گفتگویی با حافظ

فهرست کتاب

حرف م

حرف م

۲۵۰- حافظ

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
. مدهوش چشم مست و می‌صاف بی‌غشم
. شهریست پر کرشمه و خوبان ز شش جهت
. چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم
. از بس که چشم مست درین شهر دیده‌ام
. حقا که می‌نمی‌خورم اکنون و سر خوشم
. شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
. من جوهری مفلس از آنرو مشوشم
. من آدم بهشتیم اما درین سفر
. حالی اسیر عشق جوانان مهوشم
. حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزو است
. آئینه ای ندارم از آن آه می‌کشم
.

۲۵۰-حافظ شکن

گفتی محب روی خوش و موی دلکشم
. مدهوش چشم مست و می‌صاف بیغشم
. من مایلم بخوی خوش و کار و صنعتی
. چون نبود این سه چیز من اکنون مشوشم
. خوی خوش و حیا و ادب علم و دین و عقل
. من طالب تمام و خریدار هر ششم
. حافظ بلاف گشته بهشتی و گفت من
. حالی اسیر عشق جوانان مهوشم
. ای برقعی اسیر عشق جوانان در آتش است
. من از فساد عشق و هوا آه می‌کشم
.

۲۵۱- حافظ

دیشب بسیل اشک ره خواب می‌زدم
. نقشی بیاد خط تو بر آب می‌زدم
. روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود
. وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم
. چشم بروی ساقی و گوشم بقول چنگ
. فالی بچشم و گوش درین باب می‌زدم
. ابروی یار در نظرم جلوه می‌نمود
. جامی بیاد گوشۀ محراب می‌زدم
. ساقی بصوت این غزلم کاسه می‌گرفت
. می‌گفتم این سرود و می‌ناب می‌زدم
. خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
. بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم
.

۲۵۱-حافظ شکن

دیشب ز کسب علم ره خواب می‌زدم
. از عطر علم بر زخ خود آب می‌زدم
. از نقش فضل و علم ببردم خیال و وهم
. بر کارگاه شاعر پر خواب می‌زدم
. دین و خرد چو در نظرم جلوه می‌نمود
. گویا بشام تیره بمهتاب می‌زدم
. چشم بروی عالِم و گوشم بشرع و دین
. بر سنگ خاره جام می‌ناب می‌زدم
. ابروی پیر قبلگه صوفیان چه شد
. سنگی بآن ز هر در و هر باب می‌زدم
. ساقی بصوت هر غزلی کاسه می‌گرفت
. مشتی بکاسه و می و مضراب می‌زدم
. ای برقعی بگوی که این فال ‌خوش بخواب
. بر نام عاقلان بیاری احباب می‌زدم
.

۲۵۲- حافظ

گر از این منزل ویران بسوی خانه روم
. نذر کردم که هم از راه بمیخانه روم
. زین سفر گر بسلامت بوطن باز رسم
. دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
. تا بگویم چه کشفم شد ازین سیر و سلوک
. بدر صومعه با بربط و پیمانه روم
. گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
. سجدۀ شکر کنم وز پی شکرانه روم
. خرّم آندم که چو حافظ بتولای وزیر
. سر خوش از میکده با دوست بکاشانه روم
.

۲۵۲-حافظ شکن

گفت شاعر که اگر سیر شوم خانه روم
. دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
. حالیا عاشق سیم و زر و مشتاق وزیر
. نذر کردم چو بگیرم ره میخانه روم
. تا بگویم چه گرفتم من ازین دست وزیر
. بدر صومعه با بربط و پیمانه روم
. آشنایان ره عقل بدیوان نگرند
. تا ببینند بسیم و زر بیگانه روم
. بُدم عاشق بزر و سیم و نیَم عارف دین
. هر کسی زر دهدم از پی شکرانه روم
. هر دمی صورت و ابروی چو دیو از پیرم
. بنظر آید و من سجده چو دیوانه روم
. برقعی خرمی حافظ ما شد ز وزیر
. گفت سر خوش ز وزیرم چو بکاشانه روم
.

۲۵۳- حافظ

بتیغم گر کشد دستش نگیرم
. وگر تیرم زند منت پذیرم
. کمان ابروی ما را گو مزن تیر
. که پیش دست و بازویت بمیرم
. بفریادم رس ای پیر خرابات
. بیک جرعه جوانم کن که پیرم
. من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
. ز بام عرش می‌آید صفیرم
. چو طفلان تا کی ای واعظ فریبی
. بسیب بوستان و جوی شیرم
. بسوزان خرقۀ تقوی تو حافظ
. که گر آتش شوم در وی نگیرم
.

۲۵۳-حافظ شکن

ز اشعارش زند هر دم بتیرم
. زند دم هر دمی از گبر پیرم
. بنام ابرو و آن چشم پیرش
. بگوید کفرها کلب کبیرم
. جوانی خواهد از پیر خرابات
. بگوید بهر پیران من فقیرم
. همی گوید منم شام و سحرگاه
. ز اصطبل خران آید نفیرم
. وگرنه هاتف عرشی برقاص
. کجا تصنیف را گوید صفیرم
. چو عجل سامری گفتا فریبم
. گروهی بر خُوار [۱۳۲]و بر نفیرم
. تو را کی باشد ای مفتون طامات
. ز سیب بوستان و جوی شیرم
. برای مثل تو قرآن بگفتی
. بود ناری ز نیران سعیرم
. مزن بر واعظان طعنی خدا گفت
. ز نهر من لبن جاریست شیرم
. تو را بس باشد آن یک جرعۀ تلخ
. که پیرت می‌دهد شد دستگیرم
. بسوزان خرقۀ صوفی تو حافظ
. که از دامش الهی مستجیرم
. چرا تو خرقۀ تقوی بسوزی
. بگو دینی نباشد دل پذیرم
. بسوزان پس کتاب حق که داده
. از این تقوی لباس ناگزیرم
.

۲۵۴- حافظ

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
. ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
. می مخور با همه‌کس تا نخورم خون جگر
. سر مکش تا نکشد سر بفلک فریادم
. یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
. غم اغیار مخور تا نکنی نا شادم
. شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
. یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
. شهرۀ شهر مشو تا ننهم سر در کوه
. شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
. رحم کن بر من مسکین و بفریادم رس
. تا بخاک در آصف نرسد فریادم
. چون فلک جور مکن تا نکشی حافظ را
. رام شو تا بدهد طالع فرخ زادم [۱۳۳]
.

۲۵۴-حافظ شکن

دینت از یاد مبر تا نروی از یادم
. کفر بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
. می مخور توبه نما تا نخوری خون جگر
. سر مکش ز امر خدا ورنه رود فریادم
. داخل حلقه مشو حلقۀ صوفی دام است
. صید این دام مشو تا ندهی بر بادم
. یار بیگانه مشو داخل هر لانه مشو
. پیرو پیر مرو ای پسر ناشادم
. بندۀ نفس شدی عاشق دلبند شدی
. چون بگفتی که من از هر دو جهان آزادم
. بندۀ پیر مشو درگۀ آصف تو مرو
. همچو حافظ تو مگو طالع فرخ زادم
. برقعی عارف ما خاک درِ آصف شد
. بزن این ریشۀ عرفان که کنی دلشادم
.

۲۵۵- حافظ

عمریست تا من در طلب هر روز گامی ‌می‌زنم
. دست شفاعت هر دمی در نیکنامی می‌زنم
. بی‌ماه مهر افروز خود تا بگذرانم روز خود
. دامی براهی می‌نهم مرغی بدامی می‌زنم
. تا بو که یابم آگهی از سایۀ سرو سهی
. گلبانگ ‌عشق از هرطرف ‌بر خوش‌خرامی ‌می‌زنم
.

۲۵۵-حافظ شکن

بهر مرید شاعران هر روز گامی می‌زنم
. از بهر هشیاری‌شان هر روز نامی می‌زنم
. یک‌روز عشق‌ و عاشقی ‌یک‌روز شعر و موسیقی
. یک روز هم حافظ شکن از شعر لامی می‌زنم
. تا بو که یابد آگهی از گفتۀ یک دفترم
. آگه شود اندر برم داد تمامی می‌زنم
. یک گمرهی از صوفیان شاید شود از مؤمنان
. من داد ایمان و یقین از هر کلامی می‌زنم
. ای‌شاعر بی‌دین من گفتی که هستم اهل‌فن
. دامی براهی می‌نهم مرغی بدامی می‌زنم
. لیکن کجا ز اقرار تو یک عارفی هشیار شد
. من طبل هشیاری‌شان هر صبح و شامی می‌زنم
. اشعار تو حجت بود بر گمرهی پیروان
. بر گمرهی مرشدان بانک مدامی می‌زنم
.

۲۵۶- حافظ

بشری إذا السلامة حلت بذی سلم
. لله حمد معترف غایة النعم
. آن خوش خبر کجا است که این ‌فتح مژده‌ داد
. تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم
. از باز گشت شاه چه خوش طرفه نقش بست
. آهنگ خصم او بسرا پردۀ عدم
. ای دل تو جام جم بطلب ملک جم مخواه
. کاین بود قول بلبل بستان سرای جم
. ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود
. حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم
.

۲۵۶-حافظ شکن

في قلبك الضلالة یا حامدَ الدرم [۱۳۴]
. جانداده‌ای بشاه که گیری ازو نعَم
. برگشت شاه بهر تو شر دگر دهد
. از کشتگان ظلم بگو نی ز ذیسلم
. شاعر تو جام جم مطلب جام را بریز
. لعنت بهر دو باد و بدستانسرای جم
. جم کیست جام او تو رها کن بامر حق
. کاین بود قول سیّد و سالار هر امم [۱۳۵]
. صوفی گری ز گبر هویدا شد ابتدا
. ورد تو یا جم است و یا وصف جام جم
. شاعر مگو که شاه نباشد ز اهل راز
. حافظ مخور تو باده و کم گو تو یاوه کم
. شیخ و فقیه ما نبود اهل می چو پیر
. کم طعنه زن بما و مزن در غرق قدم
. ای برقعی بگوی که تُب قَبلَ مَوتِک
. الآن قد نَدِمتَ وما یَنفعُ النَّدَم [۱۳۶]
. یا سیِّدی تعال أَغِث شاعرَ العَجم
. قَد صار فی السعیر حَفیفًا مِن الظلم [۱۳۷]
.

۲۵۷- حافظ

گرچه ما بندگان پادشهیم
. پادشاهان ملک صبح گهیم
. گنج در آستین و کیسه تهی
. جام گیتی نما و خاک رهیم
. شاه بیدار بخت را همه شب
. ما نگهبان افسر و کلهیم
. شاه منصور واقف است که ما
. روی همت بهر کجا که نهیم
. دشمنان را ز خون کفن سازیم
. دوستان را قبای فتح دهیم
. وام حافظ بگو که باز دهند
. کرده‌ای اعتراف و ما گوَهیم [۱۳۸]
.

۲۵۷-حافظ شکن

باز گفتی که عبد پادشهیم
. طالب سیم و زر بخاک رهیم
. گر تو را کیسه خالی است بگو
. بحر تزویر و غرقۀ گنهیم
. شاه گوید ملاف ای حافظ
. ما نگهبان صد چو تو سپهیم
. شاه گوید مخواه دام از ما
. کم تملق نما که ما ندهیم
. خود بکن کار و صنعتی حرفه
. کن رها ما کهیم [۱۳۹]یا که شهیم
. دام حافظ بگو که بر چند
. خود نگهدار افسر و کلهیم
. برقعی خوان از این غزل عرفان
. ما باین دام پای خود ننهیم
.

۲۵۸- حافظ

دوش سودای رخش گفتم ز سربیرون کنم
. گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
. نکته نا سنجیده گفتم دلبرا معذور دار
. عشوۀ فرمای تا من طبع را موزون کنم
. من که ره بردم بگنج حسن بی‌پایان دوست
. صدگدای همچو خود را بعد ازین قارون کنم
. ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن
. تا دعای دولت آن حسن روز افزون کنم
.

۲۵۸-حافظ شکن

دوش گفتم شاعرا وهم از سرت بیرون کنم
. باز از عشق درم شاعر تو را مجنون کنم
. با مه صاحب قران یعنی وزیری باز گو
. سیم و زر ده تا ز عشقت چهره را گلگون کنم
. گر مرا راهی بود نزد وزیر و اخذ زر
. صدگدای همچو خود را بعد از این دلخون کنم
. گفتی ای صاحب قران از بنده حافظ یاد کن
. تا دعای دولتت از یُمن زر افزون کنم
. بر طمع بهتر دعایش می‌کنی تا یاد نقد
. باز در نقدش همی گوئی طمع را چون کنم
. او چه داند گر کند یادت فراموشش کنی
. گوید او پس به که از درگاهت بیرون کنم
. برقعی بنگر باین عرفان که شد عشق درم
. از برای سیم و زر گوید کدام افسون کنم
.

۲۵۹- حافظ

حجاب چهرۀ جان می‌شود غبار تنم
. خوشا دمی که ازین جهره پرده بر فکنم
. مرا که منظر حور است مسکن و مأوی
. چرا بکوی خراباتیان بود وطنم
. بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
. که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
.

۲۵۹-حافظ شکن

در این غزل اگرت با خدا است این سخنت
. بیان شرک هویدا ز نفی این بدنت
. که جز وجود تو باشد خدا نه آن جان است
. نه او شوی چه بتن باش یا برون ز تنت
. اگر که پیر بود قصد حور منظر تو
. سرا و مسکن او هست مسکن و وطنت
. سرای او بودت باغ و گلشن و رضوان
. که چون تو مرغ خوش الحان او و او چمنت
. ولیک پیر نه هستی دهد نه بر دارد
. مگر بوحدت صوفی تو او شوی و منت
. چنین عقیدۀ [۱۴۰]ز هر کفر و شرک بدتر شد
. که تو جهان شوی و هم خدا خویش تنت
. هزار حیف که عمری بیاوه سر کردی
. گزاف و لاف و دگر خدعه ریخت از دهنت
.

۲۶۰- حافظ

نماز شام غریبان چو گریه آغازم
. بمویه‌های غریبانه قصه پردازم
. بیاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
. که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم
. خرد ز پیری من کی حساب بر گیرد
. که باز با صنمی طفل عشق می‌بازم
. هوای منزل یار است آب زندگانی ما
. صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
. ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می‌گفت
. مرید حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم
.

۲۶۰-حافظ شکن

تمام فکر من آنست همت آغازم
. که تا بکوی هدایت علم بر افرازم
. خدا بده مددی همرهان من مددی
. که از جهان ره این صوفیان بر اندازم
. تو شاعرا مکن اغوا دگر چو پیر شدی
. بعشق و مستی تو کی بعقل میتازم
. چو قوم لوط مبر غیرت جوانان را
. مگو که با صنمی طفل عشق می‌بازم
. اگر صنم پرست شدی کن رها تو ایران را
. گذار تا بصمد یکدمی بپردازم
. هزار لعن باین عشق و طفل بازی تو
. دگر مگو که ز اسلام و اهل شیرازم
. گهی تو عاشق پیران و گاه اطفالی
. بگو که نفس و هوا گشته‌اند دمسازم
. برو مغنی هر بزم رقص [۱۴۱]کمزن لاف
. مگو که زهره زند چنگ را بآوازم
. بدین خرافت شعری ستاره نیست غلام
. بگو بفاجرۀ زهره نام می‌نازم
. بگو بخلق کند افتخار حافظتان
. که اهل رقص و دگر لهجه و خوش آوازم
. نگر تو برقعیا این چنین بود عرفان
. مخور تو گول اگر گفت معرفت بازم
.

۲۶۱- حافظ

هرچند پیرو خسته دل و ناتوان شدم
. هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم
. شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا
. بر مُنتهای همت خود کامران شدم
. در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
. با جام می‌بکام دوستان شدم
. ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
. در سایۀ تو بلبل باغ جنان شدم
. اول ز حرف لوح وجودم خبر نبود
. در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
. آن روز بر دلم در معنی گشاده شد
. کز ساکنان کوی درگۀ پیر مغان شدم
. قسمت حوالتم بخرابات می‌کند
. چندان که این چنین زدم و آنچنان شدم
. من پیر سال و ماه نیم یار بیوفا است
. بر من چو عمر می‌گذرد پیر از آن شدم
. دوشم نوید داد و عنایت که حافظا
. باز آ که من بعفو گناهت ضمان شدم
.

۲۶۱-حافظ شکن

هرچند من ز فکر و خرد پهلوان شدم
. لیکن ز عشق لاف تو من خسته جان شدم
. شکر خدا که خود بزبان فاش کرده‌ای
. سر درون که بارکش صوفیان شدم
. نبود عجب ز همت پست تو کز خدا
. پستی شدت حواله و گو کامران شدم
. در کوره راهِ ذلت سرمد بتخت کفر
. جامی بگیر و گو که خرابتران شدم
. دانم تمام بلبلیت از شه است و پیر
. گو بهرشان چو بلبل باطل خران شدم
. دولت بِهَرکه یار شود بلبلش شوی
. گو لال گشته بودم و شیرین زبان شدم
. شاعر ز درس مکتب پیران شدی جسور
. مست و خراب گو که چنین لافدان شدم
. اما هزار حیف که لوح وجود خود
. کردی سیاه گو که من از طاغیان شدم
. آن روز بر دلت در پستی گشوده شد
. گفتی که ساکن در پیر مغان شدم
. پستی حوالتت بخرابات می‌کند
. گو این چنین دَنی [۱۴۲]بُدم و صد چنان شدم
. پیر ار که بیوفا است ندید از تو هم وفا
. ای پیر لاف زن که بگفتی جوان شدم
. پیری که خود معذَّبست چه گوید بشاعرش
. باز آ که من بحمل عذابت ضمان شدم
.

۲۶۲- حافظ

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم
. که کشم رخت بمیخانه و خوش بنشینم
. جام می‌گیرم و از اهل ریا دور شوم
. یعنی از اهل جهان پاک دلی بگزینم
. جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
. تا حریفان دغا را بجهان کم بینم
. بسکه در خرقۀ سالوس زدم لاف صلاح
. شرمسار رخ ساقی و می‌رنگینم
. بندۀ آصف عهدم دلم آزرده مبر
. که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
. من اگر رند خراباتم اگر حافظ شهر
. این متاعم که تو می‌بینی و کمتر زینم
.

۲۶۲-حافظ شکن

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم
. خط بطلان کشم و باطل تو بر چینم
. عقل و دین گیرم و مشت عرفا باز کنم
. چون که از عشق و ریا دور شدم بنشینم
. غیر آیات خدایم نبود یار و ندیم
. تا مگر شعر شما را بجهان کم بینم
. هرکه آزاد شد از دین و خرد عبد هوا است
. همچو شاعر ز هوس بافته اندر دینم
. بسکه در خرقۀ رندی زده‌ای لاف صلاح
. خدعه کردی و ز تزویر تو من غمگینم
. بندۀ آصف عهدی شدن از لاف چه سود
. بندگی لائق حق است نه هر ننگینم
. با بشر لاف دروغ و بخدا لاف دروغ
. وه چه بیشرم و حیا شاعرک مسکینم
. برقعی رند خرابات بود ننگ بشر
. خود بگفته است که من صوفی و کمتر زینم
.

۲۶۳- حافظ

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
. از بخت شکر دارم و از روزگار هم
. زاهد برو که طالع اگر طالع من است
. جامم بدست باشد و زلف نگار هم
. چون کائنات جمله ببوی تو زنده‌اند
. ای آفتاب سایه ز ما بر مدار هم
. حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
. و ز انتصاف آصف جم اقتدار هم
. برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
. ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
. بر یاد روی انور او آفتاب صبح
. جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم
. تا از نتیجۀ فلک و طور دور اوست
. تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
. خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
. و ز ساقیان سروقد گلعذار هم
.

۲۶۳-حافظ شکن

اشعار تو مروّج جور و فشار هم
. لاف و گزاف و حقه و تزویر و عار هم
. بنگر وزیر را بکجا برده از گزاف
. صنع طمع بین و دل نابکار هم
. گوید که کائنات ببوی تو زنده‌اند
. آی آفتاب سایه ز ما بر مدار هم
. کی آب روی لاله و گل فیض حسن اوست
. کم کن گزاف و گفتۀ ننگ و غبار هم
. کی آفتاب صبح کند جان فدای او
. کی خود بر او کنند کواکب نثار هم
. کی گردش فلک بود از طور دور او
. تبدیل ماه و سال و خزان [۱۴۳]و بهار هم
. پا از گلیم خویش منه حافظا برون
. نی بهر خود ز بهر سواران کار هم
. چیزی نمانده آنکه بگوئی خدا بود
. تا اینقدر شدی تو صوفی بی‌بند و بار هم
. من در عجب چگونه مریدان کور تو
. گویند عارفی و کنند افتخار هم
. ای برقعی مباش طرفدار عارفان
. بیدار شو تو یک دم و با اختیار هم
.

۲۶۴- حافظ

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم
. در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم
. تا کی از دستم بر آید تیر تدبیر مراد
. در کمینم و انتظار وقت فرصت می‌کنم
. واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن
. در حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم
. حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
. بنگراین شوخی‌که چون ‌با خلق صنعت می‌کنم
.

۲۶۴-حافظ شکن

گفت حافظ من ز جاسوسی رذالت می‌کنم
. در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم
. گاه گمره می‌کنم قومی و گه تعریف شاه
. در کمینم مثل شیطان تا چه فرصت می‌کنم
. حافظم قرآن و گاهی حافظ جامم شها
. بنگر این شوخی که هر دم من بملت می‌کنم
. این نه کار من که کار هر منافق این بود
. هر که بیدین شد ورا اهل طریقت می‌کنم
. صوفیان جاسوس دولت شه مرید صوفیان
. شاه گوید صوفیان را من زیارت می‌کنم
. الغرض ‌جاسوس و عرفان پشت ‌یکدیگر شده
. دفع استعمار و صوفی از رعیت می‌کنم
. عارفان چون هر خیانت را بملت کرده‌اند
. من بیداری ملت باز همت می‌کنم
. حافظ ما بوی حق نشنید و بر واعظ بزد
. طعن و تحقیری که من حمل بصحت می‌کنم
. شاعر ما مورد غیبت نمی‌داند که گفت
. در حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم
. جاهلا گر در حضورش هم بگوئی گفته را
. رفع آن غیبت نگردد گو جهالت می‌کنم
. حافظی در مجلسی دردی کشی در محفلی
. لیک ایرانی نداند گو خیانت می‌کنم
.

۲۶۵- حافظ

من ترک عشقبازی و ساغر نمی‌کنم
. صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم
. باغ بهشت و سایۀ طوبی و قصر حور
. با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم
. تلقین و درس اهل نظر یک اشارتست
. گفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم
. این تقویم تمام که با شاهدان شهر [۱۴۴]
. ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم
. حافظ جناب پیر مغان جای دولت است من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم
.

۲۶۵-حافظ شکن

گفتی که ترک شاهد و ساغر نمی‌کنم
. صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم
. گر کار خوب بود چرا توبه ور که بَد
. شو تائب و مگوی که دیگر نمی‌کنم
. منطق ببین حمق نگر ای مرید شعر
. گوید کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم
. گوید بهشت و سایۀ طوبی و قصر حور
. با خاک کوی پیر برابر نمی‌کنم
. یعنی خدای را نپرستم بجای پیر
. گو جنتش بمیکده همسر نمی‌کنم
. دانم که ترک سیرۀ ابتر نمی‌کنی
. با دیو گو که سجدۀ داور نمی‌کنم
. شاعر که این چرند مکر نموده است
. یا للعجب بگفت مکرر نمی‌کنم
. حافظ جناب پیر مغان راندۀ خدا است
. گو ترک خاکبوسی آن در نمی‌کنم
. اما یقین بدان تو که در روز رستخیز
. خواهی بگفت سودی ازین بشر نمی‌کنم
. ای برقعی نگر تو باین کفر شاعران
. با دیگران مگوی که باور نمی‌کنم
.

۲۶۶- حافظ

صوفی بیا که خرقۀ سالوس بر کشیم
. وین نقش زرق را خط بطلان بسر کشیم
. نذر و فتوح صومعه در وجه می‌دهیم
. دلق ریا بآب خرابات بر کشیم
. سر قضا که در تتق غیب منزویست
. مستانه‌اش نقاب ز رخساره بر کشیم
. فردا اگر نه روضۀ رضوان بما دهند
. غلمان ز روضه حور ز جنت بدر کشیم
. بیرون جهیم سر خوش و از بزم صوفیان
. غارت کنیم باده و دلبر ببر کشیم
. حافظ نه حد ما است چنین لاف‌ها زدن
. پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم
.

۲۶۶-حافظ شکن

صوفی برو که خرقۀ سالوس درکشی
. نقش خدای را خط بطلان بسر کشی
. دربار حق چو در گه پیران شمردۀ
. پنداریش بلاف توانی ببر کشی
. یا کثرت گزاف تو را جرئتی فزود
. باور شدت که پیش رود کفر و سرکشی
. سر خدا که غیب بود ره بدان نیافت
. إلا مَن ارتَضی [۱۴۵]تو که باشی که در کشی
. مستی و زور را ز خدا جز طپانچه نیست
. ابلیس را زنند برجم ار خبر کشی
. سرکش شدی و روضۀ رضوان طلب کنی
. منع ار کنند حوری و غلمان بدر کشی
. قرآن نخواندۀ که غلاظ و شداد هست [۱۴۶]
. یا از مقامعش [۱۴۷]که چو خر عر و عر کشی
. شد اَلقِیا عقاب بجبار و هر عنید [۱۴۸]
. تا مستی و غرور فروتر ز سر کشی
. آری طمع مدار ز شاعر سوای لاف
. کاین عادت از سرش نتوانی بدرکشی
. گر حد تو نباشد از این لاف حافظا
. پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشی
. داده جواب میم بیا شیخنا الجواد
. ای برقعی سزا است چو گوهر ببر کشی
.

۲۶۷- حافظ

چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم
. کز چاکران پیر مغان کمترین منم
. هرگز بیُمن عاطفت پیر می‌فروش
. ساغر تهی نشد ز می‌صاف روشنم
. از یمن عشق و دولت رندان پاک باز
. پیوسته صدر مصطبها بود مسکنم
. در حق من بدردکشی ظن بد مبر
. کالوده گشت خرقه ولی پاک دامنم
. آب وهوای پارس عجب سفله پرور است
. کو همرهی که خیمه ازین خاک بر کنم
. شهباز دست پادشهم این چه حالتست
. کز یاد برده‌اند هوای نشیمنم
. تو ران شه خجسته که در مَن یزید فضل [۱۴۹]
. شد منت مواهب او طوق گردنم
. حافظ بزیر خرقه قدح تا بکی کشی
. در بزم خواجه پرده ز کارت بر افکنم
.

۲۶۷-حافظ شکن

چل ساله لافرا بدو روزی بهم زنم
. کز دشمنان پیر مغان کمترین منم
. هرگز بیمن عقل و خرد فهم دین حق
. سستی نکرد این قلم و فکر روشنم
. از جاه عقل و شوکت اسلام و مؤمنان
. پیوسته صدر مکتب‌ها بوده مس کنم
. در شأن من بردّ خودت ظن بدمبر
. آلودۀ غرض نه و دلسوز هر تنم
. آب و هوای فارس که تو ذم کنی بشعر
. کو مرهمی که ننگت ازین خاک بر کنم
. افسوس از تو شاعر ناپاک بد سیر
. آلوده گشته مردم فارس تهمتنم [۱۵۰]
. شهباز دست شاه و بمدحش چو آلتی
. گو منت مواهب او طوق گردنم
. عمرت بلاف رفت و بمدح شهان گذشت
. در پیش عقل پرده ز کارت بر افکنم
. حافظ بزیر خرقه بزد لاف‌ها بسی
. ای برقعی سزا است که لافش بهم زنم
.

۲۶۸- حافظ

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم
. از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم
. ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
. تا باقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم
. سبزۀ خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
. به طلبکاری این مهر گیاه آمده‌ایم
. با چنین گنج که شد خازن او روح الأمین
. بگدائی بدر خانۀ شاه آمده‌ایم
. حافظ این خرقۀ پشمینه بینداز که ما
. از پی قافله با آتش و آه آمده‌ایم
.

۲۶۸-حافظ شکن

ما بدین ره ز پی امر اله آمده‌ایم
. رو بدرگاه خدا غرق گناه آمده‌ایم
. ره رو منزل شرعیم و ز عشق و ز هوا
. تا باقلیم خرد این همه راه آمده‌ایم
. لیک شاعر ز پی بردن مال آمده است
. گوید از حرص درم روی سیاه آمده‌ایم
. حافظا بر ره حق و بشریعت پیوند
. ور نه گو از طمع اینجا بپناه آمده‌ایم
. ره رو منزل عشقی تو ولی عشق درم
. گو تو از بهر درم با غم و آه آمده‌ایم
. سبزۀ خار شهان دیدی و دادی تو بهشت
. چون شتر گو که پی خار و گیاه آمده‌ایم
. با چنین گنج پر از لاف بدیوان گوئی
. بگدائی بدر خانۀ شاه آمده‌ایم
. آبرویت مبر ای شاعر و رو کن بخدا
. گو که از نفس برون عمر تباه آمده‌ایم
.

۲۶۹- حافظ

حاشا که من بموسم گل ترک می‌کنم
. من لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم
. مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
. در کار بانگ بربط و آواز نی کنم
. از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
. یک چند نیز خدمت معشوق و می‌کنم
. کی بود در زمانه وفا جام می‌بیار
. تا من حکایت جم و کاوس کی کنم
. از نامۀ سیاه نترسم که روز حشر
. با فیض لطف او صد ازین نامه طی کنم
. کو پیک صبح تا گله‌های شب فراق
. با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
. این جان عاریت که بحافظ سپرده دوست
. روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
.

۲۶۹-حافظ شکن

حاشا بفکر خام تو گر ترک می‌کنی
. عقلت چو لاف هست تو این کار کی کنی
. محصول علم و زهد تو چون بود از ریا
. در کار بانک بربط و آواز نی کنی
. گر زهد و علم از ره صدق و صفا بدی
. کی دادیش ز کف عمل لهو کی کنی
. در قیل و قال مدرسه تسبیح خالق است
. دل کی از آن بگیرد اگر ذکر وی کنی
. آری براه نفس برو زهد و علم چیست
. زیبد تو را که خدمت معشوق و می‌کنی
. از نامۀ سیاه نترسی بروز حشر
. آن پیر دیو را چو در این راه پی کنی
. شیطان صفت بعفو طمع داری از غرور
. با فیض وسوسه صد از این راه طی کنی
. گر فیض حق ز لطف شود عام دین چه بود
. چون دین نشد تو را ره قهرش بمی‌کنی
. در عشق پیر مغ تو چنان بیخودی ز خود
. جانت از او بدانی و خود را چو فَی [۱۵۱]کنی
. جان از خدا است عاریه نبود ز پیر تا
. روزی رخش ببینی و تسلیم وی کنی
. این‌است شرک ور سخنت روی با خداست
. هرچند نیست چون سخن از پیر و می‌کنی
. کفر است از خدا طمع دیدنش مگر [۱۵۲]
. قصد مجاز لیک تو این قصد نی کنی
. نی این بود نه آن‌ غرض از جان کنایتی است
. از سر سپردگی که تو تسلیم وی کنی
. داده جواب میم بیا شیخنا الجواد
. ای برقعی بخوان که جدا رشد و غَی [۱۵۳]کنی
.

۲۷۰- حافظ

گرچه از آتش دل چون خم می‌در جوشم
. مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم
. پدرم روضۀ رضوان بدو گندم بفروخت
. ناخلف باشم اگر من بجَوی نفروشم
. خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست
. پردۀ بر سر صد عیب نهان می‌پوشم
. من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
. چکنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
. گر ازین دست زند مطرب مجلس ره عشق
. شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
.

۲۷۰-حافظ شکن

گرچه بر بردن دین از کف ما می‌جوشی
. بهر گمراهی این ملت ما می‌کوشی
. پدرم روضۀ رضوان بدوصد آه خرید
. ناخلف باشم اگر من بکنم خاموشی
. خورد گندم نه که در روضۀ رضوان ابد
. جنتی بود ز دنیا ز سر سرپوشی
. هرزه‌گوئی مکن آن روضۀ رضوان ‌نفروخت
. بود معصوم مکن عیب تو از کم هوشی
. پدرت دیو که یکسجده نکردی بفروخت
. ناخلف باشی اگر سجده کنی نفروشی
. پدرت پیروی از دانش آدم ننمود
. ناخلف باشی اگر داده بدانش گوشی
. گفت آن دیو بعرفان و دگر کشف و شهود
. چون کنم پیروی آدم خاکی پوشی
. تو همین گوی و برو پیر مغان را دریاب
. کاو بارث از پدرت یافته این می‌نوشی
. تو و آن خرقه دیو و من و آن آدم پاک
. هر کسی از پدر خویش بگیرد توشی
.

۲۷۱- حافظ

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
. محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
. من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
. توبه از می‌وقت گل دیوانه باشم گر کنم
. من که امروزم بهشت نقد حاصل می‌شود
. وعدۀ فردای زاهد را چرا باور کنم
. عشق دردانه ‌است و من غواص و دریا میکده
. سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم
. عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف ‌دوست
. تنگ چشمم گر نظر در چشمۀ کوثر کنم
.

۲۷۱-حافظ شکن

من نه آن عبدم که ترک دین پیغمبر کنم
. یا که ترک راه و رسم جد خود حیدر [۱۵۴]کنم
. تو نه آن رندی که ترک شاهد و ساغر کنی
. بمن همان مردم که لعن شاهد و ساغر کنم
. تو که عیب توبه کاران کرده باشی بارها
. من تلافی از تو ای ناپاک بد اختر کنم
. تو که امروزت بهشت نقد حاصل می‌شود
. وعدۀ فردای داور را مگو باور کنم
. این بهشت نقد حاصل را مده حافظ ز دست
. لیک من از عقل و دین اقرار بر محشر کنم
. تو بهشت نقد گیر و ما بهشت نسیه را
. حافظ ار باور نداری من تو را کافر کنم
. خاک بر فرق تو و بر دفتر پر کفر تو
. کج دلم گر اعتقادی من بر این دفتر کنم
. عشق‌ وی ‌دامست ‌و عرفان ‌کفر و کارش ‌خدعه ‌است
. پیروانش احمقند و من خرد داور کنم
. برقعی این عارفان دم می‌زنند از کفر و می
. من چرا صرف نظر از چشمۀ کوثر کنم
.

۲۷۲- حافظ

بعزم توبه سحر گفتم استخاره [۱۵۵]کنم
. بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم
. سخن درست بگویم نمی‌توانم دید
. که می‌‌خورند حریفان و من نظاره کنم
. بدور لاله دماغ مرا علاج کنید
. گر از میانۀ بزم طرب کناره کنم
. گدای میکده ام لیک وقت مستی بین
. که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
. مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی
. چرا ملامت رند شرابخواره کنم [۱۵۶]
. چو غنچه با لب خندان بیاد مجلس شاه
. پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم
. ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
. ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم
.

۲۷۲-حافظ شکن

چو عازمم که دیگر شعر یاوه پاره کنم
. ز خواندن می و مطرب دگر کناره کنم
. برای خیر دگر استخاره لازم نیست
. برای توبه چه حاجت که استخاره کنم
. سخن درست بگویم نمی‌توانم دید
. که تو چرند بگوئی و من نظاره کنم
. بوقت باده دماغ تو را علاج کنم
. ز عقل و هوش برای تو فکر چاره کنم
. گدای میکده را بین ز وهم خود گوید
. که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
. اگر ز لقمه نپرهیزی و شعار دهی
. حوالۀ تو بدوزخ بر آن شراره کنم
. ببین حماقت شاعر ز شوق مجلس شاه
. بگفت برقعیا جامه پاره پاره کنم
.

۲۷۳- حافظ

ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم
. جامۀ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
. عیب درویش و توانگر بکم و بیش بد است
. کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم
. رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشیم
. سر حق با ورق شعبده ملحق نکنیم
. شاه اگر جرعۀ رندان نه بحرمت نوشد
. التفاتش بمی صاف مروق نکنیم
. گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
. گو تو خوش باش که ما گوش باحمق نکنیم
. حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
. ور بحق گفت جدل با سخن حق نکنیم
.

۲۷۳-حافظ شکن

شاعرا چیست بد و میل بنا حق نکنیم
. گو ندانیم حق و تمیز ز ناحق نکنیم
. همه دیوان تو پر از بد و ناحق باشد
. باز گوئی تو که ما میل به ناحق نکنیم
. جامه‌ای پاک نماند از تو و می‌گویی باز
. جامۀ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
. کی تو بی‌مغلطه بر دفتر دانش بودی
. باز گوئی که بحق شعبده ملحق نکنیم
. عیب درویش و قلندر ز خرافات نکو است
. کار خوبی است نه بد ما بد مطلق نکنیم
. راست گفتی ‌که حسود ار که بدی گفت تو را
. گو تو خوش باش که ما گوش باحمق نکنیم
. کلامت ‌بخودت گفته که حافظ ‌خوش ‌باش
. عیب ما گوی که ما گوش باحمق نکنیم
. قدرت حق دهن لاف زنان می‌شکند
. به که از یاوه و از لاف دهن لق نکنیم
. حافظ ار خصم خطا گفت بگیریم بر او
. رد باطل شده واجب بلی از حق نکنیم
. تو بهر شعر جدل با سخن حق داری
. لافگوئی که جدل با سخن حق نکنیم
. شاعرا بین تو که فرعون بقومش می‌گفت
. ما جدل با حق و هم فتنۀ ناحق نکنیم
.

۲۷۴- حافظ

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم
. که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم
. عبوس زهد بوجه خمار ننشیند
. مرید همت دردی کشان خوش خویم
. ز شوق نرگس مست بلند بالایی
. چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
. گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
. کدام در بزنم چاره از کجا جویم
. مکن درین چمنم سرزنش بخود رویی
. چنانکه پرورشم می‌دهند می‌رویم
. تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
. خدا گواست که هر جا که هست با اویم
.

۲۷۴-حافظ شکن

مباش سر خوش و بشنو جواب پرگوئی
. پیاله عقل برد شاعرا جنون جوئی
. عبوس زهد بمنکر بسی بود شیرین
. خوش است نهی همان زاهدان و حق گوئی
. تمام شعر تو از سر خوشی بود حافظ
. خوشی بمستی و آن یاوه‌ها که می‌گوئی
. اگر که پیر مغان در بروت نگشاید
. هزار دیوار دگر بهر خویش می‌جوئی
. خدا نداده تو را پرورش بفسق و فجور
. خدا نموده تو را سرزنش بخود روئی
. بخانقاه و خرابات لطف حق نبود
. بهر کجا غرضت پیر هست و با اوئی
. ولی غرض بلغز رانده‌ای که با تلبیس
. بروی خویش ببندی جواب بدگوئی
. بگو بدوزخ و نیران چه رفتی ‌ای حافظ
. خدا گواست که هر جا روی تو با اوئی
. من آگهم که خدای تو هست پیر مغان
. برو تو روی باو باش در همه کوئی
.

۲۷۵- حافظ

آنکه پا مال جفا کرد چو خاک راهم
. خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم
. پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
. و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
. صوفی صومعۀ عالم قدسم لیکن
. حالیا دیر مغان است حوالت گاهم
. با من راه نشین خیز و سوی میکده آی
. تا ببینی که در آن حلقه چه صاحب جاهم
. مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
. آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم
.

۲۷۵-حافظ شکن

آنکه پامال جفا کرد تو را آگاهم
. که بود پیر و ز حق زجز ورا می‌خواهم
. پیر میخانه سحر جام خرافاتت داد
. تا شدی کور دل از کوری تو آگاهم
. جام جادوگری پیر بود این اثرش
. زشت را خوب تو پنداری و گوئی ماهم
. صوفی صومعۀ عالم وهمی تو بگو
. حالیا دیر مغانی و شیاطین خواهم
. حالیا دیر مغان رفتی و راهت دادند
. فخر داری که در آن حلقۀ دولت خواهم
. برقعی وهم نگر ننگ ببین کوری بین
. حافظ و رهگذر شاه و بگیرد آهم
.

۲۷۶- حافظ

فاش می‌گویم و از گفتۀ خود دل شادم
. بندۀ عشقم از هر دو جهان آزادم
. طائر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
. که درین دامگۀ حادثه چون افتادم
. من مَلک بودم فردوس برین جایم بود
. آدم آورد در این دیر خراب آبادم
. کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
. یا رب از مادر گیتی بچه طالع زادم
. تا شدم حلقه بگوش در میخانۀ عشق
. هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
. گر خورد خون دلم مردمک دیده روا است
. که چرا دل به جگرگوشۀ مردم دادم
. سایۀ طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
. به هوای سر کوی تو برفت از یادم
.

۲۷۶-حافظ شکن

فاش می‌گویم و از گفتۀ خود دلشادم
. بندۀ حقم و از عشق و هوا آزادم
. شکر حق را که دلمرا نه ربودند کسان
. ورنه در چاه ضلالت چو تو می‌افتادم
. من عرب بودم و از غیرت و دین پر بودم
. هوس آورد بایران خراب آبادم
. حافظ ار بنده عشقی تو وکور از دو جهان
. زشتیت فاش مکن لاف مزن دل شادم
. از در مستی و صوفی صفتی نغمه زنی
. بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم
. شاعر عشقم و نی دین و نه مذهب دارم
. زانکه قائل نه بحشری و نه بر میعادم
. نیست در لوح دلم جز الف قامت پیر
. صوفیم حرف دگر پیر ندادی یادم
. مگس میکدۀ پیر مغانم اکنون
. بخرافات و باوهام خران استادم
. گلشن قدس بود میکدۀ پیرانم
. صوفیان را همه آنجا چو مگس شیادم
. بود ابلیسی و سجینی و پستی جانم
. نسل ابلیس بُدم لیک بآدم زادم
. شاعرا کی تو ملک بودی و فردوس مقام
. لاف کم گو و مده نسبت خود بر آدم
. کوکب بخت تو را گر که منجم نشناخت
. خود بگو آنکه ز مادر بتصوف زادم
. دیو را هیچ منجم نشناسد طالع
. دیو زادی تو بگو دیو نمود ارشادم
. تا شدی حلقه بگوش در ابلیس مدام
. بفلک میرود از خدعۀ تو فریادم
. خونت از دیده فشانی بسقر زین غصه
. که چرا دل بجگر گوشۀ مردم دادم
. سایۀ طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
. همه را در ره خوش باشی پیران دادم
.

۲۷۷- حافظ

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم
. دواش جز می‌چون ارغوان نمی‌بینم
. بترک صحبت پیر مغان نخواهم گفت
. چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بینم
. نشان اهل خرد [۱۵۷]عاشقی است با خود آر
. که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم
. در این خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد
. ببین که اهل دلی در جهان نمی‌بینم
. من و سفینۀ حافظ که جز درین
. بضاعت سخن در فشان نمی‌بینم
.

۲۷۷-حافظ شکن

غم زمانه چه در شاعران نمی‌بینم
. بغیر لاف ازین شاعران نمی‌بینم
. تو ترک پیر مغان کن برو براه خرد
. بجز فساد ز پیر سگان نمی‌بینم
. تو را که نیست متاعی بغیر باده و لاف
. من اهل لاف چو پیر مغان نمی‌بینم
. نشان اهل خود ترک عشق و مستی شد
. که عشق ضد خرد جمع آن نمی‌بینم
. در این خمار کسی جرعه‌ات نمی‌بخشد
. یقین که لاف خری در جهان نمی‌بینم
. بلی سفینۀ حافظ پر از گزاف بود
. بضاعت عرفا غیر آن نمی‌بینم
.

۲۷۸- حافظ

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم
. که من گم شده این ره نه بخود می‌پویم
. در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند
. آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم [۱۵۸]
. من اگر خارم اگر گل چمن آرایی هست
. که از آن دست که می‌پروردم می‌رویم
. دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
. گوهری دارم و صاحبنظری می‌جویم
. خنده و گریۀ عشاق ز جای دگر است
. می‌سرایم شب و وقت سحر می‌مویم
.

۲۷۸-حافظ شکن

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم
. چون شدم اهل خرد راه بخود می‌پویم
. نیستم طوطی بی‌عقل و خرد ای شاعر
. آنچه شد میل و دلم خواست بخود می‌گویم
. گر ز استاد ازل گفتۀ من شد جبر است
. این غلط باشد و این یاوه نه من میمویم
. تو بخود می‌روی و این راه غلط ای شاعر
. گفت جبری که من این ره نه بخود می‌پویم
. جبر کفر است و ستم نسبت جور است بحق
. آنچه دین گفت بگو با دل و جان آن گویم
. در پس آینه طوطی صفتت داشته پیر
. گفته گر سر سپری بهر تو من دل جویم
. من نه همچون چمنم بی‌خرد و بی‌ادراک
. هستیم هست ز حق لیک بخود ره جویم
. این مثل‌های تو استاد ازل کی گفته
. مثلی را که ز شرعست بیاور سویم
. تو اگر خواری اگر گل تو ز خود بافته‌ای
. من نبافم ز خود و مثل تو را بد گویم
. حافظا عیب کنندت که مزن لاف و مگو
. گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم
. برقعی گفتۀ حافظ نه چو گوهر باشد
. گرد کفریست که از صفحۀ دین می‌شویم
.

۲۷۹- حافظ

بیا تا گل بر افشانیم و می‌در ساغر اندازیم
. فلک را سقف ‌بشکافیم ‌و طرحی ‌نو در اندازیم
. شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
. نسیم عطر گردانرا شکر در مجمر اندازیم
. اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
. من و ساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم
. بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما بمیخانه
. که ‌از پای خُمت ‌یکسر بحوض کوثر اندازیم
. یکی از عقل میلافد یکی طامات می‌بافد
. بیا کاین داوری‌ها را به‌ پیش داور اندازیم
. چو دردستت رودی ‌خوش ‌بزن ‌مطرب ‌سرودی ‌خوش
. که ‌دست‌افشان ‌غزل‌خوانیم‌ و پاکوبان ‌سر اندازیم
. صبا خاک وجود ما بآن عالی جناب انداز
. بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
. سخندانی و خوش خوانی نمی‌ورزند در شیراز
. بیا حافظ که ما خود را بمُلک دیگر اندازیم
.

۲۷۹-حافظ شکن

بیا دانش بیندوزیم و ساغر را بر اندازیم
. بَریم اوهام ملت را و طرحی نو در اندازیم
. شراب و باده و مَیرا چو خاک اندر زمین‌ ریزیم
. بعطر جان فزای دین دماغ خود تر اندازیم
. چو شاعر فتنه انگیزد که خون عاقلان ریزد
. ز دانش شعرها سازیم و بنیادش بر اندازیم
. تو و ساقی و صد یاغی و هر صوفی تریاقی
. همه این لشکر ابلیس را دست و سر اندازیم
. بهشت عدن اگر خواهی بیا کن ترک میخانه
. که از دین و خرد راهی بحوض کوثر اندازیم
. جحیم ار طالبی شاعر روان‌شو سوی میخانه
. که از پای خمت با سر بدوزخ یکسر اندازیم
. حکیم از عقل میلافد تو هم از عشق می‌بافی
. بینداز این همه از دین وگر نه ما ور اندازیم
. یکی از عشق میلافد یکی طامات می‌بافد
. اگر دین و خرد داری بیا تا داور اندازیم
. صبا خاک وجود شرابشاه با ستم انداز
. بباشد تا که ما هر دو بدوزخ اندر اندازیم
. چه ‌در شیراز و در هرجا نمی‌خواهند کذب‌ و لاف
. مگر آن کس که عارف شد بر آن بدمنظر اندازیم
. بهَر ملکی که رو آری بغیر از هرزه خوانانش
. نمی‌یابی کسی پشگل تو را در مجمر اندازیم
. اگربر برقعی خوانی همه آن لاف و بافت را
. شکافد خدعه‌هایش را و گوشَت را کر اندازیم
.

۲۸۰- حافظ

سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم
. تا بفتوای خرد حرص به زندان کردم
. من بسر منزل عنقا نه بخود بردم پی
. قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
. سایۀ بر دل ریشم فکن ای گنج مراد
. که من این خانه بسودای تو ویران کردم
. توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
. می‌گزم لب که چرا گوش بنادان کردم
. نقش‌مستوری ومستی نه بدست من ‌و تست
. آنچه استاد ازل گفت بکن آن کردم
. دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
. گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
. اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
. اجر صبریست که در کلبۀ احزان کردم
. گر بدیوان غزل صدر نشینم چه عجب
. سال‌ها بندگی صاحب دیوان کردم
. صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
. هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
.

۲۸۰-حافظ شکن

سال‌ها پیروی گفتۀ قرآن کردم
. تا بفتوای خرد حمله بعرفان کردم
. من بشرک عرفا جمله نه خود بردم پی
. دفع این مغلطه با عقل و ببرهان کردم
. ای خدا کن مددی پاره کنم عرفان را
. که من این خانۀ دل پاک ز شیطان کردم
. توبه کردم ز هوا و هوس و نادانی
. می‌گزم لب که چرا گوش بنادان کردم
. نقش ‌مستوری و مستی همه دست‌ من ‌و تست
. جبر شد اینکه ز استاد ازل آن کردم
. ورنه‌ هرکس‌ که بهر دین‌ رود این ‌حجت ‌اوست
. که بگوید همه بر گفتۀ یزدان کردم
. آنچه استاد ازل گفت تو ضدش کردی
. گو چو پیرانِ دغا پشت بایمان کردم
. طمع جنت و فردوس مکن با ره کج
. تو بگو با ره کج طی ره نیران کردم
. یوسف و خضر تو ای حافظ این پیرانند
. اجر صبرت همه را عهدۀ پیران کردم
. تو که دربانی می‌خانه فراوان کردی
. پس بگو جنت خود صلح بشیطان کردم
. غزل و یاوه سرائی و اباطیل و گزاف
. صدر و ذیلش همه را جمله بیکسان کردم
. حیف کاندر پی بیهوده و طامات شدی
. باز گو بندگی صاحب دیوان کردم
. عجب اینست پس از این همه بیراهه روی
. بازگوئی همه از دولت قرآن کردم
.

۲۸۱- حافظ

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
. لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم
. خرم آن روز کزین مرحله بر بندم بار
. وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
. پایۀ نظم بلند است و جهان گیر بگو
. تا کند پادشه بحر دهان پر گهرم
.

۲۸۱-حافظ شکن

باز گفتی بشهان خاک درت تاج سرم
. یکدمی دم بزن از صنعت و کار هنرم
. همتی کن بره حق برو و قطع نما
. نظر خود تو ز اعیان و شهان دگرم
. نیست یکبنده نوازی بجز از خالق تو
. ظن بد را سوی آن خالق یکتا نبرم
. شب خلوت بطلب عزت و دولت از حق
. با شه هند مگو خاطر عاطر گذرم
. خرم آن روز کنی قطع نظر از مخلوق
. بدر خانۀ حق بر تو بیفتد نظرم
. گهر پادشه هند نپاید چندان
. برقعی کن ز هنر صنعت و کاری خبرم
.

۲۸۲- حافظ

بی‌تو ای سرو روان با گل و گلشن چکنم
. زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چکنم
. برو ای ناصح و بر درد کشان خرده مگیر
. کار فرمای قدر می‌کند این من چکنم
. برق غیرت چو چنین میجهد از مکمن غیب
. تو بفرما که من سوخته خرمن چکنم
. شاه ترکان چو پسندید و بچاهم انداخت
. دستگیر او نشود لطف تهمتن چکنم
. مددی گر بچراغی نکند آتش طور
. چارۀ تیره شب وادی ایمن چکنم
. حافظا خلد برین خانۀ موروث من است
. اندرین منزل ویرانه نشیمن چکنم
.

۲۸۲-حافظ شکن

تو بحق پی نبری از گل و گلشن چکنم
. نبری معرفت از سنبل و سوسن چکنم
. برو ای شاعر و بر دین خدا لطمه مزن
. ورنه دوزخ بروی با سرو گردن چکنم
. باز گفتی که قضا و قدر این جامت داد
. گر نفهمی تو که خود خواسته‌ای من چکنم
. مکمن غیب تو ابلیس و جز او می‌نجهد
. برق بی‌غیرتی ای سوخته خرمن چکنم
. شاه ترکان ز زر و سیم بچاهت افکند
. دستگیر ار نشود قادر ذو المنن چکنم
. نبود آتش پیر تو چو آن آتش طور
. وادی پیر تو نی وادی ایمن چکنم
. برقعی خلد بر بینی که بشاعر دادند
. دیر کفر است نه فردوس برین من چکنم
.

۲۸۳- حافظ

بغیر آنکه بشد دین و دانش از دستم
. بیا بگو که ز عشقت چه طرف بر بستم
. اگر چه خرمن عمرم غم تو داد بباد
. بخاک پای عزیزت که عهد نشکستم
. بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
. که مرهمی بفرستم چو خاطرش خستم
.

۲۸۳-حافظ شکن

اگرچه عمر و جوانی برفت از دستم
. ولی برای هدایت ز پای ننشستم
. خوش آنکه خود بکنی اعتراف ای شاعر
. که دین و دانش ار داشتم بدادستم
. تمام خرمن عمرت بسوخت از مستی
. بیا بگو ز تعشق چه طرف بر بستم
. سزا است آنکه بسوزم من این همه دیوان
. چو خدمتی بسزا بر نیاید از دستم
. بریز برقعیا آبروی شاعر را
. تو مژدۀ بده از شر او چه من جستم
.

۲۸۴- حافظ

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
. راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
. ور چو حافظ نبرم ره ز بیابان بیرون
. همره کوکبۀ آصف دوران بروم
.

۲۸۴-حافظ شکن

خرم آن روز کزین دولت ایران بروم
. شوم از شعر برون از ره قرآن بروم
. بروم از ره دینی که بوحی آمده است
. تا بهشت ابدی خرم و خندان بروم
. نه چو حافظ بوزیری بتملق گوید
. همره کوکبۀ آصف دوران بروم
. همه جانان تو شاهان و وزیران گوئی
. راحت جان طلبم کز پی ایشان بروم
. بجهان آمدم ای شاعر و گریان بودم
. هست امید که شادان و مسلمان بروم
. لاف گوی و تملق نکنم زاصف عهد
. تا که با کبکه و رحمت یزدان بروم
. برقعی لطف خدا همدم و یادت باشد
. همتی تا ز جهان همره ایمان بروم
.

۲۸۵- حافظ

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
. حاصل خرقه و سجاده روان در بازم
. حلقۀ توبه گر امروز چو زهاد زنم
. خازن میکده فردا نکند در بازم
. صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
. با خیال تو اگر با دگری پردازم
. مرغ سان از قفس خاک هوائی گشتم
. به هوایی که مگر صید کند شه بازم
.

۲۸۵-حافظ شکن

در خرابات مغان گر نظری اندازم
. صوفی و شاعر و عارف همه مضطر سازم
. حلقه و مجلس رندان همه بر باد دهم
. خازن میکده و پیر برون اندازم
. در خرابات مغان دینی و ایمان نبود
. نیست جز مستی و لهو و لعب دین بازم
. صحبت حور نخواهی که بود عین قصور
. مرحبا شارب و هم دم درازت نازم
. آری از عین قصور است که حوران بنهی
. عشق ورزی بگدائی که بده یک غازم
. چو مگس از قفس خاک هوائی کشتی
. با همان شاه که داری تو بگو شه بازم
. برقعی این شعرا را همه تحقیر بدین
. کارشان بوده چو این شاعرک شیرازم
.

۲۸۶- حافظ

مژدۀ وصل تو کو کز سر جان بر خیزم
. طائر قدسم و از دام جهان برخیزم
. بولای تو که گر بندۀ خویشم خوانی
. از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
. بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
. تا ببویت ز لحد رقص کنان بر خیزم
. خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
. کز سرجان و جهان دست فشان بر خیزم
.

۲۸۶-حافظ شکن

مژدۀ رحمت حق کو که ز جان بر خیزم
. نه چو شاعر که بلاف از دو جهان بر خیزم
. مگس میکده را بین که بگوید با پیر
. از سر باده و می‌چرخ زنان برخیزم
. پستیش بین که بگفتی چه شوم بندۀ پیر
. از سر خواجگی کون و مکان بر خیزم
. سر قبر عرفا هرکه رو و با مطرب
. گفته عارف ز لحد لاف زنان بر خیزم
. اف بر آن باطن کوری که بگوید شاعر
. گفته از عشق خدا رقص کنان بر خیزم
.

۲۸۷- حافظ

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
. تا یکی در غم تو نالۀ شبگیر کنم
. دل دیوانه از آن شد که پذیرد درمان
. مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
. آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
. در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
. دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
. من نه آنم که دگر گوش بتزویر کنم
. نیست امید صلاحی ز فساد ای حافظ
. چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
.

۲۸۷-حافظ شکن

ای خدا با مرض عشق چه تدبیر کنم
. تا بکی از ضررش نالۀ شبگیر کنم
. دل دیوانۀ شاعر که در او نیست خرد
. مگرش با خرد خویش بزنجیر کنم
. رب صوفی همه پیر است چه یا رب گوید
. گفت نقش رخ پیر است چه تصویر کنم
. بر وصال رخ پیران ز حماقت گوید
. دل و دین را همه دربازم و توفیر کنم
. دور شو از برم ای شاعر و تحقیر مکن
. وعظ و اندرز بود آنچه که تقریر کنم
. برقعی گشته مقدر که بشر مختار است
. چون که خود کرده چرا نسبت تقدیر کنم
.

۲۸۸- حافظ

مرا عهدی ‌است ‌با جانان که تا جان در بدن ‌دارم
. هوا دارای کویش را چو جان خویشتن دارم
. بکام آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
. چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
. مرا در خانه سروی هست کاندر سایۀ قدش
. فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
. سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
. چو اسم اعظم باشد چه باک از اهرمن دارم
. الا ای پیر فرزانه مکن منعم ز میخانه
. که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
. برندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
. چه غم ‌دارم که در عالم قوام الدین [۱۵۹]حسن دارم
.

۲۸۸-حافظ شکن

مرا شرطی ‌است با یزدان‌ که‌ تا جان در بدن دارم
. هواداران دینش را چو جان خویشتن دارم
. ز دینش‌ هرکه ‌شد خارج بر او حجت‌ کنم‌ ظاهر
. چه باک از خبث بدگویان بدیوان و سخن دارم
. مرا عقل و خرد در بر ز ایمان حجتم در سر
. بدفع عارف و شاعر هزاران بت شکن دارم
. هزاران دشمن کافر میان خانقه دارم
. چو خوشنودی حق باشد چه باک ‌از اهرمن دارم
. الا ای پیر دیوانه بکن تو ترک میخانه
. امیدی من باستقلال از حافظ شکن دارم
. ندارد برقعی ‌جز حق ‌نه چون ‌حافظ‌ که ‌می‌گوید
. چه غم دارم‌که در عالم قوام الدین حسن دارم
.

۲۸۹- حافظ

خیز تا خرقۀ صوفی بخرابات بریم
. شطح و طامات ببازار خرافات بریم
. سوی رندان قلندر بره آورد سفر
. دلق بسطامی [۱۶۰]و سجادۀ طامات بریم
. تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
. چنگ صبحی [۱۶۱]بدر پیر مناجات بریم
. با تو آن عهد که در وادی ایمن بستم
. همچو موسی أرِنی گوی بمیقات بریم
. کوس ناموس تو بر کنکرۀ عرش زنیم
. علم عشق تو بر بام سماوات بریم [۱۶۲]
. حافظ آب رخ خود بر درِ هر سفله مریز
. حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
.

۲۸۹-حافظ شکن

خیز تا خرقۀ صوفی بنجاسات بریم
. شطح و طامات و دیگر جمله خرافات بریم
. فکر شاعر که خرافات بود در پیچم
. در وی آتش زده دودش بخرابات بریم
. سوی رندان قلندر مرو ای پیر پرست
. دیو بسطام رها کن بنجاسات بریم
. بگذر از عهد که با دیو بطغیان بستی
. تا که جان تو برون از همه آفات بریم
. در بیابان هوی گم شدن آخر تا کی
. تو بِره آی که تا پی بمهمات بریم
. گفتی آب رخ خود بر درِ هر سلفه مریز
. پیر تو سفله تر است ار بمقاسات بریم
. حافظ از ثقة الإسلام بود این اندرز
. برقعی از سخنش پی بمقامات بریم
.

۲۹۰- حافظ

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم
. این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم
. جلوه بر من مفروش ای ملک الحاح که تو
. خانه می‌بینی و من خانۀ خدا می‌بینم
. دوستان عیب نظر بازی حافظ مکنید
. که من او را ز محبان خدا می‌بینم
.

۲۹۰-حافظ شکن

در خرابات مغان لاف و هوا می‌بینم
. وین عجب‌تر که در آن کور و گدا می‌بینم
. جلوه مفروش بحجاج و مزن شاعر لاف
. او صفا دید و تو گو پیر دغا می‌بینم
. حاجیان خانۀ حق دیده و تو خانۀ دیو
. که من این مسئله بی‌چون و چرا می‌بینم
. وادی ایمن من این حرم و مسجدها
. من نه کوی حق از این کوی جدا می‌بینم
. من که یاران بخدا نور هدی در مسجد
. یا که در کوه صفا یا که منی می‌بینم
. در خرابات سگان زوزۀ و وَقوق باشد
. نار قهر است ز آتشکده‌ها می‌بینم
. جلوه‌ای پیر پرستان مفروشید بمن
. که شما دیو و من انوار خدا می‌بینم
. دوستان عیب نظر بازی حافظ بکنید
. ورنه این عیب من از چشم شما می‌بینم
. هر که خود را ز محبان خدا می‌بیند
. ز غرور است ورا از سُفَها [۱۶۳]می‌بینم
. ای گدایان درِ پیر که دور از خردید
. من باشعار شما کفر و خطا می‌بینم
.

۲۹۱- حافظ

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
. که پیش چشم بیمارت بمیرم
. نصاب حسن در حد کمال است
. زکاتم ده که مسکین و فقیرم
. قدح پر کن که من از دولت عشق
. جوان بخت جهانم گرچه پیرم
. قراری بسته‌ام با می‌فروشان
. که روز غم بجز ساغر نگیرم
. مبادا جز حساب مطرب و می
. اگر حرفی کشد کلک دبیرم
. در این غوغا که کس کس را نپرسد
. من از پیر مغان منت پذیرم
. خوشا آن دم کز استغنای مستی
. فراغت باشد از شاه و وزیرم
. چو حافظ گنج او در سینه دارم
. اگر چه مدعی بیند حقیرم [۱۶۴]
.

۲۹۱-حافظ شکن

مزن از عشق و مستی نوک تیرم
. که من از لاف تو صد نکته گیرم
. اگر طعنی زنی بر حکم دینم
. جوابت گویم ای کلب کبیرم
. نصاب کفر تو حد کمال است
. مکن تحقیر مسکین و قصیرم
. رها کن این نوای شهوت انگیز
. بگو از عقل مسکین و قصیرم
. قراری بسته‌ام با حق‌شناسان
. که ساغر را نگیرم گر بمیرم
. یقین دارم که عشقت بی‌طمع نیست
. اگر چه نبود از شاه و وزیرم
. طمع کرده ز پیر خود چه گوید
. من از پیر مغان منت پذیرم
. تو حافظ گنج شعرت از چرند است
. من این گنج تو در آتش بگیرم
. که گنج عشق پیر و گنج عرفان
. بیک غازی من از صوفی نگیرم
. بود دیوان او تصنیف صوفی
. بگو ای برقعی کردی خبیرم
.

۲۹۲- حافظ

جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
. یعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم [۱۶۵]
. ساقی بیا که از مدد بخت کار ساز
. کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
. جامی بده که باز به شادی روی شاه
. پیرانه سر هوای جوانیست در برم
. راهم مزن بوصف زلال خضر که من
. از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم
. شاها من ار بعرش رسانم سریر فضل
. مملوک این جنابم و مسکین این درم
. من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
. کی ترک آبخور کند طبع خو گرم
. گر بر کنم دل از تو و بر دارم از تو مهر
. آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
. عهد الست من همه با عشق شاه بود
. وز شاهراه عمر بدین عهد بگذرم
. منصور بن مظفر غازی است حرز من
. از این خجسته نام بر اعدا مظفرم
. شعرم بیمن مدح تو صد ملک دلگشاد
. گوئی که تیغ تُست زبان سخن ورم
. شکر خدا که باز در این اوج بارگاه
. طاووس عرش می‌شنود صَیت [۱۶۶]شهپرم
. نامم ز کارخانۀ عشاق محو باد
. گر جز محبت تو بود شغل دگرم
.

۲۹۲-حافظ شکن

باور نبودم آنکه تو اینقدر ماهری
. حقا که بهرۀ تو بود فن شاعری
. شاعر اگر که شاعریش فن خویش کرد
. منما ازو توقع صدق و برادری
. نی دین در او بود نه طریق و نه مذهبی
. بیگانه از خدا است چه جا تا بدیگری
. طعن و ثنا و مدح و هجایش [۱۶۷]بهیچ دان
. حرفی که از عقیده نباشد چه مثمری
. مدحش چو باد پشه شمر ذم او چو نیش
. از باد و نیش پشه چه خیریست یا شری
. مدحش بجز طمع نبود ذمش از غرض
. مدح از برای زر بد و ذم منع از زری
. لاف و گزاف مدح بقدر عطا بود
. هر قدر بهتر است عطا مدح بهتری
. مدحش نگر برای شهان حد لاف بین
. بر خوان ازین قصیده همه فن شاعری
. حافظ زلال خضر بجوید ز دست شاه
. وز جام شاه جرعه کشد حوض کوثری
. قدرش نموده پست که گر پا نهد بعرش
. مملوک شاه باشد و مسکین آن دری
. کی جرعه نوش شاه بدی تو هزار سال
. زین لاف پر تملق خود شرم ناوری
. در حیرتی که مهرش اگر بر کنی ز دل
. آن مهر بر که افکنی آن دل کجا بری
. لاف دگر ز عهد الستش خبر دهد
. دانستی از کجا ز چه سوره بدو بری
. دانسته باش از این لاف‌های خود
. وا سوئتا برای تو از روز داوری
. منصور بن مظفر غازیست حرز تو
. پس با خدا چه کار که بابن مظفری
. صد ملک دل کشاد تو را مدح او بشعر
. حقا که خوش بلاف و تملق سخنوری
. نامت ز کارخانۀ حق محو شد از آن که
. جز عشق شه تو را نبود شغل دیگری
. داده جواب میم بیا شیخنا الجواد
. ای برقعی سزا است باو فن رهبری
. [۱۳۲] خُوار = صوت و آواز گوسالۀ سامری؛ اشاره به آیۀ کریمه: ﴿عِجۡلٗا جَسَدٗا لَّهُۥ خُوَارٌۚ[الأعراف:۱۴۸] می‌باشد. [۱۳۳] در نسخۀ دیوان حافظ با مقدمه و تصحیح محمد بهشتی بیت آخر این غزل چنین آمده است: حافظ از جور تو حاشا که بنالد روزی
من از آنروز که در بند تو ام آزادم
[۱۳۴] ای ستایش‌کنندۀ درهم (مال و ثروت) در قلب تو گمراهی است. [۱۳۵] سیّد و سالار هر اُمم (سردار و پیشوای همه امت‌ها) جناب نبی کریم جاند که از نوشیدن شراب به شدت نهی فرموده‌اند. [۱۳۶] تُب قَبل مَوتک ... = پیش از فرا رسیدن مرگ توبه نما، حالا (هنگام مردن) پشیمان شدی در حالیکه پشیمانی در هنگام مرگ هیچ سودی ندارد. [۱۳۷] ای سردار من! بیا و به شاعر عجم کمک کن، به سبب مظالمی که مرتکب شده در جهنم عذاب می‌شود. [۱۳۸] گوَهیم = گواه (شاهد) هستیم. [۱۳۹] که = کهتر، کمتر. [۱۴۰] اشاره به عقیدۀ وحدة الوجود است. [۱۴۱] در این بیت علامه برقعی/ از حافظ شیرازی به مُغنی هر بزم رقص (آواز خوان هر مجلس رقص) تعبیر می‌نماید. [۱۴۲] دنی = پست، بی‌ارزش. [۱۴۳] خزان = پائیز. [۱۴۴] این بند در دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی اینگونه آمده است: این تقویم بس است که چون واعظان شهر. [۱۴۵] اشاره به آیات کریمه: ﴿عَٰلِمُ ٱلۡغَيۡبِ فَلَا يُظۡهِرُ عَلَىٰ غَيۡبِهِۦٓ أَحَدًا٢٦ إِلَّا مَنِ ٱرۡتَضَىٰ مِن رَّسُولٖ فَإِنَّهُۥ يَسۡلُكُ مِنۢ بَيۡنِ يَدَيۡهِ وَمِنۡ خَلۡفِهِۦ رَصَدٗا٢٧[الجن: ۲۶-۲۷] می‌باشد. [۱۴۶] اشاره به آیۀ کریمه: ﴿عَلَيۡهَا مَلَٰٓئِكَةٌ غِلَاظٞ شِدَادٞ لَّا يَعۡصُونَ ٱللَّهَ مَآ أَمَرَهُمۡ[التحریم: ۶] می‌باشد. [۱۴۷] اشاره به آیۀ کریمه: ﴿وَلَهُم مَّقَٰمِعُ مِنۡ حَدِيدٖ٢١[الحج: ۲۱] می‌باشد. [۱۴۸] اشاره به آیۀ کریمه: ﴿أَلۡقِيَا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٖ٢٤[ق: ۲۴] می‌باشد. [۱۴۹] در برخی نسخه‌ها این بیت با مصراع اول بیت بعدی جابجا شده است. [۱۵۰] تهمتن = تنومند، تناور؛ لقب رستم بوده است که ابو القاسم فردوسی در شاهنامه این واژه را بارها ذکر می‌کند. [۱۵۱] فَی = زیادی، یعنی خود را چون مال بی‌ارزش برای او قربان کنی. [۱۵۲] هدف علامه برقعی/ اینست که در این دنیا کسی نمی‌تواند الله متعال را در حال یقظت و بیداری ببیند، البته رؤیت الله در قیامت برای مؤمنان از جملۀ عقاید اهل ایمان است. برای تفصیل بیشتر به شرح عقیدۀ طحاویة (اثر ابن ابی العز حنفی) و سایر کتب عقیده مراجعه شود. [۱۵۳] رُشد و غَی = راه صواب و راه ضلالت و گمراهی. [۱۵۴] حیدر = از القاب علی مرتضیس، و چون علامه برقعی/ از سادات است علیسرا جد خویش می‌داند. [۱۵۵] استخاره = اگر شخص مسلمانی در کار مباح و جایزی دچار شک و تردید می‌شود که آیا انجام دادن این کار به نفع او می‌باشد یا خیر؟ دو رکعت نماز استخاره می‌خواند و مشکل خویش را نام می‌برد. در حدیث صحیح آمده است که رسول الله جبرای صحابه‌ی کرامشنماز استخاره را یاد دادند همانطور که سوره‌ای از سوره‌های قرآن را یاد می‌دادند؛ که دو رکعت نماز بجا بیاورند و بعد از آن دعای استخاره را بخوانند و تا چند بار این عمل را انجام دهند، اگر خدا بخواهد کاری که به نفع آنها باشد برای آنها آسان خواهد شد. دعای استخاره طوری که در حدیث صحیح آمده است: «اللهم إني استخیرُك بعلمك واستقدرك بقدرتك ...» (برای دریافت متن کامل دعای استخاره به صحیح بخاری و سنن ابی داود مراجعه فرمائید). و قابل ذکر است که در امور مسلّم و فرایض دینی و یا ارتکاب محرمات استخاره کردن جایز نیست؛ بطور مثال جایز نیست شخصی استخاره کند که آیا نماز بخواند و یا خیر؟ و یا استخاره کند که فلان شخص بی‌گناه را بقتل برساند یا خیر؟ و اینکه حافظ شیرازی در توبه نمودن استخاره می‌کند و امثال این کارهای او علامه برقعی و دیگران را وادار کرده به شدت بر او رد نمایند و مفاسد دیوان او را برای امت اسلامی واضح سازند. [۱۵۶] در برخی نسخه‌های دیوان حافظ مصرع دوم این بیت اینگونه آمده است: همین بهَست که میخانه را اجاره کنم. [۱۵۷] در بعضی از نسخه‌های دیوان حافظ بجای «اهل خرد» جملۀ «مرد خدا» آمده است. [۱۵۸] اعتراف حافظ به عقاید جبریه. [۱۵۹] در بعضی از نسخه‌ها امین الدین حسن آمده است. [۱۶۰] در برخی از نسخ دلق پشمینه آمده است. [۱۶۱] در برخی از نسخ چنگ و سنجی آمده است. [۱۶۲] این بیت در بیشتر نسخه‌های دیوان حافظ وجود ندارد. [۱۶۳] سفهاء = جمع سفیه، بمعنی نادان. [۱۶۴] در برخی از نسخه‌های دیوان حافظ بیت آخر اینگونه آمده است: من آندم بر گرفتم دل ز حافظ
که ساقی گشت یار ناگزیرم
[۱۶۵] در نسخۀ دیوان حافظ با تصحیح و مقدمۀ محمد بهشتی این شعر را در بخش قصاید حافظ تحت عنوان وله فی المدح (ص: ۲۱) آورده است؛ یعنی در بخش غزلیات نیاورده است. البته گمان می‌رود که ایشان از نسخۀ محمود وصال پیروی کرده باشند که قطعا با نسخۀ که علامه برقعی/ در دست داشته اختلاف دارد. [۱۶۶] صَیت = آوازه، صدا. [۱۶۷] هجا = هجوکردن؛ اینکه شاعری شخصی و یا قبیله‌ای را با القاب زشت و سخن ناشایست مورد خطاب قرار دهد و به اصطلاح به آنها فحش بگوید.