حرف س
۲۱۳- حافظ
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
. بیگانه گرد و قصۀ هیچ آشنا مپرس
.
نقش حقوق صحبت اخلاص بندگی
. از لوح سینه پاک کن و نام ما مپرس
.
از دلق پوش صومعه نقد طلب مجوی
. یعنی ز مفلسان خبر کیمیا مپرس
.
ما قصۀ سکندر و دارا نخواندهایم
. از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس
.
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
. ای دل بدرد خو کن و نام دوا مپرس
.
حافظ رسید موسم گل معرفت مخوان
. دریاب نقد وقت وز چون و چرا مپرس
.
۲۱۳-حافظ شکن
جانا که گفت عشق خود ترا دوا مپرس
. بیعار و زار باش و ز مستی شفا مپرس
.
نقش حقوق نعمت حق را هدر نما
. از شعر خود بیفکن و از حق عطا مپرس
.
از قصۀ سکندر و دارا نپرسمت
. از غیرت و حمیت و دین گو چرا مپرس
.
تو قصۀ معاد و جزا را چه منکری
. وحشت مکن بگو ز معاد و جزا مپرس
.
ای بیوفا که از همه کس بیوفاتری
. دیگر مگو حکایت مهر و وفا مپرس
.
با اهل حق وفا ننمودی و دین حق
. گوئی ز مفلسان خبر کیمیا مپرس
.
آن کیمیا که مفلس از آن اهل حق بود
. جادوی رهزنی است ز ما این جفا مپرس
.
دانی که آن طبیب خرد کیست ای مفید
. احمد بود تو گوی که از وی دوا مپرس
.
ما را رسول و وحی طبیب خرد بود
. خود گو طبیب عشق که باشد ز ما مپرس
.
بسیار جا که درس خرد داد مصطفی
. از کیست درس عشق تو گو از کجا مپرس
.
خوش میدهد جواب سخن شیخنا الجواد
. ای برقعی بپرس ولی از هوا مپرس
.
۲۱۴- حافظ
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
. زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس
.
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
. از گرانان جهان رطل گران ما را بس
.
قصر فردوس بپاداش عمل میبخشند
. ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
.
نیست ما را بجز از وصل تو در سر هوسی
. این تجارت ز متاع دو جهان ما را بس
.
از در خویش خدا را ببهشتم مفرست
. که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
.
حافظ از مشرب قسمت گله بیانصافی است
. طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
.
۲۱۴-حافظ شکن
گفت شاعر بجهان پیر مغان ما را بس
. لیک ما را بجهان صاحب آن ما را بس
.
من و هم صحبتی پیر مغان حیف بود
. چون که قرآن و رسولان خدا ما را بس
.
قصر فردوس بپاداش عمل میبخشند
. عملت نیست بگو دیر مغان ما را بس
.
بلکه حق اینکه بفردوس تو را نیست یقین
. ورنه این حرف نگفتی که جز آن ما را بس
.
قصر فردوس منزه بود از رند گدا
. تو نما رندی و گو دوزخیان ما را بس
.
تو که رندی و ندانی بجز از وصلت پیر
. ای دنی طبع مگو در دو جهان ما را بس
.
این خسارت نه تجارت بود ای مرد لئیم
. ما نگوئیم متاع دو جهان ما را بس
.
که پس از مسئلت دنیا و عقبی ز خدا
. حرف مِن فضلک زِدنا بزبان ما را بس
.
دیو خوشحال شود چون که تو از روی نیاز
. گوئیش کوی تو از کون و مکان ما را بس
.
او چنین بندۀ شیدا نکند دور ز خویش
. بیشتر از تو بگوید که خران ما را بس
.
نه تو را هست بهشتی و نه او راست بهشت
. یاوه کم گو مفرستم بجنان ما را بس
.
حافظا باز باین مشرب پستت خو کن
. و بگو آن صلۀ طبع روان ما را بس
.
ناز بر طبع چو آبی و غزلهای روان
. برقعی است سفاهت نه همان ما را بس
.
۲۱۵- حافظ
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
. بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
.
منزل سلمی که بادش هردم از ما صد سلام
. بر صدای ساربان بینی و بانگ جرس
.
محمل جانان ببوس آنگه بزاری عرضه کن
. کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
.
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
. زانکه کوی عشق نتوان زد بچوگان هوس
.
نام حافظ گر بر آید بر زبان کلک دوست
. از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس
.
۲۱۵-حافظ شکن
ای صبا پیغام شاعر را رسان رود ارس
. بوسه زن بر پای ایلخانی و ننگین کن نفس
.
شاه ترکان را که بادش هردم از حافظ ملق
. نزد او اهل تملق بینی از اهل هوس
.
مسند شاه ستمگر بوس بر وی عرضه دار
. از فراق سیم و زر من سوختم فریاد رس
.
عشق بازی کار شیادان بود دامی بزن
. زانکه دام عشق را باید زدن بر خرمگس
.
نام حافظ گر قلم آری و بفرستی صله
. از جناب حضرت شاهش بس است این ملتمس
.
این تملق گر نگوید کی شهان نامش برند
. کی شود مستعمران را مَفخری آن بوالهوس
.
تا نگردی چون مگس بر گرد صاحب شیرۀ
. کی قوی چون خرمگس گردی زنی نیش بکس
.
تا چنین شاهان نباشندی تو را پشت و پناه
. کی بتازی بر فقیه و عالمان در هر نفس
.
برقعی بین عارفان بر اهل دین توهین کنند
. لیک کرنشها کنند از هر شهی با صد جرس
.
۲۱۶- حافظ
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
. نسیم روضۀ شیراز پیک راهت بس
.
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
. که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
.
دگر کمین گشاید غمی ز کشور دل
. حریم درگه پیر مغان پناهت بس
.
بصدر مصطبه بنشین و ساغر مینوش
. که اینقدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
.
فلک بمردم نادان دهد زمام مراد
. تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس
.
بمنت دگران خو مکن که در دو جهان
. رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
.
بهیچ ورد دگر نیست حاجت حافظ
. دعای نیمشب و درس صبحگاهت بس
.
۲۱۶-حافظ شکن
دلا کتاب نفیسی بهر نگاهت بس
. تو را خدای بهَر لحظهای پناهت بس
.
دگر بمنزل دانش سفر مکن درویش
. که میل لودگی
[۹۶]و کنج خانقاهت بس
.
اگر بمحفل دانش روی شوی آدم
. و لیک سیرۀ پیرو دل سیاهت بس
.
غمی اگر رسدت از جهالت و ز کفر
. چرند بافی پیر مغان سیاهت بس
.
بصدر مصطبه بنشین و ساغر مینوش
. که اینقدر ز پرستیدن الاهت بس
.
تو را بگفتۀ قرآن چه کار ای صوفی
. گزاف شاعر و اشعار سد راهت بس
.
خدا بمردم عاقل دهد زمام مراد
. تو هم که عاشق و مستی همین گناهت بس
.
بجهل کوش چو حافظ اگر که خواهی جاه
. تو لاف مایۀ خود کن ز بهر جاهت بس
.
مجوی دانش و فضل ار که طالب پیری
. که نزد پیر همین شعر دل بخواهت بس
.
بصنعت و عملی رُو مکن بجُو تو حرام
. عذاب ایزد و اکرام پادشاهت بس
.
نگفت برقعی از خدعه و ریا و طمع
. دعای نیمشب و درس صبحگاهت بس
.
۲۱۷- حافظ
درد عشقی کشیدهام که مپرس
. زهر هجری کشیدهام که مپرس
.
گشتهام در جهان و آخر کار
. دلبری برگزیدهام که مپرس
.
سوی من لب چه میگزی که مگوی
. لب لعلی گزیدهام که مپرس
.
بیتو در کلبۀ گدائی خویش
. رنجهائی کشیدهام که مپرس
.
همچو حافظ غریب در ره عشق
. بمقامی رسیدهام که مپرس
.
۲۱۷-حافظ شکن
زهر عشقی کشیدهام که مپرس
. بفسادش رسیدهام که مپرس
.
گشتهام در جهان بچارۀ عشق
. سه دوائی گزیدهام که مپرس
.
سه دوا عقل و هوش و استقلال
. اثری زین سه دیدهام که مپرس
.
سوی من حملهها شود که مگوی
. رنجهائی کشیدهام که مپرس
.
من ازین عاشقان هذیان گو
. سخنانی شنیدهام که مپرس
.
کن رها عشق و کار و صنعت گیر
. رهبری من گزیدهام که مپرس
.
برقعی من ز دین و صنعت و کار
. لذتی بس چشیدهام که مپرس
.
[۹۶] لَودگی = بیبند و باری، بیمسئولیتبودن و کارهای سبکیکردن.