گفتگویی با حافظ

فهرست کتاب

حرف ش

حرف ش

۲۱۸- حافظ

شراب ‌تلخ می‌خواهم‌ که‌ مردافکن بود زورش
. که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
. سماط دهر دون پرور ندارد شهد و آسایش
. مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
. نظر کردن بدرویشان منافی با بزرگی نیست
. سلیمان با چنان حشمت نظر‌ها بود با مورش
.

۲۱۸-حافظ شکن

شرابِ ‌تلخ می‌خواهد که مردافکن بود زورش
. چو این ملت بیاشامد رود فکر سلحشورش
. دهد تن را باستعمار و زائل گردد آن هوشش
. بتسلیم اجانب مفتخر با آن شر و شورش
. بساط عیش دون پرور بود جام شراب ‌و می
. که استعمار می‌خواهد شود ملت کر و کورش
. شراب ‌تلخ می‌خواهد که ‌تأویل ‌مریدان ‌را کند باطل
. بدانندی می‌عرفان نباشد تلخی و شورش
. ندیدم در جهان نادان‌تر از این عارف و صوفی
. بشرط‌آنکه ‌ننمائی بکج ‌طبعان اولاد جم‌ و کورش
. اگر خواهی ببینی حلقۀ کودن سفیهانی بدور هم
. ببین پیر مزور را که درویشان همه مورش
. مگو ای برقعی دیگر از این ابزار استعمار
. که هرکس لایبالی شد دهندی ‌منصب و زورش [۹۷]
.

۲۱۹- حافظ

کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
. معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
. عروس طبع را زیور ز فکر بکر می‌بندم
. بود کز نقش ایامم بدست افتد نگای خوش
. بغفلت عمر شد حافظ بیا با ما بمیخانه
. که شنگولان سر مستت بیاموزند کاری خوش
.

۲۱۹-حافظ شکن

شباب و فهم و دین حق و درس فقه و کاری خوش
. انیس ‌و مونسی ‌از هر کتاب ‌و چون ‌خدا پروردگاری‌ خوش
. هرانکس داشت این دولت بگو قدرش ‌بدان ‌جانا
. گوارا بادت این نعمت که داری روزگاری خوش
. بشب فکر مطالب را غنیمت ‌دان و جان را قوتی میده
. چراغی‌ گر نشد مهتاب تابانی وگرنه شام تاری خوش
. برو با ناله و زاری ‌تضرع کن تو بر درگاه یزدانی
. ببین بالا کواکب را و انجم را ز قدرت بی‌شماری ‌خوش
. مرو دنبال ‌خودخواهی ‌ز گمراهی ‌مخوان‌ دیوان ‌هر شاعر
. که‌ ذکر و وردشان‌ دام ‌است ‌و یاری ‌خوش‌ خماری‌ خوش
. عروس طبع را از آز و حرص خود کند زیور
. بود کز مردم کودن بدام افتد نگاری خوش
. بگو ای برقعی یک دم طرفداران شاعر را
. بیاموزند علم و دین و بر گیرند کاری خوش
.

۲۲۰- حافظ

دلم رمیده شد و غافلم من درویش
. که آن شکاری سر گشته را چه آید پیش
. چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
. که دل بدست کمان ابروئیست کافر کیش
. بکوی میکده گریان و سر فکنده روم
. چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش
. بآن کمر نرسد دست هر گدا حافظ
. خزانۀ بکف آور ز گنج قارون بیش
.

۲۲۰-حافظ شکن

دلت رمیده و هم غافلی تو ای درویش
. ولی مرید نکرد اعتراف تو اندیش
. چو بید بر سر ایمان ملرز ای حافظ
. نماند بهر تو ایمان که چون شدی درویش
. عجب معرفی از پیر خود تو خود کردی
. که نیست پیر تصوف بغیر کافر کیش
. من از مرید تو پرسم که چیست معنایش
. که دل بدست کمان ابروئی است کافر کیش
. اگر خدا است مرادش خدا ندارد کیش
. و گر که پیر مراد است گو مکن تشویش
. عجب کنم ز مریدان کودن شعرا
. مگر ندیده‌اند کتابی بنام التفتیش [۹۸]
. اصول دین و عقائد نداردی تقلید [۹۹]
. بمسلکی چو روی راه را بین از پیش
. بآن کمر چو زنی دست و سیم و زر دهیش
. ترس حافظ و گو دین ندارد این دل ریش
. مرو بمیکده شرمی ز خالق ای شاعر
. اگر چه شرم تو را ناید از مفاسد خویش
.

۲۲۱- حافظ

چو بر شکست صبا زلف عنبر افشانش
. بهر شکسته که پیوست تازه شد جانش
. کجا است هم نفسی تا که شرح غصه دهم
. که دل چه می‌کند از روزگار هجرانش
. زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
. ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
. بسی شدیم و نشد عشق را کرانه پدید
. تبارک الله از این ره که نیست پایانش
. بدین شکستۀ بیت الحزن که می‌آرد
. نشان یوسف دل از چه زنخدانش
.

۲۲۱-حافظ شکن

چو در شکست ز ما شعرهای دیوانش
. دگر بیاری حق بر نگشت عنوانش
. کجا است هم نفسی تا دهد مرا کمکی
. دهد جواب باین کفرهای دیوانش
. زمان دانش و صنعت بود رها کن عشق
. بس است نفس و هوا را که نیست پایانش
. بسی ز مستی عشق و فنون آن گفتی
. مجو دگر ز صبا بوی بت پرستانش
. روان زنده براه خدا نمی‌سوزد
. که نیست یار تو چون کعبه و بیابانش
. اگر تو را ز وفا و صفا بود خبری
. مگیر طرۀ پیر و مخوان ز هجرانش
. بگو ز پاکی یوسف چو برقعی ای دل
. مخوان نشانی آن صورت و زنخدانش
.

۲۲۲- حافظ

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
. بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
. ناز‌ها زان نرگس مستانه می‌باید کشید
. این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
. ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
. مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش
. تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
. راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
. ساقیا در گردش ساغر تعلل تا بچند
. دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
. کیست حافظ تا ننوشد باده بی‌آواز رود
. عاشق مسکین چرا چندین تحمل بایدش
.

۲۲۲-حافظ شکن

طالب حق چند روزی را تأمل بایدش
. بهر دور افکندن باطل تعقل بایدش
. بازها در راه حق باید چه سختی‌ها کشید
. این دل شوریده را صبر و تکامل بایدش
. ای دل اندر بند عقلت باش نی بند هوا
. آنکه در بند هوا شد زلف و کاکل بایدش
. نازها از زلف آن موهوم نرگس می‌کشد
. هرکه مست جام می‌شد جعد و سنبل بایدش
. هست‌اندر شرع و تقوی این نظربازی حرام
. هر که را عقلی بود شرعی تقبل بایدش
. تکیه ‌بر تقوی و دانش در شریعت ‌گرچه ‌نیست
. در طریقت کفر و خدعه سحر بابل بایدش
. تکیه بر تقوی و دانش گرچه نبود در طریق
. لیک بی‌تقوی و دانش چون توکل بایدش
. تکیه نبود در توکل لیک بی‌تقوی و علم
. حمق باشد کاندرین وادی توسل بایدش
. دم مزن از عشق و مستی و مگو از دور جام
. مست در دوزخ دوصد زنجیر و صد غل بایدش
. کیست حافظ آنکه ترویج می و آواز کرد
. برقعی او بر عذاب حق تحمل بایدش
.

۲۲۳- حافظ

باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
. وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
. زان باده که در مصطبۀ عشق فروشند
. ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
. در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
. جهدی کن و سر حلقۀ رندان جهان باش
. آن یار که گفتا بتو ام دل نگران است
. گو می‌رسم اکنون بسلامت نگران باش
. حافظ که هوس می کندش جام جهان بین
. گو در نظر آصف جمشید مکان باش
.

۲۲۳-حافظ شکن

گوید بوزیری که مرا مونس جان باش
. وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
. دل باخته و سوخته از پستی و جهلت
. بر گنج زر و سیم دو چشمت نگران باش
. این باده همان بادۀ انگور و حرام است
. چون گفت دو ساغر بده و گو رمضان باش
. آن باده که در میکدۀ کفر فروشند
. یک ساغر آن کفر و یا کمتر از آن باش
. گر باده بود زر دو سه ساغر چه کفایت
. بر مستی حافظ چه اگر رطل گران باش
. در خرقه مزن آتش و اندام نگهدار
. مستی کن و هم رهبر فساق جهان باش
. صد حیف ز حافظ که پی جام جهان بین
. دین باخت ز کف گو بر دو در پی آن باش
. افسوس که از جان جهان بین تو مقصود
. بودت زر و گو آصف جمشید مکان باش
. ای برقعی اینجا شدۀ عاشق بوزیری
. گوشت بغلامی و می و شاه جهان باش
.

۲۲۴- حافظ

ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش
. پیوسته در حمایت لطف الاه باش
. از خارجی هزار بیک جو نمی‌خرند
. گو کوه تا بکوه منافق سپاه باش
. آن را که دوستی علی نیست کافر است
. گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش
. امروز زنده‌ام بولای تو یا علی
. فردا بروح پاک امامان گواه باش
. قبر امام هشتم و سلطان دین رضا
. از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش [۱۰۰]
. حافظ طریق بندگی شاه پیشه کن
. و انگاه در طریق چو مردان راه باش
.

۲۲۴-حافظ شکن

شاعر مشو غلام و برو مرد راه باش
. دور از خطا نه عامل وزر و گناه باش
. شاه جهان چو بود یکی از شهان طوس
. شاعر مرو غلام وی از بهر جاه باش
. رو بندگیِ حق بنما نی امیر طوس
. عزت سزای بندۀ حق هرکه خواه باش
. حافظ چو دید شاه جهان شیعه مذهب است
. از بهر صید گفته غزل رو گواه باش
. جبری کجا و مدح امام بحق کجا
. حقه مزن نه بر در آن بارگاه باش
. من یک مثال گفتم و حافظ نه صادق است
. از کید او بترس و بحق رو پناه باش
. حافظ غلام شاه جهان گشته از طمع
. حافظ شهان رها کن و عبد الاه باش
. ای برقعی ز دام بود مدحی از امام
. گولش مخور نه وارد دام و نه چاه باش
.

۲۲۵- حافظ

خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش
. خداوندا نگه دار از زوالش
. صبا زان لولی شنگول سرمست
. چه داری آگهی چونست حالش
. گر آن شیرین پسر خونم بریزد
. دلا چون شیر مادر کن حلالش
. مکن زین خواب بیدارم خدا را
. که دارم خلوتی خوش با خیالش
.

۲۲۵-حافظ شکن

دریغ از فارس و وضع بی‌مثالش
. که باشد شاعران بد فعالش
. شدندی بهر استعمار ابزار
. خصوصاً شاعران بی‌خیالش
. بُدندی شاعران و جمله اهلش
. همه از کجروان صدها ز سالش
. ولی اکنون ببین گردیده مسلم
. تمام مردم صاحب کمالش
. و لیکن عار و ننگی آشکارا
. بود از بابی [۱۰۱]و صوفی خیالش
. چو شاعر را نباشد عقل و دینی
. بگوید لولیم چونست حالش
. گر آن شیرین پسر خونش بریزد
. بدوزخ باشد ایام وصالش
. برو شاعر بگو از علم و صنعت
. که دانشمند را نبود زوالش
. چرا حافظ نمی‌گوید ز عفت
. بود ای برقعی دوزخ مآلش
.

۲۲۶- حافظ

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده بگوش
. که دور شاه شجاع است می‌دلیر بنوش
. ببانگ چنگ بگوییم آن حکایت‌ها
. که از نهفتن او دیگ سینه می‌زد جوش
. محل نور تجلی است رأی انور شاه
. چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش
. بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
. که هست گوش دلش محرم پیام سروش
. رموز مصلحت ملک خسروان دانند
. گدای گوشه‌نشینی تو حافظا مخروش
.

۲۲۶-حافظ شکن

سحر ز هاتف شیطان رسد تو را بر گوش
. که دور شاه شجاع است می‌دلیر بنوش
. محل نور تجلی دل رسول بود
. که از خزینۀ غیبش مدد رسد بر هوش
. بغیر او نه گدا و نه شه چنین باشد
. نداند و نه دلش محرم پیام و سروش
. مگر هواتف شیطان باو پیام دهند [۱۰۲]
. خصوص آنکه اگر صوفی است و باده فروش
. بلاف ورزی و مستی بجای کس نرسد
. برو بمیکده طاعات خود با مفروش
. تملق تو عیان است بهر شاه شجاع
. چو قرب او طلبی در شقاوتت می‌کوش
. بقرب شاه نباشد مگر دو رنگی و ورز
. صفا بقرب خدا هست و بس برو خاموش
. صلاح مملکت آن خسروان حق دانند
. که از خدای بوَحیش شدند هم آغوش
. نه هرکه شاه شدی خود صلاح دان باشد
. تملق است و گدائی ز شاعر می‌نوش
.

۲۲۷- حافظ

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیز هوش
. وز شما پنهان نشاید کرد سرّ می‌فروش
. گفت آسان‌گیر بر خود کارها کز روی طبع
. سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت کوش
. وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
. زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش
. در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
. زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
. ساقیا می‌ده که رندی‌های حافظ عفو کرد
. آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
.

۲۲۷-حافظ شکن

دوش با شاعر بگفت آن مرشد گند چموش
. کز تو پنهان می‌نشاید کرد گند می‌فروش
. گفت تنبل باش و آسان گیر بر خود کارها
. باش اندر بند استعمار و در دفعش مکوش
. گند دیگر آنکه جام باده را می‌نوش و هم
. تهمت رقاصی خود را بانجم ده ز هوش
. در حریم عشق گر وارد شدی کر باش و لال
. چون که استعمار خواهد عقل و دین خود بپوش
. با وزیر خائن نادان شهوتران بگفت
. آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
. برقعی اسرار و رندی‌های حافظ را نگر
. جمله استعمار و عار و ننگ دیگر عیش ‌و نوش
.

۲۲۸- حافظ

ببرد از من قرار و طاقت و هوش
. بت سنگین دل سیمین بنا گوش
. نگاری چابکی شوخی پریوش
. ظریفی مهوشی ترک قبا پوش
. ز تاب آتش سودای عشقش
. بسان دیگ دایم میزنم جوش
. چو پیراهن شوم آسوده خاطر
. گرش همچون قبا گیرم در آغوش
. اگر پوسیده گردد استخوانم
. نگردد مهرت از جانم فراموش
. دل و دینم دل و دینم ببرده است
. برو دوشش برو دوشش برو دوش
. دوای تو دوای تُست حافظ
. لب نوشش لب نوشش لب نوش
.

۲۲۸-حافظ شکن

دل و دینی که یک ترک قبا پوش
. برد آن را بیک خشخاش بفروش
. هر آن کس دین حق گیرد در آغوش
. نگیرد بت ز قلبش طاقت و هوش
. تو که از دست دادی عقل و دین را
. یقینت می‌برد ترک قبا پوش
. قرار و طاقت و هوشت بگیرد
. بت سنگین دل سیمین بنا گوش
. دل و دینت دل و دینت ربوده
. نباشد در تو دیگر فکر خرگوش
. ز تو بیهوش‌تر باشد مریدت
. که گوید صاحب دینی نه مدهوش
. بلی هرکس بهر کس خود فروشد
. نگردد مهرش از جانش فراموش
. چو اسرائیلیان قَد اُشربو العجل [۱۰۳]
. نمودی حب آن در نسلشان جوش
. دوای تو لب نوش بتانست
. برو حافظ ملاف از حکمت و هوش
. بگو ای برقعی ایرانیان را
. نباشد شاعران را فکر جز نوش
.

۲۲۹- حافظ

فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
. گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
. دلربائی همه آن نیست که عاشق بکشند
. خواجه آنست که باشد غم خدمت کارش
. جای آنست که خون موج زند در دل لعل
. زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش
. بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
. این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
. ای که از کوچۀ معشوقۀ ما می‌گذری
. بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش
. صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل
. جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
. صوفی سرخوش ازین دست ‌که‌ کج‌ کرد کلاه
. بدو جام دگر آشفته شود دستارش
. دل حافظ که بدیدار تو خو گر شده بود
. ناز پرورد وصالست مجو آزارش
.

۲۲۹-حافظ شکن

فکر شاعر همه دامست زهر گفتارش
. زر و سیمی ز کسی گیرد و گردد یارش
. دین ربائی نبود شاعر ما را جز سیم
. هر که دادست بوی شد غم خدمتکارش
. جای آنست که دینی نبود در ایران
. شده اسلام شکن شاعر بد گفتارش
. شاعر از حرص و طمع گفت غزل‌های روان
. گر نشد سیم و زری کی بود این اشعارش
. ای که دیوان همه شاعر و عارف نگری
. با حذر باش که دین می‌برد این افکارش
. آن زر و سیم که دردست شهان است‌ و وزیر
. چون حرام است بده شاعرک بیکارش
. شاعرا کم بنما عشق و طمع عقل بیار
. صنعت و کار عزیز است فرو مگذارش
. صوفی بیهُش بی‌عقل که عرفان بافست
. بدو شعری بدهد دین و دل و دستارش
. شاعر از درگهت ای شاه بخواهد روزی
. مفتخور گشته مکن قطع و مجو آزارش
. دل حافظ که به پیری بدهد یاد بوی
. برقعی تیره و تار است بزن دیوارش
.

۲۳۰- حافظ

بدور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش
. ببوی گل نفسی همدم صبا میباش
. نگویمت که همه ساله می‌پرستی کن
. سه ماه میخور و نه ماه پارسا می‌باش
. چو پیر سالک عشقت بمی حواله کند
. بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش
. گرت هوا است که چون جم بسر غیب ‌رسی
. بیاد، همدم جام جهان نما میباش
. وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی
. بهر زه طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش
. مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
. ولی معاشر رندان آشنا می‌باش
.

۲۳۰-حافظ شکن

مگیر دست بجام و توبا حیا می‌باش
. تمام سال مخور می‌بشرع ما می‌باش
. اگر حرام بود آن سه ماه نیز مخور
. وگر حلال بخوردن تو پارسا می‌باش
. سؤال من ز مریدان فاسقش این است
. بگوی مقصد حافظ گره گشا می‌باش
. ز پیر عشق مزن دم بمی حواله مکن
. براه پیر مرو بر ره خدا می‌باش
. چه انتظار برحمت که جز رهش رفتی
. بگمرهی چه ریا و چه بی‌ریا می‌باش
. گرت هوا است چوگبران روی تو در دوزخ
. برو تو همدم و هم جهان نما می‌باش
. وفا مجوی ز پیران که بی‌وفا هستند
. صفا ندارد و گوید که با صفا می‌باش
. مرید بارکش پیر خود بهرزه مشو
. ولی معاشر مردان با وفا می‌باش
. چو مرشدان بخطاها ز دین برون رفتند
. تو برقعی بحذر زان همه خطا می‌باش
.

۲۳۱- حافظ

هاتفی از گوشۀ میخانه دوش
. گفت به بخشند گنه می بنوش
. لطف الهی بکند کار خویش
. مژدۀ رحمت برساند سروش
. عفو خدا بیشتر از جرم ماست
. نکتۀ سر بسته چه گوئی خموش
. این خرد خام بمیخانه بر
. تا می‌لعل آوردش خون بجوش
. گرچه وصالش نه بکوشش دهند
. آنقدر ای دل که توانی بکوش
. گوش من و حلقۀ گیسوی یار
. روی من و خاک درِ می‌فروش [۱۰۴]
. رندی حافظ نه گناهی است صعب
. با کرم پادشۀ عیب پوش
. داور دین شاه شجاع آنکه کرد
. روح قدس حلقۀ امرش ‌بگوش
. ای ملک العرش مرادش بده
. وز خطر چشم بدش دار گوش
.

۲۳۱- حافظ شکن

هاتف ابلیس ز میخانه دوش
. گفت ببخشند گنه می‌بنوش
. هر گنه ای بنده نه بخشیدنی است
. حرف فرو مایه مکن در گوش
. پیرو شیطان نبرد لطف حق
. آب حمیم آوردش خون بجوش
. مژدۀ رحمت که سروش آورد
. بهرۀ نیکان بود ای باده نوش
. عفو خدا بیشتر از جرم ما است
. گر نرهیم از ره او بهر نوش
. فاش کن آن نکتۀ کفرت بگو
. نکتۀ سر بسته چه گوئی خموش
. این خرد خام بده بر رسول
. تا کندش پخته و تام از سروش
. آن می‌لعل تو برد عقل را
. خون هوا خواه تو آرد بجوش
. وصلت پیران نه بکوشش دهند
. پیر شود وصل بهَر دین فروش
. گوش تو و حلقۀ گیسوی پیر
. گوش من و صاحب وحی و سروش
. روی تو و خاک در می‌فروش
. روی من و درگۀ حق شو خموش
. رندی حافظ که گناهیست صعب
. خود که نداند چه کشد او بدوش
. او بامید کرم پادشاه
. من بامید کرم جرم پوش
. بین چه ملق گفته بشاه شجاع
. روح قدس حلقۀ امرش بگوش
. روح قدس یار نبوت بود
. یار شهان نیست مگر دین فروش
. روح سلاطین ز شیاطین بود
. چون تو کند حلقۀ امرش بگوش
. ای ملک العرش تو مرگش بده
. تا نبود حافظ از او باده نوش
. برقعیا ثقة الإسلام ما
. خوب سرود است بضبطش بکوش
.

۲۳۱-ایضاً حافظ شکن

حافظ ازین یاوه سرائی خموش
. کم سخن از می‌کن و از می‌فروش
. میکده و هاتف غیبی کجا است
. لب ز چنین کذب و گزافی بپوش
. راست بگوئی اگر ابلیس بود
. آنکه تو را گفت برو می‌بنوش
. لطف الهی نبود شاملت
. مژدۀ لعنت بتو آرد سروش
. آن خرد خام بقبرت ببر
. با خم می‌حجت حق را مپوش
. رایحۀ فیض تو را کَی رسد
. تا بودت خرقۀ رندی بدوش
. جرم تو از روی تجرّی [۱۰۵]بود
. کم بتجری و جنایت بکوش
. رندی تو از ره جرئت بود
. نی بامید کرم عیب پوش
. داور کفرند شهان کی کند
. روح قدس حلقۀ امرش بگوش
. اف بتو و دین تو و فاسقان
. روح قدس را چکنی حلقه گوش
. داور دین خصم بمی خوارگان
. می‌شود ای مدهن بی‌عقل و هوش
. حیف چنین شعر سلیس و ملیح
. درد کشان را بدهد جنب و جوش
. گر چه در این عصر پر آشوب ما
. پند حکیمانه نگردد فروش
. وافی ازین رشته قلم بر مدار
. بر سر ذوق آی بجوش و خروش
.

۲۳۲- حافظ

یا رب این نوگلی خندان که سپردی بمنش
. می‌سپارم بتو از چشم حسود چمنش
. گرچه از کوی وفا گشت بصد مرحله دور
. دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
. گر بسر منزل سلمی رسی ای باد صبا
. چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
. در مقامی که بیاد لب او می‌نوشند
. سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش
. عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
. هر که این آب خورد رخت بدریا فکنش
. هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
. سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
. شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
. آفرین بر نفس دلکش و طبع سخنش
.

۲۳۲-حافظ شکن

یا رب این عقل و خرد را که سپردی بمنش
. می‌سپارم بتو از دیو حسود کهنش
. گرچه این فطرت توحیدی من هست نجا
. دور باد آفت شعری و خیالات و فنش
. هر که با عقل و هدایت برود از دنیا
. چشم دار که بود جنت و حور و عدنش
. در مقامی که خدا حاضر و ناظر باشد
. سفله مستی که بود قطرۀ می‌در دهنش
. عرض و دینت ببرد این می میخانه و نفس
. هر که این راه رود یکسره دوزخ وطنش
. هر که ترسد ز فساد و ز ملال ره عشق
. مژدۀ عقل و کفایت بده از مرد و زنش
. شعر حافظ هه بیت الفتن نفس و هوا است
. برقعی دیده بپوش از غزل و از سخنش
.

۲۳۳- حافظ

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
. حریف حجره و گرمابه و گلستان باش
. شکنج زلف پریشان بدست باد مده
. مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
. دگر بصید حرم تیغ بر مکش زنهار
. وز آنچه با دل ما کرده‌ای پشیمان باش
. کمال دلبری و حسن در نظر بازی است
. بشیوۀ نظر از ناظران دوران باش
. گرت هواست که با خضر هم نشین باشی
. نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش
. زبور عشق نوازی نه کار هر مرغی است
. بیاد نوگل این بلبل غزل خوان باش
. طریق خدمت و آئین بندگی کردن
. خدایرا که رها کن بما و سلطان باش
. خموش حافظ و از جور یار ناله مکن
. تو را که گفت‌که بر روی خوب حیران باش
.

۲۳۳-حافظ شکن

تو ای صدیق حقیقی بفکر ایمان باش
. انیس مجلس علم و نکات قرآن باش
. تو گنج عقل و خرد را دمی بنفس مده
. ز عشق و مستی این شاعران گریزان باش
. دگر بصاحب ایمان مکن تو آزاری
. وز آنچه با دلشان کرده‌ای پشیمان باش
. کمال مردم بیدار صنعت و خرد است
. بشیوۀ خرد از نادران دوران باش
. گرت هوا است که با اولیای حق باشی
. نهان ز اهل زمانه چو آب حیوان باش
. نوای عشق نه از عقل و وحی و اسلام است
. بیا و دینِ خرد گیر و هم چو سلمان باش
. طریق بندگی آموز از مسلمانان
. نه خاک راه شهان بلکه عبد سبحان [۱۰۶]باش
. منال برقعی از جور شاعر شیراز
. تو را وظیفه جوابست مرد میدان باش
. [۹۷] علامه برقعی/ در چندین جا از کتاب گرانبهای حافظ شکن به ارتباط عمیق کسانی که بنام تصوف و فرقه‌های آن فعالیت دارند با استعمار اشاره می‌کند، و در شرایط کنونی نیز با یک نگاه به بزرگان خانقاه و کسانی که بنام فرقه‌های تصوف در کشورهای اسلامی کار می‌کنند متوجه می‌شویم که حقیقت از چه قرار است؟! [۹۸] علامه برقعی/ اشاره به کتاب کم نظیر «التفتیش فی بطلان مسلک الصوفی والدرویش» دارد که تألیف خود ایشان است، ایشان در «سوانح حیات» ضمن تألیفات خویش از این کتاب (تألیف شماره: ۶۰) نام برده‌اند. [۹۹] به کتاب «اصول دین از نظر قرآن» تألیف علامه برقعی مراجعه شود. [۱۰۰] این دو بیت در بعضی از نسخه‌های دیوان حافظ وجود ندارد، همانطوری که گفتیم این امکان بعید نیست که بعد‌ها بر اثر دستکاری و کمی و زیادی در دیوان او جایگزین شده باشند. [۱۰۱] اشاره به آئین بابی یا بابیه است که برای شناخت از این کیش و بانی آن معلومات زیر را خدمت خوانندگان گرامی تقدیم می‌نمائیم: سید علی محمد شیرازی ملقب به «باب» در اول محرم ۱۲۳۵ هـ. ق در محلۀ «بازار مرغ» شیراز متولد شد. اگرچه او ادعاهای متفاوتی داشته اما در مجموع می‌توان او را شارع دین بابی خواند. و بهائیان او را مبشّر دین بهائی می‌دانند. وی در اولین اثر خود و در اولین ملاقات خود با «ملا حسین بشرویه‌ای» خود را قائم (مهدی) معرفی می‌کند. او هم چنین خود را بشارت دهندۀ آئین دیگر که قرار بود بعد از او از طرف خداوند توسط «مَن یُظهره الله» فرستاده شود، معرفی کرده است. و او به کرات در آثار خود به نزدیکی ظهور «مَن یُظهره الله» اشاره می‌کند. به اعتقاد بهائیان «مَن یُظهره الله» همان «میرزا حسینعلی نوری» است که او را بهاء الله می‌خوانند. باب شش سال بعد از قیام در تبریز در نهم ژوئیه سال ۱۸۵۰م در میدان سرباز خانۀ همان شهر به فرمان «امیر کبیر» تیر باران شد. از القاب وی می‌توان به «نقطۀ اولی» و «مبشّر أمر الله» و «سید ذکر» اشاره کرد. از آثار باب که امروزه موجود است می‌توان از: قیّوم الأسماء (تفسیر سورۀ یوسف ÷)، کتاب بیان (به زبانهای فارسی و عربی) و دلائل سبعه نام برد. برای تفصیل بیشتر مراجعه شود به: ۱( دانشنامۀ ایرانیکا، مدخل باب، بخش دکترین. ۲( دین بهائی آیین فراگیر جهانی نوشتۀ ویلیام هاچر و دوگلاس مارتین، صفحۀ ۴۵ به بعد. ۳( نصرت الله حسینی، حضرت باب، مؤسسۀ معارف بهائی، صفحه: ۱۳۴- ۱۴۴. ۴( سید علی محمد باب، بیان عربی، واحد: ۶ باب: ۸. ۵( آموزه‌های نظم نوین، صفحه: ۲۳۷. ۶( تاریخ نبیل زرندی، صفحۀ: ۴۶. [۱۰۲] اشاره به آیۀ کریمه: ﴿وَإِنَّ ٱلشَّيَٰطِينَ لَيُوحُونَ إِلَىٰٓ أَوۡلِيَآئِهِمۡ[الأنعام: ۱۲۱] می‌باشد. [۱۰۳] اشاره به آیۀ کریمه: ﴿وَأُشۡرِبُواْ فِي قُلُوبِهِمُ ٱلۡعِجۡلَ بِكُفۡرِهِمۡۚ...[البقرة: ۹۳] می‌باشد. [۱۰۴] این بیت در برخی نسخه‌های دیوان حافظ وجود ندارد. [۱۰۵] تجرّی = جرئت‌نمودن و دلیربودن بر انجام معاصی و گناهان. [۱۰۶] سبحان = از نام‌های الله متعالأ.