دین منصور
. که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد
.
از آن ساعت که جام می بدست او مشرف شد
. زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد
.
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق حافظ
. که چرخ این سکۀ دولت بنام شهسواران زد
.
۱۵۴-حافظ شکن
سحرگاهی دلم فارغ لبم چون دم ز قرآن زد
. بشد توفیق حق یارم در امیدواران زد
.
بگفتم حال دنیا چیست و این مردم چرا حیران
. چرا این قلب و دلها را هوای نفس و شیطان زد
.
چرا این شاعران هردم ز عشق شاه و جام می
. همی آرند در دیوان مگر دیوی بدیوان زد
.
چرا از رنگ و خط و خال میبافند و نی کاری
. چرا آن چشم مست یار راه هوشیاران زد
.
کدام ابله بشعر آورد این آئین عیاری
. که بیرون برد تقوی را ره شب زنده داران زد
.
خیال شهسواران را چرا در شعر میآرند
. چرا بیخود شهی از جود بر قلب سواران زد
.
بآب و رنگ و رخسار شهان شاعر دهد جان را
. برای ما چه نفعی شد که دم از جانسپاران زد
.
چگونه خرقۀ پشمین بدام افکند شاهان را
. مگر موئی ازین خرقه ره خنجر گذاران زد
.
چرا توفیق و عشق خود همه از شاه میداند
. چرا عاشق بهر شاه است و راه شهریاران زد
.
چگونه عاشق حق فکر حق نبود مگر شاهش
. خدا باشد که جودش خنده بر ابر بهاران زد
.
تعالی الله که ذات حق بود بیزار ازین شاعر
. خصوصاً شاعری که دم ز میخواری یاران زد
.
چو جام می بدست شاه میبیند همی گوید
. زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد
.
ازآن ساعت ز شاعر این غزل دیدم بخود گفتم
. عجب ننگی بهر شاعر از این شاعر بایران زد
.
تو هان ای برقعی ایندم جوابش گو ز لطف حق
. که حقا سکۀ همت بنامت لطف یزدان زد
.
۱۵۵- حافظ
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
. که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
.
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
. موسی آنجا بامید قبَسی میآید
.
هیچکس نیست که در کوی تو اش کاری نیست
. هرکس اینجا بامید هوسی میآید
.
جرعۀ ده که بمیخانۀ ارباب کرم
. هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
.
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
. شاهبازی بشکار مگسی میآید
.
۱۵۵-حافظ شکن
آنکه آید نه مسیحا نفسی میآید
. سامری
[۶۸]خرقه و پولس
[۶۹]عسسی میآید
.
شاعرا چون نفس پیر بمیراند دل
. پیر مغ کی چو مسیحا نفسی میآید
.
آنکه انفاس بدش باعث گمراهی تست
. کی ز انفاس بدش بوی کسی میآید
.
داد و فریاد مکن شاعر صوفی که منم
. آنکه از فال تو فریاد رسی میآید
.
آتش وادی ایمن
[۷۰]تو مکن میکده را
. خرم از کفر تو بسیار و بسی میآید
.
آتش وادی ایمن نبود آتش پیر
. بس تو خود خرمی ار خر مگسی میآید
.
مرحبا برقعیا کز قلمت هر روزی
. از خرد رد یکی بو الهوسی میآید
.
۱۵۵- أیضا حافظ شکن
آتش پیر تو از شعلۀ شیطان بر خاست
. که انا الله ز منصور کسی میآید
.
تو کجا وادی ایمن تو کجا موسی پاک
. موسی آنجا بامید قبسی میآید
.
طعن و تحقیر رسولان خدا کفر بود
. کی بمیخانۀ مغ جز تو کسی میآید
.
هیچ کس نیست که در کوی مغ و پیر آید
. هر کس آنجا برود بر هوسی میآید
.
کس نگوید بخدا منزل معشوق کجا است
. مگر آن خر که بگوشش جرسی میآید
.
شاعرا درگه میخانه مگر رب شما است
. که حریفی ز پی ملتمسی میآید
.
پیر میخانه رها کن که خودش بیمار است
. از خدا خواه شفا تا نفسی میآید
.
بلبل عقل تو مغلوب هوا و هوس است
. نشنوی نغمۀ او کز قفسی میآید
.
۱۵۷- حافظ
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دمزد
. عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد
.
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
. عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد
.
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
. برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
.
حافظ آن روز طربنامۀ عشق تو نوشت
. که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
.
۱۵۷-حافظ شکن
در ازل قدرت حق چون ز تجلی دمزد
. خلقت عقل نمود و بسر آدم زد
.
دیو چون خواست کند جلوه بزد آتش عشق
. چون ملک عشق نگیرد بتو نامحرم زد
.
عقل میخواست که نوری بدهد عالم را
. عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد
.
مدعی خواست که خاموش کند اشعۀ عقل
. وحی حق آمد و تأیید خرد را دم زد
.
دیو چون خواست بِچَه افکند این آدم را
. راه را کج نمودی و به پیچ و خم زد
.
شاعر آن روز که اشعار طربرا میخواند
. مجلس رقص شهان بود و دل خرم زد
.
دیگران از ره عشق و هوس و ننگ شدند
. برقعی بود قلم در ره فکر و غم زد
.
۱۵۸- حافظ
ساقی ار باده ازین دست بجام اندازد
. عارفان را همه در شرب مدام اندازد
.
ای خوشا حالت آن مست که در پای حریف
. سر و دستار نداند که کدام اندازد
.
زاهد خام که انکار می و جام کند
. پخته گردد چه نظر بر میخام اندازد
.
روز در کسب هنرکوش که میخوردن روز
. دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد
.
آن زمان وقت میصبح فروغست که شب
. گرد خرگاه افق پردۀ شام اندازد
.
۱۵۸-حافظ شکن
سعی صوفی همه آنست که دام اندازد
. فاسقان را همه در کفر مدام اندازد
.
زیر عرفان بنهد دام ز کفر و عصیان
. ای بسا اهل خرد را که بدام اندازد
.
ای خوشا مرد نکوکار که صوفی بکشد
. سر و دستار ریا باده و جام اندازد
.
عارف خام که اصرار می و جام کند
. سعیها کرد که مردم بحرام اندازد
.
طعنه بر زهد مزن بهر می و جام که می
. دل چون آئینه در زنگ ظلام اندازد
.
می حرام است بشب حافظ آن کرده حلال
. بدلیلی که افق پردۀ شام اندازد
.
من ندانم که مریدان بِچه تأویل کنند
. ز چه در شام ز میحکم حرام اندازد
.
شاعرا سر ز خجالت تو بیفکن بر زیر
. برقعی برقع کفر تو تمام اندازد
.
۱۵۹- حافظ
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
. کز آتش درونم دود از کفن بر آید
.
بنمای رخ که خلق واله شوند و حیران
. بگشای لب که فریاد از مرد و زن بر آید
.
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
. هر جا که نام حافظ در انجمن بر آید
.
۱۵۹-حافظ شکن
دست از سرت ندارم تا این مِحَن سر آید
. یا خود رسی به پیرت جانت ز تن بر آید
.
بگشای قبر حافظ بنگر بمدفن او
. تا لافرا به بینی کذب سخن بر آید
.
دودی هم ار بر آید از آتش درون نیست
. از آتش جهنم دود از کفن بر آید
.
منمای کفر صوفی مگشای دام عرفان
. دیگر که آه و فریاد از مرد و زن بر آید
.
تا کی تو دین فروشی از حسرت لب پیر
. تا کی ز عشق دیوت جان از بدن بر آید
.
دریاب کار و صنعت بگذار عشق و حسرت
. تا ذکر غیرت تو در انجمن بر آید
.
ای برقعی ز مستی بگذر ز عاقلان باش
. تا شعر عقل و دینت در هر دهن بر آید
.
۱۶۰- حافظ
کنون که در چمن آمد گل از عدم بوجود
. بنفشه در قدم او نهاد سر بسجود
.
ببوس جام صبوحی بنالۀ دف و چنگ
. ببوس غبغب ساقی بنغمۀ نی و عود
.
بدور گل منشین بیشراب و شاهد چنگ
. که همچو دور بقا هفتۀ بود معدود
.
ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم
. شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
.
بباغ تازه کن آئین دین زردشتی
. کنون که لاله بر افروخت آتش نمرود
.
بخواه جام صبوحی بیاد آصف عهد
. وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود
.
بود که مجلس حافظ بیمن تربیتش
. هر آنچه میطلبد جمله باشدش موجود
.
۱۶۰-حافظ شکن
کنون که گشته بنی آدم افضل موجود
. فرشته در قدم جد اوست سر بسجود
.
سزا است ذکر تو از خالقت بحمد و ثنا
. کنی تو ترک صبوحی و نغمه نی و عود
.
بدور عمر مگو از شراب و شاهد و چنگ
. بدانکه دار فنا هفتهای بود معدود
.
شب از بروج و کواکب نگر بقدرت حق
. بروز بین گل و سنبل ز خالق معبود
.
مگو ز شاهد فاسق منوش باده و می
. بگیر عبرتی از قصههای عاد و ثمود
.
جفنگ تا بکی ای شاعر ز میمخمور
. حدیث عاد و ثمود است از خدای ودود
.
رها کسی نکند گفتههای قرآن را
. مگر چو شاعر کافر شود سگ مردود
.
تو را چه نفع ز آئیین دین زردتشتی
. که تازهاش کنی چیست قصدت ای نمرود
.
وزیر گاه کنی آصف و گهی عیسی
. که تا وزیر بگوید عجب ترانه و سرود
.
بدین لغز که سرائی چه سود جز تکفیر
. ز هر طرف چه وزیر و چه مؤمن مسعود
.
همیشه تکیه کن ای برقعی بلطف خدا
. نه یمن تربیت هر عماد نا محمود
.
۱۶۱- حافظ
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
. گر ماه مهر پرور من در قبا رود
.
حافظ بکوی میکده دائم بصدق دل
. چون صوفیان بصفه دارالصفا رود
.
۱۶۱-حافظ شکن
دل خون شود ز دیده و بر روی ما رود
. بر این دل غمیده ندانی چها رود
.
اندر درون سینه هوی و هوس بود
. خیری اگر بقصد دل آید هوا رود
.
بر خاک پاک گر بگذاریم روی خویش
. در حق ما ز خالق رحمت عطا رود
.
سیل است و برف عمر بهر کس گذر کند
. بنیاد او بلغزد و از او قوا رود
.
ای دل بنال دیده تو جاری کن اشک و آه
. تا بنگری که ملت غافل کجا رود
.
خورشید ذره پرور آمده از لطف کردگار
. از علم و دین توان بتو این ارتقا رود
.
ای برقعی چون حافظ مسکین مباش کو
. چون صوفیان مست بهر جا خطا رود
.
۱۶۲- حافظ
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
. شعری بزن که با آن رطل گران توان زد
.
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
. جام میمغانه هم با مغان توان زد
.
عشق و شباب و رندی مجموعۀ مراد است
. چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
.
حافظ بحق قرآن کز شید و زرق باز آ
. باشد که گوی دولت در این جهان توان زد
.
۱۶۲-حافظ شکن
راهی مرو که ننگ عرفان بر آن توان زد
. شعری مخوان که هنگ عصیان بر آن توان زد
.
بر آستان زشت پیر مغان منه سر
. تا بانگ سر بلندی بر آسمان توان زد
.
از شرم بر زبانت ناید اگر رکیکی
. شاید که بند ایمان بر آن زبان توان زد
.
در خانقه نگنجد اسرار حق پرستی
. جامی ز حمق و مستی هم با مغان توان زد
.
درویش را نباشد جز احمقی و تسخیر
. یا شارب درازی کاتش در آن توان زد
.
مستان که دین و ملت از یک هوس ببازند
. عشق است منشاء آن این دو بآن توان زد
.
شد رهزن دیانت این عشق و مستی تو
. با عشق و جام باده صد کاروان توان زد
.
عشق و جوانی و جهل شد منشاء هلاکت
. چون جمع شد رذائل اصلش چسان توان زد
.
شاعر بحق پیران این شید و زرق کم کن
. شاید که گوی دولت در آن زمان توان زد
.
ای برقعی ز دانش هشیار باش و بیدار
. چون جمع شد فضائل گوی بیان توان زد
.
۱۶۳- حافظ
دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمیارزد
. بمی بفروش دلق ما کزین بهتر نمیارزد
.
بکوی میفروشانش بجامی بر نمیگیرند
. زهی سجادۀ تقوی که یک ساغر نمیارزد
.
۱۶۳-حافظ شکن
جهان پر غم و غصه تو را همسر نمیارزد
. مشو تسلیم این ابتر تو را دلبر نمیارزد
.
بکوی حق برو بنگر که صوفی و می و پیرش
. بیکجو بلکه یکموی دم استر نمیارزد
.
زهی سجادۀ تقوی که قرآن میکند مدحش
. خدا باشد خریدارش بجز کوثر نمیارزد
.
مکن عُجب و مزن طعنش مگو ای شاعر کافر
. که نزد میفروشانش بیک ساغر نمیارزد
.
چه باک ار گوهر ایمان نخواهد میفروش خر
. که صد گوهر بیک من جو بنزد خر نمیارزد
.
همه اسلام و ایمان و تمام صفحۀ قرآن
. بنزد گبر چون یک پارۀ آذر نمیارزد
.
برو حافظ قناعت کن ز پیران و نی بگذر
. که یک جو منت دونان
[۷۱]بصد من زر نمیارزد
.
۱۶۴- حافظ
اگر ببادۀ مشکین دلم کشد شاید
. که بوی خیر ز زهد و ریا نمیآید
.
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
. من آن کنم که خداوندگار فرماید
.
طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم
. گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
.
مقیم حلقۀ ذکر است دل بدان امید
. که حلقۀ ز سر زلف یار بگشاید
.
جمیله ایست عروس جهان ولی هُشدار
. که این مخدره در عقد کس نمیپاید
.
بِلابه گفتمش ایماه رخ چه باشد اگر
. ببوسۀ ز تو دل خستۀ بیاساید
.
بخنده گفت که حافظ خدای را مپسند
. که بوسۀ تو رخ ماه را بیالاید
.
۱۶۴-حافظ شکن
اگر بزهد زنی طعنه چون تو را شاید
. که شاعری و تو را زهد بد همی آید
.
چرا که زهد بود مانع هوی و هوس
. ولیک شاعر میخوار زین دو میپاید
.
جهانیان همه گر منع من کنند از زهد
. من آن کنم که خداوندگار فرماید
.
خدا از عشق و هوس نهی کرده ای شاعر
. بدون توبه بر این عاشقان نبخشاید
.
طمع ز فیض و کرامت ببر که پیر از مکر
. گنه ببخشد و جذب مرید میباید
.
عجب که عشوۀ تو پیشتر ز مکر تو بود
. برو که مکر شما عفو حق نمیشاید
.
مقیم حلقۀ ذکرند جمله رقاصان
. که ذکر صوفی و عارف ز رقص میآید
.
تو را که عقل خدا داده در سر است ای دل
. چه حاجتست بپیری که راه بنماید
.
دلت ز باده و میمست و نیست اخلاصت
. که هرچه در دل تو هست در دفتر آید
.
قبیحهایست عروس جهان ولی شاعر
. جمیلهاش کند و صورتش بیاراید
.
چمن خوشست و هوا دلکش و لیک افسوس
. بجز هوا و هوس هیچ بر نمیآید
.
بلابه فسق و هوا و هوس مکن ظاهر
. بدوزخست جزا هرکه رخ بیالاید
.
مباش برقعیا در پی هوا و هوس
. ز خوف روز جزا عاقلی نیاساید
.
۱۶۵- حافظ
بوی خوش تو هرکه ز باد صبا شنید
. از یار آشنا سخن آشنا شنید
.
ای شاه حسن چشم بحال گدا فکن
. کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید
.
سرّ خدا که عارف سالک بکس نگفت
. در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
.
ما باده زیر خرقه نه امروز میخوریم
. صد بار پیر میکده این ماجرا شنید
.
ما میببانگ چنگ نه امروز میخوریم
. بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید
.
۱۶۵-حافظ شکن
هر کس ز شعر این همه مدح و ثنا شنید
. گفتا ز وحی دیو مگر این ندا شنید
.
هرکس که خواند مدح و ملق را ز صوفیان
. زان جمله بس حکایت شاه و گدا شنید
.
شاعر تعفن است مشام دماغ تو
. گندد گر دماغ تو کی از ریا شنید
.
بیمار کردهای تو ز باده مشام جان
. ای کاش گوش هوش تو این مدعا شنید
.
شرک و هوا که عارف بیدین ز ترس خود
. پنهان نمود عالم دین از کجا شنید
.
صوفی که سرّ اهرمن خود بکس نگفت
. غافل بود که پیروی از آن دغا شنید
.
آری بعلم یکسره شد کشف رازها
. اسرار کفر عالم اهل خدا شنید
.
یا رب کجا است فهم درستی که گویمش
. ز اسرار کفر شاعر ما گوشها شنید
.
ای برقعی تو باز نما کشف رازشان
. انجام کن وظیفه تو، نشنید یا شنید
.
۱۶۶- حافظ
رباب و چنگ ببانگ بلند میگویند
. که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
.
نخست موعظۀ پیر میفروش اینست
. که از مُصاحِب
[۷۲]ناجنس احتراز کنید
.
هرآن کسی که درین حلقه نیست زنده بعشق
. بر او نمرده بفتوای من نماز کنید
.
۱۶۶-حافظ شکن
چو صوفیان گره دین ز خویش باز کنید
. بعیش و نوش ز دین خویش بینیاز کنید
.
حضور جن و شیاطین و عارفان جمعند
. طلسم شرک بخوانید و بر فراز کنید
.
رباب و چنگ ببانگ بلند میگویند
. ز فسق پیر بباید که سرفراز کنید
.
که ساز و نغمه و نی نیز جمله میگویند
. که گوش هوش به پیغام حقه باز کنید
.
بجان پیر که غم پردۀ شما ندرد
. گر اعتماد بشیطان کارساز کنید
.
میان صوفی و ابلیس فرق بسیار است
. چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
.
نخست موعظۀ پیر میفروش این است
. که از مصاحبت عالم احتراز کنید
.
مباد آنکه شما را ز دام برهاند
. زبان بلعن همه صوفیان دراز کنید
.
هرآن کسی که نشد صید دام ما مرده است
. بر او نمرده بفتوای من نماز کنید
.
سزد بشاعر ازین کفر برقعی انعام
. حوالتش بهمان پیر حرص و آز کنید
.
۱۶۷- حافظ
اگر روم ز پَیش فتنهها برانگیزد
. ور از طلب بنشینم بکینه بر خیزد
.
وگر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
. ز حقۀ دهنش چون شکر فرو ریزد
.
فراز و نشیب بیابان عشق دام بلا است
. کجا است شیر دلی کز بلا نپرهیزد
.
۱۶۷-حافظ شکن
ز شعر شاعر عارف فسانه برخیزد
. اگر جواب نگوئیم فتنه انگیزد
.
ندانم از چه سبب عمر خود نموده تلف
. که تا ز طبع و هوی هر هوس فرو ریزد
.
گهی ز فتنه زند دم گهی ز غمزه و ناز
. گهی شود ته پا و گهی بسر خیزد
.
ندانمش که در این خانقه چه خورده ز پیر
. که دائماً سخن از بوسه از دهن ریزد
.
فراز و نشیب بیابان عشق گشته خیال
. کجا است آنکه نبافد و یا بپرهیزد
.
بعقل و هوش پناهنده شو که شاعر باز
. هزار بار ازین طرفه تر برانگیزد
.
بر آستانۀ دین سر سپار نی بر پیر
. که عشق و مستی و اوهام جمله بگریزد
.
برای صید تو صدها هزار حقه و سحر
. بخواه برقعیا دفع جمله از ایزد
.
۱۶۸- حافظ
مکن بچشم حقارت نگاه در منِ مست
. که آبروی شریعت بدین قدر نرود
.
من گدا هوس سرو قامتی دارم
. که دست در کمرش جز بسیم و زر نرود
.
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم
. چگونه چون قلمم دود دل بسر نرود
.
بیار باده و اول بدست حافظ بده
. بشرط آنکه ز مجلس سخن بدر نرود
.
۱۶۸-حافظ شکن
خوش آن دلی که ازین خدعهها بدر نرود
. بهر درش که بخوانند بیخبر نرود
.
خصوص از در عرفان و بازی صوفی
. چو سگ مگس نشود از پی شکر نرود
.
دلا مباش چنین هرزهگو و هذیان باف
. مخور تو باده مگو این سخن بدر نرود
.
مکن نگاه حقارت بقطرهای از می
. که می نجس بود و از نجس اثر نرود
.
بگو بطرفه طرفدار شعر شاهد باز
. که عشق حافظ و اقرارش از نظر نرود
.
بگفت من هوس سرو قامتی دارم
. که دست در کمرش جز بسیم و زر نرود
.
چنین صریح دم از فسق و لیگ میگوید
. مرید احمق او زین سخن ضرر نرود
.
دگر بدین و شریعت زند همی لطمه
. بگوید او که شریعت بدین قدَر نرود
.
بگو بشاعر فاسق اگر خوری باده
. مگو بشعر که این هرزه ات بدر نرود
.
سیاه نامهتر از شاعران کسی نبود
. چگونه برقعیا دود سینه سر نرود
.
۱۶۹- حافظ
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
. وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
.
ز میوههای بهشتی چه ذوق در یابد
. کسی که سیب زنخدان شاهدی نگیرند
.
ز روی ساقی مهوش گلی بچین امروز
. که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
.
بهار میگذرد مهرگسترا دریاب
. که رفت موسم و عاشق هنوز مینچشید
.
۱۶۹-حافظ شکن
رسید مژده چه گوش من این سخن بشنید
. وظیفه گر برسد مصرفش گلست و نبید
.
وظیفه از شه و اما نبید آب نجس
. فغان که صوفی نادان نبید را نشنید
.
بگفت کاین می عرفان ندید این اقرار
. که می نبیند حرام از وظیفهاش بخرید
.
ز روی ساقی گلچهره هرکه چید گلی
. برای خویش عذابی ز آخرت ببرید
.
ز میوههای بهشتی نچیند ایشاعر
. کسی کند ز زنخدان شاهدان تمجید
.
ز میوههای بهشتی یقین بود محروم
. هرآنکه مرشدی از پیر صوفیان بگزید
.
برای عشق دلیلی نشد ز دین و خرد
. بجز هوی و هوس عشق را نباید دید
.
بکوی پیر منه بیدلیل راه قدم
. که بیدلیل چه دانی مراد پیر پلید
.
بکوی حق نبود حاجت دلیل پس از
. کتاب وحی و دگر عقل نی بود تقلید
.
دلی که از کرشمه و غمزه ببازی ای شاعر
. برو بخورد سگان ده مکن تو گفت و شنید
.
مگو ز شاه و وزیر و بگو تو از صنعت
. براحتی نرسد آنکه زحمتی نکشید
.
گلی نچید ز بستان معرفت آن دل
. که پیر باده فروشش دمی باو بدمید
.
بهار عمر تو ای برقعی خزان گردید
. بدفع شاعر صوفی بکوش با تشدید
.
۱۷۰- حافظ
ساقی حدیث سرو و گل و لاله میرود
. وین بحث با ثلاثه غساله میرود
.
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
. زین قند پارسی که به بنگاله میرود
.
باد بهار میوزد از بوستان شاه
. وز ژاله باده در قدح لاله میرود
.
حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دین
. غافل مشو که کار تو از ناله میرود
.
۱۷۰-حافظ شکن
بحثی اگر ز سرو و گل و لاله میرود
. آن نیز با ثلاثۀ غساله میرود
.
آبست و روی باز و دگر سبزه غصه را
. شوید ز دل ز قدرت فعاله میرود
.
می در کلام این شعرا نیست جز نجس
. زیرا بعشق هند به بنگاله میرود
.
بر شعر خود منال و مگو قند پارسی
. کاین عجب تو چو عقرب قتاله میرود
.
بهر مرید حافظ مسکین بخوان دو بیت
. از آخر غزل که چه محتاله میرود
.
مکاره گفت شاعره دنیا و خود هنوز
. چشمش بسوی شاه بهر ساله میرود
.
باد بهار او وزد از گلستان شاه
. از بهر سیم و زر سخن از لاله میرود
.
شاعر ز شوق هند و ز سلطان غیاث دین
. غافل مشو که کار تو از ناله میرود
.
اظهار نالهاش بود ای برقعی عیان
. بهر نواله است که حیاله میرود
.
۱۷۱- حافظ
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
. وین راز سر بمهر بعالم سَمر
[۷۳]شود
.
خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه
. کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود
.
زین سرکشی در سر سرو بلند تست
. کی با تو دست کوته ما در کمر شود
.
۱۷۱-حافظ شکن
یارب مباد شاعرمان پرده در شود
. چون صوفیان مست ز حق بیخبر شود
.
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
. اما بشرط آنکه دور ز دست بشر شود
.
خواهی اگر تو حُمق ببینی بکن نظر
. بر آنکه میکده ببرش دادگر شود
.
گولش مخور که گفت روان کردهام دعا
. او منکر دعا است نه جبری مگر شود
.
جانم فدای کار که شاعر چه مفت خواست
. از بهر زر بهر که رسد حمله ور شود
.
از کیمیای کار بجو زر نه مهر و عشق
. آری بیُمن کار همه خاک زر شود
.
ای برقعی ز خدعۀ عارف مخور تو غم
. کاین شام صبح گردد و این شب سحر شود
.
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
. گر معتبر شود ز خدا بیخبر شود
.
جز شاعری که حالت فقر از برای او
. بدتر بود که خاک بهر بد گهر شود
.
شاعر مکن هوا پرستی و با مطربان مگو
. کی با تو دست کوته ما در کمر شود
.
ای برقعی دگر تو بدیوان مکن نظر
. ترسم شوی دقیق و ز بد هم بتر شود
.
۱۷۲- حافظ
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
. حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
.
بوقت سر خوشی از آه و ناله عشاق
. بصوت نغمه و چنگ چغانه یاد آرید
.
بوجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
. ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید
.
۱۷۲-حافظ شکن
مورخان ز حریف یگانه یاد آرید
. ز حافظ و ندماء شهانه یاد آرید
.
بگو بمردم ایران که اوست درباری
. حقوق بندگیش مخلصانه یاد آرید
.
بوقت سرخوشی از خواندن همین حافظ
. بصوت نغمه و چنگ و چغانه یاد آرید
.
همیشه بوده ملازم بِدَرگۀ شاهان
. ز عاشقان گدا با ترانه یاد آرید
.
چو در میان طرب صحبتی ز مطرب شد
. ز عهد صحبت حافظ میانه یاد آرید
.
چو از هوای شهان و وفای او شد یاد
. ز طول مجلس او هر شبانه یاد آرید
.
هنوز با و زرا گوید ای صدور جلال
. ز روی حافظ و آن آستانه یاد آرید
.
بگو بزور اجانب بزرگ شد شاعر
. ز حمق پیرو او این زمانه یاد آرید
.
۱۷۳- حافظ
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
. نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
.
و گرنه عقل بمستی فروکشد لنگر
. چگونه کشتی ازین ورطۀ بلا ببرد
.
طبیب عشق منم باده خور که این معجون
. فراغت آرد و اندیشۀ خطا ببرد
.
بسوخت حافظ و کس حال او بیار نگفت
. مگر نسیم پیامی خدای را ببرد
.
۱۷۳-حافظ شکن
مگو که باده غم دل ز یاد ما ببرد
. طبیب همچو تو بنیاد ما ز جا ببرد
.
نه عقل مست شود همچو شاعر صوفی
. که عقل کشتی ارین موج فتنهها ببرد
.
طبیب عشق شدی وصف باده میگوئی
. برو که حمق تو ایمان و دین ما ببرد
.
بخور که در ظلماتی و خضر راهی نیست
. بمان که آتش حرمانت از صفا ببرد
.
یقین که بادۀ صوفی غرور انگیز است
. و گرنه فکر خطا نی ره هوی ببرد
.
هر آنکه بادۀ صوفی گرفت و عاشق شد
. ز روی خویش دیگر پردۀ حیا ببرد
.
فلک بکینه نباشد تو شاعرا هُش باش
. کسی بجز تو نباشد که این خطا ببرد
.
شناس برقعیا خالقت نباشد دور
. مگو نسیم پیامی خدای را ببرد
.
۱۷۴- حافظ
نفس بر آمد و کام از تو بر نمیآید
. فغان که بخت من از خواب در نمیآید
.
قد بلند تو را تا ببر نمیگیرم
. درخت کام مرادم ببر نمیآید
.
صبا بچشم من انداخت خاکی از کویش
. که آب زندگیم در نظر نمیآید
.
۱۷۴-حافظ شکن
نفس بر آمد و دیوان بسر نمیآید
. فغان جواب تو از چاپ در نمیآید
.
تو شاعرا بخیالات عمر سر کردی
. بجز سیاهی و وِزرت نظر نمیآید
.
مگو حکایت دل را تو با نسیم سحر
. که جز خدا ز دگرِ کار بر نمیآید
.
قد بلند چه خواهی که از درخت چنار
. تو چون ثمَر طلبی یک ثمر نمیآید
.
نموده شاعر ما یک مقام پست بلند
. بشاه گفته دعا کارگر نمیآید
.
نگر تو مدح و تملق که خاک در گاهش
. چنان نموده که آبش نظر نمیآید
.
بباف حافظ صوفی چه رند خوش بافی
. ز برقعی بجز از حق اثر نمیآید
.
۱۷۵- حافظ
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
. پای ازین دائره بیرون ننهد تا باشد
.
چون گل و می دمی از پرده برون آی و در آی
. که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد
.
چشمت از ناز بحافظ نکند میل آری
. سر گرانی صفت نرگس شهلا باشد
.
۱۷۵-حافظ شکن
حاش لله که خط سبز خدا را باشد
. نام مخلوق و دگر وصف نه زیبا باشد
.
من چو از خاک لحد ز امر خدا برخیزم
. بهر حق با شعرایم سر دعوا باشد
.
نیست حق گوهر یکتا و نه جائی دارد
. دم فرو بند ازین زشت که بیپا باشد
.
مزنی لاف بن هر مژه ات جویی نیست
. گریه خوبست اگر ترس ز عقبی باشد
.
آنکه شد چون گل و میشاه بود بیپرده
. وای بر حال تو و گفت تو فردا باشد
.
زیر ظل خم ممدود شه و پیر مرد
. تا تو را رحمت حق سایه بهَرجا باشد
.
برقعی چشم توقع بکسان تا کی و چند
. مکشی ناز اگر نرگس رعنا باشد
.
۱۷۶- حافظ
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
. تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
.
رندی آموز و کرم کن که نه چندین هنر است
. حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
.
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
. ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
.
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
. که به تلبیس و حیَل دیو مسلمان نشود
.
عشق میورزم و امید که این فن شریف
. چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
.
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
. سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
.
حسن خلقی ز خدا میطلبم روی ترا
. تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
.
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
. طالب چشمۀ خورشید درخشان نشود
.
۱۷۶-حافظ شکن
گرچه بر عارف مست این سخن آسان نشود
. تا که از پیر پرستیش مسلمان نشود
.
عارفا لاف مزن این همه رندی منما
. هیچ انسان بد و تا لاف تو حیوان نشود
.
طینت رجس بباید که شود باده فروش
. و رنه هر گوهر پاکی خرِ پیران نشود
.
قابل فیض خدا پاک ز رندی باید
. مرشد و پیر مغان بوذر و سلمان نشود
.
اسم اعظم نه بلاف است دمی دل هشدار
. چون تو ابلیس بتلبیس مسلمان نشود
.
عشق میورزی و امید که حرمان نبری
. عشق فنی تو جز موجب حرمان نشود
.
چون مرید تو ندانست که عشقت فنی است
. خر تو گشته که جز او خر رندان نشود
.
تا بشر را نبود همت پست ای حافظ
. رو بصوفی نرود هم خر عرفان نشود
.
۱۷۷- حافظ
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
. زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
.
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
. قصۀ غصه که در دولت یار آخر شد
.
دَر شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
. شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد
.
۱۷۷-حافظ شکن
روزگار تو و هم عمر نگار آخر شد
. بس کن اینقال که این نغمه و تار آخر شد
.
دامهای تو و آن خدعه و لاف و تزویر
. هم چنین مستیت از دولت یار آخر شد
.
بعد از این ظلمت وهم تو نخواهند خرید
. آن همه وصف تو از بوس و کنار آخر شد
.
عقل و هوشی که ز ملت بگرفتی با شعر
. گو برون آی که کار شب تار آخر شد
.
آن همه لاف و گزافی که بدیوان تو بود
. عاقبت نوبت آن گرد و غبار آخر شد
.
شکر ایزد بطرفداری عقل آمد شرع
. نخوت عشق و هوس کوس خمار آخر شد
.
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
. کان همه وجد تو از اخذ دلار
[۷۴]آخر شد
.
حافظا گر نشمارند تو را حق دارند
. شکر کان مدحت بیرون ز شمار آخر شد
.
برقعی! از قلم و گفت تو هشیار شدم
. که بتدبیر و خرد آن همه عار آخر شد
.
۱۷۸- حافظ
گر ز مسجد بخرابات شدم خورده مگیر
. مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
.
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
. از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
.
مطربا مجلس انس است و غزلخوان و سرود
. چند گوئی که چنین رفت و چنان خواهد شد
.
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
. قدمی نه بِوداعَش که روان خواهد شد
.
۱۷۸-حافظ شکن
ظلمت عشق چو اوهام روان خواهد شد
. دیدۀ ما بحقائق نگران خواهد شد
.
بوق رسوائی عرفان زدنی میباشد
. صوفیان را نه دگر جرئت آن خواهد شد
.
پرچم وهم و خرافات دگرگون گردد
. روز رسوائی هم پیر و مغان خواهد شد
.
پرچم عدل و هدایت حرکت خواهد کرد
. نور توحید باطراف جهان خواهد شد
.
قوت از غیب رسد بار دگر ایمان را
. عاقبت حجة حق نور فشان خواهد شد
.
منطق حق بهمه گرد جهان خواهد رفت
. باد بر بیرق اسلام وزان خواهد شد
.
گر ز مسجد بخرابات روی حزب خدا
. بر خرابی خرابات روان خواهد شد
.
ای دل مست در امروز نباشد عیشی
. عشرت ما بقیامت بجنان خواهد شد
.
ماه شعبان ننهی دست باین جام نجس
. گر چه تأکید بماه رمضان خواهد شد
.
دین عزیز است غنیمت شمریدش یاران
. ز خدا آمده و ز دیو نهان خواهد شد
.
مطربا توبه کن از نغمه و تار و تصنیف
. شاعرا چند بگوئی که چنان خواهد شد
.
حافظا بهر غزل نامدهای در دنیا
. برقعی نفع تو تنبیه کسان خواهد شد
.
۱۷۹- حافظ
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
. که در دستت بجز ساغر نباشد
.
بیا ای شیخ در خمخانۀ ما
. شرابی خور که در کوثر نباشد
.
عجب راهی است راه عشق کانجا
. کسی سر بر کند کش سر نباشد
.
من از جان بندۀ سلطان اویم
. اگر چه یادش از چاکر نباشد
.
بتاج عالم آرایش که خورشید
. چنین زیبندۀ افسر نباشد
.
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
. که هیچش لطف در گوهر نباشد
.
۱۷۹-حافظ شکن
از آن نظم و بیان بهتر نباشد
. که حق در آن بت و ساغر نباشد
.
منزه از صفات خلق ذاتش
. که چیزی شبه او دیگر نباشد
.
صفات آهو و لیلی و شاهان
. برای ذات حق یکسر نباشد
.
مناسب خط و خال و چشم و ابرو
. برای خالق اکبر نباشد
.
صفات خلق را بر حق تو مگذار
. که حسنش بستۀ زیور نباشد
.
بشوی اوراق دفتر زین هوسها
. که وهم و عشق در دفتر نباشد
.
اگر صوفیگری از راه عشق است
. ز کافر هیچ عاشقتر نباشد
.
عجب راهی است راه عقل و دانش
. اگر عشق و هوس در سر نباشد
.
مخوان واعظ ازین اشعار عشقی
. که جای عشق در منبر نباشد
.
هر آن کس عارف و جویای حق شد
. چو حافظ بند سیم و زر نباشد
.
که گوید بندۀ سلطان اویم
. اگر چه یادش از چاکر نباشد
.
که هرکس بندۀ غیر خدا شد
. بجز ذلت برایش بر
[۷۵]نباشد
.
زند دم از شراب و عشق دلبر
. هر آن کس طالب کوثر نباشد
.
بیا حافظ تو در کاشانۀ ما
. رموزی خوان که در هر سر نباشد
.
حیا کن شاعرا زین لاف بیجا
. که سلطانی بخور همسر نباشد
.
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
. که هیچش عشق میدر سر نباشد
.
بفکر و هوش خود کسب هنر کن
. که از فکر و هنر بهتر نباشد
.
برو ای برقعی دین و خرد گیر
. که جز دین و خرد رهبر نباشد
.
۱۸۰- حافظ
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
. یک نکته درین معنی گفتیم و همین باشد
.
از لعل تو گریابم انگشتری زینهار
. صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
.
جام می و خون دل هریک بکسی دادند
. در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد
.
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
. کان شاهد بازاری وین پردهنشین باشد
.
۱۸۰-حافظ شکن
اوهام و خرافترا فکری که متین باشد
. کی شعر ترش داند اشعار نه این باشد
.
یک نکته درین دیوان جز وهم نمیباشد
. کی ملک سلیمانی در زیر نگین باشد
.
این ملک سلیمانی از حشمت ربانی است
. کی دیو بدزدد آن تا دیو چنین باشد
.
هر کو نکند فهمی از وهم سخن گوید
. آن وهم و خیالاتش صورتگر چین باشد
.
جام می و خون دل بر هر دو توئی قادر
. مختار خود ترا بین اوضاع چنین باشد
.
حکم ازلی این بود مختار بود هرکس
. گو شاهد بازاری یا پرده نشین باشد
.
با حافظ جبری گو خود پیشه کنی رندی
. از اول تکلیفت تا مرگ چنین باشد
.
هان برقعیا شاعر جبریست نه اهل حق
. این سابقه نی از پیش نی روز پسین باشد
.
۱۸۱- حافظ
نقد صوفی نه همه صافی و بیغش باشد
. ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
.
ناز پروردۀ تنعّم نبرد راه بدوست
. عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد
.
دلق و سجادۀ حافظ ببرد باده فروش
. گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد
.
۱۸۱-حافظ شکن
نقد صوفی همه آلوده و باغش باشد
. همهاش باطل و هم سرب منقش باشد
.
فرقهها دارد و هر فرقه بود خرقه جدا
. خرقههایش همه مستوجب آتش باشد
.
خوش بود گر محک تجربه آید بمیان
. تا ببینند که صوفی همهاش غش باشد
.
گر چه آمد محک تجربه از بهر بصیر
. دیده کو تا که ببیند همه سرکش باشد
.
صوفی تو که ز یک باده سری مست شدی
. تا مماتش نگران باش مشوش باشد
.
عاشق مست کجا راه برد جز با دیو
. عاشقی شیوۀ خوانندۀ دلکش باشد
.
دلق و سجادۀ حافظ که بود رجس سزا
. بهمان باده فروش و بت و مهوش باشد
.
۱۸۲- حافظ
گوهر مخزن اسرار همانست که بود
. حقۀ مهر بدان مهر و نشانست که بود
.
عاشقان محرم اسرار امانت باشند
. لاجرم چشم گهر بار همانست که بود
.
۱۸۲-حافظ شکن
دل تو مرکز افسانه همانست که بود
. حقه و خدعه بدان مهر و نشانست که بود
.
عاشقان محرم اسرار شیاطین باشند
. لاجرم شعر پر از لاف همانست که بود
.
کشتۀ خدعۀ خود را بفکن در گرداب
. زانکه بیچاره و بیعقل چنانست که بود
.
از هوا پرس که کارت همه شب تا دم صبح
. فکر اشعار تو از بهر دونانست که بود
.
ننگ آن کفر و نفاقی که نهان میداری
. همه در شعر تو پیدا و عیانست که بود
.
طالب دین و هنر نیست و گر نه قرآن
. منشأ علم و هنر سعی و بیانست که بود
.
حافظا باز مزن حقه ز خونابه چشم
. ورنه از برقعیت نقض همانست که بود
.
۱۸۳- حافظ
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
. رقم مهر تو بر چهرۀ ما پیدا بود
.
یاد باد آنکه باصلاح شما میشد راست
. نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
.
۱۸۳-حافظ شکن
یاد باد آنکه نهایت اثری با ما بود
. ادب همچو تو بر عهدۀ ما هر جا بود
.
یاد باد آنکه بچشمت شرری از کین بود
. بر لبت ناله و نفرین و شکایتها بود
.
یاد باد آنکه رخت گشت سیه از عصیان
. دل و دین داده چو دیوانۀ بیپروا بود
.
یاد باد آنکه زبانت ز سخن لال شدی
. چون میان من و تو بحث خیانتها بود
.
یاد باد آنکه صبوحی زدی و مست شدی
. محرمت پیر شد و دم ز غوایتها بود
.
یاد باد آنکه نه اصلاح طلب شد نظمت
. برقعی حافظ ناپخته هوس پیما بود
.
یاد باد آنکه در آن رزمگۀ نفس و هوی
. آنکه خندید بتو مست جنایتها بود
.
یاد باد آنکه شیاطین چه سوارت گشتند
. زیر مهمیز شهان بر تو عنایتها بود
.
یاد باد آنکه خرابات نشین بودی و مست
. نی ز صنعت خبری نی ز هدایتها بود
.
یاد باد آنکه با فساد شما میکوشید
. لاف و تزویر و ریا آنچه ز شاعرها بود
.
یاد باد آنکه بُدی شاعر پستی و زبون
. حکم ترفیع تو از آن لب دریاها بود
.
۱۸۴- حافظ
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
. نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
.
من آن نگین سلیمان بهیچ نستانم
. که گاه گاه برو دست اهرمن باشد
.
۱۸۴-حافظ شکن
خوش است عام اگر فیض ذو المنن باشد
. بد است قهرش اگر پیر انجمن باشد
.
پی تملق پیرت حسد مبر حافظ
. که با سوای تو همراه و هم سخن باشد
.
زبان لاف گشائی ز حد خود بیرون
. بسان پشه که گوید که مثل من باشد
.
نه آن نگین ز سلیمان بود مگر از وهم
. که گاه گاه بر آن دست اهرمن باشد
.
بلی بمذهب حافظ نبی است ز انگشتر
. گهی ربودۀ هر دیو ممتحن باشد
.
تو بهر دیو هزاران هزار سجده کنی
. اگر که با تو دمی شمع انجمن باشد
.
سزای شرع فروشی بعشق و نفس و هوا
. بود که قیمت طوطی کم از زغن
[۷۶]باشد
.
اگر تو پیش خودت طوطئی و هم عاشق
. قبول مینکند آنکه اهل فن باشد
.
بیان شوق تو معلوم شد که نار حسد
. زبانهاش بدلت شعله از دهن باشد
.
اگر چه حافظ ما دهزبان شده ز غرور
. ولیک برقعی الکن ز هر سخن باشد
.
۱۸۵- حافظ
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
. رونق میکده از درس و دعای ما بود
.
نیکی پیر مغان بین که چو ما بد مستان
. هر چه کردیم بچشم کرمش زیبا بود
.
پیر گلرنگ من اندر حق ارزق پوشان
. رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بود
.
دفتر دانش ما جمله بشویند ز می
. که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
.
دل چو پرگار بهر سو دورانی میکرد
. وندر آن دائره سر گشته و پا بر جا بود
.
قلب اندودۀ حافظ بر او خرج نشد
. کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود
.
۱۸۵-حافظ شکن
سالها شعر پر از کفر بدفترها بود
. رونق میکده از حمق تو پا بر جا بود
.
زشتی پیر مغان بین چو شما بد مستان
. هر که تحقیر بدین کرد برش زیبا بود
.
پیر ننگین تو هر ننگ اجازت فرمود
. کاین همه خبث شما در نظرش والا بود
.
دفتر دانش ما بسته شد از استعمار
. ورنه کی چرخ و فلک ضد دل دانا بود
.
گشت توقیف پس از چاپ ز ما تفسیری
. رخصت نشر ندادند و خیانتها بود
[۷۷]
.
لیک با نام خودش چاپ کند نو اندیش
. که مؤلف همه در دشمنی و بغضا بود
[۷۸]
.
ببتان دل مده و حق بشناس ای شاعر
. این سخن گفت کسی کو ز خرد بینا بود
.
دل آرام ز ایمان دوران کسی گیرد
. اهل شکست که سر گشته و در هرجا بود
.
مطرب از بهر هوی و هوس گفت غزل
. کی حکیمان جهان را غزل دنیا بود
.
آنکه با دیدۀ بینا بجهان کرد نظر
. بد خردمند و هم از وحی خدا دانا بود
.
حظ نبردم ز طرب زانکه خدا ناظر بود
. در دلم معرفت و وحشتی از عقبی بود
.
نقد حافظ نپذیرند که معیوب بود
. برقعی آنکه خریدی نه برش تقوی بود
.
۱۸۶- حافظ
یک دو جامم در سحرگه اتفاق افتاده بود
. وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
.
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر
. عافیت را با نظر بازی فراق افتاده بود
.
گر نکردی نصرة الدین شاه یحیی از کرم
. کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود
.
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت
. طائر فکرش بدام اشتیاق افتاده بود
.
۱۸۶-حافظ شکن
شاعری کز سیم و زر در احتراق افتاده بود
. لذت شرب مدامش در مذاق افتاده بود
.
از سر مستی و خبث فطرتش میخورد مَی
. در حقیقت عقل و دینش را طلاق افتاده بود
.
نقشه میبستی که گیرد توشۀ از سیم شاه
. طاقتش در عشق سیم شاه طاق افتاده بود
.
شه نکردی اعتنا با گوشۀ چشمی باد
. آفتاب عمر شاعر در محاق افتاده بود
.
شاعرا مدح پیاپی تا کنی جلب نظر
. بر حواله ور نه عاشق در نفاق افتاده بود
.
ای خردمندان مقامات طریقت بنگرید
. شد نظر بازی و اندر خاق و باق افتاده بود
.
شاعرا چون شاه یحیی را نبُد دین و خرد
. کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود
.
برقعی دیوان حافظ جز پریشانی نبود
. طائر طبعش بهَر خس اشتیاق افتاده بود
.
۱۸۷- حافظ
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
. که با وی گفتمی هر مشگلی بود
.
هنر بیعیب حرمان نیست لیکن
. ز من محرومتر کی سائلی بود
.
برین مست پریشان رحمت آور
. که وقتی کاردانی کاملی بود
.
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
. حدیثم نکتۀ هر محفلی بود
.
مگو دیگر که حافظ نکته دانست
. که ما دیدیم مسکین غافلی بود
.
۱۸۷-حافظ شکن
مسلمان! شاعران را کی دلی بود
. اگر دل داشت شاعر عاقلی بود
.
دلی گر داشت دلبرها ربودند
. تحمل کرد او هر مشکلی بود
.
اگر دل داشت با رای و خرد بود
. ز عشقش نی امید ساحلی بود
.
بباختی عقل خود از عشق و مستی
. که دین گبرش عجب بد منزلی بود
.
هنر کی باعث حرمان شدستی
. گدائی کی هنر بل سائلی بود
.
بر این مستان نباید رحمت آورد
. که مستی نقص شد نی کاملی بود
.
از آن وقتی که از عشقت سخن شد
. حدیث نقل هر لایعقلی بود
.
ببین ای برقعی اقرار حافظ
. مگو عارف که مسکین غافلی بود
.
۱۸۸- حافظ
یاد باد آنکه سر کوی تو ام منزل بود
. دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
.
آه ازین جور و تظلم که درین دامگه است
. وای از آن عیش و تنعم که در آن محفل بود
.
راستی خاتم فیروزۀ بو اسحقی
. خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
.
۱۸۸-حافظ شکن
شاعرا فخر کنی کوی شهت منزل بود
. دیدهات روشنی از خاک درش حاصل بود
.
خاک بر فرق تو گر رفت دگر غصه مخور
. شاه دیگر بدهد آنچه تو را در دل بود
.
در دلت بود که بیشاه نباشی هرگز
. تو مخور غصه کجا سعی دلت باطل بود
.
دوش بر یاد حریفان شدی از خود بیخود
. خون تو در دل و پا در گل و او بد گل بود
.
حمق ازین بیش نباشد که خرد بفروشی
. بخری عشق کسی را که نه او خوشگل بود
.
بس بگشتم که بپرسم سبب حمق شما
. مفتی عقل بگفتا که ز لایعقل بود
.
آه ازین حقه و تزویر که دام عرفا است
. وای زان حمق و تخرخر که در آن محفل بود
.
شاعرا عاشق فیروزۀ بو اسحاقی
. که شهی بود زر مرحمتش شامل بود
.
دیدی آن کبکبۀ شاه برفت عبرت گیر
. برقعی پند بگو گر نه دلت غافل بود
.
۱۸۹- حافظ
آن یار کزو خانۀ ما جای پری بود
. سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
.
دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش
. بیچاره ندانست که یارش سفری بود
.
هر گنج سعادت که خدا داد بحافظ
. از یمن دعای شب و ورد سحری بود
.
۱۸۹-حافظ شکن
آن دیو که در دیدۀ تو جای پری بود
. سر تا قدمش عیب و چو تو بیهنری بود
.
گفتی تو که گمره کنم این شهر ز کفرش
. بیچاره ندانی تو که یارت سقری بود
.
تنها نه تو را راز دل از پرده برون گشت
. بس راز عیان شد که همه کفر و جری بود
.
منظور تو بُد مال که آن را بکف آری
. از مدح و ثنای خود یا پرده دری بود
.
از چنگ تو دیوان و شیاطین بربودند
. در حسرت آن هی تو بگو وه چو پری بود
.
عذرش نپذیریم که در راه تصوف
. هر کس که خری دید خیالش قمری بود
.
وقت تو هدر رفت که با پیر بسر رفت
. بود از نفسش هرچه که دود و شرری بود
.
این عمر چو گنجی و یا آب زلالی است
. افسوس که این آب روان رهگذری بود
.
آن را که تو شاعر شمری گنج بود رنج
. آن حیله و تزویر و فنون بشری بود
.
آن گنج شقاوت بتو حاشا نه خدا داد
. از بادۀ شاهان و قمار سحری بود
.
این گنج تو از ورد و دعای سحری نیست
. هان برقعی از باده و رقص کمری بود
.
۱۹۰- حافظ
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
. تعبیر رفت و کار بدولت حواله بود
.
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
. تدبیر ما بدست شراب دوساله بود
.
آن شاه تند حمله که خورشید شیر گیر
. پیشش بروز معرکه کمتر غزاله بود
.
دیدیم شعر دلکش حافظ بمدح شاه
. یک بیت از آن قصیده به از صد رساله بود
.
۱۹۰-حافظ شکن
شاعر ز جعل خواب که دستش پیاله بود
. از نقل خواب نیت او یک حواله بود
.
گوید بشاه تند که ای شاه شیر گیر
. تعبیر رفت و کار بدولت حواله بود
.
از جعل و نقل خواب و ز تعبیر بیمزه
. بر گو تناسبش که تو را صد جعاله بود
.
دولت بود که شاعری جائران کند
. آری چنین پیاله را بچنین آه و ناله بود
.
چل سال غصه خوردی و اما نبود عقل
. افسار تو بدست شراب دو ساله بود
.
خوشباش و خوش بخواب که خواهد رسد بتو
. هر شر و هر فساد که اندر پیاله بود
.
دیدیم شعر دلکش حافظ بمدح شاه
. دینش بداد و دیدۀ او بر نواله بود
.
در کوی دین فروشی و در وادی ملق
. یک بیت از آن مطابق با صد رساله بود
.
جائی که عقل و دین نه و رشوه بود شعار
. گویند مدح جور چو صدها رساله بود
.
مدح شهان بنزد تو بهتر ز دین بود
. شاعر حیا و شرم تو نی در سلاله
[۷۹]بود
.
۱۹۱- حافظ
پیش از اینت بیش از این غمخواری عشاق بود
. مهرورزی تو با ما شهرۀ آفاق بود
.
یاد باد آن صحبت شبها که در زلف تو ام
. بحث سر عشق و ذکر حلقۀ عشاق بود
.
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
. سر خوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
.
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
. دولت نسرین و گل را زینت اوراق بود
.
۱۹۱-حافظ شکن
پیش ازینت کی خبر از خواری عشاق بود
. عشق بازی حقۀ هر شاعر نطاق بود
.
یاد باد آن صحبت شبها که در بطلان عشق
. مستدل و هر دلیلش شهرۀ آفاق بود
.
نفس و شهوت از جوانان گرچه دل میبرد و دین
. شعر عشق شاعران هم مُفسِد اخلاق بود
.
گر دل و دین تو اندر حسن مهرویان برفت
. سستی ایمان ز پیر و مشق آن مشاق بود
.
از دم صبح قضا تا آخر شام فنا
. دوستان فاسقان بد عهد و بد میثاق بود
.
از ازل نی حق صفات قابل تغییر داشت
. چون گه گاهی عشق آید او نه از عشاق بود
.
عاشقی از وصف خلق و نقص و حادث آمده
. اینچنین نقصی نه در اوصاف آن خلاق بود
.
نامهای حق که از وحی و ز قرآن آمده
. عاشق و معشوق نبود قادر و رزاق بود
.
هیچ پیغمبر نگفت ای عاشق و معشوق من
. عارفان هرزه را این جرئت و اطلاق بود
.
گاه میگوید خدا معشوق و گه عاشق بما است
. نقص ممکن بین مگو کامل بما مشتاق بود
.
لاف و کذب عارفان پیدا که گوید در عدم
. منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
.
رشتۀ تسبیح بگذار و برو حق را شناس
. کی خدا را ساعد و ساقی سیمین ساق بود
.
بر در شاهان گدائی عشق شد از مال مفت
. بر سر خوان کی حرامی را خدا رزاق بود
.
دائمالخَمریکه حتی در شب قدر است مست
. دیو یار و ناظرش آمد کنار طاق بود
.
در زمان آدم این اشعار کی بودی ملاف
. شعرهای باطلت کی زینت اوراق بود
.
جنت حق را منزه دان و کم بیهوده گو
. شاعران را برقعی لازم جزاء غسّاق
[۸۰]بود
.
۱۹۲- حافظ
صورت خوبت نگارا خوش بآئین بستهاند
. گوئیا نقش لبت از جان شیرین بستهاند
.
خط سبز و عارضت بس خوب دلکش یافتم
. سایبان از گرد عنبر گرد نسرین بستهاند
.
حافظا محض حقیقت گوی یعنی سرعشق
. غیر ازین دیگر خیالاتی بتخمین بستهاند
.
۱۹۲-حافظ شکن
صورت و معنای اسلامی چه شیرین بستهاند
. جان من قانون آن را به ز هر دین بستهاند
.
شاعرا دیگر مباف از خط و خال و نقش یار
. ز آنکه قرآن خدا را بهتر از این بستهاند
.
از برای رفع اوهام و خیالات و شکوک
. آیهها و سورهها چون عقد پروین بستهاند
.
کار قرآن است عطر آمیزی و جان پروری
. شاعران این افترا بر نافۀ چین
[۸۱]بستهاند
.
یا رب اندر بند دینم نیستم در بند جاه
. شاعران هم راه دین را سدی از کین بستهاند
.
حافظا دیگر ملاف از سر عشق و رمز آن
. برقعی از عشق اوهامی بتخمین بستهاند
.
۱۹۳- حافظ
مرا می دگر باره از دست برد
. بمن باز آورده می دستبُرد
.
هزار آفرین بر میسرخ باد
. که از روی ما رنگ زردی ببرد
.
بنازیم دستی که انگور چید
. مریزاد پائی که بر هم فشرد
.
برو ز اهدا خورده بر ما مگیر
. که کار خدائی نه کاریست خورد
.
مرا از ازل عشق شد سرنوشت
. قضای نوشته نشاید ستُرد
.
مکش رنج بیهوده خورسند باش
. قناعت کن درینست اطلس چو بُرد
.
شود مست وحدت ز جام الَست
. هر آن کو چو حافظ میصاف خورد
.
۱۹۳-حافظ شکن
تو را می دگر باره از دست برد
. که بر عقل و دینت زده دستبُرد
.
هزار آفرین باد بر زاهدی
. که میخوار را تحت جلاد برد
.
دو صد لعن بر آنکه انگور چید
. شود شَل هر آن پا که بر هم فشرد
.
برو شاعرا طعن زاهد مزن
. که حق حکم تعزیر دستش سپرد
.
تو از ضرب چوبش شوی تر دماغ
. جهنم رَوی گر که گویند مرد
.
بحکم الهی چو چوبت زنند
. سیه روی گردی و بد حال و خُرد
.
تو خود از هوس عشق را خواستی
. نه کار خدا بلکه از نفس لُرد
[۸۲]
.
مده کار بد را تو نسبت بحق
. که جبر است و خود میتوانی نخورد
.
قضا و ازل نیست علت بفعل
. قضا و قدر را توانی سترد
.
مزن دم ز حکمت میاور تو جبر
. که جبر تو بدتر شد از کفر کرد
.
مکش رنج و گمراه منما تو خلق
. که دیوان تو دین حق را نبرد
.
بگو برقعی جبر و جام تو را
. دگر مست وحدت ز کفرت شمرد
.
[۳۷] اشاره به آیۀ کریمه: ﴿وَمَن يَرۡغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبۡرَٰهِۧمَ إِلَّا مَن سَفِهَ نَفۡسَهُۥۚ﴾[البقرة: ۱۳۰] میباشد.
[۳۸] در دیوان حافظ با تصحیح و مقدمه محمد بهشتی مصرع دوم این بیت چنین آمده است: در سنگ خاره قطرۀ باران اثر نکرد.
[۳۹] این بیت در دیوان حافظ به تصحیح محمد بهشتی وجود ندارد، و در عوض بیت زیر آمده است:
کلک زبان بریده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
[۴۰] همانگونه که علامه برقعی/ در مقدمهی حافظ شکن نگاشته است: ... دیوان او (حافظ) مجموعه ایست از عقاید جبریه و اشاعرهی قدیم ... . و علامه برقعی سعی دارد ضمن اشعار خود این عقاید را نیز نقد و رد نماید.
[۴۱] غِلمان = پسر بچه ها.
[۴۲] صبغۀ باری = رنگ الهی، اشاره به آیۀ کریمه: ﴿صِبۡغَةَ ٱللَّهِ وَمَنۡ أَحۡسَنُ مِنَ ٱللَّهِ صِبۡغَةٗۖ وَنَحۡنُ لَهُۥ عَٰبِدُونَ١٣٨﴾[البقرة: ۱۳۸] میباشد.
[۴۳] در نسخهی دستنویس علامه برقعی عوض واژهی «تاب» کلمهی «شوق» آمده است، اما در نسخهی دیوان حافظ به تصحیح محمد بهشتی تاب آمده که ما آن را برگزیدیم. قابل یاد آوری است که اختلافات اینگونه در بین نسخههای موجود از دیوان حافظ امر عادی میباشد و در اینجا بطور نمونه آنرا تذکر دادیم.
[۴۴] در بعضی نسَخ «سمن بویان» آمده است.
[۴۵] در نسخهی دستنویس علامه برقعی «شکر آنرا» آمده است.
[۴۶] اشاره به بعضی آیات قرآنی از جمله آیۀ شماره: ۵ سورۀ مُلک و آیات: ۶- ۸ سورۀ صافات، که زدن شیاطین توسط شعلهها و شهابهای آسمانی در آنها ذکر شده است.
[۴۷] رود هیرمند = رود هلمند همان رودی است که از گرشک مرکز ولایت هلمند (واقع افغانستان کنونی) میگذرد، و آبِ فراوان دارد که در زراعت و سرسبزی قصبات اطراف دارای نقش بسزای است.
[۴۸] معوجی = کژی.
[۴۹] کت = مخفف که تو را.
[۵۰] گول زنند = بفریبند.
[۵۱] در نسخهی دیوان حافظ دستنویس علامه برقعی این بیت اینگونه آمده است:
گرچه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که بلطف از در ما باز آمد
[۵۲] بلبل هزار.
[۵۳] تعال = بیا.
[۵۴] مرصاد = کمینگاه، یعنی آتش دوزخ آنها را احاطه کرده است.
[۵۵] اشاره به آیهی قرآنی ﴿إِنَّ رَبَّكَ لَبِٱلۡمِرۡصَادِ١٤﴾[الفجر: ۱۴] میباشد.
[۵۶] نز = مخفف نه از.
[۵۷] این بیت در دیوان حافظ با تصحیح و مقدمهی محمد بهشتی وجود ندارد.
[۵۸] این بیت در دیوان حافظ با تصحیح و مقدمهی محمد بهشتی وجود ندارد.
[۵۹] آتش.
[۶۰] کابین = مهریه.
[۶۱] اشاره به آیة الله خالصی از مراجع شیعه در نجف میباشد که برای اصلاح و بیداری مردم تلاشهای فراوان نمود.
[۶۲] در دیگر نسخههای دیوان حافظ این مصرع از بیت چنین آمده است: بیا تا در صف رندان ببانگ چنگ مینوشیم.
[۶۳] در نسخهی دستنویس «خواص» آمده که به «خاص» تصحیح شد.
[۶۴] خوانندهی گرامی؛ برادر محترم و خواهر عزیز! علامه برقعی/ در این اشعار به تلاشهای اصلاحی خویش در راه تصحیح خرافات و رواجهای موجود در جامعه اشاره نموده و از دانشوران گله دارد که در این تلاشها با او نبوده و او را تنها گذاشتند بلکه برای او مشکلات زیادی را خلق نمودند، برای آگاهی بیشتر از مساعی این عالم مجاهد به سوانح حیات (که دستنویس خود ایشان است و به عربی نیز ترجمه شده) مراجعه فرمایید.
[۶۵] کان بوت = که آن بوی تو را.
[۶۶] بشست = اشاره به شست ماهیگیری است؛ کنایه از این است که پیران مریدان را شکار میکنند و اموال آنها را به باطل میخورند.
[۶۷] بعضی از صوفیه ادعا دارند که ما از روز الَست (روز اول) مست آفریده شدهایم و از خویشتن اختیاری نداریم، علامه برقعی/ این نظریۀ پوچ آنها را در این ابیات مورد انتقاد قرار میدهد.
[۶۸] سامری = همان کسی که بنی اسرائیل را در نبودن موسی÷گمراه نمود؛ و در سورۀ طه: ۸۵ صراحتا نام سامری آمده است که او قوم موسی را گمراه نمود.
[۶۹] پولس همان شخصی است که مذهب مسیح را تغییر داد و آن را مسخ کرد.
[۷۰] وادی ایمن؛ وادی است که موسی÷شعلهی آتش را در آن دیده بود که در قرآن (طه: ۹- ۱۲، نمل: ۷-۸، قصص: ۲۹- ۳۰) نیز بدان اشاره شده است. و علامه برقعی/ به حافظ شیرازی میگوید تو حق نداری میکده را به وادی مقدس طوی تشبیه بدهی.
[۷۱] دونان- انسانهای پست.
[۷۲] مصاحب = هم صحبت.
[۷۳] سَمر = کنایه از مشهور شدن و دهان به دهان گشتن در مجالس شب نشینی.
[۷۴] دلار = واحد پول ایالات متحدۀ امریکا.
[۷۵] بَر = میوه، ثمره.
[۷۶] زغن = زاغ.
[۷۷] علامه برقعی/ اشاره به تفسیر قیّم «تابشی از قرآن» دارد که در کتاب «سوانح حیات» خویش نیز به آن تصریح مینماید که تفسیر او پس از چاپ در اوایل انقلاب ایران توقیف و مصادره شد. برای تفصیل بیشتر به کتاب سوانح حیات علامه برقعی مراجعه شود.
[۷۸] این بیت در نسخۀ دستنویس وجود دارد اما با رسم الخط غیر رسم الخط علامه برقعی که امکان دارد خط یکی از فرزندان ایشان باشد.
[۷۹] سلاله = سلسلۀ نسبی، بطور مثال گویند فلان شخص از سلالۀ ابوبکر صدیقساست.
[۸۰] اشاره به آیات کریمه: ﴿لَّا يَذُوقُونَ فِيهَا بَرۡدٗا وَلَا شَرَابًا٢٤ إِلَّا حَمِيمٗا وَغَسَّاقٗا٢٥ جَزَآءٗ وِفَاقًا٢٦﴾[النبأ: ۲۴-۲۶] میباشد.
[۸۱] نافۀ چین = نوع عطر و خوشبوئی (نافۀ ختن).
[۸۲] لرد = سرکش، طاغی.